مبانى فقهى حكومت اسلامى جلد 8

مشخصات كتاب

سرشناسه : منتظری، حسینعلی، 1301 - 1388.

عنوان قراردادی : دراسات فی ولایه الفقیه و فقه الدوله الاسلامیه. فارسی

عنوان و نام پديدآور : مبانی فقهی حکومت اسلامی/ منتظری؛ ترجمه و تقریر محمود صلواتی.

مشخصات نشر : تهران : کیهان ،1367 -

مشخصات ظاهری : ج.

فروست : انتشارات کیهان؛66. معارف اسلامی ؛7.

شابک : 12000ریال(ج.1) ؛ 3200 ریال( ج.2،چاپ دوم) ؛ 3700 ریال ( ج.4)

يادداشت : ج. 2 (چاپ دوم: 1371).

يادداشت : ج.4( چاپ اول: 1371).

يادداشت : جلد دوم و چهارم ترجمه ابوالفضل شکوری و توسط نشر تفکر منتشر شده است.

یادداشت : کتابنامه

مندرجات : ج.1. دولت و حکومت .-- ج. 2. امامت و رهبری.-- ج. 4 احکام و آداب زندانها و استخبارات.-

موضوع : ولایت فقیه

موضوع : اسلام و دولت

شناسه افزوده : صلواتی، محمود، 1332 -، مترجم

شناسه افزوده : شکوری، ابوالفضل، 1334 - ، مترجم

شناسه افزوده : سازمان انتشارات کیهان

رده بندی کنگره : BP223/8 /م78د4041 1367

رده بندی دیویی : 297/45

شماره کتابشناسی ملی : م 68-376

احياء موات، ماليات، پيوست ها، فهارس

اشاره

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 12

گفتار مترجم

در پيشگفتار اين نوشتار گزارشى را به اجمال از آنچه فرارو داريد در چند محور يادآور مى شوم:

1- يكى از برجستگيهاى انديشمندان و تئورى پردازان علوم و فنون گوناگون تطور انديشه و تكامل افكار و ديدگاههاى آنهاست كه در طول زندگى همزمان با روبرو شدن با مسائل نو پديد و دريافتهاى جديد در افكار و انديشه و به دنبال آن در آثار و نوشته هايشان بروز و ظهور پيدا مى كند و از اين طريق كاروان علمى بشريت كه در چهرۀ انديشمندان تبلور يافته راه تكامل و پويايى را مى پيمايد.

استاد بزرگوار آيت اللّه العظمى منتظرى نيز از اين قاعده و قانون مستثنىٰ نيست و بخاطر حضور پيوسته در صحنه جهاد و انديشه و درگيرى مداوم با دغدغه ها و مشكلات جامعه، انديشه ها و فتاوى نوينى را در پاسخ به نيازهاى زمان ابراز داشته اند و از موضع يك مرجع دينى راه كارهايى را براى مشكلات اجتماعى ارائه داده اند كه خود تحولى نوين در فقه سياسى شيعه و گامى استوار در جهت اصلاح ساختار اجتماعى جامعه بوده است.

تدوين مجموعه ارزشمند «دراسات فى ولاية الفقيه و فقه الدولة الاسلاميه» در ابتداى پيروزى انقلاب اسلامى و طرح دهها مسألۀ سياسى اجتماعى مورد نياز مجامع علمى در آن و گردآورى آيات و روايات و فتاواى فقها و ديدگاه انديشمندان بزرگ پيرامون هر مسأله و نقد و بررسى علمى آن از گامهاى بلندى است كه توسط استاد

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 14

بزرگوار برداشته شد. و مرور زمان و دگرگونى شرايط سياسى اجتماعى از ارزش علمى آن نخواهد كاست.

ترجمۀ اين اثر ماندگار و موسوعه ارزشمند زير عنوان

«مبانى فقهى حكومت اسلامى» به خوانندگان عزيز ارائه گرديد. و اينك هشتمين مجلد آن در دست شماست.

در اين مجلد در ادامۀ مباحث منابع مالى حكومت اسلامى كه در جلدهاى پيشين مورد پژوهش قرار گرفت بحث «احياى زمينهاى موات» كه يكى از مصاديق انفال است مورد كنكاش قرار گرفته و در ادامۀ بحث مهم و مبتلا به «مالياتها» كه به طور معمول حكومت ها بر اموال و داراييهاى مردم قرار مى دهند آمده است. پايان بخش كتاب نيز عهدنامۀ مالك اشتر كه آئين نامۀ حكومت مدارى از ديدگاه صداى عدالت انسانيت امير المؤمنين على (ع) است همراه با بررسى زنجيره سند آن زينت بخش كتاب شده كه خوانندگان محترم ملاحظه خواهند فرمود.

2- تلفيق ميان «حكومت دينى» و «حكومت مردم سالار» در سالهاى اخير مورد توجه انديشمندان و پژوهشگران قرار گرفته، در اين ميان عده اى بر عدم سازگارى دو واژۀ «جمهوريت» و «اسلاميت» اصرار ورزيده اند، در مقابل نيز گروهى آن دو را قابل سازش دانسته و در اين راستا استدلال مى كنند.

از جمله كسانى كه به تلفيق ميان اين دو اعتقاد دارد و از مردم سالارى دينى دفاع مى كند آيت اللّه العظمى منتظرى است. معظم له علاوه بر نگارش مجموعۀ فقهى «دراسات ...» به مناسبت هاى مختلف به نظريه پردازى در اين مقوله پرداخته و به جايگاه مردم در حكومت دينى پاى فشرده اند. در حوزۀ انديشه سياسى آنچه نظريه ايشان را از ديگر نظريه ها ممتاز كرده است، رويكرد ايشان به حاكميت مردمى در دين و ارائه نظريه انتخاب در زمان غيبت است كه به تأسيس نظام مردم سالارى دينى مى انجامد.

اين نظريه بخصوص پس از تأمل بيشتر ايشان در مقوله قدرت و فسادى كه بر تمركز آن مترتب است

مورد توجه قرار گرفت. و در بيانيه ها و سخنرانى ها و مكتوباتشان در

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 15

سالهاى اخير تشخص بيشترى پيدا كرد كه پرداختن بدان به عنوان متمم و مكمّل مباحث ايشان ضرورى به نظر مى رسيد.

در اين مجلد مقاله اى زير عنوان «مردم سالارى دينى از ديدگاه آيت اللّه منتظرى» براى دستيابى بدين هدف آمده است كه در اين رابطه از محقق ارجمند حجة الإسلام و المسلمين جناب آقاى محمد حسن موحدى ساوجى كه زحمت تنظيم و تدوين آن را بر عهده داشته اند سپاسگزارى به عمل مى آيد.

3- استاد بزرگوار در جلسات درس به مناسبتهاى گوناگون مطالب و نكات ارزشمند و آموزنده اى را مطرح مى كردند كه در كتابها و نوشته هايشان نيامده و دانستن آن براى عموم به ويژه دانش پژوهان بسيار مفيد و ارزشمند است. نگارنده به هنگام شركت در جلسات درس تا آنجا كه حضور داشتم و توفيق همراه مى شد اين مطالب را در گوشۀ دفتر به رشتۀ تحرير مى كشيدم كه اينك با گردآورى و تنظيم آنها زير عنوان «گفته ها و نكته ها» به خوانندگان عزيز تقديم مى گردد.

گفتنى است كه بخشى از اين مطالب به تناسب بحث در پانوشت هاى همين مجموعه مبانى فقهى با عنوان «از افاضات معظم له در جلسه ... درس» آمده است كه در اينجا از تكرار آن صرف نظر شده است.

4- از آن جهت كه مباحث اين مجموعه براى طلاب سطح عالى حوزۀ علميه قم- دانش پژوهان سطح خارج- تدريس و تدوين شده و برخى مباحث تخصصى در آن مورد گفتگو قرار گرفته و به طور طبيعى برخى واژه ها و اصطلاحاتى در آن آمده كه نياز به توضيح دارد، از اين رو-

همانگونه كه در مقدمه جلد نخست وعده آن را داديم- اكنون در پايان اين مجموعه زير عنوان «توضيح مصطلحات» بخشى را بدين موضوع اختصاص داديم كه اميدواريم مورد استفاده عموم به ويژه دانشجويان و دانش پژوهان جوان قرار گيرد.

5- در پايان اين مجلد فهارس كتاب آمده است، فهرست آيات، روايات و منابع و

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 16

مأخذ كه در آن جايگاه هر يك از آيات و روايات در هر يك از مجلدات نمايانده شده است. براى مجموعه مباحث كتاب فهرست هاى موضوعى و نمايه هايى نيز پيش بينى شده بود كه با توجه به قطور شدن كتاب و درازدامن شدن نمايه ها به مجلدى مستقل موكول گرديد كه اميدواريم در فرصت مناسب در اختيار علاقه مندان و پژوهشگران قرار گيرد تا دستيابى به مجموعۀ گسترده مباحث كتاب به آسانى فراهم گردد.

در پايان از اينكه بخاطر برخى مشكلات و تألمات نگارش و انتشار اين مجموعه به درازا كشيد از خوانندگان عزيز پوزش مى طلبم و همواره رفع گرفتاريهاى مسلمانان و سرافرازى و سربلندى اسلام عزيز را آرزومندم و خداى منان را كه بر انجام اين كار سترگ توفيق عنايت فرمود صميمانه سپاسگزارم و همواره چشم اميد، يارى و عنايتش دارم.

و ما توفيقى الّا باللّه عليه توكلت و اليه انيب.

پاييز 1385- حوزۀ علميه قم

محمود صلواتى

[تتمه فصل پنجم از باب هشتم در أنفال]

[تتمه مطلب چهارم در حكم أنفال]

اشاره

احياى زمينهاى موات

* روايات احيا

* شرايط احيا

* احيا و تحجير و چگونگى ايجاد آن

* آيا احيا موجب مالكيت است؟

* آيا اسلام شرط است؟

* حكم زمينهاى آبادى كه موات شده

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 19

مسأله سوم: احياء زمينهاى موات
[أصل جواز إحياء]

مسأله سوّم درباره روايات احياى زمينهاى موات و تشويق بدان و احقيّت كسى است كه آنها را احيا كرده است. ما پيش از اين در ابتداى جهت ششم از فصل غنايم اشاره اى اجمالى به تقسيم بندى زمين و احكام آن داشتيم و گفتيم: زمين يا موات است و يا آباد، و هر يك از آنها يا از همان ابتدا بدين شكل بوده يا بر آن عارض شده است كه در نتيجه زمين از اين جهت به چهار دسته تقسيم مى شود.

اما زمينهايى كه از اصل موات بوده بى ترديد از انفال است و در اختيار امام مى باشد به عنوان اينكه امام است. و مانند آن زمينهايى است كه از اصل آباد بوده است، يعنى آباد كننده اى نداشته است مانند جنگلها، چه اينها در كشورهاى اسلامى واقع شده باشد يا در بلاد كفر. زيرا در اينگونه زمينها چيزى كه سبب مالكيت اشخاص باشد يعنى كار و احياء صورت نگرفته است.

و در جهت دوّم از فصل انفال معنى «براى امام بودن» را يادآور شديم و گفتيم: اينها ملك شخص امام معصوم نيست، بلكه اينها اموال عمومى است كه خداوند براى همۀ مردم آفريده و اختيار آن را در دست اداره كننده امور جامعه اسلامى- اعم از پيامبر يا امام- قرار داده تا ريشۀ اختلافات و نزاعها كنده شود، پس كسى نمى تواند بدون اذن و اجازۀ وى در آن تصرف كند.

و

در قسمت دوم انفال، يعنى زمينهاى موات معنى موات و خراب را به تفصيل

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 20

يادآور شديم كه مى توان بدان مراجعه نمود.

اكنون با توجه به آنچه گفته شد مى گوييم: احياء زمينهاى موات به نص [آيات و روايات] و اجماع [فقها] و سيره عمليه [عقلا و متشرعه] جايز است، بلكه مستحب است و نسبت به انجام آن تشويق شده چون وسيله كسب روزى است كه خداوند متعال در آيه شريفه: «فَامْشُوا فِي مَنٰاكِبِهٰا وَ كُلُوا مِنْ رِزْقِهِ» «بر كرانه هاى زمين گام برداريد و از روزى آن بخوريد» نسبت به آن دستور داده است. مگر اينكه گفته شود: دستور در شرايطى كه بيم ممنوع بودن مى رود [امر در مقام توهم حظر] بر چيزى زيادتر از جواز دلالت نمى كند.

و بر اساس فرمايش خداوند متعال در سورۀ هود كه مى فرمايد: «هُوَ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَ اسْتَعْمَرَكُمْ فِيهٰا» «1»

[اوست كه شما را در زمين آفريده و از شما آبادانى زمين را خواسته است.] كه از آن استفاده مى شود عمران و آبادانى زمين نزد خداوند متعال امر مطلوبى است. و از طرفى احياء زمين موات موجب خارج كردن آن از حالت بدون استفاده ماندن و تضييع مال مى باشد.

و چون خداوند متعال زمين و آنچه در آن است از معادن و آبها را براى مردم آفريده است، پس احيا نكردن و مصرف نكردن آن در جهتى كه براى آن آفريده شده است كفران نعمت خداوند است، و خداوند در سورۀ ابراهيم پس از ذكر آسمانها و زمين و ميوه ها و نهرها و ديگر چيزها مى فرمايد: «وَ آتٰاكُمْ مِنْ كُلِّ مٰا سَأَلْتُمُوهُ، وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللّٰهِ

لٰا تُحْصُوهٰا إِنَّ الْإِنْسٰانَ لَظَلُومٌ كَفّٰارٌ» «2»- و آنچه را از وى خواستيد به شما داد، و اگر نعمت هاى خدا را شماره كنيد، شمار نتوانيد، همانا انسان ستمگرى است كفرانگر.

يعنى خداوند آنچه مقتضاى طبع و خلقت او بود از نعمت هاى بى پايان خود را به

______________________________

(1)- سورۀ هود (11) آيۀ 61.

(2)- سوره ابراهيم (14) آيه 34.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 21

انسان بخشيد، و از سوى خداوند متعال كاستى و كمبودى نيست، كاستى و كمبودها به انسانها بازمى گردد كه برخى به برخى ستم روا مى دارند و به حقوق يكديگر تجاوز مى كنند يا نعمت هاى خدا را كفران مى كنند و از آن بهره بردارى درست نمى كنند.

احمد حنبل در «المسند» به سند خود از جابر بن عبد الله روايت كرده كه گفت:

پيامبر خدا (ص) فرمود:

كسى كه زمين مرده اى را احيا كند در آن براى وى پاداش است، و آنچه را جوينده روزى از آن بخورد براى وى [احياكننده] صدقه است. «1»

اين روايت را بيهقى نيز از او به سند خود از جابر روايت كرده است. شهيد نيز در مسالك با لفظ عوافى «2» [و ما اكلت العوافى- در متن روايت] آورده است.

«در كتاب نهايه واژه «عافيه» و «عافى» [در متن روايت] را اينگونه معنى كرده است:

آن هر جوينده روزى است، انسان باشد يا حيوان يا پرنده، و جمع آن «عوافى» «3» است.»

در خراج يحيى بن آدم قرشى به سند خود از جابر، آمده است كه گفت:

پيامبر خدا (ص) فرمود:

«كسى كه زراعتى را بكارد يا درختى را بنشاند و از آن انسانى يا حيوانى يا پرنده اى بخورد براى وى صدقه است» «4»

و باز ترمذى به سند خود از انس،

از پيامبر (ص) روايت كرده كه فرمود:

هيچ مسلمانى درختى نمى كارد، يا تخمى را نمى افشاند و از آن انسان يا پرنده يا

______________________________

(1)- من احيا ارضاً ميتة فله فيها اجر، و ما اكلت العافية منها فهو له صدقه. مسند احمد 3/ 327.

(2)- سنن بيهقى 6/ 148، كتاب احياء موات و نيز مسالك 2/ 287.

(3)- نهايه ابن أثير 3/ 266.

(4)- من زرع زرعاً او غرس غرساً فاكل منه انسان او سبع او طائر فهو له صدقه. خراج/ 78.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 22

حيوان نمى خورد مگر اينكه براى وى در آن صدقه است. «1»

[روايات احيا و احقيّت احياكننده]

بر اصل جواز احيا و احقيّت احياكننده روايات بسيار و بلكه متواترى از طرق فريقين دلالت دارد كه يادآور مى شويم:

1- صحيحه زراره و محمد بن مسلم و أبو بصير و فضيل و بكير و حمران و عبد الرحمن بن ابى عبد الله، كه از امام باقر و امام صادق (ع) روايت كرده اند كه فرمودند:

پيامبر خدا (ص) فرمود:

كسى كه زمين مرده اى را احيا كند از آن اوست. «2»

2- صحيحه زراره، از امام باقر (ع) كه فرمود: پيامبر خدا (ص) فرمود:

كسى كه زمين مرده اى را احيا كند، از آنِ اوست. «3»

3- صحيحه محمد بن مسلم، از امام باقر (ع) كه فرمود:

هر قومى كه چيزى از زمينى را احيا يا آباد كنند آنان سزاوارتر بدان هستند. «4»

4- صحيحه ديگرى از او گفته است: از امام باقر (ع) شنيدم كه مى گفت:

هر قومى كه چيزى از زمين را احيا و آباد كرده اند، آنان سزاوارترين بدانند و آن براى آنهاست. «5»

______________________________

(1)- ما من مسلم يغرس غرساً او يزرع زرعاً فيأكل منه انسان او طير او بهيمة الّا كانت

له صدقه. سنن ترمذى 2/ 421، ابواب احكام، باب 40، حديث 1400.

(2)- عن ابى جعفر و ابى عبد الله- عليهما السلام- قال: قال رسول اللّٰه (ص): من احيا ارضاً مواتاً فهى له. وسايل 17/ 327، ابواب احياء، باب 1، حديث 5.

(3)- قال رسول اللّٰه (ص): من احيا ارضاً مواتاً فهو له. وسايل 17/ 327، ابواب احياء، باب 1، حديث 6.

(4)- عن ابى جعفر (ع) قال: ايّما قوم احيوا شيئاً من الارض او عمروها فهم احق بها. وسايل 17/ 326، ابواب احياء موات باب 1، حديث 3.

(5)- ايّما قوم احيوا شيئاً من الارض و عمروها فهم احق بها و هى لهم. وسايل 17/ 327، ابواب احياء موات، باب 1، حديث 4.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 23

5- موثقه محمد بن مسلم، كه گفت: از امام صادق (ع) از خريدن زمينهاى يهود و نصارا پرسيدم، فرمود: اشكالى در آن نيست، پيامبر اكرم (ص) بر اهل خيبر ظفر يافت با آنان قرار داد امضا كرد كه زمينها در دست خودشان باشد در آن كار كنند و آبادش سازند، من اشكالى در آن نمى بينم اگر چيزى از آن بخرى. و هر قومى چيزى از زمينى را آباد كنند و در آن كار كنند آن قوم سزاوارترين بدان هستند، و آن براى آنهاست. «1»

6- صدوق روايت كرده است كه گفت:

پيامبر خدا (ص) بر خيبر پيروزى يافت با آنان پيمان بست كه زمينها در دست آنان باشد در آن كار كنند و آبادش كنند، و اگر چيزى از آن بخرى بدون اشكال است. و هر قومى زمينى را احيا كنند و آن را آباد كنند آنان بدان سزاوارترند و آن

براى آنهاست. «2»

7- صحيح ابو بصير، كه گفت: از امام صادق (ع) از خريدن زمين از اهل ذمّه پرسيدم، فرمود:

اشكال ندارد كه آن را از آنها بخرى، اگر در آن كار كرده و آن را آباد كرده اند آن براى آنهاست، پيامبر خدا (ص) هنگامى كه بر اهل خيبر پيروزى يافت با آنان پيمان بست كه زمينهاى خيبر در دست آنان باشد، در آن كار كنند و آبادش سازند. «3»

______________________________

(1)- محمد بن مسلم قال: سألت ابا عبد الله (ع) عن الشراء من ارض اليهود و النصارى، فقال: ليس به بأس، قد ظهر رسول اللّٰه (ص) على، اهل خيبر فخارجهم على أن يترك الارض فى ايديهم يعملونها و يعمرونها، فلا أرى بها بأساً لو أنك اشتريت منها شيئاً. و ايّما قوم احيوا شيئاً من الارض و عملوها فهم احق بها و هى لهم. وسايل 11/ 118، ابواب جهاد عدو باب 71 حديث 2.

(2)- قد ظهر رسول اللّٰه (ص) علىٰ خيبر فخارجهم على ان يكون الارض فى ايديهم يعملون فيها و يعمرونها، و ما بأس لو اشتريت منها شيئاً. و ايّما قوم احيوا شيئاً من الارض فعمروه فهم احق به و هو لهم. وسايل 17/ 327، ابواب احياء موات، باب 1، حديث 7.

(3)- ابى بصير، قال: سألت ابا عبد الله (ع) عن شراء الأرضين من اهل الذّمة فقال: لا بأس بان يشتريها منهم اذا عملوها و احيوها فهى لهم، و قد كان رسول اللّٰه (ص) حين ظهر على خيبر و فيها اليهود خارجهم على ان يترك الارض فى ايديهم، يعملونها و يعمرونها. وسايل 17/ 330، ابواب احياء موات، باب 4، حديث 1.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 24

8- معتبره سكونى، از امام صادق (ع) كه فرمود:

پيامبر خدا (ص) فرمود: كسى كه درختى را بكارد يا چاهى را در زمين بكند كه پيش از وى كسى چنين كارى نكرده است يا زمين مرده اى را احيا كند، آن براى اوست اين حكمى است از سوى خدا و پيامبر او. «1»

9- صحيحه عبد الله بن سنان، از امام باقر (ع) كه گفت:

من در آنجا حضور داشتم كه از مردى پرسيده شد كه زمين مرده اى را احيا كرده و در آن نهرى احداث كرده و خانه اى ساخته و در آن نخل و درخت كاشته، حضرت فرمود:

«آنها از آنِ اوست و براى اوست پاداش خانه هايى كه بنا كرده» «2»

و روايات ديگرى همانند اينها كه از طرق ما رسيده است.

10- در موطأ مالك، در كتاب اقضيه، از هشام بن عروه، از پدرش روايت كرده كه گفت: پيامبر خدا (ص) فرمود:

كسى كه زمين مرده اى را احيا كند از آنِ اوست، و براى درختى كه به ملك ديگرى تجاوز كرده حقى نيست. «3» اين روايت را بيهقى نيز با سند خود از مالك نقل كرده است «4»

و نيز ابو داود در باب احياء موات به سند خود از عروه، از آن حضرت نقل كرده است.

و نيز بيهقى به سند خود، از سعيد بن زيد از آن حضرت (ص) «5».

و باز بيهقى به سند خود از سعيد بن زيد از آن حضرت (ص). «6»

______________________________

(1)- عن ابى عبد الله (ع) قال، قال رسول اللّٰه (ص): من غرس شجراً او حفر وادياً بدياً لم يسبقه اليه احد او احيا ارضاً ميتة فهى له قضاء من اللّٰه و رسوله. وسايل 17/ 328، ابواب احياء

موات، باب 2، حديث 1.

(2)- هى له و له اجر بيوتها. وسايل 17/ 327، باب 1، حديث 8.

(3)- من احيا ارضاً ميتة فهى له، و ليس لعرق ظالم حق. موطأ مالك، 2/ 121.

(4)- سنن بيهقى 6/ 143.

(5)- سنن ابى داود 2/ 158، كتاب خراج و في ء، باب احياء موات.

(6)- سنن بيهقى، 6/ 142، كتاب احياء موات، باب من احيا ارضا.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 25

و ترمذى از سعد بن زيد اين روايت را نقل كرده اند؛ ولى ظاهراً راوى روايت همان سعيد بوده كه به اشتباه سعد نوشته شده است. «1»

باز همين روايت در مستدرك از مجازات النبويه به صورت مرسل آمده است، و نيز از عوالى اللئالى به سند خود از سعيد بن زيد بن نفيل روايت شده. «2»

أبو عبيد نيز همين روايت را، از عروه، از آن حضرت (ص) آورده آنگاه گفته است، عروه گفت:

كسى كه براى من اين حديث را نقل كرد گفت: مردى در زمين يكى از انصار از بنى بياضه درختى كاشت، و آن دو نزاع را نزد پيامبر (ص) آوردند، پيامبر حكم كرد كه زمين را به صاحبش واگذار كند. و به ديگرى گفت: درختش را از آنجا بركند. گويد، من آن شخص را ديدم كه با تبر داشت ريشه هاى آن درخت را مى زد، و آن نخل تناورى بود. «3»

داستان نزاع اين دو نفر را ابو داود و بيهقى نيز نقل كرده اند. «4»

در متن عربى اين روايت واژه «عُمّ» به معنى بلند و تناور است، واحد آن «عميم» به معنى چيزى است كه خلقت آن كامل شده است. و مشهورترين راويان، اين است كه جمله: «لعرق ظالم» در

روايت موطأ توصيف باشد، يعنى ظالم صفت عرق باشد نه به نحو اضافه، و معنا چنين است: ريشه درختى كه بدون توجه و آگاهى صاحبش به ملك همسايه تجاوز نموده است.

11- بخارى در كتاب وكالت از عروه، از عايشه، از پيامبر (ص) روايت كرده كه فرمود:

«كسى كه زمين را كه از آنِ كسى نيست آباد كند، او سزاوارترين بدان است.» عروه

______________________________

(1)- سنن ترمذى 2/ 419، باب 38، حديث 1394.

(2)- مستدرك الوسائل 3/ 149، كتاب احياء موات، باب 1، حديث 1 و 2.

(3)- الاموال/ 364.

(4)- سنن ابو داود 2/ 158. و سنن بيهقى 6/ 142. كتاب احياء موات، باب من احياء ارضاً.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 26

گفت: عمر در خلافت خودش اينگونه حكم مى كرد. «1»

اين روايت را أبو عبيد به سند خود، از عروه، از عايشه از آن حضرت (ص) با لفظ «من احيا» نقل كرده است، و آن را بيهقى با لفظ «من عمّر» آورده است. «2»

12- ابو داود به سند خود، از عروه آورده است كه گفت:

گواهى مى دهم كه پيامبر خدا (ص) قضاوت كرد، كه «زمين زمين خداست و مردم بندگان خداوندند، و كسى كه زمين مرده اى را احيا كند او سزاوارترين بدان است.» اين روايت را از پيامبر اكرم (ص) كسانى نقل كرده اند كه نمازها را از وى نقل كرده اند. بيهقى نيز اين روايت را آورده است. «3»

13- بيهقى به سند خود، از عروه، از عايشه، روايت كرده كه گفت: پيامبر خدا (ص) فرمود:

مردم بندگان خداوند و شهرها شهرهاى خداست، پس كسى كه از زمينهاى مرده چيزى را احيا كند. از آنِ اوست و براى ريشه درختى كه به ملك

ديگرى تجاوز كرده است حقى نيست. «4»

14- باز بيهقى به سند خود، از كثير بن عبد الله، از پدرش از جدش روايت نموده كه پيامبر خدا (ص) فرمود:

كسى كه زمين مرده اى را در غير حق مسلمانى احيا كند از آنِ اوست، و براى ريشه درختى كه به ملك ديگرى تجاوز كرده حقى نيست. «5»

______________________________

(1)- من اعمر ارضا ليست لاحد فهو احق. صحيح بخارى 2/ 48، باب من احيا ارضا مواتا.

(2)- الاموال، 363، و سنن بيهقى 6/ 142. كتاب احيا، باب من احيا.

(3)- ان رسول الله (ص)، قضى ان الارض ارض الله و العباد عباد الله و من احيا مواتا فهو احق به. سنن ابى داود 2/ 158. سنن بيهقى 6/ 14.

(4)- العباد عباد الله و البلاد بلاد الله، فمن احيا من موات الارض شيئا فهو احق به. سنن بيهقى 6/ 142 كتاب احياء موات باب من احيا ....

(5)- من احيا مواتا من الارض فى غير حق مسلم فهو له و ليس لعرق ظالم حق سنن بيهقى 6/ 142، كتاب احياء موات، باب من احيا.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 27

15- باز بيهقى به سند خود، از عروة بن زبير، از پدرش روايت نموده كه گفت:

پيامبر خدا (ص) فرمود:

كسى كه زمين مرده اى را كه پيش از وى براى كسى نبوده احيا كند از آنِ اوست، و براى ريشه درختى كه به ملك ديگرى تجاوز كرده حقى نيست. «1»

16- ابو داود به سند خود، از سمرة، از پيامبر (ص) روايت كرده كه فرمود: كسى كه بر زمين ديوار بكشد از آنِ اوست، اين روايت را مستدرك الوسائل، از عوالى اللئالي، از سمره نقل كرده است. «2»

17-

بيهقى به سند خود از سمرة روايت كرده است كه گفت: پيامبر خدا (ص) فرمود:

كسى كه بر چيزى احاطه يابد [بر زمينى ديوار بنا كند] از آنِ اوست و براى ريشه درختى كه به ملك ديگرى تجاوز كرده حقى نيست. «3»

18- بيهقى به سند خود، از انس دربارۀ دره ها روايت نموده كه پيامبر خدا (ص) فرمود:

آنچه كه بر آن ديوار كشيده ايد از آنِ شماست، و آنچه بر آن ديوار نكشيده ايد از آنِ خدا و پيامبر اوست. «4»

شايد مراد از ديوار كشيدن (احاطه) سنگ چين باشد، زيرا اين كه ديواركشى در همه موارد احيا باشد مشكل است.

19- بيهقى به سند خود، از ابن طاووس، از پيامبر (ص) آورده است كه فرمود:

كسى كه زمين مرده اى را زنده كند رقبۀ آن از آنِ اوست و زمين احيا نشده از آنِ خدا و

______________________________

(1)- من احيا مواتاً من الارض فى غير حق مسلم فهو له، و ليس لعرق ظالم حق. سنن بيهقى 6/ 142، كتاب احياء، باب من احيا.

(2)- من احاط حائطاً على ارض فهى له. سنن ابى داود 2/ 159، كتاب خراج، باب احياء موات؛ و مستدرك 3/ 149.

(3)- من احاط علىٰ شي ء فهو احق به، و ليس لعرق ظالم حق، سنن بيهقى 6/ 142 كتاب احياء الموات، باب من احيا.

(4)- ما احطتم عليه فهو لكم، و ما لم يحط عليه فهو للّه و لرسوله. سنن بيهقى 6/ 148، كتاب احياء الموات، باب ما يكون احياء.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 28

پيامبر او، آنگاه براى شماست پس از من. اين روايت را هشام بن حجير از طاووس نقل كرده و گفته است «آن براى شما است از سوى

من.» «1»

20- بيهقى به سند خود از طاووس آورده كه پيامبر خدا (ص) فرمود:

زمين آباد نشده از آنِ خدا و پيامبر اوست آنگاه پس از آن براى شماست، پس كسى كه چيزى از زمينهاى مرده را زنده كند. رقبۀ آن از آنِ اوست. «2»

21- بيهقى به سند خود از طاووس، آورده كه ابن عباس گفته:

همانا زمين مرده از آن خدا و رسول است، و آن زمين بعد از من از آن شماست؛ پس كسى كه چيزى از زمينهاى مرده را زنده كند او سزاوارتر است به آن.

مانند اين روايت در مستدرك از عوالى اللئالى نقل شده است. «3»

22- بيهقى به سند خود از طاووس، از ابن عباس روايت كرده كه گفت:

پيامبر خدا (ص) فرمود:

«زمينهاى موات از آنِ خدا و پيامبر اوست، پس كسى كه چيزى از آن را احياء كند از آنِ اوست.»

اين روايت در مستدرك از عوالى اللئالى آمده است. «4»

روشن است كه اين چهار روايت آخرى به يك روايت بازمى گردد.

23- بيهقى به سند خود از اسمر بن مضرّس، آورده است كه گفت: نزد پيامبر (ص)

______________________________

(1)- من احيا ميتاً من موتان الارض فله رقبتها، و عادّى الارض للّه و لرسوله ثم لكم من بعدى. سنن بيهقى 6/ 143، كتاب احياء، باب لا يترك ذمّى.

(2)- عادىّ الارض للّه و لرسوله ثم لكم من بعد، فمن احيا شيئاً من موتان الارض فله رقبتها. سنن بيهقى 6/ 143، كتاب احياء الموات، باب لا يترك ذمّى.

(3)- انّ عادّى الارض للّه و لرسوله و لكم من بعد، فمن احيا شيئاً من موتان الارض فهو احق به. سنن بيهقى 6/ 143، كتاب احيا موات، باب لا يترك ذمّى. و

مستدرك 3/ 149. كتاب احياء موات، باب لا يترك ذمّى حديث 5.

(4)- موتان الارض للّه و لرسوله، فمن احيا منها شيئاً فهى له. سنن بيهقى 6/ 143، كتاب احياء موات، باب لا يترك ذمّى، و نيز مستدرك الوسائل 3/ 149، كتاب احياء موات، باب 1، حديث 2.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 29

آمدم و با آن حضرت بيعت كردم، حضرت فرمود:

كسى كه بر چيزى كه مسلمانان بر آن پيشى نگرفته اند پيشى بگيرد، آن چيز از آنِ اوست. اين روايت را ابو داود اينگونه آورده: «كسى كه بر آبى پيشى بگيرد كه كسى بر آن پيشى نگرفته است.» «1»

در تذكره، از سمره روايت كرده كه پيامبر (ص) فرمود:

«زمينهاى غير آباد براى خدا و پيامبر اوست و آنگاه براى شماست از سوى من اى مسلمانان!» آنگاه گفته است «مراد از آن، سرزمينهاى عاد و ثمود است» «2» ولى من در كتابهاى حديث به چنين روايتى با اين لفظ [عادّى الارض] برخورد نكرده ام، و پژوهشى گسترده تر را مى طلبد.

و روايات ديگرى از اين قبيل كه از طرق فريقين وارد شده و دلالت بر جواز احيا زمينهاى موات دارد و در آن تصريح شده كه هر كه آنها را آباد كند براى اوست.

روشن است كه اطلاق اين روايات با همه گستردگى آن همه زمانها، اعم از زمان حضور و زمان غيبت را در بر مى گيرد، زيرا ولايت پيامبر (ص) و ائمه (ع) شامل همه اعصار مى شود و مقيّد به زمان خاصى نيست. مگر اينكه دليلى وجود داشته باشد كه اعمال ولايت براى زمانى خاص يا منطقه بخصوصى باشد، و ما در اين زمينه باز سخن خواهيم گفت.

اگر گفته شود:

شما پيش از اين رواياتى نقل كرديد كه دلالت بر اين داشت كه زمينهايى كه از اصل موات بوده است و نيز زمينهاى مخروبه اى كه اهل آن كوچ كرده اند از انفال است و در اختيار امام مى باشد، مقتضاى اين سخن اين است كه بدون اجازۀ وى نمى توان در آن تصرف كرد. پس جمع بين اين روايات و رواياتى كه احيا را جايز مى شمارد و به صورت مطلق آن را عملى پسنديده مى شمارد چگونه است؟

______________________________

(1)- من سبق الى ما لم يسبقه اليه مسلم فهو له. سنن بيهقى 6/ 142، كتاب احياء موات، باب من احياء و سنن ابو داود 2/ 158، كتاب خراج و في ء

(2)- عادى الارض للّه و لرسوله ثم هى لكم منّى أيها المسلمون. تذكره 2/ 400.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 30

در پاسخ بايد گفت: جواز احياء و ترغيب بدان منافاتى ندارد كه مشروط به شرايطى هم باشد، شرايطى مانند كسب اجازه، مسبوق به سابقه نبودن تصرف زمين با تحجير، عدم اضرار به غير، اينكه جاده و يا حريم ملك ديگران نباشد، اماكن مقدسه كه تصرف آن صحيح نيست نباشد و مانند اينها.

[مقيد بودن احيا به كسب اجازه [و كلمات فقهاء]

از سوى ديگر فقهاى ما جواز احيا را مقيد به كسب اجازه از امام كرده اند [كه نمونه اى از سخنان آنان را از نظر مى گذرانيم:]

1- در كتاب احيا موات خلاف (مسأله 3) آمده است:

«زمينهاى موات ويژه امام است و كسى با احيا مالك آن نمى شود مگر آنكه امام به وى اجازه دهد. شافعى گويد: كسى كه زمينى را احيا كند مالك آن است، امام به وى اجازه دهد يا اجازه ندهد. ابو حنيفه گويد: مگر با اجازه، مالك نمى شود، و

اين نظر مالك است، و اين مانند نظريّه ماست، مگر اينكه آنان نمى گويند كه ويژه امام است بلكه ظاهراً مى گويند: مالكى براى آن نيست [و تنها تصرف بايد با اجازه باشد.]

دليل ما اجماع فرقه اماميه و روايات بسيارى است كه در اين باب رسيده است، از پيامبر (ص) روايت شده است كه فرمود: براى مرد جز آنچه امام وى بدان خشنود است نيست، و امام زمانى خشنود مى باشد كه براى تصرف اجازه داده باشد.» «1»

ظاهراً مراد شيخ كه مى فرمايند و روايات بسيارى كه در اين باب رسيده است، رواياتى است كه دلالت بر اين دارد كه زمين موات براى امام است و لازمه اين سخن اين است كه نيازمند اجازه است.

و ما پيش از اين گفتيم كه انفال- كه زمينها نيز از آنهاست- ملك شخصى امام

______________________________

(1)- خلاف 2/ 222.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 31

معصوم (ع) نيست، بلكه اموال عمومى است كه خداوند متعال براى همۀ مردم آفريده است، و چون بر سر آن نوعاً كشمكش رخ مى دهد آنها را در اختيار امام گذاشته است به عنوان مقام امامت تا ريشه هاى كشمكش ها و دشمنى ها خشكانده شود، پس كسى بدون اجازه امام نمى تواند در آن تصرف كند. و كسانى از اهل خلاف كه مى گويند نياز به اجازه دارد و مالكيتى براى آن نيست، شايد همين كلام، را مورد نظر داشته اند كه امام به عنوان سياست گذار جامعه اسلامى در اين امور بايد اجازه بدهد، و اين اموال ملك شخصى وى نيست. پس در اين مورد اختلافى بين ما و آنان نيست، بكله اختلاف در مورد چگونگى تعيين امام و شرايط آن است.

2- در مبسوط آمده

است:

«زمينهاى موات نزد ما ويژه امام است، و كسى با احيا مالك آن نمى شود مگر آنكه امام به وى اجازه دهد.» «1»

ما پيش از اين گفتيم «ويژه امام بودن» بدين معنا نيست كه اين اموال از شخص امام است، بلكه بدين معناست كه مانند غنايم نيست كه بين رزمندگان تقسيم شود يا زمينهايى كه با جنگ گشوده شده كه براى همه مسلمانان است. و در اينجا نكته اى است شايان تأمل.

3- پيش از اين از مفيد خوانديم:

«براى كسى جايز نيست در آنچه ما از انفال برشمرديم بدون اجازه امام عادل تصرف كند، پس كسى كه با اجازه او تصرف كند چهار پنجم بهره براى اوست و يك پنجم براى امام است. و كسى كه بدون اجازه تصرف كند حكم آن حكم كسى است كه بدون اجازه مالك در ديگر مملوكات تصرف كرده است.» «2»

و نيز ما پيش از اين از كافى و نهايه و تهذيب و شرايع در باب انفال خوانديم كه بدون

______________________________

(1)- مبسوط 3/ 270.

(2)- مقنعه/ 45.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 32

اجازه امام نمى توان در آنها تصرف كرد، و زمينهاى موات قطعاً از آن جمله است.

4- در احيا موات تذكره پس از ذكر زمين موات مى گويد:

«و اين براى امام است و كسى اگر چه آن را احيا كرده باشد بدون اجازه امام مالك آن نمى شود. و اذن و اجازۀ او در تملك زمين احيا شده نزد علماى ما شرط است. ابو حنيفه نيز با ما هم نظر است كه بدون اجازه امام احيا آن جايز نيست، بر اساس آنچه عامه از پيامبر (ص) روايت كرده اند كه فرمود: «براى مرد جز آن چه

امام وى خوشش آيد نيست. و از طرق خاصه حديث امام باقر (ع) كه روايتى را از امام على (ع) نقل كرده است، ... بخاطر اينكه امام در اين مورد صاحب نظر است، زيرا كسى كه زمين را سنگ چين كرده ولى چيزى در آن احداث نكرده است امام از او مى خواهد كه يا آنجا را آباد كند يا رهايش كند، كه در اين مورد نياز به اجازۀ او هست همانند مال بيت المال. مالك گويد: اگر نزديك به آباد شدن باشد به گونه اى كه مردم در تملك آن به نزاع مى پردازند نياز به اجازه امام دارد و الّا به اجازه نيازى نيست. شافعى گويد: احيا موات نياز به اجازه امام ندارد، ابو يوسف و محمد نيز همين نظر را دارند بر اساس ظاهر گفتار امام (ع) «كسى كه زمين مرده اى را زنده كند از آنِ اوست.» «1»

از عبارت تذكره نيز همان گفته ما كه گفتيم: انفال از اموال شخصى امام معصوم (ع) نيست، بلكه همانند بيت المال است كه مربوط به همه مردم است استفاده مى شود و مراد ايشان از گفتار امام باقر (ع)، صحيحه ابى خالد كابلى است كه در مسائل آينده به ذكر آن خواهيم پرداخت. و ظاهر كلام ايشان كه مى فرمايد: نيازمند به اجازه است اعتبار اجازه است به صورت مطلق، و لو در زمان غيبت. و اين كه مسأله نزد ما اجماعى است.

5- در جهاد منتهىٰ آمده است:

______________________________

(1)- تذكره 2/ 400.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 33

«پيش از اين گفتيم كه زمين خراب و موات و قلّه كوهها و عمق بيابانها و جنگلها از انفال و ويژه امام است و

كسى مگر با اجازۀ او نمى تواند در آنها تصرف كند، اگر امام ظاهر باشد و اگر غايب باشد شيعيان- بخاطر اذنى كه در اين مورد از ائمه (ع) رسيده- مى توانند در آن تصرف كنند.» «1»

مراد ايشان از جمله اخير- اذنى كه در اين مورد از ائمه (ع)- اجازه عمومى است كه از روايات احيا و يا روايات تحليل استفاده مى شود، و گفته اند نياز به اجازه جديد نيست در هر صورت اجازه نزد ايشان و لو به صورت اجازۀ عمومى معتبر است. «2»

6- در تنقيح آمده است:

«نزد اصحاب ما زمين هاى موات براى امام است و احياى آن بدون اجازه وى جايز نيست؛ و در صورتى كه اجازه بدهد ملك اجازه گيرنده مى شود و اجازۀ او شرط است.» «3»

ظاهر سخن ايشان اطلاق است نسبت به زمان حضور و غيبت و نيز و ادعاى اجماع بر آن.

7- ولى در احياء الموات شرايع پس از ذكر زمينهاى موات آمده است:

«اينگونه زمينها براى امام (ع) است، كسى مالك آن نمى شود اگر چه آن را احيا كرده باشد تا هنگامى كه امام اجازه دهد، و اجازۀ وى شرط است، پس اگر اجازه داد اگر احياكننده مسلمان باشد مالك آن مى شود ولى كافر مالك نمى شود. و اگر كسى بگويد: با اجازه امام وى نيز مالك مى شود سخن خوب است ...

______________________________

(1)- منتهىٰ 2/ 936.

(2)- اذنى كه در كلام استاد است ظاهراً همان حكم حكومتى است، و معظم له تحليل اخماس و اجازه احيا اراضى موات را از آن مقوله مى دانند؛ شبهه اى كه در اين ارتباط وجود دارد اين است كه قوام حكم حكومتى به داشتن حاكميت بالفعل است، و در زمان غيبت چنين

حاكميتى براى ائمه معصومين عليهم السلام فراهم نيست؛ پس تصور اذن عام به معناى اذن حكومتى قابل تصور نيست. (م)

(3)- تنقيح الرائع 4/ 98.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 34

و هر زمين كه مدتى دست مسلمان بوده، يا پس از وى در دست وارث وى بوده، ملك او مى باشد؛ و اگر مالك شناخته شده اى ندارد، براى امام (ع) است و جز با اجازۀ او احيا آن جايز نيست. و اگر كسى بدون اجازۀ وى آن را آباد كرد مالك آن نمى شود.

و اگر امام (ع) غايب باشد كسى كه احيا كرده تا مادامى كه به آبادانى آن همت مى گمارد احق از ديگران است و اگر آن را رها كرد و آثار احيا از بين رفت و ديگرى آن را احيا كرد مالك آن مى شود، و در صورت ظهور امام (ع) وى مى تواند دست وى را از آن كوتاه كند.» «1»

ظاهر سخن نخست ايشان اطلاق است ولى ذيل كلام ايشان ظهور در تفصيل بين زمان غيبت و عصر ظهور دارد، و فرق گذاشتن بين موات اصلى و عارضى مشكل است با توجه به اينكه گفتيم همه اينها از امام است و روايات احيا هر دو را در بر مى گيرد.

ممكن است كلام ايشان تا آنجا كه مى گويد «اگر امام غايب باشد» مربوط به زمان ظهور امام باشد و مراد از اجازه يعنى اجازه ايشان در تملك، ولى آنجا كه مى گويد: اگر امام غايب باشد به هر دو نوع زمين موات اصلى و موات عارضى بر گردد و مراد اين باشد كه در زمان غيبت چون اجازه در تملك نيست احيا تنها موجب احقيت در تصرف مى شود نه ملكيت رقبۀ

زمين كه با اين فرض ذيل كلام ايشان از دو روايت صحيح كابلى و عمر بن يزيد گرفته شده كه دلالت بر عدم سببيت احيا براى ملكيت رقبۀ زمين داشت.

اگر چه اشكالى كه به ايشان وارد مى شود اين است كه اين دو روايت صحيح منحصر به زمان غيبت نمى باشند. و در اينجا نكته اى است شايان توجه.

8- در مسالك آمده است:

«اگر امام حاضر باشد شبهه اى در اشتراط اجازۀ او در احياء موات نيست، و بر اساس نظر همۀ فقها بدون اجازۀ او مالكيت حاصل نمى شود.» «2»

______________________________

(1)- شرايع 3/ 271 و 272 (/ چاپ ديگر 791- 792).

(2)- مسالك 2/ 287.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 35

ظاهر سخن ايشان اين است كه بين زمان ظهور و زمان غيبت فرق گذاشته اند.

9- در جامع المقاصد بدين تفصيل تصريح شده و در احياء الموات آنجا آمده است:

«شك نيست كه احياء موات جز با اجازه امام جايز نيست، و اين حكم نزد ما اجماعى است ... و روشن است كه اشتراط اجازه امام (ع) در صورت ظهور اوست اما در زمان غيبت چنين شرطى نيست چون در آن صورت احيا امكان پذير نيست.» «1»

ظاهراً در هر شرايطى اجازه لازم است. زيرا مقتضاى اينكه مى گوييم موات براى امام است، اين است، نهايت امر اينكه در زمان غيبت اجازه عمومى كه از روايات تحليل يا روايات احيا استفاده مى شود كافى است. و اگر در زمان غيبت حكومت حقه اى تشكيل شود ظاهراً اجازه از چنين حكومتى نيز واجب است. و حد اقل در صورت منع يا ايجاد محدوديت توسط حكومت، تصرف در آن جايز نيست همانگونه كه بدان خواهيم پرداخت.

ممكن است گفته شود: در زمان

غيبت اجازه لازم نيست بر اساس عموم روايات احياء كه ظهور آن اين است كه احياء به تنهايى سبب تامّه ملكيت است.

ولى ظاهراً چنين برداشتى درست نيست زيرا اين روايات حد اكثر دلالت بر اين دارد كه احياء مقتضى ملكيت مى باشد و اگر سخن شما را بپذيريم بايد گفت در عصر ظهور نيز صرف احيا مقتضى ملكيت است و نمى توان عصر ظهور را از اطلاق روايات مربوط به احياء خارج نمود، زيرا اصولًا مورد اين روايات عصر ظهور است و اخراج مورد درست نيست، پس تفصيل قايل شدن بين عصر غيبت و عصر ظهور تفصيل درستى نيست.

10- در خراج قاضى ابو يوسف مطالبى آمده كه با حفظ الفاظ ايشان بدين گونه است:

«ابو حنيفه مى گفت: كسى كه زمين را احيا كند در صورتى كه امام اجازه دهد از آنِ

______________________________

(1)- جامع المقاصد 1/ 408.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 36

اوست و كسى كه زمين مرده اى را بدون اجازه امام احيا كند براى او نيست و امام مى تواند آن را از دستش خارج كند و هرگونه كه صلاح دانست انجام دهد.

به أبو يوسف گفته شد: ابو حنيفه چرا چنين فتوايى را صادر كرده است؟

أبو يوسف گفت: دليل وى در اين مورد اين است كه: احيا بايد با اجازۀ امام باشد، زيرا اگر دو نفر بر سر يك نقطه از زمين با هم به نزاع بپردازند و هر يك ديگرى را از تصرف در آن زمين بازدارد، در اين صورت كدام يك از اينها احق هستند؟ آيا اگر يك نفر بخواهد در كنار ديوار و منزل كسى زمين را احيا كند و آن مرد بگويد، اينجا را

احيا نكن كه در كنار ملك من است و به من آسيب مى رساند، ابو حنيفه در اين مورد اجازه امام را لازم دانسته كه اينگونه نزاعها را فيصله دهد. و اگر امام كسى را از تصرف در زمينى منع كرد در آن صورت بين مردم كشمكش بر زمين واحد پيش نمى آيد و با اجازه امام و منع او ديگر ضرر و زيان به كسى نمى رسد.

ابو يوسف گويد: اما من مى گويم اگر ضرر و زيانى به كسى نرسد و خصومت و نزاعى پيش نيايد در اين صورت پيامبر خدا (ص) تا روز قيامت اجازه تصرف در چنين زمينهايى را صادر فرموده است ولى اگر ضرر و زيان پيش آيد در آن صورت مصداق حديث شريف «براى متجاوز به ملك ديگرى حقى نيست» مى باشد.» «1»

از ذيل كلام ابو يوسف آشكار مى شود كه اصل نياز به اجازه بين همه مفروغ عنه بوده است، نهايت امر اينكه أبو يوسف و مانند وى در احيا به اجازه عام پيامبر خدا (ص) اكتفا مى كرده اند، ولى ابو حنيفه مى گفته است در هر مورد نياز به اجازه خاصى از امام و سياست گذار مسلمانان دارد.

و باز از كلام أبو يوسف استفاده مى شود كه روايات احيا در نظر ايشان يك حكم حكومتى و ولايى از سوى پيامبر خدا (ص) بوده نه بيان يك حكم فقهى الهى. و شايد ما

______________________________

(1)- خراج/ 64.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 37

نيز در نهايت همين نظر را بپذيريم. «1»

11- ماوردى كه از علماى شافعيه است مى نويسد:

«كسى كه زمين مرده اى را زنده كند مالك آن مى شود با اجازه امام باشد يا بدون اجازۀ او. ابو حنيفه گويد: احياى آن

بدون اجازه امام جايز نيست بر اساس گفتار پيامبر (ص) كه فرمود: «براى كسى جز آنچه امام وى براى او بپسندد نيست».

و در گفتار پيامبر (ص) كه فرمود: «كسى كه زمين مرده اى را احيا كند از اوست» دليل بر اين است كه ملكيت موات به واسطه احيا بدون اجازۀ امام هم معتبر است.» «2»

12- در مقنع ابن قدامه كه در فقه حنابله است آمده است:

«احياكننده زمين مالك آن مى شود با اجازه امام باشد يا بدون اجازۀ وى.

و ذيل اين سخن در شرح كبير مى نويسد:

و همه اينها دليل بر اين است كه احياء موات نياز به اجازه امام ندارد، و شافعى و أبو يوسف و محمد نيز همين نظر را دارند. ابو حنيفه گويد: نيازمند اجازۀ اوست زيرا نظر امام در اين مورد شرط است به دليل اينكه اگر كسى زمين مواتى را تحجير كند اما آن را آباد نكند و رفع يد هم از آن نكند در آن صورت امام از وى مى خواهد كه يا زمين را احيا و يا آن را ترك كند، پس نياز به اجازۀ اوست. همانند تصميم گيرى در مال بيت المال.

دليل ما عموم گفتار آن حضرت (ص) است كه فرمود: «كسى كه زمين مرده اى را احيا كند براى اوست» و نيز به اين دليل كه زمين موات مانند مباحات است همچون علف ها و هيزم هاى بيابان كه تملك آن نيازى به اذن امام ندارد.» «3»

______________________________

(1)- البته حكم حكومتى به صورت كلى كه شامل زمانى شود كه شخص حاكم نه در قيد حيات است و نه قدرتى دارد امر معقول و مقبول نيست، مگر اينكه بگوييم از سوى پيامبر اكرم (ص) و يا

ائمه معصومين (ع) صدور اجازه تصرف در انفال به حاكمان صالح و واجد شرايط هر عصر و زمان واگذار شده است. (مقرر)

(2)- احكام سلطانيه/ 177.

(3)- مغنى 6/ 151.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 38

ظاهراً شرط اجازه و لو به صورت اجازۀ عمومى مورد اتفاق علماى ماست و فرقى نيز بين زمان ظهور و زمان غيبت نيست.

آيا با اين سخنان جواز تصرف و احيا را بر اجازه متوقف كرده اند، همانگونه كه ظاهر كلمات آنان است و مقتضاى اينكه «همۀ زمين براى امام است» اين معناست، يا اينكه جواز احيا نزد آنان مفروغ عنه است بخاطر دلالت روايات زياد بر آن و آنچه كه متوقف بر اجازه است مالكيت زمين است كه احيا شده است؟ در صورتى كه مضمون دوم مراد باشد ايا مراد از اجازه در كلمات آنان اجازه در احيا است يا اجازه در تملك؟ بدين معنا كه روايات دلالت بر جواز احيا دارد و اجازه در ملكيت ملازم آن است ولى اين براى ملكيّت رقبۀ زمين كافى نيست بلكه اين نيازمند اجازۀ مجدد است كه بتواند آن را بفروشد يا به كسى ببخشد و مانند آن از ديگر عناوين ملكيت؟ همۀ اين وجوه محتمل است ولى ظاهراً همانگونه كه پيش از اين گفتيم نظر آقايان همان احتمال اوّل است.

[دلايل ضرورت اذن امام در اراضى موات

] دليل بر ضرورت اذن و اجازۀ امام اجمالًا و لو به صورت عام علاوه بر شهرت بين فقها و اجماعاتى كه در اين مسأله نقل شده، روايات بسيارى است كه دلالت دارد بر اينكه موات از انفال است و انفال متعلق است به امام و نيز رواياتى است كه مضمون آن اين است

كه زمين و همه دنيا براى امام است.

در روايت آمده است:

«نمى توان در مال ديگرى مگر با اجازۀ وى تصرف كرد.» «1»

خرد انسانها نيز به مضمون همين روايت حكم مى كند زيرا اين كار ظلم و تجاوز به حقوق ديگران است و فرقى بين انواع ملكيت نيست.

______________________________

(1)- لا يحل لا حدان يتصرف فى مال غيره بغير اذنه. وسايل 6/ 377، ابواب انفال، باب 3، حديث 6.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 39

و نيز دلالت بر همين مضمون دارد روايتى از پيامبر (ص) كه فرمود:

«براى مرد چيزى نيست جز آنچه امام وى براى وى بپسندد» كه به نقل از خلاف و ديگر كتابها اين روايت را خوانديم، در كنز العمال نيز آمده است: «همانا براى مرد آن چيزى خوش آيند است كه امام وى بپسندد.» «1»

اگر گفته شود: ظاهر روايات احيا با همه زيادى آن جواز احيا و ايجاد احقيّت و بلكه ملكيت است بدون آنكه نيازى به اجازه گرفتن داشته باشد، پس احيا سبب تام ملكيت است و حمل اين روايات بر جواز بشرط تحصيل اذن خلاف ظاهر است.

در پاسخ بايد گفت: دلالت اين اخبار بر سببيّت تامّه ممنوع است. بلكه اينها تنها به اقتضا دلالت دارد. و لذا به شرطهاى ديگر نيز مشروط است كه بعداً بدان اشاره خواهيم كرد. علاوه بر اينكه از آنها به التزام و نيز به دلالت اقتضا اجازه استفاده مى شود مانند سخن صاحبخانه كه مى گويد: «كسى كه به خانه ام در آيد فلان جايزه را دارد» كه از اين سخن وى اجازه ورود به خانه نيز استفاده مى شود. بلكه ممكن است گفته شود در حقيقت اين روايات بخاطر دادن اجازه بيان شده

است، پس متعرض يك نوع حكم ولايى از سوى پيامبر (ص) و ائمه (ع) از باب اعمال ولايت و حكومت شرعى نيز مى باشد و تنها در مقام بيان يك حكم فقهى الهى نيست، مانند آنچه در فرمايش آن حضرت (ص) در «لا ضرر و لا ضرار» احتمال داده شده است، و همه روايات تحليل نيز متعرض آن است.

و مؤيد همين برداشت است آنچه از آن حضرت (ص) در موثقه سكونى آمده است كه در آن چنين جمله اى آمده بود: «اين حكمى است از سوى خدا و پيامبرش» و اگر يك وظيفه فقهى بود به عنوان حكم و قضا از سوى پيامبر (ص) از آن ياد نمى شد، بلكه آن حضرت تنها واسطه در ابلاغ آن بود.

و نيز آنچه در روايت عروه آمده بود كه گفت «گواهى مى دهم كه پيامبر خدا (ص) حكم كرد كه زمين، زمينِ خدا و بندگان بندگان خداوندند، و كسى كه زمين مرده اى را

______________________________

(1)- ليس للمرإ الّا ما طابت به نفس امامه. و نيز: انما للمرإ ما طابت به نفس امامه. كنز العمال 16/ 741 حديث 46598.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 40

زنده كند، بدان از ديگران سزاوارتر است» و نيز گفتار آن حضرت (ص) در روايت طاووس كه فرمود: «آنگاه آن براى شماست از سوى من» و در روايت عايشه كه در آن آمده بود: «آن پاداش است از سوى پيامبر (ص)».

و اينكه عروه پس از نقل خبر فوق از عايشه، از پيامبر (ص) مى گويد: «عمر در زمان خلافت خود بدان حكم كرد» دليل بر اين است كه عروه اين را يك حكم حكومتى از سوى پيامبر (ص) مى ديده است

و به همين جهت خواسته است بيان كند كه عمر نيز در زمان خلافت خود بدين شيوه رفتار مى كرده است.

خلاصه كلام اينكه: جايگاه روايات اين باب جايگاه روايات تحليل در باب خمس و انفال است، و منافاتى با اين ندارد كه زمين براى امام باشد بلكه تحليل متفرع بر اين است كه اينها از آنِ امام است و در اين هنگام نيازى به اجازه جديد نيست.

ولى ما پيش از اين به تفصيل يادآور شديم كه انفال كه بخشى از آن زمين و آنچه در آنست از كوهها و معادن و جنگل ها بهتر است و رودها، ملك شخصى امام معصوم نيست، بلكه آنها اموال عمومى است كه خداوند متعال آنها را براى همه مردم آفريده و نظام معاش و معاد آنان بر آن متوقف است، و اگر ما حكومت و دولت حقّه را در امام معصوم منحصر بدانيم و بگوييم در زمان غيبت، امامت و حكومت مشروع وجود ندارد، بلكه اين زمان هرج و مرج است تا امام زمان (عج) ظهور كند، در اين صورت چاره اى نيست كه ائمه عليم السلام انفال را براى همه مردم و لااقل براى مسلمانان و به ويژه براى شيعه تحليل كنند، زيرا حيات و بقاى جامعه بدون آنها امكانپذير نيست، و روايات زيادى بر اين مفهوم دلالت داشت كه آن بزرگواران حقوق خود را براى شيعيانشان تحليل فرموده اند تا از روزى حلال استفاده كنند.

و اما اگر ما قائل به ضرورت حكومت در همۀ زمانها شويم و بگوييم آن در بافت اسلام و احكام اسلامى تنيده شده است، و بگوييم اسلام در مقام تشريع، مسلمانان را به خود رها نكرده و

هرج و مرج و فتنه و اسارت در چنگال طاغوت ها و ستمگران را

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 41

براى آنان نخواسته است. بلكه تلاش و كوشش در تأسيس حكومت صالحه عادله را براى آنان خواسته است، پس بناچار واجب است كه اختيار مالياتهاى اسلامى و اموال عمومى نيز در اختيار متصديان و كارگردانان آن باشد.

و ما پيش از اين شرايط حاكم اسلامى را در ضمن بحث هاى گذشته يادآور شديم.

پس همان ملاكى كه موجب مى گردد اختيار اموال عمومى به دست پيامبر (ص) يا امام معصوم عليهم السلام باشد همان ملاك موجب مى شود كه اينگونه اموال در دست جانشينان آنان در زمان غيبت باشد وگرنه اجراى حدود و احكام اسلام و گسترش عدالت اجتماعى و بركندن ريشه هاى اختلاف و دشمنى در جامعه براى آنان ميسّر نمى شود و بطور كلّى نظام حكومتى بدون منابع مالى قابل تصور نيست.

پس اگر چه انفال براى شيعه يا براى مسلمانان حلال شده و آنان مى توانند به طور قطع زمينها را احيا كنند، ولى اين در شرايطى است كه اجازه گرفتن از حكومت صالح براى آنان ميسّر نباشد يا اينكه محدوديت و منعى براى تصرف انفال وجود نداشته باشد و الّا تخلف از ضوابطى كه از سوى حكومت حق در مورد اموال عمومى مقرر شده جايز نيست. و اگر خواستى مى توانى بگويى كه تحليل و جواز تصرف و احياء در چنين شرايطى در چارچوب موازين دولت حقه صالحه قرار دارد و در صورت اعلام ممنوعيت تصرف در آن جايز نيست و اجازه عام هم در اين زمينه كافى است.

از سوى ديگر عمده نظر ائمه عليم السلام تسهيل امر براى شيعيان به

هنگام ضرورت و در شرايط اختناق و عدم دسترسى به حكومت صالح بوده است و اين منافات ندارد كه در زمان حاكم صالح مبسوط اليد، اجازه واجب باشد.

به عبارت ديگر ما از گسترش ولايت پيامبر (ص) و امام معصوم (ع) نسبت به زمانهاى بعد سرباز نمى زنيم و ممكن است كه از سوى آن بزرگواران حكم حكومتى براى هميشه صادر شده باشد، و همانند آن در فقه ما يافت مى شود، مانند گفتار آن حضرت (ص) در «لا ضرر و لا ضرار» بنابر احتمالى ولى اين نياز به دليل حالى يا مقالى

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 42

دارد كه اين حكم دوام و استمرار دارد، و الّا حكم ولايى ظهور در محدوديت به زمان حاكم دارد، زيرا مقتضيات شرايط و زمانها غالباً متفاوت است، و احكام نيز گزافى نيست، بلكه تابع مصالح و مفاسد است.

و بر اين اساس ما تفاوتى در احكام حكومتى به ظاهر متضاد از ائمه عليهم السلام در زمانهاى مختلف نمى بينيم. و در صورت شك در تعميم و استمرار ناچار هستيم بر قدر متقين اكتفا كنيم، زيرا در صورت غلبه اختلاف در شرايط و احتمال وجود قرينه حاليه كه دلالت بر محدود بودن مى كند، تمسك به اطلاق جايز نيست، بر اين اساس اگر ما در روايات تحليل و احياء موات قايل به تعميم نسبت به زمانهاى بعد شويم قدر متقين اين است كه بايد گفت اين تعميم بر زمانهاى مشابه به زمان ائمه عليهم السلام كه اختناق و عدم بسط يد وجود داشته صادق است و دليلى وجود ندارد كه زمان وجود حكومت حقه صالحۀ مبسوط اليد را شامل نشود، زيرا در

چنين شرايطى براى حكومت امكان قبض و بسط و تصميم قاطع نسبت به زمينها و اموال عمومى به صورتى كه مراعات مصالح اجتماعى به بهترين شكل متناسب با نيازهاى زمان و مكان بشود وجود دارد. و در اينجا نكته اى است شايان توجّه.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 43

مسأله چهارم: شرايط احيا
اشاره

ما پيش از اين گفتيم كه شرط جواز احيا و تأثير آن، اجازۀ امام به صورت خصوصى يا عمومى است، زيرا اين مقتضاى اين مفهوم است كه زمين براى امام است، در اينجا شرايط ديگرى نيز هست كه فقها متعرض آن شده اند و مناسب است در اينجا بدان بپردازيم، اما چون مفصل است و جايگاه آن كتاب «احياء موات» است در اينجا به ذكر عبارت شرايع و برخى عبارت هاى ديگر همراه با توضيحى از خود مى پردازيم، و تفصيل آن را به جايگاه خود وامى گذاريم.

[كلام شرايع و جواهر در مسأله إحياء]

محقق در كتاب احياء موات شرايع مى گويد:

«براى تملك زمين به واسطه احيا پنج شرط وجود دارد:

1- اينكه دست مسلمانى بر آن نباشد، كه در اين صورت تنها كسى كه آن را تصرف كرده مى تواند آن را احيا كند.

2- حريم ملك آبادى نباشد، بدين گونه كه در راه، يا راه آب، يا حريم چاه و ديوار ... باشد.

3- زمينى نباشد كه آنجا را شرع جايگاه عبادت شناخته است، مانند سرزمين عرفات و منىٰ و مشعر؛ زيرا شرع اين مكانها را جايگاه عبادت دانسته و تصرف تمليك آن موجب از دست رفتن اين مصلحت مى شود، امّا اگر بناهايى در آن بنا شود كه زيانى به اين هدف نزند و منتهى به تنگى آن نگردد، و آنگونه كه عبادت كنندگان بدان نيازمندند مورد استفاده قرار گيرد مانند بنائى كوچك و جزئى مانعى ندارد.

4- از زمينهايى نباشد كه امام اصل آن را- هر چند موات و بدون تحجير باشد- به كسى واگذار كرده است، همانگونه كه پيامبر (ص) خانه ها و زمينهاى حضرموت و

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 44

حضر فرس را به زيبر

واگذار كرد، و اين واگذارى افاده اختصاص مى كند كه نمى توان با احيا مانع اين اختصاص شد.

5- كسى پيش از وى آنجا را سنگ چين نكرده باشد، زيرا سنگ چين مفيد اولويت است نه اينكه به ملكيت وى درآمده باشد، بلكه با اين كار تنها حق تصرف مى يابد حتى اگر خواست آن زمين را از وى بگيرد و احيا كند مى تواند وى را از آن منع كند. و اگر به زور آنجا را تصرف كرد و احيا كرد مالك آن نمى شود.» «1»

البته مى توان شرط دوّم و چهارم و پنجم را در شرط اوّل ادغام كرد بنابراين كه مراد از «دست» مطلق حق باشد نه خصوص ملكيّت.

در كتاب جواهر بر شرايط پنج گانه «اجازه امام» و اينكه از «زمينهايى نباشد كه پيامبر (ص) يا امام (ع) به خود اختصاص داده است» را افزوده است. «2»

مخفى نماند كه اگر ما چيزى جز اجازه را بخواهيم به عنوان شرط قلمداد كنيم يك نوع مسامحه است، زيرا شرط اصطلاحاً يك امر وجودى است كه در فاعليت فاعل يا قابليت قابل مؤثر است، و فاعل در اينجا احياكننده است و سبب احيا و اجازه امام شرط تأثير آن است، امّا امور پنج گانه كه در شرايع آمده و نيز مخصوص امام نبودن كه جواهر ذكر كرده، همۀ اينها يك امر عدمى است، و عدم نمى تواند در چيزى مؤثر واقع شود. در حقيقت نقايض آن، موانع تأثير احيا شمرده شده و به «عدم مانع» از روى تسامح شرط گفته شده است؛ مگر اينكه گفته شود كشاندن اصطلاحات فلسفى به حوزه مسائل نقلى تعبدى درست نيست، و در اينجا نكته اى است شايان توجه.

در جواهر ذيل شرط اوّل

مى نويسد:

«من در بين كسانى كه متعرض اين مسأله شده اند مخالفى را نيافته ام» «3»

______________________________

(1)- شرايع 3/ 272- 275 (/ چاپ ديگر/ 792).

(2)- جواهر 38/ 32.

(3)- جواهر 38/ 33.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 45

البته به جا بود علاوه بر مسلمان، كسى كه احترام مال او به حكم مسلمان است مانند «معاهد» نيز در شرط اوّل يادآورى مى شد، همانگونه كه دروس اين كار را كرده است. [معاهد يعنى كفار اهل كتاب ذمّى كه با تعهداتى در دولت اسلامى زندگى مى كنند]

از سوى ديگر اين شرط بر اين اساس است كه حق وى بر آن باقى مانده است، اگر چه زمين موات شده باشد و الّا اثرى براى صرف «دست مسلمان» نيست. و ما در جاى خود به تحقيق اين مسأله خواهيم پرداخت.

و بر اعتبار اين شرط علاوه بر وضوح آن و ادعاى عدم خلاف در آن، روايتى از پيامبر (ص) دلالت مى كند و آن اين است:

كسى كه زمين مواتى را كه حق مسلمانى بر آن نيست احيا كند از آنِ اوست، و براى ريشۀ در ملك ديگران روييده حقى نيست. «1»

و در جواهر ذيل شرط دوّم يعنى اينكه حريم ملك آبادى نباشد مى نويسد:

«بدون آنكه فرد مخالفى در اين زمينه بيابم، همانگونه كه افراد زيادى بدان اعتراف كرده اند. بلكه در تذكره است: هيچ گونه فرد مخالفى بين علماى شهرها نمى يابم ... بلكه جامع المقاصد بر آن ادعاى اجماع كرده است و آن حجت است.» «2»

و بر اين شرط علاوه بر «اجماع» و «عدم خلاف» كه ادعا شده، و قاعده ضرر و روايتى كه از پيامبر اكرم (ص) نقل شد، چنانكه در جواهر آمده، روايتى است كه از محمد

بن عبد الله روايت شده كه گفت:

از امام رضا (ع) از مردى پرسيدم كه ملكى داشت و اين ملك داراى حريمى بود كه به بيست (ميل) «3» كمتر يا بيشتر مى رسيد و شخصى نزد او آمد و گفت: از چراگاههاى املاك خويش اين اندازه به من بده و من اين مقدار و اين مقدار درهم به تو مى دهم،

______________________________

(1)- عن رسول اللّٰه (ص) انه قال: من احيا مواتاً من الارض فى غير حق مسلم فهو له، و ليس لعرق ظالم حق. سنن بيهقى 6/ 142، كتاب احياء موات، باب من احيا ارضاً ميتة ....

(2)- جواهر 38/ 34 و 35.

(3)- هر ميل چهار هزار ذراع مى باشد.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 46

حضرت فرمود: اگر اين املاك مال خود اوست اشكالى ندارد. «1»

و ظاهراً مراد از محمد بن عبد الله [در زنجيره سند روايت] محمد بن عبد الله بن زراره است كه بزنطى از وى بسيار روايت نقل كرده است و او فردى است ثقه و روايت صحيحه است. و مانند آن صحيحه- يا خبر- ادريس بن زيد از أبو الحسن (ع) است كه گفت:

از آن حضرت پرسيدم و گفتم: فدايت گردم، فردى از ما داراى ملكى است كه براى آن حدود و حريم است و چارپايان و چراگاهايى داريم، و افرادى نيز هستند كه گوسفند و شتر دارند و نياز به اين چراگاهها دارند آيا وى مى تواند چون خود بدان نيازمند است آنجا را قُرق كند [و از ورود شتر و گوسفند ديگران جلوگيرى كند]؟ فرمود: «اگر زمين از آنِ اوست مى تواند آن را قرق كند و آن را طبق نياز خود به مصرف برساند» گويد:

به آن حضرت گفتم: آيا آن شخص مى تواند آن چراگاهها را بفروشد؟ فرمود: «هنگامى كه زمين زمين اوست اشكالى ندارد.» «2»

در زنجيره سند اين روايت ادريس بن زيد مورد اختلاف است و بعيد نيست آدم خوبى باشد پس روايت «حسنه» مى باشد. در حاشيه كافى كه به چاپ رسيده آمده است: اين همان ادريس بن زياد است كه فردى «ثقه» است و در اين صورت روايت صحيحه است.

در جواهر نيز به اين دو روايت به عنوان حق حريم، استدلال شده، ولى آن خالى از اشكال نيست، زيرا ممكن است چراگاه كه در اين دو روايت آمده بخشى از زمين احيا شده بوده كه بخاطر علوفه آن براى چرا مورد استفاده قرار مى گرفته، نه اينكه از مراتع

______________________________

(1)- عن محمد بن عبد الله قال سألت الرضا (ع) ... فقال (ع) اذا كانت الضيعة له فلا بأس. وسائل 17/ 336، ابواب احياء موات، باب 9، حديث 1.

(2)- صحيحه ادريس بن زيد، عن ابى الحسن (ع) قال: سألته ... فقال (ع): اذا كانت الارض ارضه فله ان يحمى و يصير ذلك الى ما يحتاج اليه. قال: و قلت له: الرجل يبيع المراعى؟ فقال: اذا كانت الارض ارضه فلا بأس. وسايل 12/ 276، ابواب عقد بيع، باب 22 حديث 1.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 47

طبيعى بوده كه مجاور زمينهاى آباد شده قرار داشته است و قرينۀ آن فرمايش امام است كه مى فرمايد: «اگر زمين، زمينِ اوست اشكال ندارد» و نيز به قرينه اينكه فروش آن را جايز دانسته اگر مراد از فروش، فروشِ رقبه زمين باشد.

و ما مشاهده مى كنيم كه فروش چراگاهها و نقل و انتقال آن اجمالًا

مورد شبهه بوده است بخاطر رواياتى كه در اين زمينه است كه آب و آتش و چراگاه براى همه مسلمانان است و همه در آن شريكند و نيز در رواياتى از فروش باقى علف ها نهى شده است. «1»

و به همين جهت از فروش «حصايد» گندم و جو يعنى چيزهايى كه پس از درو به جاى مى ماند پرسيده شده، با اينكه واضح است كه اينها در زمينهايى است كه در ملكيت اشخاص است، همانگونه كه در روايت اسماعيل بن فضل «2» آمده است.

در جواهر پس از ذكر اين دو روايت آمده است:

«بلكه چه بسا ظاهر آن دو روايت ملكيت است بنابراين كه در واگذارى ارادۀ فروش و مانند آن شده باشد، همانگونه كه از شيخ و پسران براج و حمزه و ادريس و سعيد و فاضل و فرزندش و ديگران اين نظريه نقل شده است، بلكه در مسالك آمده كه اين مشهورتر است. علاوه بر اينكه اين [حريم] با احياء ملك مانند زمين احيا شده مورد حق احياكننده مى باشد و چون مفهوم ملكيت در اين [حريم] هم وجود دارد، چون همراه با قسمت آباد شده قابل خريدوفروش است. و كسى جز او نمى تواند آن را احيا كند و بدون اجازۀ وى در آن تصرف كند، و بخاطر آنكه حق شفعه در خانه اى كه راه آن مشترك است وجود دارد كه در روايات مسأله بدان تصريح شده است و چون امكان دارد ادعا شود كه آن حريم نيز احيا شده است چون احياء هر چيز به حسب حال آن است. بر خلاف

______________________________

(1)- وسايل 17/ 331، ابواب احياء موات، باب 5 حديث 1. و نيز ابواب احياء

موات، باب 7 حديث 3.

(2)- ر، ك: وسايل 17/ 336، ابواب احياء موات، باب 9 حديث 2.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 48

نظر گروهى ديگر يا صريح سخن آنان كه مى گويند آن [حريم]، ملك نيست بلكه از حقوق است چون احيايى كه سبب ملكيت مى شود نسبت بدان انجام نگرفته است.

اما اشكالى كه به اين نظر وارد است اين است كه احيا، آن نيست كه هر جزء جزء آن احيا شده باشد زيرا حياط خانه هم با ملكيت ساختمان خانه در اختيار انسان قرار مى گيرد، و ملكيت توقف بر احيا ندارد بلكه همين قدر كه زمين تابع ملك احيا شده باشد كافى است، و ثمره اين نزاع در فروش جداگانه آن آشكار مى شود. البته شايسته است دانسته شود كه سيره مستمره در ديگر شهرها و زمانها بر اين بوده كه از تصرف بخشى از حريم اجتناب نمى شده است. بلكه در همان ابتداى ايجاد روستا، ايجاب مى كرده كه هر كس بيايد خانه خود را نزديك ديگرى بنا كند اگر چه به اندازه جايگاه ريختن زباله ها از وى فاصله مى گرفته است.» «1»

به نظر مى رسد كه در مسأله بايد قايل به تفصيل شد، زيرا در باب ملكيت و حقوق، ملاك عقلا و اهل عرف جامعه هستند تا زمانى كه ردعى از شارع نرسيده باشد، و آنان بين اين موارد فرق مى گذارند، آنان مواردى مانند راه رفت و آمد و راه آب را به عنوان ملك قلمداد مى كنند، بر خلاف محل چراى گوسفندان و منطقه گردآورى هيزم و مانند آن كه در اين موارد عنوان حق بدان مى دهند، و حدود آن به حسب زمانها و بلاد و مقدار نياز

بدانها متفاوت است.

بسا محلى كه نيازمند چراگاه و محل گردآورى هيزم نيست، و بسا در زمانى نيازمند است و در برخى زمانها نه، و ملاك رفع نياز و ضرر در مقام انتفاع است، و حكم دائر مدار اين است. چيزهايى مانند حريم چاه يا قنات، كندن چاه يا قنات كنار آن به گونه اى كه بدان زيان برساند حرام است امّا مثلًا مى توان در آن كشاورزى كرد يا بنايى ساخت، چنانكه بر كسى كه به سيره عقلا مراجعه كند آشكار است، و نيز مراتع و چراگاهها، كه

______________________________

(1)- جواهر 38/ 35 و 36.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 49

نمى توان مزاحمتى براى صاحبان حق در جهت چراى گوسفندان ايجاد كرد، امّا ديگر انتفاعات را دليلى بر منع آن نداريم، و اين خود بهترين گواه است بر اينكه رقبۀ حريم به ملكيت در نمى آيد و الّا تصرف در آن به هيچ وجه جايز نبود. و در اينجا نكته اى است شايان توجّه.

در مورد حكم حريم آبادى ها و روستاها مى توان به مغنى ابن قدامه مراجعه نمود. «1»

در كتاب مغنى آمده است:

«و آنچه نزديك به زمينى است كه آباد شده و به مصالح آن تعلق دارد مانند راهها، سيل گاه، جايگاه ريختن زباله، خاك انداز، جايگاه ابزار آلات، بدون هيچ اختلافى در مذهب، احياء آن جايز نيست، و نيز آنچه جزء مصالح روستا است مانند كرانه ها، چراگاهها، جايگاه جمع آورى هيزم، راهها، سيل گاهها با احيا به ملكيت در نمى آيد، و در ميان اهل علم كسى كه مخالف اين نظر باشد را نمى شناسم، و نيز حريم چاه و نهر و چشمه؛ و هر چيزى كه ملك كسى است و به مصالح آن مربوط

مى باشد احياء آن جايز نيست.» «2»

در جواهر ذيل شرط سوم، پس از نقل گفتار مرحوم محقق كه مى گويد: «ساختن و تعمير عبادتگاه (مشاعر) كه زيانى بدان نمى رساند بى اشكال است» مى نويسد:

«اين سخن غريبى است، بلكه مى تواند منافى ضرورى باشد، بلكه گشودن اين باب باعث بيرون رفتن اين اماكن مقدس از جايگاه اصلى آن مى گردد.» «3»

البته اگر ساختن بنا در عبادتگاهها (مشاعر) و تملك آن در نهايت باعث ايجاد ممنوعيت براى استفاده از آن گردد ظاهراً اشكال صاحب جواهر وارد است، ولى اگر مقصود ساختن بنا در آن است تا در مواقع سرما و گرما افراد در امان باشند و مانع

______________________________

(1)- مغنى 6/ 151.

(2)- مغنى 6/ 151.

(3)- جواهر 38/ 54.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 50

عبادت عبادت كنندگان نشود ظاهراً اشكالى در آن نيست.

در جواهر نيز ذيل شرط چهارم- يعنى اينكه زمينى نباشد كه امام اصل آن را به كسى واگذار كرده- مى نويسد:

«اختلافى نيست كه براى او چنين حقى هست. همانگونه كه از مبسوط نقل شده است، بلكه اشكالى در اين مورد نيست، زيرا زمينهاى موات از اموالى است كه وى بر آن تسلط دارد، با اينكه او نسبت به مؤمنان از خودشان اولى است.» «1»

از سخن محقق استفاده مى شود كه ايشان حق واگذارى را تنها براى پيامبر (ص) و امام معصوم (ع) قائل است ولى ما در اين نظر وجهى نمى بينيم و در جاى خود گفتيم كه دايره حدود ولايت فقيه جامع شرايط حكومت گسترده است، و گفتيم كه او مى تواند منطقه اى را براى چريدن چارپايان صدقه و زكات و مانند آن قرق كند، زيرا همان ملاك كه موجب مى شود اختيار اموال عمومى در

دست پيامبر (ص) يا امام (ع) باشد موجب مى گردد كه اختيار آن در زمان غيبت در دست جانشينان آنان باشد.

و بر اساس آنچه روايت شده، پيامبر اكرم (ص) به عبد الله مسعود «دُور» (خانه هايى) را، و به وائل بن حجر زمينى را در حضر موت، و به بلال بن حارث «عقيق» را واگذار فرمود. و «دور» چنانكه در جواهر آمده مكانى بوده در مدينه پشت خانه هاى انصار، و گفته شده آن حضرت اين را به وى واگذار كرد تا خانه بسازد.

باز در جواهر ذيل شرط پنجم- يعنى اينكه پيش از وى كسى آنجا را سنگچينى نكرده باشد- آمده است:

«بدون آنكه نظريّه خلافى در اين مسأله باشد، بلكه مى توان اجماعى نيز بر آن به دست آورد، همانگونه كه ممكن است براى غير اين شرط نيز به اجماع اصحاب استناد كرد. بلكه در رياض آمده است:

______________________________

(1)- جواهر 38/ 54.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 51

در كلام جماعتى مانند مسالك و جز آن ادعاى اجماع بر آن شده است. «1»»

ما بحث پيرامون تحجير و احكام آن را در مسأله آينده مورد بحث قرار خواهيم داد.

[سخنان تذكره و دروس در مسأله احيا

] در تذكره مطالبى آمده كه خلاصه آن با حفظ الفاظ وى اينگونه است:

«فصل دوّم در شرايط احيا است، و آن پنج [شش] چيز است:

1- اينكه دست مسلمانى بر زمينى نباشد، زيرا اين مانع احياء زمين براى غير متصرف است، و اگر احياء آن رو به ويرانى نهاده باشد باز احياء آن جايز نيست، چون كه آن ملك فرد معينى بوده، با نظريّه هاى مخالفى كه در اين مسأله وجود دارد و ما پيش از اين بدان پرداختيم.

2- حريم ملك آبادى نباشد، زيرا

مالك زمين آباد مكانهايى كه از مرافق زمين خويش است را مالك مى باشد مانند راهى كه به ملك خويش رفت و آمد مى كند. و نمى توان راه ملكى را تصرف كرد، چون موجب زيان است كه به اجماع نفى شده است. و نيز راه آب و راههائى كه به زمين آباد منتهى مى شود و جايگاه ريختن كود و زباله و خاك انداز و جايگاه ابزار آلات و هر چه كه به مصالح آن زمين تعلق دارد، و من در اين زمينه اختلافى بين فقهاى شهرها نمى يابم و هر چه كه متعلق به مصالح ملك آباد شده است و نيز هر چه متعلق به مصالح روستاست، مانند ديوارها و حفاظ اطراف، چراگاه روستا، مكان جمع آورى هيزم، راهها، سيل گيرها و ... اينگونه زمينها را احياء آن جايز نيست و كسى با احيا مالك آن نمى شود. و نيز حريم جوى ها و قناتها و خانه ها و چشمه. و هر زمين به ملكيت درآمده، احياء چيزهايى كه متعلق به مصالح آن است جايز نيست.

اين از چيزهايى است كه اختلافى در آن نيست، اختلاف در اين است كه آيا

______________________________

(1)- جواهر 38/ 56.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 52

مالك زمينهاى آباد مالك حريم زمين نيز مى شود يا اينكه تنها اولىٰ و احق از ديگران است؟ برخى گفته اند: همانگونه كه مالك ملك است مالك حريم نيز هست، و درست ترين نظر، نظر شافعى است، زيرا آن مكانى است كه با احيا مستحق آن شده، پس مثل زمين آباد شده مالك آن نيز مى شود، و در اين مورد معناى ملك صادق است چون همراه با ملك آباد شده قابل خريدوفروش است، و چون ديگرى نمى تواند

آن را احيا كند و يا در آن رفت و آمد كند و نيز بخاطر اينكه در ملكى كه راه آن مشترك است حق شفعه ثابت است [با اينكه ملكيت آن ملك مشترك نيست]. و برخى گفته اند حريم به ملكيت در نمى آيد، زيرا ملكيت با احيا حاصل مى شود و در اين حريم احيا صورت نگرفته است؛ ولى اين سخن پسنديده اى نيست و هر دو مقدمه استدلال مخدوش است، زيرا ملكيت فقط به احيا نيست همانند حياط خانه كه همواره با ساختمان خانه به ملكيت در مى آيد اگر چه در محوطه حياط احيايى صورت نگرفته است، و چون احيا به اين است، گاهى چيزى را آباد مى كند و گاهى آن را تابع زمين آباد شده قرار مى دهد.

3- اينكه شارع مقدس آن مكان را جايگاه عبادت قرار نداده باشد، مانند سرزمين «عرفه» «منى» و «مشعر» كه اگر ملكيت آن را جايز بدانيم لازمۀ آن اين است كه اين غرض و هدف از دست برود و با اين مصلحت [عبادتگاه بودن] منافات دارد. و براى شافعى دو نظر است كه آيا زمينهاى «عرفه» مانند ديگر زمينها به ملكيت در مى آيد يا نه؟ از آن جهت كه حق وقوف در آن براى همه وجود دارد و بنابراين كه قائل به ملكيت شويم در اينكه آيا حق وقوف در بخشى كه به ملكيت در آمده باقى است يا نه دو نظر است.

4- كسى پيش از وى آن را سنگ چين نكرده باشد. زيرا در نزد ما سنگ چين ملكيت نمى آورد، بلكه تنها مفيد احقيّت و اولويت است، و در احياء موات سنگ چين كننده شروع كننده است تا هنگامى كه آن را به پايان نبرده

است. و برخى از

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 53

شافعيّه گويند: تحجير مفيد ملكيت است. و مشهور اين است كه آن تنها اولويت را مى رساند زيرا احيا اگر مفيد ملكيت باشد لازم است كه شروع در آن نيز احقيّت را برساند همانند تعيين قيمت مبيع و طلب واگذارى در صورت خريدارى.

5- از زمينهايى نباشد كه امام به ديگرى واگذار كرده است، زيرا واگذارى امام در موات دخالت دارد، بلكه به نظر ما مالك اصلى موات امام است، پس وى مى تواند زمينى را كه موات است و سنگ چين نشده به كسى واگذار كند، و كسى كه به وى واگذار شده اولىٰ از ديگران است، و واگذارى تخصيص و احقيت مى آورد همانند سنگ چين كردن، و ديگران نمى توانند براى وى مزاحمتى ايجاد كنند و نمى توانند با احيا خود اين حق را از وى سلب نمايند.

6- از مكانهايى نباشد كه پيامبر (ص) آن را قرقگاه قرار داده است، مراد از قرقگاه اين است كه آن حضرت قسمتى از زمين را به چراى چارپايان بخصوص اختصاص داده باشد و مردم را از چراى چارپا در آن ممنوع كرده باشد. قرقگاه گاهى براى شخص پيامبر خداست و گاهى براى مسلمانان است بر اساس آنچه از پيامبر خدا (ص) روايت شده است كه فرمود: «قرقگاهى جز براى خدا و پيامبر خدا نيست» و به نظر ما امام مى تواند قرقگاهى براى خود و يا براى شتران صدقه و چارپايان جزيه و اسبان مجاهدان همانگونه كه پيامبر (ص) قرار مى داد قرار دهد؛ اما به جز امام و پيامبر (ص) هيچ يك از مسلمانان نمى توانند قرقگاهى براى خود و ديگران اختصاص دهند، بر

اساس فرمايش آن حضرت (ص) كه فرمود: «قرقگاه جز براى خدا و پيامبرش نيست.»» «1»

مرحوم علامه شرايط احياء را پنج چيز گفته اند ولى در توضيح شش مورد را بر شمرده اند و قرقگاه نبودن را بر آن علاوه نموده اند. و آيا مراد از امام در واگذارى و يا

______________________________

(1)- تذكره 2/ 410 و 411.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 54

ايجاد قرقگاه امام معصوم (ع) است يا هرگونه امام واجد شرايط را شامل مى شود؟

در اين مورد دو نظر است، و شايد ظاهر كلام آنان همان اوّل باشد، ولى به نظر ما همانگونه كه پيش از اين يادآور شديم نظر دوم درست است، و اين حق هر كسى است كه ولايت امر مسلمانان را به حق بر عهده دارد و حكومت او در جهت مصالح مسلمانان باشد، و پيامبر اكرم (ص) نيز داراى قرقگاه بود به عنوان اينكه امام مسلمانان و ولىّ امر آنان است.

در كتاب دروس براى تملك به واسطه احيا شرايط نه گانه اى را به شرح زير يادآور شده است:

1- اجازه امام- بنابر اظهر- 2- احياكننده مسلمان باشد 3- بتوان آن را از موات بودن خارج كرد، مانند كشيدن ديوار و زدن سقف براى ايجاد مسكن، و پرچين زدن و جدا ساختن منطقه اى براى چارپايان. 4- آن زمين ملك مسلمان يا معاهدى نباشد و سنگ چين نيز طبق آنچه گفتيم حكم مملوك را دارد. 5- جاى ويژه عبادت نباشد، مانند سرزمين عرفات و منىٰ 6- از زمينهايى نباشد كه قرقگاه پيامبر (ص) و يا امام معصوم (ع) است و براى چهارپايان زكات و جزيه اختصاص داده شده است. 7- حريم ملك آبادى نباشد. 8- پيامبر يا امام

آن را به كسى واگذار نكرده باشند. 9- تصرف كننده قصد تملك داشته باشد و اگر اسباب ملك بدون قصد تملك باشد ظاهراً ملكيت حاصل نمى شود. «1»

در اينكه ايشان شرط كرده اند كه احياكننده مسلمان باشد سخنى است كه پس از اين بدان خواهيم پرداخت. و مورد موثقۀ محمد بن مسلم در باب زمينهاى موات زمينهاى يهود و نصارى است كه پس از اين خواهيم گفت. شرط سوّمى كه ايشان برشمرده اند همان احيا است نه اينكه شرط احيا باشد.

و اينكه در آخر كلام، قصد تملك را آورده اند اولا: اين خود اول كلام است كه آيا احيا موجب تملك رقبه زمين مى گردد، كه بعداً بدان خواهيم پرداخت. ثانياً: اينكه

______________________________

(1)- دروس/ 292- 294.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 55

قصد در تملك شرط باشد محل اختلاف است.

[آيا قصد تملك معتبر است؟:

] در تذكره آمده است:

«آيا قصد احيا در تحقق ملكيت براى احياكننده معتبر است؟ درست اين است كه بگوييم: اگر آن كارى كه براى احيا انجام داده معمولًا جز براى تملك انجام نمى دهند، مانند بناء منزل و يا ايجاد باغ و بستان، با همين احيا مالك مى شود، اگر چه قصد تملك نداشته باشد. اما اگر كارى باشد كه متملك و غير متملك انجام مى دهند، مانند كندن چاه در زمين موات يا زراعت قطعه اى از زمين موات به اميد بارش باران، در اين صورت تحقق ملكيت نياز به قصد دارد، اگر قصد ملكيت داشته ملك او مى شود. و به طور كلى اين اشكال از اينجا مطرح شده كه آيا مباحات به شرط نيت به ملكيت در مى آيد يا نه؟ شافعيه در اينجا دو نظر دارند. و كارهايى نظير صاف كردن زمين يا

جمع كردن سنگهاى آن موجب ملكيت نمى شود اگر چه قصد آن را داشته باشد.» «1»

اينكه ايشان در ابتدا فرموده اند قصد احيا داشته باشد مراد ايشان قصد تملك است همانگونه كه از سخن بعد ايشان آشكار مى شود، و شايد ايشان اين مطلب را به غلط يا اشتباه گفته اند. و ظاهراً در سخن ايشان بين مقام ثبوت و مقام اثبات خلط شده است، زيرا سخن ما اين است كه آيا ثبوتاً قصد تملك در ملكيت دخالت دارد؟ و ايشان در مقام اثبات شقوق مسأله را آورده اند. و به همين اشكال اشاره كرده است در دروس، و در دنباله كلام سابق آورده است:

«و نيز ديگر مباحات مانند صيد كردن و چوب و گياه جمع كردن، پس اگر آهوئى را تعقيب كرد تا توانائى او را بر دويدن امتحان كند و تصادفاً آن را صيد كرد ولى

______________________________

(1)- تذكره 2/ 413.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 56

نه به قصد ملكيت مالك آن نمى شود، ولى اگر ما در دست داشتن را در اثبات ملكيت كافى بدانيم. مالك مى شود و چه بسا فرق گذاشته شده است بين چيزهايى كه صرفا براى ملكيت است مانند ساختن ديوار در بيابان و زدن سقف براى احداث خانه و بين چيزهايى كه تنها احتمال ملكيت در آن مى رود، مانند اصلاح زمين براى زراعت، كه ممكن است براى غير زراعت نيز باشد، مانند فرود آمدن در آن و اسب دواندن در آن كه در اين موارد نيت معتبر است، و نوع اول مانند به كاربردن لفظ صريح است، و نوع دوم مانند به كاربردن لفظ كنايه و آنچه اين بيان را ضعيف مى كند اين است كه احتمال

به هرحال از بين نمى رود و از طرف ديگر قبول نداريم كه اگر لفظ صريح باشد نيازى به نيت ندارد.» «1»

از سوى ديگر صاحب جواهر بر اين معنا اصرار دارد كه نيت معتبر نيست، مى گويد:

«دليلى بر شرط بودن آن نيست، بلكه ظاهر ادلّه خلاف آن است، و مظنه اجماع بر عدم آن است نه بر اثبات آن، و آنچه در مورد روايات ادعا شده كه ضرورت نيت به ذهن سبقت مى گيرد و حد اقل اين كه شك كنيم كه آيا نيت معتبر است يا نه، سخن درستى نيست، اگر چه صاحب رياض بدين نظر متمايل شده است.

و اينكه مى بينيم وكيل و يا اجير خاص انسان مالك شي ء نمى شوند بدين خاطر است كه قصد تملك ندارند و غير آنان قصد تملك نموده، بلكه بدين خاطر است كه احياء كه سبب ملكيت براى غير آنها به جهت وكالت و اجاره انجام پذيرفته پس ملك براى اوست، و از اين مطلب آنگونه كه برخى پنداشته اند لزوم قصد تملك استفاده نمى شود. بلكه از آن عدم قصد عدم نيز استفاده نمى شود چه رسد به قصد تملك. زيرا ادلّه ظهور در اين معنا دارد كه هنگامى كه مصداق احيا حاصل شود آثار ملكيت بر آن بار مى شود اگر چه قصد عدم داشته باشد، زيرا ترتب مسبب بر سبب قهرى است، اگر چه ايجاد سبب اختيارى باشد، مگر

______________________________

(1)- دروس/ 294.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 57

اينكه در اين هنگام در سبب ترديد شود. و آن نيز صحيح نيست، چرا كه ادلّه مطلق است، بلكه آنچه دربارۀ ملكيت موكّل يا مستأجر گفته شده اگر چه قصد احيا نداشته باشند، دليل بر

گفته ماست، [كه نيت شرط نيست] و در اينجا نكته اى است شايان توجه.» «1»

ممكن است گفته شود: ادعاى انصراف روايات بر فرض دلالت آن بر ملكيت، به خصوص صورتى كه قصد تملك باشد بعيد نيست، و ملكيت قهرى خلاف قاعده و خلاف سلطه انسان بر خويش است، پس بايد به همان مواردى كه دليل بر آن دلالت دارد- مانند ميراث و مانند آن- اكتفا كرد، و شايد عرف نيز مساعد اعتبار قصد باشد، و در باب املاك و حقوق همين عرف حاكم است، بله احيا و حيازت عرفاً موجب احقيّت احياكننده و حيازت كننده مى شود بگونه اى كه مزاحمت ديگران براى آنان مگر پس از اعراض آنان جايز نيست، پس تا زمانى كه قصد تملك صورت نگرفته است نقش اين دو نقش سنگ چين كردن است. ولى ممكن است كسى بگويد: چون اساس ملكيت اعتبارى، همانگونه كه پيش از اين گفتيم مالكيت تكوينى است، پس هنگامى كه احيا از انسان صادر مى شود، از آن جهت كه از فكر و قوا و جوارح او صادر شده و او تكويناً مالك فكر و قوا و جوارح خويش است بناچار مالك محصول آن بين آثار احيا نيز هست چه قصد ملكيت داشته باشد يا نداشته باشد.

و تفصيل بحث در مسأله و اينكه آيا احيا و حيازت و پيشى گرفتن در تصرف مباحات نيابت بردار هست يا نه. جايگاه همه اينها كتاب احياء موات و وكالت و اجاره است كه مى توان بدانها مراجعه نمود.

______________________________

(1)- جواهر 38/ 32.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 58

مسأله پنجم: احيا و تحجير چيست و چگونه ايجاد مى شوند
[معنى إحياء]

در مسأله پنجم اشاره اى گذرا به مفاد احيا و تحجير داريم و اينكه چگونه اين دو متحقق مى گردند، و

تفصيل اين بحث را به كتابهاى فقهى وامى گذاريم.

بى ترديد الفاظى كه در كتاب و سنت آمده است اگر داراى معانى بخصوصى در شريعت باشد به هنگام اطلاق بدان حمل مى شود وگرنه به همان معانى عرفى كه در آن زمان متداول بوده بايد حمل شود، و در صورتى كه معانى متعدد باشد بايد به قرائن مراجعه نمود.

و ما پيش از اين در ذيل قسمت دوم از انفال، يعنى زمينهاى موات مفهوم موت و موات را به حسب عرف و لغت يادآور شديم، و گفتيم زمين مرده زمين ويران و بدون استفاده را گويند به گونه اى كه بدون آماده كردن و اصلاح آن از آن نتوان بهره بردارى نمود، هرچند بخشى از آثار آبادانى گذشته در آن باقى باشد، مانند روستاهايى كه ويران شده است، و معناى مقابل آن حيات است كه تقابل عدم و ملكه است، «1» و متبادر از حيات در ابتدا آن چيزى است كه مبدأ حس و حركت در حيوان مى شود، ولى استعمال آن در آنچه مبدأ رشد و نمو نباتات مى شود نيز شايع است و نيز به صورت استعاره و مجاز بر كيفيت خاصى در زمين كه آن را آماده براى بهره بردارى مى كند و آثار و نتايجى كه بر آن مترتب است و از آن انتظار مى رود نيز اطلاق مى گردد، از اين رو اين مفهوم به حسب نتايج و شرايط متفاوت است.

پس معنى احيا زمين، آماده كردن آن براى بهره بردارى در نتيجه هاى عقلايى است كه از آن انتظار مى رود. و از ناحيه شرع نيز چيزى كه بر حدود اين كيفيت و شرايط آن دلالت كند نرسيده است، پس در تشخيص اين موضوع بايد به

عرف مراجعه نمود، و طبيعى

______________________________

(1)- معناى تقابل عدم و ملكه را پيش از اين يادآور شديم.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 59

است كه در اين مورد نيز مانند ديگر مفاهيم عرفى مصاديق متشابهى وجود داشته باشد.

تعابير فقها نيز در اين باره متفاوت است اگر چه برخى به يكديگر نزديكتر است.

[سخنان فقها دربارۀ احياء موات

] 1- شيخ در كتاب احياء موات مبسوط گويد:

«و اما آنچه كه بدان احيا صورت پذيرد در شرع چيزى وارد نشده كه بيان كند چه چيز احيا است و چه چيز احيا نيست جز اينكه چون پيامبر اكرم (ص) مى فرمايد:

«هر كه زمينى را احيا كند از آنِ اوست» و در لغت معنى آن يافت نمى شود، در اينجا بايد به عرف و عادت مراجعه كرد؛ پس آنچه را مردم در عادت خودشان احيا مى شناختند آن احيا است و زمين هاى موات با انجام آن احيا مى شود و به ملكيت در مى آيد، همانند اين جمله كه مى فرمايد: «خريدار و فروشنده اختيار فسخ معامله را دارند تا هنگامى كه پراكنده نشده اند» و آن حضرت از فروش چيزى كه در اختيار قرار نمى گيرد نهى فرمود، و اين كه فرمود: «حكم قطع دست سارق اجرا نمى شود، مگر در صورتى كه قيمت مال مسروق به اندازه قيمت سپر (يعنى يك چهارم دينار) برسد» «1» كه در همه اين امور بايد به عرف و عادت مردم مراجعه شود.»

پس در مسأله ما نحن فيه يعنى: احياء زمين براى خانه يا باربند احشام يا كشاورزى بدين گونه است: احياء زمين براى خانه، به كشيدن ديوار در اطراف زمين و زدن سقف بر روى آن است، پس اگر چنين كارى انجام داد آن

را احيا كرده است و آن زمين به ملكيت مستقر وى در آمده است، و فرقى نمى كند كه ديوارهاى آن با گل باشد يا آجر يا گچ يا چوب. و اما اگر بخواهد باربند بسازد، احياء آن به اين است كه ديوارى به دور زمين بكشد چه با آجر يا خشت يا گل يا

______________________________

(1)- قيمت يك سپر در آن روزگار به اندازه يك چهارم دينار بوده است، كه موجب اجراء حكم قطع دست مى باشد.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 60

چوب. ولى در اين مورد ديگر زدن سقف لازم نيست. و كارگذاشتن در براى خانه و باربند لازم نيست. و برخى گفته اند لازم است ولى ظاهراً لزومى ندارد.

و اما احياء زمين براى كشاورزى به اين است كه اطراف آن خاكها را جمع كند كه عرفا به آن «مرز» مى گويند و براى آن آب پيش بينى كنى با احداث قنات يا چاه يا چشمه و نيز كشيدن جُويها براى آبيارى آن كه اين سه چيز در احياء زمين براى كشاورزى شرط است. و برخى گفته اند بايد كشاورزى و كشت هم در آن صورت گيرد، تا مفهوم احيا محقق شود، ولى صحيح اين است كه اين ديگر شرط نيست، همانگونه كه ساكن شدن در خانه نيز شرط احياء خانه نيست.

و اما اگر زمين را براى كاشتن درخت احيا كند در اين صورت احيا آن بدين است كه در آن درخت بكارد و آب را به پاى آن برساند، كه اگر اينگونه كرد آن را احيا كرده و اگر احيا كرد و مالك آن شد مرافق آن را نيز مالك مى شود، چون اصلاح زمين جز با در اختيار

داشتن آنها امكان پذير نيست.» «1»

بايد گفت: ظاهر كلام ايشان اين است كه صدق احيا به حسب موارد مختلف و متفاوت است براى خانه و مسكن ديواركشى و سقف زدن لازم است، اما براى ساختن باربند تنها كشيدن ديوار كافى است. براى ايجاد مزرعه ايجاد مرز و كندن جوى و بردن آب شرط است، و براى ايجاد باغ ايجاد مرز و بردن آب و كاشتن درخت.

و ظاهراً در زمين كشاورزى پيش بينى و تهيه آب كافى است و لزومى ندارد آب فعلًا بر روى زمين جارى شود، بلكه بسا در زمينهاى ديم نياز به آبيارى نداشته باشد و با آب باران آبيارى شود.

ظاهراً آنچه مرحوم شيخ در سخنانشان يادآور شده اند از باب مثال است، زيرا بناى مغازه و مخازن و كارگاه و كارخانه و مدارس و دانشگاه و ادارات و بانكها و ... از امورى

______________________________

(1)- مبسوط 3/ 271- 272.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 61

كه مردم بدان نيازمندند از آشكارترين مصاديق احيا است و كيفيت احيا در آنها مختلف و متناسب با هدف ها و مقاصد آنهاست.

2- در احياء الموات شرايع آمده است:

«مبحث دوم، در كيفيت احيا است. و مرجع آن عرف است چون در شرع و لغت بر چگونگى آن تصريح نشده است. و آن بدين گونه است كه اگر كسى قصد سكنى داشته باشد، همين كه زمين را ديواركشى كند و لو با چوب و نى و يا بر آن سقف بزند، به گونه اى كه بتوان در آن سكونت كرد احيا محقق شده است. و نيز اگر بخواهد باربند بسازد كه در اين مورد تنها ديواركشى كافى است و نياز به سقف نيست. و

گذاشتن در شرط نيست. و اگر قصد كشاورزى داشته باشد در تملك زمين سنگ چين كردن با ايجاد مرز و تسطيح و آوردن آب با ايجاد جوى و كارهايى مشابه اينهاست، ولى كشت و زراعت شرط نيست، زيرا اين مثل سكونت در خانه بهره بردارى است نه شرط. و اگر زمين را درخت كارى كرد و آب بر آن جارى ساخت احيا محقق شده است. و نيز اگر زمين جنگل و نيزار باشد و او درختانش را قطع كرد و نى ها را بريد و زمين ها را اصلاح كرد و نيز اگر زمين آبگير است و او آبها را خشكاند و آن را براى آباد شدن آماده ساخت، زيرا عرف مردم همۀ اينها را احيا مى داند زيرا اينگونه كارها زمين را آماده بهرورى مى كند كه ضد مردگى است.» «1»

اينكه ايشان فرمود «يا سقف بزند» ظاهر آن اين است كه براى برخى زمينها ديواركشى و براى بخشى از آن زدن سقف براى صدق مسكن كافى است، همانگونه كه براى ساختن خانه متعارف است، نه اينكه هر يك از اينها جداگانه در صدق مسكن كفايت كند، و ممكن است به جاى «يا سقف» «و سقف» باشد كه در اين صورت بى

______________________________

(1)- شرايع 3/ 275 (/ چاپ ديگر/ 794).

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 62

اشكال است. و دانستى كه آماده كردن آب براى زمين كشاورزى كافى است و لزومى ندارد كه آب فعلًا بر زمين روان گردد. و اينكه فرمود: «اگر جنگل باشد» منظورشان اين است كه برگرفتن موانع از درختان و جمع آورى آبهاى مزاحم در صورتى كه به دنبال آن اصلاح زمين و آماده شدن آن براى كشت

باشد در صدق احيا كافى است.

ولى اشكالى كه به ايشان وارد است اينكه: صرف اصلاح زمين و آماده كردن آن براى آبادى تا هنگامى كه عنوان آباد به آن اطلاق نشود كافى نيست. و آبادى خانه، باربند، مزرعه، باغ هر يكى با ديگرى متفاوت است.

كتاب مسالك [كه شرحى بر شرايع است] دو جمله اخير ايشان را بر جمله «و اگر زمين را درختكارى كرد» عطف كرده و همه را مربوط به صورتى دانسته كه كسى در نظر داشته باغى پديد آورد، با اينكه ظاهراً مقصود ايشان در دو جمله اخير مطلق احيا است نه احيا براى بستان تنها، بلكه در كلام مصنف نامى از بستان و قصد او نيست، و تنها يادآور شده كه كاشتن درخت و آوردن آب موجب تحقق احيا مى شود، و اين سخن درستى است.

3- در تذكره در اين زمينه مطالبى آمده كه خلاصه آن اينگونه است:

«از عادت شرع اين است كه چون لفظى را به صورت مطلق مى آورد و بر مفهومى جز مفهوم عرفى آن تصريح نمى كند بايد به معناى عرفى آن حمل شود، مانند مفهوم «قبض» و «حفاظ» و در باب سرقت در روايات مفهوم احيا آمده ولى مفهوم آن بيان نشده است، پس اطلاق آن به همان چيزى كه متعارف جامعه است حمل مى شود، و اين نسبت به احيا شونده متفاوت است.

مسأله: اگر بخواهد در زمين سكونت گزيند، احياء آن به اين است كه آن را به صورت خانه در آورد، و اين بدين گونه است كه اطراف آن ديوار بكشد و قسمتى از آن را سقف بزند، و ديواركشى يا با آجر است يا با خشت يا با

گل يا چوب و نى، به حسب عادت اقوام مختلف. اين قول شيخ است، و آن نظر اكثر شافعيه است، و بعضى سقف زدن را

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 63

در احياء خانه شرط نمى دانند، و اين يكى از دو نظر احمد است، بر اساس روايت منقول، از پيامبر (ص) كه: «هر كس بر زمينى ديوار كشيد از آنِ اوست؛» و چون ديوار بازدارنده است، پس احيا محسوب مى شود، همانگونه كه اگر براى نگهدارى گوسفندان باشد احيا است و در اين موارد قصد معتبر نيست، زيرا مى تواند براى گوسفندان با گچ و آجر باربند بسازد و بعد قسمت هايى از آن را براى مسكن جدا كند كه در اين صورت با اين كه قصد نكرده مالك مى شود. و نيز اگر به مجرد ديواركشى آن را به ملكيت خويش درآورد مى تواند در همانجا بدون آن كه سقفى بزند خود زندگى كند، بدون آنكه شرط سقف زدن وجود داشته باشد. و اكثر شافعيه در احياء خانه كارگذاشتن در را لازم دانسته اند، زيرا در منازل عادت بر اين بوده كه بر آن در نصب مى كرده اند. ولى اين را شيخ نياورده.

مسأله: اگر بخواهد زمينى را احيا كند كه در آن گوسفندان به استراحت بپردازند، يا مكانى براى خشك كردن ميوه ها باشد يا در آن چوب و هيزم جمع آورى كند، در اين صورت تنها ديواركشى كافى است و نيازى به سقف زدن نيست به اجماع فقها و بر اساس قضاوت عرف، و در اينكه آيا در گذاشتن شرط است يا نه، همانگونه كه پيش از اين گفتيم مورد اختلاف است.

مسأله: اگر بخواهد زمين مرده اى را براى احداث مزرعه احيا كند،

در احياء آن چند چيز شرط است:

1- خاكها را در اطراف آن جمع كند تا قسمت احيا شده از بقيۀ متمايز باشد. و به اين اصطلاحاً «مرز» مى گويند، و اگر چوب يا نى يا خار و چيزهايى ديگر مشابه اينها قرار دهد بى اشكال است و به اجماع فقها نيازى به كشيدن ديوار نيست.

2- مسطح كردن زمين با پر كردن چاله ها و از بين بردن بلندى ها و جمع آورى سنگها و نرم كردن خاك آن.

3- ساماندهى آب آن، با ايجاد جويى از نهر يا كندن چاه يا قنات اگر از زمينهايى

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 64

است كه از باران مشروب نمى شود. ولى روان ساختن آب بر زمين و آبيارى آن شرط نيست، و اگر چاه يا قناتى حفر نكرده است در اين مورد شافعيه دو نظر دارند، و خلاصه كلام اينكه آب دادن در تحقق احيا نقشى ندارد.

و زمين هاى كوهستانى كه آبيارى آن امكان پذير نيست و تنها با آب باران سيراب مى شود برخى از شافعيه گفته اند در آنجا احيا نيست نظر موجّه اين است كه مالكيت آن به حفاظت و حراست و جمع آورى سنگها و جمع كردن خاك بر اطراف آن حاصل مى شود.

و آيا براى ملكيت زمين كشاورزى زراعت در آن شرط است؟ ظاهراً شرط نيست، براى اينكه كشاورزى كسب منفعت آن است نه شرط احياء آن، همانگونه كه در احياء خانه سكونت در آن شرط نيست و اين يكى از دو نظر شافعى است و نظر ديگر وى اين است كه شرط است.

مسأله: اگر بخواهد باغى را احداث كند بايد ديواركشى كند. و براى ديواركشى عادت محل مورد نظر است و برخى گفته اند:

همانگونه كه در زراعت گفته شد بايد آب نيز بدان برساند. و آيا كاشتن درخت معتبر است يا نه؟ كسى كه در كشاورزى زراعت را شرط مى داند در ايجاد باغ به طريق اولىٰ كاشتن درخت را شرط مى داند، و كسانى كه معتبر نمى دانند دو دسته اند و عمدۀ آنان نشاندن درخت را شرط مى دانند، و فرق آن نيز اين است كه قبل از كشت عنوان مزرعه بر زمين صادق است ولى پيش از نشاندن درخت عنوان باغ بر زمين صادق نيست. و درست تر اين است كه بگوييم يكى از اين دو: كشيدن ديوار و يا كاشتن درخت براى تحقق نام باغ و بستان الزامى است.» «1»

اين روايت پيامبر (ص) كه فرمود: «كسى كه بر زمينى ديوار بكشد از آنِ اوست،» صراحتى در احيا ندارد، ممكن است از قبيل تحجير باشد، و لام در آن براى مطلق اختصاص و اولويت باشد، مانند روايت سمره از آن حضرت (ص) كه فرمود: «كسى كه

______________________________

(1)- تذكره 2/ 412.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 65

بر چيزى ديوار بكشد سزاوارترين فرد است نسبت بدان «1» «2» و ايجاد مرز در مزرعه اگر براى آبيارى باشد قطعاً لازم است ولى اگر براى جدا كردن بخش آباد شده از غير آن باشد در صدق احيا دخالتى ندارد، مثل ديواركشى كه در احيا مزرعه دخيل نيست و تميز بين قسمت احيا شده و قسمت و احيا نشده به قابليت انتفاع و عدم قابليت آن است نه به ايجاد مرز يا كشيدن ديوار. و نيز حفاظت و زراعت و آب دادن فعلى آن هم در احيا معتبر نيست.

از سوى ديگر بيشتر مطالبى را كه

علّامه آورده اند شهيد نيز در مسالك «3» آورده و ديگر فقها نيز متعرض آن شده اند، و سخنان آنان مشابه يكديگر است. و پس از اينكه ما گفتيم اصحاب تصريح كرده اند كه چگونگى احيا، يك مسأله شرعى نيست و مرجع آن عرف و عادت مردم است؛ ديگر وجهى براى طولانى كردن بحث با نقل كلمات اصحاب بيشتر از آنچه ذكر كرديم نيست.

4- ابن ادريس در سراير از مبسوط شيخ حكايت كرده كه مرجع در احيا، عرف و عادت جامعه است و سخنى گفته كه خلاصه آن اينگونه است:

اين يك مطلب يقينى است كه اصل مذهب آن را اقتضا مى كند. آنگاه تقسيم و تفريق بين خانه و باربند و زمين زراعى را به اهل خلاف نسبت داده و آنان را مورد اعتراض شديدى قرار داده و مى گويد:

«احياء خانه نزد آنان به اين است كه اطراف آن ديوار بكشند و بر آن سقف بزنند ... و امّا نزد ما پس اگر اطراف زمين علامت گزارى كند، يا آن را سنگ چين كند يا با چيزى جز آجر و گچ ديوار بكشد، مالك تصرف در آن است و از ديگران بدان سزاوارتر است.- آنگاه گفته:- مبسوط در اين مورد نظر ما و نظر مخالفين ما

______________________________

(1)- سنن بيهقى 6/ 142، كتاب احياء موات، باب من احياء ...

(2)- ظاهر جمله: «فهى له» بخاطر «لام» ملكيت است؛ ولى در روايت سمره با «لام» ذكر نشده، بلكه فرموده: «فهو أحق به» و اين تعبير ظهورى در ملكيت ندارد.- م-

(3)- مسالك 2/ 291.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 66

را گفته ... و خواننده دچار اشتباه مى شود.» «1»

و جواهر سخن او را مورد مناقشه قرار

داده و مى نويسد:

«او خود دچار اشتباه شده است، زيرا موافق و مخالف بودن در صدق عرفى بى تأثير است زيرا سنگ چين اگر چه در شروع احيا مؤثر است ولى خود احيا نيست.» «2»

5- در مختصر أبو القاسم خرقى در فقه حنابله است آمده:

«احياء زمين اين است كه اطراف آن ديوار بكشند يا در آن چاه بكنند.»

در مغنى در شرح عبارت فوق آمده است:

«ظاهر كلام خرقى اين است كه ديواركشى اطراف زمين احياء آن است، چه براى ساختمان باشد يا براى زراعت يا براى نگهدارى گوسفندان يا گردآورى چوب يا جز اينها، و احمد در روايت على بن سعيد بر اين مطلب روايتى نقل كرده است كه گفت: احياء اين است كه بر آن ديوار بكشى يا در آن چاهى يا جويى بكنى، و در اين مورد سقف زدن لازم نيست. و اين مفاد روايتى است كه حسن از سمره روايت كرده كه پيامبر (ص) فرمود: «هركس بر زمينى ديوارى كشيد آن ملك اوست» اين روايت را ابو داود و امام احمد در مسند خود آورده اند. و از جابر از پيامبر (ص) نيز همانند اين روايت وارد شده است. و ديوار چون مانع محكمى است خود يك نوع احيا است همانگونه كه اگر مى خواست مى توانست آن را باربند چارپايان قرار دهد. و اين دليل بر آن است كه اعتبارى براى قصد نيست، به دليل اينكه اگر مى خواست آن را باربند گوسفندان قرار دهد و آن را با گچ و آجر بنا كند و به اطاقهايى تقسيم كند، مالك آن مى شد و چنين چيزى براى گوسفندان مانند آن ساخته نمى شود.» «3»

______________________________

(1)- سراير/ 111- 112.

(2)- جواهر 38/ 68.

(3)-

مغنى 6/ 178.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 67

آنگاه ايشان به تفصيل چگونگى احياء منزل، بارانداز و مزرعه را يادآور شده است، كه مى توان بدان مراجعه نمود.

دو نكته قابل توجه
اشاره

در پايان اين مسأله دو نكته است كه لازم است بدان توجه شود

نكتۀ اول: [آيا در نظر عرف قصد ملاك است يا واقعيت خارجى؟]

بر اساس آنچه از مبسوط و شرايع و تذكره و نيز مسالك خوانديم صدق احيا به حسب آنچه انسان در صدد آبادى آن است متفاوت است، ديواركشى به قصد ساختن بارانداز و محل نگهدارى احشام احيا محسوب ميشود امّا براى خانه سازى تا هنگامى كه سقف كامل يا ناقص زده نشود احيا محسوب نمى شود.

و برخى بر اين عقيده اند كه قصد، دخالت در آبادى ندارد و كوچكترين علايم آبادانى احيا را متحقق مى سازد. از سخنان تذكره اين نظريه برداشت مى شود. ايشان در اين زمينه مى گويند:

«اگر كار بخصوصى را در نظر داشت و عملًا نوع احيايى را انجام داد كه اگر آن را قصد كرده بود مالك مى شد مثلًا اگر زمينى را به قصد خانه سازى ديواركشى كرد، و اين ديواركشى در حدّ احيا بارانداز بود آيا ملكيت حاصل مى شود؟ به نظر من حاصل مى شود، چون قصد بارانداز مى كرد مالك آن مى شد، [پس اكنون كه قصد هم نكرده بايد مالك شود] و اين يكى از دو نظر شافعى است. نظر ديگر شافعى اين است كه با اين كار مالك نمى شود و الّا لازم مى آيد كه براى هميشه به حد اقل آبادانى، احيا حاصل شود، و محال بودن نتيجه ممنوع است.» «1» [يعنى هيچ اشكال عقلى در اين نتيجه كه به حدّ اقل آبادانى احيا حاصل شود نمى باشد]

از جواهر نيز استفاده مى شود كه قصد متأخر بخاطر عدول از تصميم براى احيا

______________________________

(1)- تذكره 2/ 413.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 68

كفايت مى كند، سخن جواهر اينگونه است:

«همانگونه كه جايز است از قصد ساختن خانه به ساختن

بارانداز عدول كرد، كه در اين صورت با همان ديواركشى مالك آن مى گردد چون عرفاً بر آن احيا صدق مى كند، و لو به اعتبار اين كه از معطل ماندن زمين خارج شده و داراى منفعت گرديده و به همين دليل ديگر نام موات بر آن نمى توان نهاد.» «1»

البته چون ما در مورد چگونگى احياء روايت بخصوصى نداريم و امر به عرف محوّل شده است ما مى بينيم عرف با توجه به اهداف، مصاديق احيا را متفاوت مى داند، بله در مواردى كه به مرتبه پائينى احيا حاصل شود اعتبار آن «لا بشرط» است نه «به شرط لا» بدين معنى كه اگر قصد داشت بارانداز بسازد ولى بر آن سقف زد و اطاقهايى در آن ساخت قطعاً احيا صدق مى كند ولى عكس آن كافى نيست، اگر قصد خانه سازى داشت ولى به ديواركشى اكتفا كرد، در اين صورت احيا نيست، اگر چه نام سنگ چين بر آن مى توان نهاد.

اما اگر از قصد خود عدول كرد، اگر آثار تصميم دوم خود بر آن بار باشد قطعاً كافى است و اما اگر صرف قصد باشد محل اشكال است و شايد اشاره به همين معنا داشته باشد صاحب جواهر كه مى گويد: «و لو به اعتبار اينكه از معطل ماندن خارج شده» زيرا خارج شدن از معطل ماندن بر آن صدق نمى كند مگر زمانى كه آثار خارجى بر آن مترتب گردد.

و اگر زمين را به قصد بارانداز ديواركشى كرد، آنگاه تصميم گرفت آنجا را خانه خود قرار دهد ظاهراً ملكيت وى باقى است و متوقف بر سقف زدن نيست.

ولى ممكن است گفته شود: امور خارجى تكوينى قوام و تمايز بعضى مصاديق آن از ديگرى

به قصد نيست، و قصد در امور اعتبارى محض موجب قوام و تمايز است، و احيا و عناوين وابسته به آن از امور خارجى تكوينى است، پس قوام و تمايز آن به قصد نيست.

______________________________

(1)- جواهر 38/ 66.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 69

و مؤيد همين برداشت است كه اگر شخصى زمين را ديواركشى كرد، عرف يا مى گويد آن را احيا كرده است يا چنين قضاوتى ندارد و نمى روند از احياكننده بپرسند كه آيا او قصد داشته يا نداشته و اگر داشته به چه قصدى بوده، آيا بارانداز مى خواسته بسازد يا خانه. بر اين اساس ملاك در صدق احيا آمادگى زمين است براى بهرورى در يكى از امور متعارفى كه زمين را قابل بهره بردارى مى كند. و در اينجا نكته اى است شايان توجه.

نكتۀ دوّم: مفهوم سنگ چين (تحجير) و احكام آن.
اشاره

نظر مشهور فقها اين است كه احيا موجب ملكيت است و سنگ چين موجب اولويت.

[در اين رابطه سخن برخى از فقها را از نظر مى گذرانيم:]

1- در مبسوط آمده است:

«اگر سلطان قطعه زمين مواتى را به كسى واگذار كرد وى از ديگران بدان زمين سزاوارتر است بدون هيچ اختلاف، و نيز اگر كسى قطعه زمين مواتى را سنگ چين كرد. و سنگ چين اثرگذارى بر زمين است به اندازه اى كه به حد احيا نرسد، مثل اينكه در آن مرزى ايجاد كند يا بر آن ديواركشى كند و كارهايى از اين قبيل، كه در اين صورت وى از ديگران سزاوارتر است و واگذارى سلطان نيز به منزله سنگ چين است.» «1»

2- پيش از اين از شرايع دربارۀ شرايط احيا خوانديم:

«پنجم: اينكه كسى با سنگ چين بروى پيشى نگرفته باشد، زيرا سنگ چين مفيد اولويت است نه ملكيت رقبه اگر چه با آن مالك تصرف مى گردد. حتى اگر مهاجمى به قصد احياء براى تصرف زمين سنگ چين شده وى اقدام كرد مى تواند وى را از آن كار بازدارد و اگر به زور آنجا را تصرف كرد و آبادش كرد مالك آن نمى شود.» «2»

______________________________

(1)- مبسوط 3/ 273.

(2)- شرايع 3/ 274.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 70

3- در جواهر ذيل اين كلام آمده است:

«بدون آنكه نظر خلافى در اين مسأله باشد، بلكه مى توان آن را اجماعى دانست ... بلكه در رياض در كلام جماعتى مانند مسالك و ديگران بر آن ادعاى اجماع شده است.» «1»

4- پيش از اين از تذكره دربارۀ شرايط احيا اينگونه خوانديم:

«چهارم: اينكه كسى پيش از وى آن را سنگ چين نكرده باشد، زيرا سنگ چين نزد ما مفيد ملكيت نيست ولى اولويت و احقيّت مى آورد. و شروع كننده در احياء موات تا هنگامى كه

كار را تمام نكرده است سنگ چين كننده ناميده مى شود.

و برخى شافعيه گفته اند: سنگ چين مفيد ملكيت است، ولى مشهور اين است كه مفيد اولويت است. «2»

5- در دروس آمده است:

«زمين سنگ چين شده در حكم زمين ملكى است، و مجرد ثبوت يد محرّمه بر زمين در منع ديگران از احيا كافى است.» «3»

6- در مغنى ابن قدامه آمده است:

«و اگر زمين موات را سنگ چين كرد، و آن اين است كه شروع به احياء آن كند، مثل اينكه اطراف زمين خاك بريزد، يا سنگهائى بچيند يا ديوار كوچكى بكشد با اين كار مالك آن نمى شود چون ملكيت با احيا است و اين احيا نيست، ولى با اين كار احقيّت مى يابد چون از پيامبر خدا (ص) روايت شده كه فرمود: «كسى كه به چيزى سبقت گيرد كه مسلمانى بدان سبقت نگرفته است از ديگران بدان سزاوارتر است» اين روايت را ابو داود نقل كرده است. پس اگر آن را به ديگرى

______________________________

(1)- جواهر 38/ 56.

(2)- تذكره 2/ 410.

(3)- دروس/ 292.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 71

منتقل كرد دوّمى به منزله اولى است چون صاحب آن وى را جايگزين خود كرده است، و اگر از دنيا رفت وارث وى احق از ديگران است ... پس اگر ديگرى بر وى پيشى گرفت و آن را احيا كرد دو نظر است، يكى اينكه احياكننده مالك آن مى شود زيرا احيا موجب ملكيت مى شود ... دوم اينكه، مالك نمى شود چون مفهوم اين فرمايش پيامبر (ص) كه مى فرمايد: هر كه زمين مرده اى را احيا كند كه مال كسى نيست» و نيز اين روايت كه «در حق غير مسلمان از آنِ اوست» اين است كه اگر

حق مسلمان در آن باشد چنين اجازه اى نداشته و ملك او نيست. و نيز بر اساس روايتى كه مى گويد: هركس بر چيزى سبقت گيرد كه مسلمانى بر آن سبقت نگرفته است او به آن سزاوارتر است.» «1»

[چند روايت در باب تحجير

] در اينكه سنگ چين كردن مفيد اولويت و احقيّت است، علاوه بر سخن صاحب جواهر كه ادعاى اجماع و عدم خلاف بر آن داشت، و علاوه بر اينكه عرف جامعه اين را مى پسندد و حق پيشتازى و ارزش كار سنگ چين كننده را محترم مى شمارد و مزاحمت او را تضييع حق وى مى داند، روايات زير هم بر آن دلالت دارد:

1- روايتى كه از پيامبر (ص) نقل شده كه فرمود:

«كسى كه به چيزى سبقت گيرد كه مسلمان بدان سبقت نگرفته است او بدان سزاوارتر است» اين روايت در مستدرك از عوالى اللئالى نقل شده است «2»

پيش از اين مانند آن را از مغنى و از ابو داود روايت كرديم.

2- ابو داود به سند خود، از سمرة از پيامبر (ص) روايت كرده كه فرمود:

______________________________

(1)- مغنى 6/ 153.

(2)- من سبق الى ما لم يسبقه اليه مسلم فهو احق به. مستدرك الوسائل 3/ 149. عوالى اللئالي 3/ 480.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 72

كسى كه زمين را ديواركشى كند از آنِ اوست.» «1»

3- باز بيهقى به سند خود از سمره از پيامبر (ص) روايت كرده است كه فرمود: كسى كه بر چيزى ديوار بكشد از ديگران بدان سزاوارتر است. «2»

[معنى تحجير (سنگ چين) چيست؟

] و امّا اينكه معنى سنگ چين كردن چيست و با چه چيز تحقق مى يابد، ظاهراً اين يك مسأله عرفى است كه با خطكشى و كشيدن مرز و علامت گذارى و مانند آن تحقق مى يابد، و در حكم آن است شروع به احيا و ايجاد برخى آثار آن، از تذكره خوانديم كه گفت: شروع كننده در احياء موات تا هنگامى كه آن را تمام نكرد است را سنگ چين كننده مى نامند. پيش از اين از

مبسوط و مغنى نيز كلامى را در اين زمينه يادآور شديم.

1- نهايه ابن اثير در معنى تحجير مى نويسد:

«گفته مى شود: حجرت الارض و احتجرتها هنگامى كه بر زمين علامت روشنى قرار دهى كه ديگران را از آن بازدارد.» «3»

2- در شرايع آمده است:

«تحجير آن است كه بر زمين مرزهايى قرار دهد، يا ديوارى بر آن بكشد، و اگر كسى بر سنگ چين اكتفا كرد و به آبادانى نپرداخت امام او را بر يكى از دو كار مجبور مى كند، يا آن را احياء كند و يا دست از آن بردارد. و اگر امتناع كرد حاكم آن را از دست وى خارج مى كند تا زمين معطل نماند.

و اگر كسى زمين سنگ چين شده را تصرف كرد و آباد كرد تا هنگامى كه سلطان

______________________________

(1)- من احاط حائطاً على ارض فهى له. سنن ابو داود 2/ 159، كتاب خراج و في ء، باب احياء موات.

(2)- من احاط على شي ء فهو احق به. سنن بيهقى 6/ 142، كتاب احياء موات، باب من احياء.

(3)- نهايه 1/ 341.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 73

دست او [سنگ چين كننده] را كوتاه نكرده، يا به وى [آبادكننده] اجازه نداده صحيح نيست، و برخى از فقهاى ما امروز تحجير را احياء مى نامند و اين بعيد است.» «1»

فقها فريقين نيز براى تحجير و احكام آن فروع بسيارى را ذكر كرده اند كه محل بحث آن كتاب «احياء موات» است، ولى ما برخى از سخنان آنان را كه با اين مقام تناسب دارد يادآور مى شويم:

________________________________________

نجف آبادى، حسين على منتظرى - مترجم: صلواتى، محمود و شكورى، ابو ال، مبانى فقهى حكومت اسلامى، 8 جلد، مؤسسه كيهان، قم - ايران، اول، 1409 ه ق

مبانى

فقهى حكومت اسلامى؛ ج 8، ص: 73

1- در تذكره آمده است:

«سزاوار نيست سنگ چين كننده بيشتر از نياز خود سنگ چين كند و بر مردم تنگ گيرد، و نبايد چيزى را كه امكان آبادانى آن برايش نيست تصرف كند، پس اگر چنين كرد حاكم وى را به آباد كردن و يا كنار رفتن از آنچه بيش از اندازه گرفته وادار مى كند و آن را به كسانى مى سپارد كه آبادش كنند. و نيز اگر سنگ چين كننده احياء زمين را واگذاشت حاكم نسبت به آبادانى و يا ترك آن وى را مجبور مى كند، چون در نامه على (ع) آمده است:

«و اگر آن را رها كرد يا خرابش ساخت و مردى از مسلمانان پس از وى آن را آباد و احيا كرد پس او نسبت بدان سزاوارتر از كسى است كه رهايش كرده» و اين نظر بعضى از شافعيّه است. و ديگران گفته اند: كسى نمى تواند بيش از اندازه تصرف كند زيرا آن زيادى اندازۀ معينى ندارد.» «2»

آنچه ايشان از على (ع) روايت كرده، از صحيحه أبو خالد كابلى «3» گرفته شده، كه ما پس از آن بدان خواهيم پرداخت.

2- باز در همان كتاب مطالبى آمده كه خلاصه آن با حفظ عبارت ايشان اينگونه است:

«اگر زمينى از موات را سنگ چين كرد گفتيم كه وى اولى و احق نسبت بدان از ديگران است هرچند مالك آن نمى شود و بايد پس از سنگچينى به آبادانى آن

______________________________

(1)- شرايع 3/ 275- 276 (/ چاپ ديگر 794- 795، جزء چهارم).

(2)- تذكره 2/ 411.

(3)- وسايل 17/ 329، ابواب احياء موات، حديث 2.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 74

بپردازد تا زمين معطل نماند. پس اگر زمان طولانى شد و

آن را آباد نكرد سلطان او را به يكى از دو كار وادار مى كند، يا آبادش كند، يا دست بردارد تا ديگرى آبادش كند و از آن بهره مند گردد چون آبادانى آن به سود سرزمين اسلامى است.

و اگر از سلطان طلب تأخير و مدت كرد. زمان كمى كه آماده براى آبادانى آن شود به وى مهلت داده مى شود، و اين زمان اندازه مشخصى ندارد، بلكه بستگى به نظر سلطان دارد، و اين صحييح ترين دو نظر شافعى است، ابو حنيفه گويد: مدت سنگ چين سه سال است تا هنگامى كه از وى خواسته نشده است كه آبادش كند، پس چون مدت مهلت به پايان رسيد و به آبادانى آن همت نگماشت حق وى باطل مى شود.» «1»

3- باز در همان كتاب است:

«اگر سنگ چين كننده پيش از آنكه زمين را آباد كند آن را بفروشد معامله او صحيح نيست، زيرا او با سنگ چين مالك آن نشده است، و محتمل است كه معامله صحيح باشد، چون وى داراى حقى در آن است. و شافعيّه دو نظر دارند يك:

معامله صحيح نيست. زيرا حق تملك را نمى توان فروخت و به همين جهت حق شفعه در املاك شريكى را پيش از آنكه از آن حق استفاده شود نمى توان فروخت.

دوم اينكه: معامله صحيح است، زيرا وى احق از ديگران است و در حقيقت اين حق اختصاص خود را مى فروشد.» «2»

البته چون زمينها و معادن و آبها و مانند آن از اموال عمومى است كه خداوند متعال براى مصالح همه مردم آفريده است و اختصاص به فرد خاصى ندارد، پس مقتضاى عدل و انصاف كه عقل و شرع هم بر آن حكم مى كند اين است كه

علاوه بر حقوق اشخاص حقوق جامعه هم در آن رعايت شود. پس كسى كه برخى از مقدمات احياء را

______________________________

(1)- تذكره 2/ 411.

(2)- تذكره 2/ 411.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 75

با قصد احيا ايجاد كرده، اين عمل او عرفاً موجب اعتبار حقى براى او مى گردد، و اين مقدار به جامعه ضربه نمى زند، بلكه در جهت مصالح جامعه و طبعاً اهداف آفرينش است. پس به حكم عقل و شرع نسبت به آثار و اعمال و كارهاى خود سزاوارتر از ديگران است و اگر مانعى براى تمام كردن كارش حاصل شد به حكم عرف اين حق مشروع است و او نسبت به آثار و اعمال و كارهاى خود سزاوارتر از ديگران است و اگر مانعى براى تمام كردن كارش حاصل شد، به حكم عرف اين حق شروع در احيا به ديگرى منتقل مى شود همانگونه كه به ورّاث او نيز منتقل مى گردد.

و اما كسى كه قصد آباد كردن ندارد يا توان آن را ندارد آيا مى تواند مقدمات آن را به قصد خريدوفروش و انتقال به غير ايجاد كند؟ و آيا عرف و شرع چنين حقى را كه متعلق به جامعه است براى وى محترم مى شمارد؟ چنين فرضى پس از تأمّل در اهداف شرع مقدس اسلام و مقاصد آفرينش بسيار مشكل است. و ظاهراً ادلّه اولويت سنگ چين كننده، منصرف به افراد متعارف است [كه به قصد احيا انجام مى دهند.] و اگر خواسته باشى مى توانى بگويى: پس از آنكه زمين براى امام است و تصرف در آن منوط به اجازۀ اوست پس آنچه از روايات احيا و ديگر روايات استفاده مى شود اجازۀ در احيا و مقدمات آن است كه

به احيا منتهى مى شود، امّا اگر به قصد تجارت انجام شود ثبوت اجازه براى آن دليلى بر آن نيست. پس در اين صورت حقى براى او ثابت نمى شود تا بتواند به ديگران منتقل كند.

4- در جواهر از كتاب «الاسعاد» كه نزد ايشان از مهم ترين كتابهاى شافعيّه است آمده است:

«سزاوار است پس از سنگ چين به كار آبادانى زمين بپردازد، پس اگر كوتاهى كرد و زمان زيادى طول كشيد به طورى كه عرفاً آن را غير متعارف بدانند، حاكم به وى مى گويد: احيا كن يا دست از آن بردارد، زيرا اين حق مشترك است و تصرف او باعث محروم شدن ديگران است، همانند كسى كه در راه ايستاده [و مزاحم رفت و آمد ديگران است.] پس اگر عذرى آورد و مهلت خواست زمانى كوتاه به

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 76

وى مهلت داده مى شود، تا زيانى به وى وارد نشود. و زمان آن به سه روز [يا سه سال] معين نمى شود، بلكه اين به نظر حاكم است. پس اگر آن زمان گذشت و به آبادانى آن نپرداخت حق وى باطل مى شود، و اگر مهلت خواست ولى عذرى براى تأخير نداشت مقتضاى عبارت اصل روضه اين است كه به وى مهلت داده نمى شود. و سبكى گويد: اگر امام مى داند كه وى عذر براى تأخير در احيا ندارد زمين را در همان وقت از وى بازپس مى گيرد، و نيز اگر مدت طولانى نگذشته ولى مشخص است كه از آباد كردن آن صرفنظر كرده است.» «1»

5- باز در همان كتاب به نقل از آن [الاسعاد] آمده است:

«سنگ چين بايد به اندازه توان احيا باشد. بلكه بايد به اندازه نياز

خود اكتفا كند، تا بر مردم تنگى حاصل نشود. پس اگر بيش از توان احياء سنگ چين كرد يا بيش از نياز خود تصرف نمود، ديگرى مى تواند آن بخش زايد بر توان يا نياز او را احيا كند، همانگونه كه در روضه اين نظر تقويت شده است.» «2»

در ارتباط با مباحث فرعى تحجير به كتاب مغنى نيز مى توان مراجعه نمود. «3»

6- كلينى، از عده اى از اصحاب ما، از سهل بن زياد، از ريّان بن صلت،- يا مردى به نقل از ريّان- از يونس، از عبد صالح (امام موسى بن جعفر (ع)) روايت نموده كه فرمود:

زمين از آنِ خداوند است كه آن را وقف بندگان خود كرده، پس كسى كه زمين را سه سال پى درپى بدون دليل معطل گذاشت از دست او گرفته مى شود و به ديگرى واگذار مى گردد. اين روايت را شيخ نيز به سند خود از سهل آورده است. «4»

7- كلينى و شيخ، از على بن ابراهيم، از پدرش، از اسماعيل بن مرّار، از يونس، از

______________________________

(1)- جواهر 38/ 59.

(2)- جواهر 38/ 60.

(3)- مغنى 6/ 153.

(4)- عن العبد الصالح (ع) قال: ان الارض للّهِ- تعالى- جعلها وپقفاً على عباده، فمن عطّل ارضاً ثلاث سنين متواليه لغير ما علة أخذت من يده و دفعت الى غيره. وسايل 17/ 345، ابواب احياء موات باب 17، حديث 1.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 77

مردى، از امام صادق (ع) روايت نموده كه فرمود:

كسى كه زمينى از او گرفته شود و وى تا سه سال آن را مطالبه نكند، پس از سه سال ديگر حلال نيست آن را مطالبه كند. «1»

ضعف زنجيره سند اين دو روايت بخاطر ترديد و

نيز گسسته بودن آن [ارسال] واضح است. و جمله: «هر كه زمين را معطل بگذارد» با توجه با اطلاق آن، هم زمين آباد و هم زمين سنگ چين شده را شامل مى شود. اگر چه مفهوم تعطيل با زمين آباد بيشتر سازگار است ولى بر اساس اولويت زمين سنگ چين را نيز شامل مى شود.

در مرآة العقول ذيل اين دو روايت آمده است:

«من نديده ام كسى به ظاهر اين دو روايت فتوى بدهد، مگر اينكه روايت اوّل بدين معنىٰ حمل شود كه اگر كسى زمين را رها كند و سه سال آن را معطل بگذارد، امام وى را مجبور به احيا مى كند. و اگر انجام نداد آن را به كسى كه آبادش كند واگذار مى كند و اجاره اش را به وى مى پردازد.» «2»

البته اينكه زمين سنگ چين شده مستحق اجاره باشد غير واضح است، بله در زمين احيا شده در صورتى كه به حال خود رها شود چنين پرداختى گفته شده است چنانچه در روايت سليمان بن خالد آمده است «3» كه بعداً بدان خواهيم پرداخت.

روايت دوّم نيز حمل بر اين شده است كه با توجه به عدم مطالبه زمين، از آن اعراض كرده است، يا اينكه با توجه به اينكه امكان مطالبه داشته، مطالبه نكردن دليل بر اين بوده كه نمى خواسته است آن را احيا كند و زمين معطل مانده است.

و ما پيش از اين از ابى الصلاح حلبى خوانديم كه ايشان هر زمينى را كه مالك آن

______________________________

(1)- عن ابى عبد الله (ع) قال: من اخذت منه ارض ثم مكث ثلاث سنين لا يطلبها لم يحلّ له بعد ثلاث سنين ان يطلبها. وسايل 17/ 345، ابواب احياء موات، باب 17،

حديث 2.

(2)- مرآة العقول 19/ 406.

(3)- ر، ك: وسايل 17/ 329، كتاب احياء موات، باب 3، حديث 3.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 78

براى سه سال آن را معطل گذاشته از انفال بر مى شمرد. «1» و اطلاق كلام ايشان شامل زمين آباد نيز مى شود، بلكه ظاهر كلام ايشان نيز همين است، و اگر در زمين احيا شده اين را بپذيريم در زمين سنگ چين شده به طريق اولىٰ بايد آن را پذيرفت.

8- در خراج أبو يوسف آمده است: ليث از طاووس براى من روايت كرد كه گفت:

پيامبر خدا (ص) فرمود:

زمين موات از آنِ خدا و پيامبر او آنگاه براى شماست. پس كسى كه زمين مرده اى را احيا كند از آنِ اوست، و براى سنگ چين كننده پس از گذشت سه سال ديگر حقى نيست. «2»

9- باز در همان كتاب است كه گفت: نقل حديث كرد براى من محمد بن اسحاق، از زهرى، از سالم بن عبد الله كه عمر بن خطاب بر منبر گفت:

كسى كه زمين مرده اى را احيا كرده براى اوست، و براى سنگ چين كننده پس از گذشت سه سال ديگر حقى نيست. مانند اين مطلب از سعيد بن مسيب از عمر نيز نقل شده است. «3»

10- بيهقى به سند خود، از عمرو بن شعيب نقل روايت كرده است كه:

عمر سنگ چين را تا سه سال قرار داد، پس اگر آن را تا سه سال رها كرد و فرد ديگرى آن را احيا كرد، او بدان سزاوارتر است. «4»

11- در مغنى ابن قدامه آمده است كه گفت: سعيد در سنن خود از عمر نقل كرده است كه گفت:

كسى كه داراى زمينى است، يعنى كسى كه زمين را سنگ چين

كرده و سه سال آن را معطّل گذاشته، و افراد ديگرى آمده اند و آن را آباد كرده اند، آنان بدان سزاوارترند. «5»

12- در كتاب الاموال أبو عبيد درباره سنگ چين آمده است كه گفت:

______________________________

(1)- ر، ك: كافى أبو الصلاح/ 170.

(2)- قال رسول اللّٰه (ص): عادّى الارض للّه و للرسول ثم لكم من بعد. فمن احيا ارضاً ميتة فهى له، و ليس لمحتجر حق بعد ثلاث سنين. خراج/ 65.

(3)- خراج/ 65.

(4)- سنن بيهقى 6/ 148.

(5)- مغنى 6/ 154.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 79

مهلت آباد كردن آن در گفتار عمر آمده است كه او سه سال را براى آن قرار داد. «1»

13- باز در همان كتاب به سند خود، از حارث بن بلال مزنى، از پدرش آمده است:

كه پيامبر خدا (ص) سرزمين «عقيق» را به وى واگذار كرد. گفت: چون زمان عمر شد، به بلال گفت: پيامبر خدا (ص) آن را به تو واگذار نكرد تا آن را سنگ چين كرده از مردم دريغ دارى، اين را در اختيار تو قرار داد تا در آن كار كنى، آنچه را توان آباد كردنش را دارى بردار و بقيّه را برگردان. «2»

به نظر مى رسد نظر عمر در زمان خود و پس از آن مورد عمل واقع مى شده، و اگر اين بر خلاف حكم خدا بود از سوى ائمه ما عليهم السلام مخالفت آشكارى با آن صورت مى گرفت، همانگونه كه در ساير بدعت ها اينگونه بوده است، و چنين چيزى نقل نشده است، بلكه خلاف آن در خبر يونس، از امام صادق (ع) رسيده است [كه پيش از اين خوانده شد].

بله، ممكن است محدود كردن به سه سال يك حكم حكومتى بوده،

پس نمى توان در همه زمانها و مكانها بدان استناد كرد؛ و اين مطلبى است در خور توجه.

______________________________

(1)- الاموال/ 367.

(2)- الاموال/ 368.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 80

دليل اول: اطلاقات روايات احيا

با توجه به گستردگى آن و با توجه به اينكه در مقام بيانند، بلكه برخى از آنها با لفظ عام آمده است، مانند صحيحه محمد بن مسلم «هر قومى كه زمين را احيا كند» كه مسلمان و كافر را در بر مى گيرد. و تقيّد به مسلمين يا

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 118

مؤمنين كه در كلام امير المؤمنين (ع) در صحيحه كابلى و عمر بن يزيد آمده موجب تقييد در اين روايات گسترده كه از پيامبر (ص) و امام باقر و امام صادق عليهم السلام رسيده نمى شود، زيرا حمل مطلق بر مقيد در شرايطى است كه وحدت حكم احراز شود، و اين در احكام الهى عمومى است كه براى همه زمانهاست؛ اما در احكام حكومتى ممكن است به حسب موضوع عموماً و خصوصاً و به حسب اختلاف شرايط زمان و مصالح متفاوت باشد. «1»

علاوه بر اينكه احتمال دارد ذكر مسلمين يا مؤمنين براى بيان عنايت خاص به آنان باشد، يا بخاطر غلبه و ابتلاء آنان مطرح شده است نه اينكه حكم به آنان اختصاص يافته باشد، و همين دو نكته احتمالى براى رفع محذور لغويت در ذكر قيد اسلام و ايمان كافى است.

علاوه بر اين اثبات حكم براى موضوع خاص، آن حكم را از غير آن موضوع نفى نمى كند، زيرا اين از قبيل مفهوم لقب است كه حجت نيست.

و مؤيد تعميم است آنچه ما بارها يادآور شديم كه نظام تشريع صحيح موافق نظام تكوين است،

و اساس ملكيت اعتبارى در شرع همان ملكيت تكوينى است، و ملكيت آثار احياء چيزى است كه نظام تكوين آن را اقتضا مى كند بدون آنكه بين مسلمان و كافر تفاوتى قائل شود، زيرا هر يك از اينها تكويناً مالك فكر و قوا و جهاز فاعليت خويشند، پس قهراً مالك آثار فعل خويش مى باشند، و اگر فرض كنيم كه احياء زمين باعث

______________________________

(1)- بنابر مبناى استاد مد ظلّه كه مفاد روايات احياء اراضى موات را از مقوله احكام حكومتى مى دانند، اين بحث كه آيا اسلام يا ايمان يا ساير شروط احتمالى در احياءكننده شرط است يا نه؟ به كلى لغو و بى مورد است؛ زيرا وقتى اختيار احياء اراضى موات در دست حكومت حقّه در هر زمان باشد هر آنچه را آن حكومت صلاح ديد عمل مى كند؛ چه بسا مصلحت ديد به كفار اجازه احياء و تملك دهد، و چه بسا فقط اجازه تصرف.

و در مورد زمان غيبت كه تحليل و ارفاق از طرف ائمه عليهم السلام مطرح مى باشد، نيز سابقاً اشاره شد كه تحليل حكم حكومتى است، و در زمانى كه ائمه ما عليهم السلام قدرت و حاكميتى ندارند تحليل به معناى حكم حكومتى معناى معقولى ندارد؛ بلى اجازه احياء به معناى بيان حكم الهى متصور است. (مقرر)

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 119

ملكيت رقبۀ زمين مى شود باز فرقى بين مسلمانان و كافر نيست، و فرق گذاشتن يك امر بى مبنايى است.

مگر اينكه گفته شود: ملكيت كفار براى رقبۀ زمين در كشورهاى اسلامى چون موجب سلطه تدريجى آنان بر سياسيت و اقتصاد و فرهنگ مسلمانان مى شود شارع مقدس نخواسته است كه چنين كارى صورت گيرد.

به عبارت

ديگر مقتضى ملكيت اگر چه در هر دوى آنها موجود است ولى زيان سلطه كافر به كشورهاى اسلامى و شئون مسلمانان مانع از اعتبار ملكيت براى آنان شرعاً شده است، و در صورتى كه ما قائل به آن شويم قدر متيقن در مورد مسلمان است اما براى كافر تنها جواز تصرف يا احقيت مى باشد. و در اينجا نكته اى است در خور توجه.

دليل دوم: اينكه مورد موثقه محمد بن مسلم و صحيحۀ أبو بصير و مرسلۀ صدوق زمينى است كه متعلق به ذمّى بوده است و «تخصيص مورد» جايز نيست.

در موثقه محمد بن مسلم آمده است كه گفت: از امام صادق (ع) از خريدن زمين از يهود و نصارىٰ پرسيدم، فرمود:

«اشكالى در آن نيست، پيامبر خدا (ص) بر اهل خيبر پيروزى يافت، با آنان قرارداد بست كه زمينها در دستشان باشد در آن كار كنند و آبادش سازند؛ و من اشكالى در آن نمى بينم كه تو چيزى از آن را بخرى، و هر قومى كه چيزى از زمين را احيا كنند و در آن كار كنند، آنان سزاوارتر بدان هستند و آن براى آنهاست.» «1»

و در صحيحه أبو بصير آمده است كه گفت: از امام صادق (ع) از خريدن زمين از اهل ذمّه پرسيدم، آن حضرت (ع) فرمود:

______________________________

(1)- محمد بن مسلم قال: سألت ابا عبد الله (ع) عن الشراء من ارض اليهود و النصارىٰ، فقال: ليس به بأس قد ظهر رسول اللّٰه (ص) على اهل خيبر فخارجهم على ان يترك الارض فى ايديهم يعملونها و يعمرونها فلا ارى بها بأساً لو أنّك اشتريت منها شيئاً، و أيّما قوم احيوا شيئاً من الارض و عملوها فهم احق بها و هى لهم. وسايل 11/ 118، ابواب جهاد عدو، باب 71، حديث 2.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 120

«اشكالى ندارد كه چيزى را از

آنها بخرى، هنگامى كه در آن كار كنند و آن را آباد سازند آن براى آنهاست. و هنگامى كه پيامبر خدا (ص) بر خيبر پيروزى يافت و يهود در آنجا زندگى مى كردند، با آنان پيمان بست كه زمين در دستشان باشد در آن كار كنند و آبادش سازند.» «1»

مرسله صدوق نيز مانند همين روايت است. «2»

ملاحظه مى فرماييد كه امام (ع) به جواز خريدن زمينهاى يهود و نصارىٰ حكم فرموده، و بر زمين هاى آنها حكم كلى حاكم بر احياء را منطبق ساخته و فرموده زمين براى احياكننده است، و اگر احيا سبب ملكيت رقبۀ زمين باشد- چنانكه مفروض نزد آقايان همين است- پس مجالى براى استثناء كافر از آن نيست، چون تخصيص مورد ناپسند است.

ولى اشكالى كه بدان وارد است اينكه: زمينهاى خيبر زمينهاى خراج بوده و رقبۀ آن براى يهود باقى نمانده بلكه منتقل به مسلمانان يا پيامبر (ص) شده است، پس مراد از خريدن در اين روايات خريدن آثار احيا و عمل يهود است، و به همين روايات ما نيز استناد كرديم كه گفتيم احياء سبب ملكيت رقبۀ زمين نيست، بله دلالت آن بر ثبوت احقيت و اولويت واضح است.

دليل سوم: همۀ فقهاى ما اتفاق دارند بر اينكه زمينهايى كه با جنگ گشوده شده (مفتوح عنوه)

از كفار به مسلمانان به عنوان اينكه مسلمانند منتقل مى شود، اگر چه كفار با احيا مالك آن شده باشند؛ و اگر احياء كفار تمليك آور نبود، يا در احيا اجازه نداشتند واجب بود كه زمين بر ملك امام يا اباحۀ اصلى خود باقى مى ماند، و در جواهر به اين

______________________________

(1)- أبو بصير قال: سألت ابا عبد الله (ع) عن شراء الأرضين من اهل الذّمة فقال (ع): لا بأس بان يشتريها منهم، اذا عملوها و احيوها

فهى لهم. و قد كان رسول اللّٰه (ص) حين ظهر على خيبر و فيها اليهود خارجهم على ان يترك الارض فى ايديهم يعملونها و يعمرونها. وسايل 17/ 330، كتاب احياء موات، باب 4، حديث 1.

(2)- ر، ك: وسايل 17/ 327، كتاب احياء موات، باب 1، حديث 7.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 121

دليل استناد شده است. «1»

ولى ممكن است گفته شود: احياء زمينها توسط كفار پيش از طلوع اسلام بوده است.

و آنان اگر چه به حكم عقلا مالك زمينهاى خود بوده اند، از اين جهت كه مالك قوا و نيروى كار خود بوده اند پس قهراً نتيجه كار آنان نيز متعلق به آنان مى باشد، ولى پس از نزول آيۀ انفال و قرار گرفتن آن براى پيامبر يا امام و توقف تصرف در آن بر اجازه امام محتمل است كه اين اجازه به كفار تعميم داده نشده باشد، يا اينكه ملكيت آنان به خاطر مصالحى كه مورد نظر بوده متوقف بر اجازه امام و اسلام آنان شده باشد، و در دو صحيحه كابلى و عمر بن يزيد فرض اين است كه تنها به مسلمانان و مؤمنان اجازه داده شده است. بله، اين روايت كه به طور مطلق مى گويد: «هر كه زمين را احيا كند از آنِ اوست» نيز وجود دارد و مطلق است ولى استدلال به آن به دليل اوّل بازمى گردد و دليل مستقلى نيست.

خلاصه سخن اينكه: ممكن است پيش از نزول آيه انفال و پس از نزول آن فرق باشد، و سببيّت احياء براى ملكيت آنان پيش از نزول آيه براى پس از آن مفيد نيست.

مگر اينكه گفته شود: حكم به اينكه زمينهاى مفتوح عنوه براى

مسلمانان است شامل فتوحات پس از نزول آيه نيز مى شود، زيرا مصداق بارز آن زمينهاى عراق است كه در زمان عمر فتح شد، و شايد بسيارى از آنها پس از نزول آيه احيا شده است، پس مجالى براى فرق از اين جهت نيست.

بله، ممكن است بين موات در بلاد كفر و موات در كشورهاى اسلامى فرق گذاشته شود، و گفته شود: احياء در اول بصورت مطلق بر اساس قاعده و اقتضاى طبيعت مفيد ملكيت است، بر خلاف دوم، زيرا مالكيت كفار نسبت به زمينها در بلاد اسلامى موجب

______________________________

(1)- جواهر 38/ 15.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 122

سلطه آنان بر شئون مسلمانان مى شود، و شارع آن را ممنوع كرده است چه اجازه از آن صادر شده باشد يا صادر نشده باشد.

بر اساس اين تقسيم بندى نيز دو صحيحه كابلى و عمر بن يزيد كه مى گويند:

امير المؤمنين (ع) اجازه در احيا داده به همين برداشت حمل مى شود، چون اجازه آن حضرت از بلاد كفر منصرف است. ولى آنچه كار را آسان مى كند اين است كه ما در مسأله پيشين به تفصيل يادآور شديم كه اگر بخواهد احياء موجب ملكيت رقبۀ زمين باشد مورد اشكال است، هرچند احياكننده مسلمان باشد، بله اگر امام آن را تمليك كسى كرد مسأله ديگرى است.

و ملكيت نسبت به حيثيت احياء و آثار آن همانگونه كه بارها يادآور شديم امرى است كه نظام تكوين آن را اقتضا مى كند، و عقلا بر صحت آن حكم مى كنند و در اين رابطه تفاوتى بين مسلمان و كافر نيست، زيرا هر يك از اينها مالك فكر و قوا و ابزار فاعليت خويش است به صورت تكوينى

پس قهراً مالك آثار فعل خويش نيز مى باشد، و نظام تشريع صحيح چيزى است كه هماهنگ با نظام تكوين باشد، و دلالت بر همين معنا داشت در خصوص كافر موثقۀ محمد بن مسلم و صحيحۀ أبو بصير كه پيش از اين گذشت. البته همانگونه كه گفتيم: تصرف متوقف بر اجازه است، اما رقبه زمين حاصل كار و تلاش احياكننده نيست تا مالك آن باشد. و اين امرى است واضح و آشكار.

ممكن است همين نظريّه را در مورد اراضى مفتوح عنوه نيز پذيرفت، زيرا آنچه از كفار به مسلمانان با غلبه و غنيمت منتقل مى شود، چيزى جز آنچه آنان با احياء خودشان مالك شده اند نيست، و آن همان آثار عمل و كار و تلاش آنان است.

و اما رقبه زمين همواره بر حال اوليه خود كه از اموال عمومى است و خداوند براى همۀ مردم آفريده است باقى است.

و اگر خواستى مى توانى بگويى كه آنان مالك زمينند ولى به اعتبار آثار آن، و با غلبه بر آنان مسلمانان چيزى زيادتر از آن را مالك نمى شوند، و اگر زمين ويران شد به همان حال پيش از احياء و عمران خود بازمى گردد و آنچه در موثقۀ محمد بن مسلم و

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 123

صحيحۀ أبو بصير ملك اهل ذمّه قلمداد شده است، همان آثار احياء است كه پس از پيروزى و در اختيار قرار گرفتن زمين از سوى پيامبر اكرم (ص) براى آنان حاصل شده است. نه آنچه از قبل در اختيارشان بوده و به مسلمانان منتقل شده است.

و در احياء موات روضه پس از قول مصنف كه مى نويسد: «و كسى كه آن را احيا

كرده مالك آن مى شود در صورت غيبت امام» مى گويد:

«در اين زمينه مسلمان و كافر برابرند، به خاطر عموم «هر كه زمين مرده اى را احيا كند براى اوست» و اين مشكلى را ايجاد نمى كند كه در صورت ظهور امام براى وى باشد. زيرا اين كمتر از حق آن حضرت، مانند خمس و غنايم بدون اجازه امام، در دست ديگران نيست، زيرا اينها در دست كافران و مخالفان است در زمان غيبت به صورت ملكيت و نمى توان آن را از آنها گرفت، و در اينجا اولىٰ است.» «1»

و در احياء الموات جامع المقاصد آمده است:

«مخفى نماند كه اشتراط اجازه امام (ع) در زمان ظهور اوست، اما در زمان غيبت نه، زيرا در اين صورت احياء ممتنع مى نمايد.

و آيا در زمان غيبت كافر با احيا مالك مى شود؟ در برخى از حواشى منسوب به شيخ شهيد ما در قواعد در بحث انفال خمس ديدم كه مالك مى شود و گرفتن آن از وى حرام است، و محتمل نيز همين است. و دلالت بر آن دارد اينكه مخالف و كافر در زمان غيبت حق خود را از غنيمت مالك مى شوند و نمى توان چيزى را از دست كسى كه چيزى در دست آن است مگر با رضايت وى گرفت و به همين گونه است سخن در حق ائمه (ع) از خمس نزد كسى كه اعتقادى به خمس ندارد، و بلكه حق ديگر اصناف مستحقين خمس بخاطر شبهه اعتقاد به اينكه مصرف آن براى آنها حلال است، پس زمين موات اولىٰ است.

______________________________

(1)- لمعه دمشقيه 7/ 135 (/ چاپ ديگر 2/ 250).

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 124

و به همين جهت نمى توان زمين

خراج را از مخالف و كافر گرفت. و جايز نيست گرفتن خراج و مقاسمه را از آنان مگر به دستور سلطان جور، و اين از امورى است كه بر آن اتفاق است. و اگر كسى زمين خراج را فروخت به اعتبار مايملك آن صحيح است، اگر چه كافر باشد، و در اين هنگام است كه عمومات مانند «من احيا ارضاً ميتة فهى له- هر كه زمينى را آباد كند براى اوست» بر اساس ظاهر آن در زمان غيبت جريان مى يابد، و تخصيص منحصر به زمان ظهور است و بايد به ظاهر آن حمل شود، و اين نظر درست و سنجيده اى است.» «1»

علاوه بر اينكه مى توان برخى از آنچه را از اين دو بزرگوار فرمودند مورد انكار قرارداد، و نيز مى توان آنچه را آنان فرمودند مورد اتفاق است، كليت آن را منع نمود، چند اشكال به سخنانشان وارد است:

اولًا: ما پيش از اين گفتيم كه احياء و لو در زمان غيبت مشروط به اجازه است، زيرا مقتضاى اينكه مى گوييم انفال براى امام است و ديگران نمى توانند بدون اجازه او تصرف كنند چنين شرطى است. بله، اجازه عام كافى است همانگونه كه بر اساس روايات تحليل و روايات احيا و سيره مستمره كه منعى هم بر آن نرسيده، ادعا شده است.

ثانياً انفال كه از جملۀ آنها زمين موات است، چنانكه از ظاهر كلمات آنان استفاده مى شود ملك شخص امام معصوم نيست، بلكه اموال عمومى است كه خداوند براى همۀ مردم تا روز قيامت آفريده است و معاش و معاد مردم بر اساس آن مى چرخد، نهايت امر اينكه در اختيار امام به عنوان اينكه سياست گزار مسلمانان است قرار

گرفته تا استبداد و ظلم و دشمنى در بين مردم به وجود نيايد، و زمان غيبت شرعاً زمان هرج و مرج نيست و وظايف امامت معطل نمى ماند، پس بناچار كسى كه شرايط حكمرانى را دارد متصدى آن مى گردد، و براى آنان در شئون حكومت همان اختياراتى است كه

______________________________

(1)- جامع المقاصد 1/ 408، ذيل قول مصنف: لا يمله الآخذ.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 125

براى ائمه معصومين عليهم السلام بوده است، اگر چه عصمت و مقامات عاليه آنان براى اينان نيست- همانگونه كه بارها در مباحث كتاب يادآور شديم «1»- پس امور انفال و از آن جمله امور اراضى به آنان بازمى گردد. و آنان طبق مصالح مى توانند به كسى اجازه دهند و يا كسى را از آن منع كنند. و بر همين مبناست كه اگر اين را به صلاح اسلام و مسلمين مى دانند مى توانند به كفار نيز اجازه احيا بدهند، اگر چه تمليك اراضى كشورهاى اسلامى به كافر غالباً مخالف مصلحت است، چرا كه غالباً مقدمه سلطه آنان بر مسلمانان است.

همه اينها در صورتى است كه در زمان غيبت حكومت حقه اى تشكيل گردد. اما در صورتى كه به هر دليل چنين حكومتى تشكيل نشود، ظاهراً صلاح اسلام و مسلمين به خاطر حفظ نظام به اندازه امكان رعايت همان مسائلى است كه اين دو بزرگوار بيان فرمودند، تا آنگاه كه امام زمان (عجل اللّٰه تعالى فرجه) ظاهر گردد و نظر خويش را ارائه فرمايد.

مسأله ششم: آيا احيا موجب مالكيت رقبۀ زمين است؟
اشاره

آيا احيا در زمين موات موجب مالكيت رقبۀ زمين توسط احياكننده است به گونه اى كه از ملك امام به طور كلى خارج گردد، يا احيا تنها موجب احقيت احياكننده است و

تنها استفاده از آن ويژه اوست و كسى نمى تواند مزاحم او شود، مانند آنچه در سنگ چين گفته شد، و از ملكيت امام به طور كلى خارج نشده است، و به تعبير ديگر مى توان گفت: او مالك حيثيت احيا و آثار آن است بدون آنكه مالك رقبه آن باشد، و امام مى تواند براى استفاده از آن شرطهايى را بگذارد يا مالياتى از او بگيرد، يا اينكه در اين مورد بين مسلمان و كافر تفصيل قايل شويم، همانگونه كه در تذكره آمده است كه براى مسلمان ملكيت حاصل مى شود ولى براى كافر جز اولويت نيست؟

در مسأله وجوه بلكه اقوالى است. ظاهر «لام» در «فهى له» كه در بيشتر روايات باب آمده اين است كه ملك وى مى شود، زيرا لام هرچند براى مطلق اختصاص وضع شده است، و لكن اختصاص تامّ همان ملكيت است. خلاصه كلام اينكه: فرق است بين «مطلق اختصاص» و «اختصاص مطلق» اوّل اعم است و دوّم منصرف به خصوص ملكيت تامه مى شود، و همين معنا چنانكه گفته شده بين فقهاى اصحاب اماميه و بلكه بين فقهاى فريقين مشهور است كه براى كسى كه سخنان آنان را در اين باب و ديگر بابها مانند بيع و وقف مورد پژوهش قرار دهد روشن مى گردد، زيرا خريدوفروش و وقف تنها در ملك امكانپذير است.

[سخنان فقها در مسأله

] 1- ولى شيخ در تهذيب پس از ذكر اباحۀ اراضى خراج و اراضى انفال در زمان غيبت مى نويسد:

«اگر گوينده اى بگويد: همۀ آنچه شما ذكر كرده ايد دلالت بر اباحۀ تصرف براى

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 81

شما در اينگونه زمينها دارد ولى دلالت ندارد بر اين كه مى توانيد آن را با

خريدوفروش تملك كنيد، پس اگر خريدوفروش صحيح نباشد چيزهايى كه فرع آن است مانند وقف و مهر قرار دادن و بخشش و امورى مانند اينها نيز صحيح نيست.

در پاسخ وى گفته مى شود: ما پيش از اين زمينها را به سه دسته تقسيم كرديم:

زمينهايى كه اهل آن مسلمان شده اند كه در دست آنان باقى مى ماند و زمينهايشان ملك آنان است، و اينگونه زمينها را مى توان خريدوفروش كرد. و اما زمينهايى كه با جنگ گرفته شده يا اينكه اهل آن بر سر آن مصالحه كرده اند، ما مى توانيم آنها را خريدوفروش كنيم، چون ما هم در آنها بهره اى داريم چون كه آنها متعلق به مسلمانان است، و بر اين زمينها خريدوفروش از اين جهت صحيح است. و اما انفال و آنچه جارى مجراى آن است تملك آن به وسيله خريدوفروش صحيح نيست، بلكه تنها تصرف در آن براى ما مباح شمرده شده است.» «1»

در ارتباط با فرمايش ايشان بايد گفت: زمينهاى خراج ملك عنوان مسلمانان است نه اشخاص بصورت مشاع، تا گفته شود هر فرد از آنان بخشى از آن را دارد. بله، در بحث اراضى مفتوح عنوه گفته شد چيزهايى كه مخصوص زارع است را مى توان فروخت، چيزهايى مانند ساختمان، درخت، مرز و ... و حد اقل مى تواند حق اختصاص خود را بفروشد، همانگونه كه بين كشاورزان كه در روستاها مالك رقبۀ زمين نيستند متداول است، و ما بر همين اساس در آنجا روايات مختلف باب را جمع كرده ايم.

و ظاهر كلام اخير ايشان اين است كه نمى توان رقبۀ زمين انفال را تملك كرد و نمى توان آن را فروخت يا خريد.

ولى اشكالى كه بر سخن ايشان وارد است اين

است كه زمين انفال به طور قطع كمتر از زمين خراج نيست، پس هنگامى كه نقل و انتقال در زمين خراج به لحاظ حق زراعت

______________________________

(1)- تهذيب 4/ 145، باب زيادات.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 82

جايز باشد چرا در زمينهاى انفال از اين جهت جايز نباشد؟ مگر اينكه گفته شود عدم جواز مربوط به قبل از احيا و ثبوت حق است. در هر صورت ظاهر سخن ايشان عدم ملكيت رقبه زمين بلكه تنها اباحه تصرف در آن است.

2- در استبصار پس از ذكر روايات احيا مى نويسد:

«درست ترين سخن در مورد اين روايات و ديگر رواياتى كه بدين مضمون است و ما بسيارى از آنها را در كتاب بزرگ خود آورديم اين است كه هر كس زمينى را احيا كند اولىٰ به تصرف در آن است ولى مالك آن زمين نمى شود، زيرا اين زمينها از جمله انفال است كه ويژه امام است، و تنها كسى كه آنها را احيا كند در صورتى كه حقوق واجب آن را به امام بپردازد اولىٰ به تصرف در آن مى گردد. و ما در آن كتاب ادله مسأله و روايات گسترده آن را يادآور شده ايم.» «1»

آنگاه در ادامه بحث به صحيحه ابى خالد كابلى استدلال شده است كه ما در آينده بدان خواهيم پرداخت.

3- در كتاب متاجر نهايه (باب بيع مياه و مراعى) آمده است:

«زمينها بر چهار دسته اند: زمينهاى خراج ... زمينهاى صلح ... زمينهايى كه صاحبانش با علاقه خود مسلمان شده اند ... و زمينهاى انفال، و آن هر زمينى است كه اهل آن بدون جنگ از آنجا كوچ كرده اند، و زمينهاى موات و قلّه كوهها و جنگلها و معادن

و هداياى پادشاهان. و همۀ اينها ويژه امام است، به هر كه خواهد آنها را واگذار مى كند و به هر كه خواهد مى بخشد و اگر بخواهد مى فروشد، و هر كه زمين مرده اى را احيا كند از ديگران سزاوارتر به تصرف در آن است؛ پس اگر زمين داراى مالك شناخته شده اى است، بايد اجارۀ آن را به وى بپردازد، و تا هنگامى كه وى مايل به ادامه كار در آن است مالك نمى تواند آن

______________________________

(1)- استبصار 3/ 108، كتاب بيوع، باب من احيا، ذيل حديث 4.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 83

را از دست وى بيرون آورد. و اگر مالك شناخته شده اى ندارد و از آنِ امام است، كسى كه آن را احيا مى كند بايد اجارۀ آن را به امام بپردازد؛ و امام نمى تواند آن را از دست وى بگيرد و به ديگرى بسپارد مگر آنكه همانند ديگران به آبادانى آن همت نگمارد يا آنچه را ديگران تقبل كرده اند تقبّل نكند. و هنگامى كه احياكننده بدين صورت بخواهد چيزى از آن را بفروش برساند نمى تواند رقبۀ زمين را بفروشد، بلكه مجاز است همان چيزهايى را كه مى توانسته در آن تصرف كند بفروشد.» «1»

4- باز در همان كتاب آمده است:

«كسى كه زمين مرده اى را احيا كند براى اوست، و او اولىٰ به تصرف در آن است اگر صاحب شناخته شده اى ندارد و براى سلطان اجارۀ زمين است. و اگر صاحب شناخته شده اى دارد بايد هم ماليات زمين و هم اجارۀ آن را بپردازد.» «2»

5- در كتاب زكات نهايه (باب احكام زمينها) آمده است:

«نوع چهارم: هر زمينى كه اهل آن كوچ كرده اند يا مرده بوده و احيا شده است

يا نيزار بوده و غير آن از چيزهايى كه در آن كشت نمى شده و تبديل به زمين كشاورزى شده است، كه همه اين زمينها ويژه امام است، هيچ كس در آنها بهره اى ندارد، و امام مى تواند با گرفتن و بخشيدن و خريدوفروش هر گونه كه صلاح بداند در آنها تصرف كند، و نيز مى تواند آنها را به نصف يا ثلث يا ربع محصول آنها به كسى واگذار كند، و نيز مى تواند پس از گذشت مدت قباله، آن را از كسى بگيرد و به ديگرى واگذار كند، مگر زمينهايى كه پس از موات بودن آباد شده، كه قهراً آبادكننده اولى به تصرف است تا زمانى كه همان اجاره اى را كه ديگران مى پردازند بپردازد و اگر از اين مقدار سرباز زد امام مى تواند آن را از وى

______________________________

(1)- نهايه/ 418- 420.

(2)- نهايه/ 442.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 84

گرفته و به ديگرى كه صلاح مى داند واگذار كند.» «1»

6- در كتاب جهاد مبسوط پس از ذكر زمينهاى مفتوح عنوه آمده است:

«اما زمينهاى موات به غنيمت در نمى آيد، و آن ويژه امام است، پس اگر يكى از مسلمانان آن را احيا كرد اولىٰ به تصرف در آن است و اجارۀ آن براى امام است.» «2»

ملاحظه مى فرماييد كه اين شيخ طوسى كارشناس فقه شيعه اماميّه است كه ملكيت رقبه زمين احيا شده را براى احياكننده در چهار كتاب خويش مورد انكار قرار داده است.

بله، در كتاب احياء الموات مبسوط مى نويسد:

«زمينهاى موات نزد ما ويژه امام است و هيچ كس با احيا مالك آن نمى شود مگر آنكه امام به وى اجازه دهد.» «3»

و ظاهر سخن ايشان اين است كه ملكيت

حاصل مى شود، مگر اينكه بگوييم اين ملكيت، ملكيّتِ حيثيت احيا و آثار آن است، يا اينكه مراد از اجازه امام اجازۀ او در تملك است كه گويى رقبۀ زمين را براى امام فروخته است، پس تهافتى بين دو سخن ايشان نيست.

7- قاضى ابن برّاج در مهذب در باب زمينهاى انفال گويد:

«و آن ويژه امام است نه ديگر مردم؛ و او مى تواند با بخشش و فروش و غير آن از ديگر تصرفات هر گونه كه صلاح بداند در آن تصرف كند، و نيز او (ع) مى تواند به هر كه صلاح بداند از نصف يا ثلث يا ربع واگذار كند، و پس از گذشت زمان قرار داد آن را از وى بازپس گيرد و به ديگرى واگذار كند، مگر اينكه موات بوده و او احيا كرده باشد كه در اين صورت از دست كسى كه آن را احيا كرده بازپس گرفته

______________________________

(1)- نهايه/ 196.

(2)- مبسوط 2/ 29.

(3)- مبسوط 3/ 370.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 85

نمى شود، و او اولىٰ به تصرف است تا هنگامى كه همانگونه كه ديگران اجاره مى دهند اجاره دهد، پس اگر نپذيرفت امام (ع) مى تواند آن را از دست وى بگيرد و به هر كه صلاح بداند واگذار كند.» «1»

8- ابن زهره در جهاد غنيه مى نويسد:

«و اما زمين انفال و آن هر زمينى است كه اهل آن بدون جنگ آن را تسليم كرده باشند يا از آنجا كوچ كرده باشند و هر زمينى كه مالك آن مرده است و وارثى چه به قرابت و چه به ولاء عتق (ولايت برده آزاد شده) براى آن نيست و عمق بيابانها و قلّه كوهها و جنگلها

و پيش كش هاى پادشاهان كه از راه غصب نبوده است، و زمينهاى موات، كه اينها ويژه امام است نه ديگران، و براى اوست كه هر گونه صلاح مى داند از فروختن يا بخشيدن يا غير آن در آن تصرف كند و به هر كس مى خواهد واگذار كند، و كسى كه در اختيار او قرار مى گيرد بايد علاوه بر حق واگذارى اگر داراى شرائط زكات است زكات آن را بپردازد.» «2»

9- در احياء الموات غنيه آمده است:

«در گذشته روشن كرديم كه زمينهاى موات براى امامى است كه جانشين پيامبر است و آن از جملۀ انفال است كه مى تواند انواع تصرفات را در آن انجام دهد، و كسى نمى تواند در آن بدون اجازۀ وى تصرف كند، و بر اين معنىٰ اجماع طايفه دلالت دارد، و بر مخالفان بر آنچه از خودشان روايت نموده اند احتجاج مى شود كه [پيامبر (ص)] فرمود: «براى هيچ يك از شما نيست مگر آنچه امام وى براى او بپسندد» و هر كه زمين را با اجازۀ مالك وى [يعنى امام] احيا كند يا به سنگ چين كردن آن سبقت گيرد از ديگران به تصرف در آن سزاوارتر است، و مالك نمى تواند آن را از وى بازپس گيرد مگر آنكه به آبادانى آن اقدام نكند و آنچه را ديگران براى اجاره مى پردازند نپردازد، اين نظر بر اساس اجماعى است كه بدان

______________________________

(1)- مهذّب 1/ 183.

(2)- جوامع الفقهيّه/ 523 (/ چاپ ديگر/ 585).

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 86

اشاره شد، و بر مخالف احتجاج مى شود به آنچه روايت نموده اند كه [پيامبر (ص)] فرمود: «هر كه زمين مرده اى را احيا كند از آنِ اوست» و نيز اين جمله: «هر كس

بر زمينى ديوار بكشد از آنِ اوست» و مراد همۀ اينها اين است كه وى سزاوارتر به تصرف است، زيرا وى با اجازه در احياء مالك رقبۀ زمين نمى شود.» «1»

10- در باب احكام زمينهاى سراير آمده است:

«نوع چهارم: هر زمينى است كه اهل آن از آن كوچ كرده اند، يا موات بوده و احيا شده يا جنگل و غير آن بوده و اكنون تبديل به زمين كشاورزى شده، كه همۀ اين زمينها از آنِ امام است و كسى را در آن بهره اى نيست و او مى تواند انواع تصرفات از قبيل گرفتن، بخشيدن، خريدوفروش به هر گونه كه صلاح مى داند در آن انجام دهد، و او مى تواند آنها را بر اساس نصف يا ثلث يا ربع درآمد، به افراد واگذار كند، و مى تواند پس از پايان قرارداد آن را از فردى بگيرد و به ديگرى واگذار كند. و از اين زمينها استثناء شده زمينى كه پس از موات شدن احيا شده است، كه آن كسى كه آن را احيا كرده از ديگران نسبت بدان سزاوارتر است، تا هنگامى كه آنچه را ديگران مى پردازند بپردازد؛ پس اگر سرباز زد امام مى تواند آن را از دست وى بگيرد و به ديگرى واگذار كند، چنانكه در برخى روايات آمده است.» «2»

11- در احياء الموات شرايع آمده است:

«و اجازه او شرط است، پس هنگامى كه اجازه داد كسى كه آن را احيا كرده اگر مسلمان است مالك آن مى شود ... و هر زمينى كه به ملكيت مسلمانى در آمده است براى او و پس از وى براى وارث اوست، و اگر مالك شناخته شده اى ندارد براى امام (ع) است و احياء آن

مگر با اجازۀ او جايز نيست و اگر كسى بدون اجازۀ وى آن را احيا كرد مالك نمى شود. و اگر امام (ع) غايب باشد احياكننده سزاوارتر

______________________________

(1)- جوامع الفقهيّه/ 540 (/ چاپ ديگر/ 602).

(2)- سراير/ 111.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 87

بدان است تا هنگامى كه به آبادانى آن همت مى گمارد. پس اگر آن را رها كرد تا ويران شد و ديگرى آن را احيا كرد احياكننده مالك مى شود. و هنگامى كه امام (ع) ظهور كرد مى تواند از وى رفع يد كند.» «1»

ما پيش از اين احتمال داديم كه مجموع سخن ايشان محقق] تا آنجا كه مى فرمايند «و اگر امام غايب باشد» مربوط به زمان حضور است و مراد از اجازه، اجازه در تملك است. و در زمان غيبت چون اجازه نيست احيا تنها موجب احقيّت مى گردد.

12- مانند همين مطلب در كتاب مختصر آمده است، در مبحث احياء موات اين «كتاب پس از بيان معنى موات و اينكه اينگونه زمينها براى امام است مى نويسد:

«و با اجازۀ او با احيا مالك مى شود، و اگر امام غايب باشد كسى كه به احياء آن پيشى گيرد بدان سزاوارتر است و با وجود امام براى اوست كه از وى رفع يد كند.» «2»

13- در احياء الموات تذكره آمده است:

«براى كسى احياى آن جز با اجازۀ وى جايز نيست، پس اگر كسى بدون اجازۀ وى بدان پيشى گرفت و آن را احيا كرد مالك آن نمى شود. و اگر احيا در زمان غيبت امام (ع) باشد احياكننده تا هنگامى كه به آبادى آن همت مى گمارد بدان سزاوارتر است، پس اگر آن را رها كرد تا آثار آن از بين رفت

و ديگرى آن را احيا كرد، وى مالك آن مى شود، و چون امام (ع) ظهور كرد، مى تواند از وى رفع يد كند بر اساس آنچه پيش از اين گفتيم.» «3»

و مانند اين مطلب را در جاى ديگر نيز گفته است. «4»

از همۀ اين كلمات استفاده مى شود كه در زمان غيبت زمين موات به ملكيت كسى در نمى آيد، و اين همان چيزى است كه اكنون مورد ابتلاى ماست.

______________________________

(1)- شرايع 3/ 271- 272 (/ چاپ ديگر/ 791- 792، جز 4).

(2)- مختصر النافع/ 259.

(3)- تذكره 2/ 401.

(4)- تذكره 2/ 403.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 88

و در هر صورت اين فقهاى بزرگوار ما تصريح دارند كه زمينهاى موات از آنِ امام است و او مى تواند با فروش و يا بخشش و مانند آن در آنها تصرف كند، و به ناچار خريدار يا كسى كه به وى بخشيده شده در اين صورت مالك رقبۀ آن مى باشد.

ولى از سخنانشان استفاده مى شود كه احيا موجب ملكيت رقبۀ زمين نمى شود، و احياكننده نمى تواند رقبۀ آن را بفروشد، بلكه فقط وى اولىٰ به تصرف و احق بدان است و بايد حق و حقوق آن را بپردازد، مگر اينكه آن را رها كند و به آبادانى آن نپردازد يا آنچه را ديگران از حقوق مالى مى دهند ندهد. بله، شيخ در نهايه- همانگونه كه خوانده شد- تصريح فرموده كه وى مى تواند همانگونه كه در اراضى مفتوح عنوه گفته شده است، حق تصرف خود را بفروشد.

روايات مسأله

و امّا روايات مسأله بدين صورت است:

1- در وسايل، از كلينى، از محمد بن يحيىٰ از احمد بن محمد بن عيسىٰ، از ابن محبوب، از هشام بن سالم، از

ابى خالد كابلى، از امام باقر (ع) روايت نموده كه فرمود:

در كتاب على (ع) يافتيم كه زمين براى خداست به هر يك از بندگانش كه بخواهد به ميراث مى دهد و پايان كار براى پرهيزكاران است. من و اهل بيتم كسانى هستيم كه زمين را به ميراث مى بريم و ما پرهيزكارانيم، و همه زمين براى ماست پس كسى كه خواست زمينى از مسلمانان را احيا كند، آن را احيا كند و خراج آن را به امام از اهل بيت من بپردازد، و بهره هايى كه از آن مى برد براى اوست، پس اگر آن را رها كرد يا تخريب كند و فردى از مسلمانان پس از وى آن را تصرف كند و زنده و آبادش سازد، وى از كسى كه آن را رها كرده سزاوارتر است، و بايد خراج آن را به امامى كه از اهل بيت من است بپردازد و براى اوست آنچه از آن بهره ور مى گردد، تا آنگاه كه قائم اهل بيت من با شمشير آشكار شود، كه آن زمينها را در اختيار گيرد و غاصبان را از آن دور كند، همانگونه كه

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 89

پيامبر خدا (ص) آنها را در اختيار گرفت و معاندان را از آن دور ساخت، مگر آنچه در دست شيعيان ماست، كه وى آنچه در دست آنان است را به آنان مى بخشد و زمين را در دست آنان واگذارد.

اين روايت را [در وسايل] از شيخ نيز به سند خود، از حسن بن محبوب روايت كرده است. «1»

اين روايت صحيحه است. و أبو خالد كابلى [در زنجيره سند روايت] كه نام آن «كنكر» و برخى گفته اند

«وردان» است از اصحاب امام سجاد و امام باقر (ع) مى باشد.

از اين روايت امور زير استفاده مى شود:

1- اينكه زمينها همه از آنِ امام است به عنوان اينكه امام است، يعنى ولايت بر آنها دارد و همه در اختيار اوست.

2- اينكه هر مسلمانى مى تواند آنها را احيا كند.

3- اينكه هر كسى آنها را احيا كرد بايد خراج آن را به امام از اهل بيت بپردازد، يعنى به هر كسى كه حق امامت دارد [و حكومتش مشروع است] نه هر كه مدعى آن است و به ستم جامه خلافت را به تن كرده است، و لازمه آن اين است كه آبادكننده مالك رقبۀ زمين نمى شود، بلكه تنها احق و اولى از ديگران است.

4- اينكه حق احياكننده تا هنگامى كه توجه به زمين دارد و در احياء آن مى كوشد محفوظ است، ولى اگر به طور كلى از آن دست كشيد يا ويران شد و آثار آبادى از آن از

______________________________

(1)- عن ابى جعر (ع) قال: وجدنا فى كتاب على (ع): ان الارض للّه يورثها من يشاء من عباده و العاقبة للمتقين. انا و أهل بيتى الذين اورثنا الارض و نحن المتقون، و الارض كلها لنا فمن احيا ارضاً من المسلمين فليعمّرها و ليؤدّ خراجها الى الامام من اهل بيتى، و له ما اكل منها، فان تركها او اخربها فاخذها رجل من المسلمين من بعده فعمّرها و احياها فهو احق بها من الذي تركها، فليودّ خراجها الى الامام من اهل بيتى و له ما اكل منها، حتّى يظهر القائم (ع) من اهل بيتى بالسيف فيحويها و يمنعها و يخرجهم منها كما حواها رسول اللّٰه (ص) و منعها، الا ما

كان فى ايدى شيعتنا فانّه يقاطعهم على ما فى ايديهم و يترك الارض فى ايديهم. وسايل 17/ 329، كتاب احياء موات، باب 3، حديث 2.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 90

بين رفت دست احياكننده از آن كوتاه مى شود و ديگرى مى تواند آن را احيا كند و خراج آن را به امام بپردازد.

5- اينكه قائم آل محمد (ع) كه مقتدر و مبسوط اليد است مى تواند زمين را از كسى كه در آن است بگيرد، البته آن را از شيعيان نمى گيرد، شايد از آن رو كه علاقه و محبت ويژه اى به آنان دارد.

مقتضاى همۀ اين موارد اين است كه زمين همواره زير نظر امام است و مثال اين مورد مثال كسى است كه قناتى را احداث مى كند و آن را براى منطقه اى فراهم مى آورد، آنگاه مى گويد: هر كس بخشى از اين منطقه را آباد كرد از ديگران نسبت بدان احق و اولىٰ است، و معناى آن جز اين نيست كه وى احق و اولىٰ به تصرف است و آثار احياء آن براى وى محفوظ است نه اينكه وى مالك رقبۀ زمين شده باشد و علاقه مالك از آن بريده باشد.

2- در وسايل از شيخ به سند خود، از محمد بن على بن محبوب، از محمد بن حسين، از حسن بن محبوب، از عمر بن يزيد، آمده است كه گفت:

شنيدم مردى از اهل كوهستان از امام صادق (ع) دربارۀ مردى كه زمين مواتى كه صاحبان آن رهايش كرده بودند گرفته و آن را آباد كرده و در آن نهرها روان ساخته و خانه ها بنا كرده و نخل و درختان ديگر كاشته، پرسش مى كرد، امام صادق (ع) فرمود:

«امير

المؤمنين (ع) مى فرمود: كسى از مؤمنان كه زمينى را آباد كند براى اوست، و بر اوست كه در زمان آرامش ماليات آن را به امام بپردازد، پس چون قائم (ع) ظهور كرد، خود را آماده كند كه آن را از وى بگيرد.» «1»

ظاهراً مراد از «عمر بن يزيد» عمر بن محمد بن يزيد بيّاع سابرى [فروشنده نوعى

______________________________

(1)- عن عمر بن محمّد بن يزيد، قال: سمعت رجلًا من اهل الجبل يسأل ابا عبد الله (ع) عن رجل اخذ ارضاً مواتاً تركها اهلها فعمرها و كرى انهارها و بنى فيها بيوتاً و غرس فيها نخلًا و شجراً. قال: فقال ابو عبد الله (ع): كان امير المؤمنين (ع) يقول: من أحيا ارضاً من المؤمنين فهى له، و عليه طسقها يؤديه الى الامام فى حال الهدنه، فاذا ظهر القائم (ع) فليوطّن نفسه على ان تؤخذ منه. وسايل 6/ 382، ابواب انفال، باب 4، حديث 13.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 91

جامه هاى زيباى شاپورى] است كه ثقه است، و مفاد آن اين است كه زمين از آنِ امام است و بر مؤمنان است كه آن را احيا كنند، و با اينكه تصريح كرده كه آن براى كسى است كه آن را احيا كند تأكيد دارد بر اينكه ماليات آن را بپردازد و اينكه قائم (ع) مى تواند آن را از وى بگيرد. پس از آن استفاده مى شود كه امام (ع) بدان نظر دارد و احياكننده مالك رقبه آن نمى شود و وى نسبت به ديگران احق است و مالك آثار احياء خود است، ديگر روايات كه مى گويد كسى كه زمين را احيا كند از آنِ اوست به همين معنا تفسير

مى شود.

و شايد مقصود از امام در زمان آرامش [زمان غيبت] مطلق كسى است كه شرعاً حق امامت دارد نه خصوص امام معصوم، همانگونه كه محتمل است- به احتمال بسيار دور- كه مراد از قائم هر كسى است كه براى اقامه حكومت حق با شمشير قيام كند. و اينكه فرموده خود را آماده كند، لازمه آن اين نيست كه زمين را از وى بگيرد، بلكه مراد اين است كه بداند زمين مال او نيست، و اين منافات با صحيحه كابلى ندارد كه مى گفت امام (ع) زمين را از شيعيان نمى گيرد.

3- روايتى كه كافى، از محمد بن يحيىٰ، از احمد بن محمد، از ابن محبوب، از عمر بن يزيد روايت كرده كه گفت:

مسمع را در مدينه ديدم كه اموال زيادى را در آن سال به نزد امام صادق (ع) آورده بود و آن حضرت اموال را به وى بازگردانده بود، به وى گفتم: چرا امام (ع) اموالى را كه نزد او آورده بودى به تو بازگردانيد؟ گفت: هنگامى كه من اموال را نزد ايشان بردم گفتم:

من در بحرين به مسئوليت غوّاصى گماشته شده بودم و چهارصد هزار درهم به دست آوردم و اكنون هشتاد هزار درهم آن را به عنوان خمس خدمت شما آورده ام و من ناخوش داشتم كه اين اموال را كه خداوند حق شما قرار داده از شما دريغ كنم. حضرت فرمود: آيا از زمين و آنچه از آن استخراج مى شود چيزى جز خمس براى ما نيست؟ اى ابا سيار! همۀ زمين از آنِ ماست؛ آنچه خدا از زمين مى روياند از آنِ ماست. عرض كردم:

و من همه مال را به نزد شما بياورم؟ فرمود: اى

ابا سيّار، براى تو پاك گردانديم و آن را

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 92

براى تو حلال قرار داديم، مالت را نزد خود نگاهدار. و هر چه در دست شيعيان ما از زمين است براى آنان حلال است تا آنگاه كه قائم ما قيام كند، و ماليات آنچه را كه در دست آنان است دريافت كند و زمين را در دست آنان باقى مى گذارد. و امّا آنچه در دست غير آنان است كسب آنان از زمين بر آنان حرام است تا آنگاه كه قائم ما قيام كند و زمين را از دست آنان بازستاند و با حقارت آنان را بيرون راند.

عمر بن يزيد گويد: ابو سيّار به من گفت: من از اصحاب ثروت و كسانى كه كارهايى بر عهده دارند كسى را سراغ ندارم كه چون من مال حلال مصرف كند، مگر كسانى كه اموالشان بر آنان حلال شده است. «1»

شيخ نيز مانند اين روايت را نقل كرده است. «2»

سند اين روايت صحيحه است، و شرح آن به هنگام بحث از روايات تحليل در مباحث همين كتاب گذشت. از اين روايت استفاده مى شود كه زمين به طور مطلق كه بخشى از آن زمينهاى موات است از آنِ امام است و آنان آن را براى شيعيانشان مباح كرده اند و گرفتن حقوق مالى و حتّى بازگرداندن اصل آن، حق آنان است و اين خود دليل بر اين است كه رقبۀ زمين ملك افراد نمى شود و زمين همچنان ملك امام باقى است. بله، ما احتمال داديم كه الف و لام در «الارض» براى استغراق نباشد بلكه الف و لام عهد باشد و اشاره به زمين بحرين

باشد كه سواره و پياده اى براى گرفتن آن تاخته نشده همانگونه كه در موثقه سماعه آمده است. «3»

______________________________

(1)- عن عمر بن يزيد، قال: رأيت مسمعاً بالمدينه و قد كان حمل الى ابى عبد الله (ع) تلك السنه مالًا ... فقال (ع): او مالنا من الأرض و ما أخرج اللّٰه منها الّا الخمس؟ يا ابا سيّار: ان الارض كلها لنا، فما اخرج اللّٰه منها من شي ء فهو لنا. فقلت له: و انا احمل اليك المال كله؟ فقال: يا ابا سيّار؛ قد طيبناه لك و احللناك منه، فضمّ اليك مالك. و كلّ ما فى ايدى شيعتنا من الارض فهم فيه محلّلون حتّى يقوم قائمنا فيجبيهم طسق ما كان فى ايديهم و يترك الارض فى ايديهم. و امّا ما كان فى ايدى غير هم فان كسبهم من الارض حرام عليهم حتّى يقوم قائمنا فيأخذ الارض من ايديهم و يخرجهم صغرة. كافى 1/ 408، كتاب الحجّة، باب ان الارض كلّها للامام (ع)، حديث 3.

(2)- وسايل 6/ 382، ابواب انفال، باب 4، حديث 12.

(3)- وسايل 6/ 367، ابواب انفال، باب 1، حديث 8.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 93

بر اين اساس ديگر مجالى براى استدلال به اين روايت در اين مقام نيست. و در اينجا نكته اى است شايان توجه.

خلاصه كلام اينكه: آنچه از اين روايات صحيحه كه به مضمون آن شيخ و ابن براج و ابن زهره در كتابهايشان- كه به نقل مسائل مأثوره از ائمه (ع) اختصاص داشته- فتوىٰ داده اند استفاده مى شود اين است كه مطابق با ديگر روايات حاكم در مسأله، زمينهاى موات براى امام است و مسلمانان مى توانند آن را احيا كنند و حقوق مالى آن

را بپردازند، و هنگامى كه قائم (ع) ظهور كرد زمين را از آنان مى گيرد.

و مقتضاى همه اين مطالب اين است كه علاقه امام به زمين باقى است و احياكننده مالك رقبۀ زمين نمى شود بلكه تنها مالك كار خود و آثار احيا است كه بر جاى مانده است و او نسبت به زمين كه احيا كرده احق و اولىٰ به تصرف است. در كتاب سراير نيز بر همين اساس فتوىٰ داده شده است. پس اين نظريّه بين قدماى اصحاب ما مشهور بوده است.

بلكه ممكن است گفته شود: لازمه سخن كسانى كه مى گويند: مالكيت احياكننده دائر مدار بقاى حيات است و در صورتى كه زمين موات شود ديگرى مى تواند آن را براى خود احيا كند، اين است كه رقبۀ زمين ملك احيا كنده نباشد و الا پس از موات شدن همچنان در ملك مالك باقى مى ماند و ما در مسأله آينده بدين مبحث خواهيم پرداخت.

و در كتاب بلغة الفقيه اثر عالم محقق سيد محمد بحر العلوم آمده است:

«از اخبار احيا، تملك مجانى زمين بدون آنكه امام (ع) در آن حقى داشته باشد استفاده نمى شود، بلكه به حسب قراردادى كه امام (ع) در زمان حضور و بسط يد با احياكننده مى بندد مقرر مى شود حقوقى را به امام بپردازد و زمان غير حضور بايد اجرة المثل بپردازد و اين منافاتى با نسبت دادن ملكيت به احياكننده در روايات احيا ندارد، و اين همانند سخن مالكين بزرگ به كشاورزان است در نزد عرف عام مردم كه براى تشويق آنان به آباد كردن زمين به آنان مى گويند: هر كه

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 94

اين زمين را آباد كند

يا نهرهايى بكند يا جوى هاى آن را لايروبى كند آن زمين از آنِ اوست؛ كه دلالت دارد بر احقيت و تقدم وى بر ديگران نه بر نفى ملكيت و سلب مالكيت از خود، پس آن بخش كه به صاحب ملك بايد پرداخت شود منتفى نمى شود اگر چه ملك را به هنگام ترخيص و اجازه عمومى مالكين، منسوب به كشاورز بدانيم. منتهى الامر نسبت به اجرة المثل و سهم مالك كه به امام بازمى گردد براى شيعيان تحليل شده است.» «1»

و باز در همان كتاب آمده است:

«و احتمال قوى و بلكه اقوىٰ در نزد من اين است كه احيا در زمينهاى موات كه ويژه امام است سبب ملكيت احياكننده و خروج رقبه از ملكيت امام نمى شود، و چيزى جز احقيّت و اولويت تصرف نسبت به ديگران نمى آورد؛ پس «لام» در عمومات احياء براى مجرد اختصاص است به قرينه رواياتى مانند صحيحه كابلى كه دلالت دارد بر اينكه بايد ماليات آن را به امام (ع) بپردازد، اگر چه ما در زمان غيبت بخاطر روايات اباحه و تحليل براى شيعه- كه از آنها استفاده مى شود در آمد اينگونه زمين ها براى آنهاست و اجرتى بر آن نيست- زمان غيبت را استثناء كنيم.» «2»

ملاحظه مى فرماييد كه اين عالم محقق نيز به مضمون روايات صحيحۀ پيشين فتوىٰ داده است. و ما پيش از اين گفتيم كه عمدۀ نظر ائمه عليهم السلام در روايات تحليل، تسهيل كار براى شيعيان در زمان فشار و اختناق و در نبود حكومت صالح بوده است، و اگر در زمان غيبت انعقاد حكومت حقه صالح با شرايط آن فرض شود، چنين حكومتى نيز مى تواند براى منابع ملى محدوديت

در تصرف قايل شود و براى واگذارى ماليات، و اجرة المثل دريافت كند.

مرحوم آية اللّٰه شهيد- طاب ثراه- پس از نقل فتواى مشهور در اين زمينه مى نويسد:

______________________________

(1)- بلغة الفقيه 1/ 274 (/ چاپ ديگر/ 88).

(2)- بلغة الفقيه 1/ 347 (/ چاپ ديگر/ 125).

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 95

«و در اينجا نظر فقهى ديگرى است كه به نظر مى رسد انسجام بيشترى با روايات تشريعى داشته باشد و آن نظر اين است: احياء زمين شكل ملكيت آن را تغيير نمى دهد، بلكه زمين همواره ملك امام يا منصب امامت است و هيچ كس نمى تواند رقبۀ زمين را مالك شود اگر چه آن را احيا كند، و تنها با احيا حقى كمتر از ملكيت را بر زمين مى يابد، و به موجب اين حق مى تواند زمين را مورد بهره بردارى قرار دهد و از آن استفاده كند و كسانى را كه در آبادانى آن سهيم نبوده اند از دخالت در آن منع كند، و تا هنگامى كه به آبادانى آن همت مى گمارد همچنان در دست وى باشد. ولى اين اندازه از حق موجب نمى شود كه حقوق مالى زمين را نسبت به منصب امامت به عنوان مالك شرعى رقبه زمين نپردازد. پس بر امامت است كه بر وى اجرت و ماليات همانگونه كه در حديث آمده قرار دهد ...» «1»

[خلاصه كلام و نتيجه

] با توجه به آنچه تا كنون گفتيم به طور خلاصه مى توان گفت: به مقتضاى جمع بين روايات باب، اقوىٰ اين است كه احياى زمينهاى موات هر چند با اجازه امام باشد موجب نمى شود كه ارتباط امام با زمين به طور كلى قطع شود، بلكه وى مى تواند حقوق مالى و ماليات

آن را دريافت كند، و اگر احياكننده آن را رها كرد يا از بين برد به ديگرى بسپارد، و اگر پس از مدتى طبق قرارداد مصلحت ديد كه بايد از وى گرفته شود و به ديگرى بسپارد مى تواند چنين كند و بناچار بايد آثار احياء را از وى خريدارى كند تا احياكننده متضرر نشود؛ و احياكننده چيزى جز آثار احيا و نتيجه كار و قواى خود را مالك نمى شود. بله ممكن است گفته شود به تبع آثار احياء مالك رقبه نيز مى گردد، در نتيجه مى تواند آن را بفروشد يا ببخشد يا وقف كند همانگونه كه در زمينهاى مفتوح عنوه كه ملك همۀ مسلمانان است گفته شده است، و در آنجا روايات مستفيضه اى

______________________________

(1)- اقتصادنا/ 416 (/ چاپ ديگر/ 463).

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 96

وجود داشت كه بر جواز فروش آن به تبع آثار دلالت داشت. به عنوان نمونه در روايت ابى بردة بن رجاء آمده است كه گفت: به امام صادق (ع) عرض كردم: نظر شما دربارۀ فروش زمين خراج چيست؟ فرمود: چه كسى آن را بفروشد، اين زمين مسلمانان است؟

گفتم: كسى كه در دست اوست آن را بفروشد. فرمود: و با خراج مسلمانان چه كند؟

آنگاه فرمود: اشكال ندارد، حق خود را بفروشد، آنگاه حق مسلمانان را به خريدار محول كند و شايد وى بر آن تواناتر و براى پرداخت خراج تمكن بيشترى داشته باشد.

و مانند آن روايات ديگرى كه در اين زمينه رسيده است. «1»

و در حقيقت فروش، متعلق به حق وى در زمين، يعنى آثار احيا است اگر چه ظاهراً به زمين تعلق گرفته است. پس موقعيت زمين امام در اينجا

موقعيت زمين خراج است كه متعلق به همۀ مسلمانان است، بلكه بين اين دو فرق اساسى ديده نمى شود. و مؤيد همين برداشت ماست در ملكيت احيا و آثار آن نه ملكيت رقبه زمين آنچه ما پيش از اين گفتيم كه تشريع صحيح كه عقل سليم آن را مى پذيرد تشريعى است كه بر اساس نظام تكوين باشد، و ملكيت اعتبارى نمودى از ملكيت تكوينى است، و انسان در عالم تكوينى مالك فكر و قوا و قدرت انديشه و تلاش خويش است و به تبع آن كار و آثار كار خود را در اختيار دارد و آنچه تكويناً محصول مالكيت انسان نسبت به قوا و جهاز فاعليت اوست همان حيثيت احياء و آثار احيا است نه رقبۀ زمين، و لازمه اين زوال مالكيت وى به زوال، آثار حيات است، و در اينجا نكته اى است شايان توجه.

اگر گفته شود: اينكه شما مى گوييد با احياء رقبۀ زمين را مالك نمى شود مخالف ظاهر «لام» در «فهى له» يا «فهى لهم» است، زيرا لام اگر چه براى مطلق اختصاص وضع شده است ولى منصرف به روشن ترين و كاملترين مصاديق آن كه همان ملكيت است مى باشد.

______________________________

(1)- ابى بردة بن رجاء قال: قلت لأبي عبد الله (ع) كيف ترى فى شراء ارض الخراج؟ قال: و من يبيع ذلك، هى ارضى المسلمين؟ قال، قلت: يبيعها الذي فى يده قال: و يصنع بخراج المسلمين ما ذا؟ ثم قال: لا بأس، اشترىٰ حقه منها و يحوّل حق المسلمين عليه و لعلّه يكون اقوىٰ عليها و املىٰ بخراجهم منه. وسائل 11/ 118، ابواب جهاد عدو، باب 71.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 97

در پاسخ بايد گفت:

بله، ولى سه روايت صحيحه كه پيش از اين خوانديم در عدم ملكيت ظاهر و بلكه مانند كلام صريح است، زيرا مطالبه مال الاجاره و جواز استرداد زمين از ناحيه امام بر بقاء سلطه امام بر زمين دلالت دارند.

از سوى ديگر در صحيحه عمر بن يزيد كه روايت اولى بود آمده بود: «از مؤمنان كسى كه زمين را احيا كند از آنِ اوست و بايد مال الاجاره آن را به امام بپردازد» كه در آن بين لام و مال الاجاره جمع كرده است و اين ظهور لام در ملكيت را دفع مى كند، و قرينه اى است بر اينكه مقصود در روايات ديگر چيست، پس حمل مى شود بر احقيّت كه در بيشتر روايات فريقين آمده است.

و اگر خواستى مى توانى بگويى كه ملكيت حاصل مى شود ولى نسبت به آثار احيا، و به تبع آن به زمين نسبت داده مى شود، زيرا اين دو با هم متحدند همانگونه كه در اراضى خراج اينگونه است، از ديگر سو صريح ترين دليلى كه بر تملك اراضى با احيا بدان استناد شده است معتبرۀ محمد بن مسلم است كه از طرق مختلف- كه برخى از آنها صحيحه است و برخى موثقه- نقل شده است، كه با رجوع به روات حديث و متن آن آشكار مى شود كه قطعه هايى از يك حديث است كه در آن از خريدن زمين هاى يهود و نصارى از امام (ع) پرسش شده است، و آن حضرت در پاسخ مى فرمايند:

«اشكالى ندارد، پيامبر خدا (ص) بر اهل خيبر پيروزى يافت و با آنان قرارداد امضا كرد كه زمينها در دست خودشان باشد، در آن كار كنند و آبادش سازند؛ و من اشكالى نمى بينم

كه چيزى از آن را بخرى. و هر قومى كه چيزى از زمين را احيا كنند و در آن به كار بپردازند، آنان بدان سزاوارترند و آن براى آنهاست.» «1» و مانند آن است صحيحۀ أبو بصير. «2»

______________________________

(1)- ليس به بأس، قد ظهر رسول اللّٰه (ص) على اهل خيبر فخارجهم على ان يترك الارض فى ايديهم يعملونها و يعمرونها فلا ارىٰ بها بأساً لو أنك اشتريت منها شيئاً و ايّما قوم احيوا شيئاً من الارض و عملوها فهم احق بها و هى لهم. وسايل 11/ 118، ابواب جهاد عدو، باب 71، حديث 2.

(2)- وسايل 17/ 330، كتاب احياء موات، باب 4، حديث 1.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 98

و خيبر از جمله سرزمينهايى بود كه با جنگ يا مصالحه در اختيار مسلمانان قرار گرفت كه اراضى آن براى مسلمانان و يا امام آنان مى باشد، همانگونه كه روايات فريقين بر آن دلالت دارد، كه از آن جمله اين روايات است:

در صحيحه بزنطى آمده است:

«آنچه با شمشير گرفته شده از آنِ امام است آن را به هر كه صلاح بداند واگذار مى كند همانگونه كه پيامبر خدا با خيبر انجام داد، زمين و نخل هاى آن را واگذار فرمود.» «1»

در سنن ابو داود به سند خود از ابن عباس روايت شده كه گفت:

پيامبر خدا (ص) خيبر را گشود و شرط كرد كه زمين و هر زرد و سفيدى براى او باشد.

اهل خيبر گفتند: ما به اين سر زمين از شما داناتريم، آن را به ما واگذاريد، نصف بهره از آنِ ما و نصف از آنِ شما باشد ...»

پس اراضى يهود همۀ آن به مسلمانان انتقال يافت، و

براى يهود جز كار احيا و آثار آن باقى نماند، اين همان چيزى بود كه از آنان خريدارى مى شد، نه رقبۀ زمين. و اين خود دليل ديگرى است بر اين كه مالكيت بر حيثيت احياء است بر رقبۀ زمين. امام (ع) نيز كلام خود را بر همين معنا تطبيق نمود و فرمود: هر قومى كه چيزى از زمين را احيا كنند و در آن به كار بپردازند نسبت بدان سزاوارترند و آن براى آن هاست.

اگر گفته شود: سه روايت صحيحه اى كه شما ذكر كرديد كه دلالت بر سلطه امام بر زمينهاى احيا شده داشت با روايتهايى كه به صراحت بر انقطاع امام از زمينهاى احيا شده دلالت دارد در تعارض است؛ روايتهايى مانند صحيحه عبد الله بن سنان، از امام صادق (ع) كه گفت: از آن حضرت (ع) در حالى كه من حضور داشتم، از مردى كه زمين مرده اى را احيا كرده و در آن نهرى كنده و اطاقهايى ساخته و نخل و درختانى

______________________________

(1)- و ما اخذ بالسيف فذلك الى الامام يقبّله بالذى يرى كما صنع رسول اللّٰه (ص) بخيبر قبّل ارضها و نخلها. وسائل 11/ 120، ابواب جهاد عدو، باب 72، حديث 2.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 99

كاشته، پرسيده شد، حضرت فرمود: «آنها براى اوست و براى اوست پاداش اطاقهايى كه ساخته، و بايد در آنچه با آب باران، يا سيل بيابان يا چشمه سيراب مى شود يك دهم و آنچه با دلو و شتران آبكش سيراب مى شود يك بيستم [به عنوان زكات] بپردازد.» «1»

در اينجا امام (ع) در مقام بيان چيزهايى كه بر احياكننده است تنها به ذكر زكات اكتفا كرده و

اين تقريباً صراحت دارد در اينكه رقبۀ زمين ملك احياكننده است و ديگر امام جز دريافت زكات ارتباطى با زمين ندارد.

و مانند اين صحيحه روايات بسيار ديگرى است كه در آن به ذكر زكات در غلات اكتفا شده است، به ويژه در مواردى كه زمين موات قسيم زمين خراج قرار گرفته كه در آن، هم عنوان قرار داد و هم زكات مطرح است، همانند روايت صفوان و بزنطى، كه مى توان در وسايل بدان مراجعه نمود. «2»

بر اين پايه هر دو دسته از روايات در تعارض با هم ساقط مى شوند، و مرجع نهائى روايات بسيارى است كه پيش از اين از طريق فريقين خوانده شد كه به مقتضاى «لام» ظهور در تملك رقبۀ زمين براى احياكننده داشت.

و اين روايات طرف معارضه با روايات صحيحۀ سه گانه نيست، زيرا ظهور اطلاق نمى تواند با صريح معارضه اى داشته باشد.

و در باب تعارض ذكر شده است كه هرگاه دو دسته از روايات با هم متعارض بودند و مثلًا يك دسته صريح در نفى بود و دسته ديگر دو نوع بودند، يك نوع صريح در اثبات و يك نوع ظاهر در آن، در اين صورت ما ملتزم به سقوط همه روايات در رتبۀ واحده نمى شويم، زيرا ظاهر نمى تواند در برابر صريح مقاومت كند، بلكه دو دسته روايت صريح در مقام معارضه ساقط مى شوند، آنگاه در مقام عمل به روايات ظاهر مراجعه مى شود.

______________________________

(1)- صحيحة عبد الله ابن سنان، عن ابى عبد الله (ع) ... فقال (ع): هى له و له اجر بيوتها، و عليه فيها العشر فيما سقت السماء او سيل وادى او عين، و عليه فيما سقت الدوالى و الغرب نصف العشر.

وسايل 17/ 327. كتاب احياء موات، باب 1، حديث 8.

(2)- وسايل 11/ 119، ابواب جهاد عدو، باب 72.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 100

پس جايگاه روايت ظاهر جايگاه اصل است كه در صورت تعارض دو دليل و تساقط آنها بايد به وى مراجعه نمود؛ و ظاهر و صريح در يك رتبه نيستند، همانگونه كه اصل و دليل در يك رتبه نيستند. اين اشكال را اجمالًا آية اللّٰه شهيد سيد محمد باقر صدر- طاب ثراه- در ملحقات كتاب اقتصادنا مطرح كرده اند. «1»

در پاسخ اين اشكال بايد گفت: اينكه شما گفته ايد صحيحه ابن سنان و نظاير آن صريح در ملكيت رقبۀ زمين است سخن درستى نيست، زيرا فرمايش آن حضرت (ص) «فهى له»- آن براى اوست- برابر با تعبيرى است كه در مورد روايات ديگر آمده است، و بر چيزى بيشتر از اختصاص ملكى در صورت نبودن دليل بر خلاف ظهور ندارد.

و اينكه زكات را ذكر فرموده دليل نفى غير آن بالصراحه نيست، بلكه اگر از همه جهات مقام بيان باشد نهايت آن ظهور است. و اگر سخن ايشان را بپذيريم. شايد اينكه مال الاجاره را ذكر نكرده از قبيل تحليل در زمان اختناق است. مانند آنچه در صحيحه مسمع آمده است، كه در آن حضرت مى فرمايند: هر چه از زمين در دست شيعيان ماست براى آنان تحليل شده، تا آنگاه كه قائم ما قيام كند، كه مال الاجاره را از آنان مى گيرد و زمينها را در دستشان باقى مى گذارد.

و اين منافاتى با جواز مطالبه مال الاجاره در صورت انعقاد حكومت حقه و لو در زمان غيبت ندارد.

و در حاشيۀ محقق اصفهانى بر مكاسب در اين

مقام آمده است:

«مخفى نماند كه ظهور اين روايات از جهات مختلف در عدم ملكيت به مراتب قوى تر است از ظهور آنها در ملكيت، و اثبات خصوص زكات بر وى پس از پرسش كه چه بايد بكند منافاتى با عدم ملكيت ندارد، زيرا اين پرسش از حقوق الهى است بر وى نه از حق مالك وى، امام باشد يا شخص ديگرى.» «2»

______________________________

(1)- اقتصادنا/ 659. (چاپ ديگر 7/ 746).

(2)- حاشيه مكاسب 1/ 242.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 101

و اما اينكه گفتيد: ظاهر در برابر صريح نمى تواند مقاومت كند، پس به عنوان مرجع نهايى پس از سقوط دو صريح بر جاى مى ماند. اشكالى كه بر آن وارد است اينكه:

مقاومت نكردن ظاهر در برابر صريح معارض با آن موجب اين نمى شود كه ظاهراً رأساً سقوط كند و اين ظاهر براى تقويت صريحى كه موافق با آن است باقى بماند، و آنچه شهرت يافته كه در صورت تعارض دو خاص بايد به عموم بالاتر از آن مراجعه نمود به نظر ما سخن درستى نيست. و قياس كردن اين مورد به تعارض اصل و دليل قياس مع الفارق است، زيرا موضوع اصل شك در حكم است، و در صورتى كه دليل وجود داشته باشد ديگر موضوعى براى اصل باقى نمى ماند. و موضوع اصل پس از تساقط دو دليل معارض است. و اين به خلاف ظاهر است كه موافق با يكى از دو دليل صريح باشد، زيرا وجود صريح موجب سقوط ظاهرى كه موافق با آن است از حجيت نمى شود، بلكه مى توان به هر دوى آنها استناد كرد. بله، نسبت به روايت صريح مخالف با آن از حجيت مى افتد، و

پس از اينكه از حجيت افتاد ديگر دليلى بر اين نيست كه مجدداً قيام كند و مرجع نهايى مسأله قرار گيرد، بلكه مرجع نهايى استصحاب بقاء رقبه بر ملك امام و بقاى سلطه او بر زمين است.

اگر گفته شود: انكار ملكيت رقبه زمين به وسيله احيا علاوه بر اينكه مخالف مشهور است، مخالف ضرورت فقه نيز هست، زيرا موجب عدم جواز خريدوفروش و بخشش و صلح و وقف زمين نيز هست، و روايات و فتاوىٰ خلاف اين را بيان مى دارد.

در پاسخ بايد گفت: علاوه بر اينكه شهرت ملكيت رقبۀ زمين در بين قدماى اصحاب ما- همانگونه كه پيش از اين خوانديم- منع شده، مخالفت با شهرت نيز در فقه در صورتى كه دليل وجود داشته باشد كم نيست، همانگونه كه در مسألۀ «نجاست بئر» پس از مدتى فتواى مشهور عوض شد، و ما مى گوئيم احياكننده مالك عمل احيا و آثار احيايى است كه با اجازۀ امام در زمين واقع شده است. و به عبارت ديگر مالك زمين

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 102

احيا شده به عنوان احيا شده است، و فروش و وقف و مانند آن هم به همين احياء تعلق گرفته است و مانعى هم از آن نيست.

پيش از اين نيز در عبارت نهايه خوانديم:

و هنگامى كه احياكننده در نظر داشت چيزى از زمين را بفروشد نمى تواند رقبه زمين را بفروشد و براى وى جايز است آنچه را كه در آن حق تصرف دارد بفروشد. «1»

و فقها در اراضى مفتوح عنوه مانند اراضى عراق نيز به همين معنىٰ ملتزم شده اند.

و بلكه برخى گفته اند: ملكيت رقبه زمين تابع آثار است بگونه اى كه با

وجود آن باقى مى ماند و با از بين رفتن آن از بين مى رود، و اين هم بدون اشكال است. و شايد مشهور نيز از ملكيت چيزى بيشتر از اين را اراده نكرده باشند، به ويژه كسانى كه گفته اند با از بين رفتن آثار احيا ملكيت رقبه نيز از بين مى رود، و اينان نيز همانگونه كه بعداً خواهيم گفت تعداد زيادى هستند.

خلاصه كلام اينكه جايگاه معاملاتى كه اينگونه بر زمين هاى موات واقع مى شود جايگاه معاملاتى است كه از سوى رعايا در روستاها بر زراعت و باغات ملاكين صورت مى گيرد. و در همۀ شهرها و كشورها اين نوع معاملات رواج داشته است.

و كسى كه در اين مورد گفته است كه احياكننده زمين حق خود را مى فروشد، از حق چيزى جز آثار احيا و عمل متجسد خود در زمين را اراده نكرده است، و نه حق به معناى حكم شارع را به عنوان اينكه مستحق زمين و احق بدان شده است، پس اين اشكال وارد نمى شود كه گفته شود: حكم شرعى را نمى توان فروخت يا بخشيد چون اضافه اعتبارى براى فروشنده ندارد.

به عبارت ديگر مقصود از حق در اينجا موضوع حق و منشأ انتزاع و اعتبار آن است.

و در اينجا نكته اى است شايان توجه.

اگر گفته شود: روايات سه گانه صحيح كه بدان استدلال كرديد مورد اعراض قرار

______________________________

(1)- نهايه/ 420.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 103

گرفته، زيرا مشهور اين است كه احيا سبب ملكيت رقبه است و بر كسى كه موات را احيا مى كند ديگر مال الاجاره نيست.

در پاسخ بايد گفت: اعراض از اين روايات امر مسلمّى نيست، زيرا پيش از اين گفتيم: شيخ و ابن براج و

ابن زهره و ابن ادريس و ديگران به مضمون آن فتوا داده اند، بلكه مشاهده شد كه اصحاب در كلمات خود به اين روايات به ويژه صحيحه كابلى در ابواب مختلف تمسك كرده اند، به گونه اى كه مشخص است كه بدان ها اعتنا و توجه داشته اند. و شايد اين كه به وجوب پرداخت مال الاجاره در زمان غيبت فتوا نداده اند بخاطر روايات تحليل بوده است نه بخاطر اعراض از اين روايات و اختيار اين ديدگاه كه زمينها پس از احياء از زير نظر امام خارج مى شود.

و ما بارها يادآور شديم كه اگر بر فرض در زمان غيبت حكومت حقّه صالحه اى تشكيل شود مى تواند از زمينهاى احيا شده ماليات بگيرد و ضوابط خاصى براى احيا و چگونگى استفاده از آن قرار دهد.

و اگر مسلم گرفته شود كه مشهور فقها به مضمون اين روايات فتوىٰ نداده اند باز دليل بر اعراض فقها كه مسقط حجيت است نمى شود، زيرا شايد اينها اين فتوىٰ را پس از فرض تعارض اين روايات با صحيحه عبد الله ابن سنان و مانند آن انتخاب كرده اند و اين كه اين صحيحه را بر آن روايات ترجيح داده اند نه اينكه در آنها خللى از نظر سند يا دلالت يا جهت صدور آنها [مانند تقيه و نظير آن] يافته اند.

اگر گفته شود: با همۀ اين سخنان، انكار ملكيت رقبۀ زمين به واسطه احيا و قرار دادن ماليات بر كسى كه آن را احيا كرده است مخالف سيره قطعيه مستمره از زمان معصومين عليهم السلام تا زمان ماست. زيرا هر احيا كننده اى خود را مالك رقبۀ زمين مى دانسته و معامله ملكيت با آن مى كرده است. و ملتزم به اجاره و ماليات

خود را نمى دانسته است.

و حمل روايات سه گانه بر زمان حضور حجت (ع) نيز مجالى براى آن نيست با توجه به

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 104

اينكه اين سخن از امير المؤمنين (ع) است كه ظهور در بيان حكم براى عصر آن حضرت و پس از آن دارد.

در پاسخ بايد گفت: علاوه بر اينكه اين سخن با زمينهاى مفتوح عنوه مانند زمينهاى مكّه معظمه و عراق و سوريه و مصر نقض مى شود، چون معامله ملكيت، با آنها مى شود بدون آنكه اجاره يا خراج بپردازند با اينكه اين زمين ها مال همه مسلمانان است و خراج در آن بدون اشكال ثابت است، با اين حال سيره ادعا شده اگر سيره شيعيان متعبد به روايات اهل بيت (ع) باشد كه ممكن است نپرداختن اجاره و خراج بخاطر روايات تحليل باشد، نه به خاطر ملكيت رقبه و بريده شدن ارتباط امام از آنها، بلكه آنچه در اذهان شيعه به مقتضاى رواياتى كه از ائمه عليهم السلام به آنان رسيد وجود داشته اين بوده كه زمين و دنيا همۀ آن براى امام بوده و آنان آن را براى شيعيانشان حلال كرده اند، و روايات تحليل خود دليل بر اين است كه زمينها همچنان زير نظر امام است.

و اگر مراد از سيره، سيرۀ ديگر مسلمانان است كه آنان طبق موازين خودشان زمينها را از انفال ندانسته و زير نظر امام نمى دانند، اگر چه برخى از آنها به وجوب اجازه گرفتن از امام براى احيا فتوىٰ داده اند، و در هر صورت عمل آنان براى ما حجت نيست.

و اما اينكه مى بينيم بر زمينها معامله صورت مى گيرد بخاطر مالكيت حيثيت احيا و يگانگى وجودى

آن با زمين است، و در زمينهاى خراج نيز به همين گونه است.

اگر گفته شود: آنچه شما گفتيد كه حكومت حقه در زمان غيبت مى تواند اجارۀ زمين را دريافت كند مخالف صحيحه كابلى است كه مى گويد: اجارۀ زمين تنها مال اهل بيت (ع) است، در پاسخ بايد گفت: ما بارها گفتيم كه زمين و غير آن از اموال عمومى براى شخص امام معصوم نيست، بلكه در اختيار سياست گذار مسلمانان و كسى كه بر آنان حق امامت دارد مى باشد، و امامت به معنى اعم آن و لو در زمان غيبت شرعاً تعطيل نمى شود، حصر در صحيحه كابلى و غير آن حصر اضافى است در برابر ائمه

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 105

جور كه به ناروا لباس خلافت را به تن كردند، پس مراد نفى آنان است كه حق امامت و رهبرى جامعه را ندارند، پس جايگاه اجاره و نيز خراج در زمينهاى مفتوح عنوه جايگاه غير آن دو از مالياتهاى حكومت اسلامى است كه در زمان ائمه عليهم السلام شرعاً مختص به آنان بوده است ولى آنها معطل نمى ماند، همانگونه كه اصل حكومت تعطيل بردار نيست.

و تحليل ائمه عليهم السلام به لحاظ زمان اختناق و عدم دستيابى به حكومت حقه بوده است تا شيعيان در اين زمانها از آرامش و آسايش برخوردار باشند.

اگر گفته شود: آيا امكان ندارد انسان مالك رقبۀ زمين شود و زمين مانند ديگر اموال شخصى ملك انسان گردد؟

بايد گفت: بله، اگر امام مصلحت بداند كه انتقال رقبۀ زمين يا بخشش آن مثلًا به مصلحت مسلمانان است مى تواند اين كار را بكند و ما منكر جواز آن نمى شويم. ولى سخن مورد ادعا

اين است كه اجازۀ آنان در احيا چيزى زيادتر از حيثيت احياء و آثار آن را اقتضا ندارد، و پس از ضميمه كردن روايات باب با يكديگر اين مفهوم از آن استفاده مى شود.

اگر گفته شود: اگر اساس ملكيت اعتبارى- كه نزد عقل و شرع معتبر است- گونه اى از ملكيت تكوينى است- چنانكه پيش از اين گفتيد- پس چگونه امام مى تواند رقبۀ زمين را بفروشد و چگونه آن ملك مشترى مى شود، با آنكه از كار و تلاش او به دست نيامده است؟

در پاسخ بايد گفت: مشترى نيز پول را با تلاش و كوشش خود به دست آورده است يا از پدرش- مثلًا- به وى به ارث رسيده است كه پدر وى نيز با تلاش و كوشش خود آن را به دست آورده است، پس اساس مالكيت پول نيز با تلاش او يا مورث وى به دست آمده، وارثت نيز يك قانون طبيعى است كه با نظام حيات هماهنگ است، و زمين خريدارى شده بدل از پولى است كه با كار خود يا به مورّث او به دست آمده است.

و معاملات از امور ضرورى بشر است، زيرا هيچ كس نمى تواند نيازمنديهاى خود را به طور مستقيم برطرف سازد، پس ناچار است كه برخى از توليدات خود را با توليدات

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 106

ديگران معاوضه كند يا بدون واسطه [معامله پاياپاى] و يا با واسطه پول، هبه نيز كه خرد انسان و اعتبار آن را نيكو مى شمارد كار نيكى است كه در برابر خدمت مفيدى كه دريافت كننده هبه انجام داده انجام مى شود، و از سوى امام و رهبر صالح كار گزاف بدون ملاك صورت نمى گيرد،

و اين نكته اى است در خور توجه.

[اعتبار عقلى مسأله

] از سوى ديگر اعتبار عقلى نيز مساعد همين معناست كه بايد ارتباط پيشوايان با زمين محفوظ باشد زيرا اينان فرمانروايان شهرها و سياست گذاران بندگانند و چون زمينها داراى معادن و رودها و كوهها و جنگلها هستند، و اين اموال از اموال عمومى است كه خداوند براى همه مردم آفريده است، و نظام معاش و معاد آنان بر آن استوار است، اگر فرض شود كه اينها با احيا به تدريج از ملكيت عمومى خارج شود و به ملكيت اشخاص درآيد، بسا موجب محروميت فرزندان و نسل هاى آينده مى شود، و قدرت پيشوايان آينده ضعيف مى شود، پس عدل و انصاف اين را حكم مى كند كه براى مردم چيزى جز آثار كار و كوشش آنان نباشد، و ملكيت زمين جز تابع آبادانى آن قرار نگيرد، به گونه اى كه اگر آبادانى از بين رفت مالكيت نيز منتفى شود، و اگر احياكننده آن را رها كرد يا تبديل به ويرانه اش كرد، پيشواى جامعه آن را از دست وى بگيرد و به ديگرى كه آن را آباد مى كند واگذار كند، تا زمينها كه منبع تغذيه انسان و همه حيوانات است معطّل نماند. و اشاره به همين معنا داشت مرسلۀ يونس، از بنده صالح خداوند [امام موسى بن جعفر (ع)] كه فرمود:

«زمين از آنِ خداوند متعال است كه آن را وقف بندگان خويش كرده، پس هر كه زمين را سه سال پى درپى بدون دليل معطّل گذاشت از دست وى گرفته و به ديگرى واگذار مى شود.» «1»

______________________________

(1)- عن العبد الصالح (ع) قال: ان الارض للّه تعالى جعلها وقفاً على عباده، فمن عطّل ارضاً ثلاث سنين متواليه

لغير ما علة اخذت من يده و دفعت الى غيره. وسايل 17/ 345، ابواب احياء موات، باب 17، حديث 1.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 107

ممكن است همين سخن را در رابطه با زمينهاى مفتوح عنوه نيز گفت، بدين صورت كه آنچه به مسلمانان به عنوان غنيمت انتقال يافته چيزى نيست جز آنچه كفار با احيا خودشان مالك شده اند، و اين چيزى جز حاصل تلاش و كوشش آنان نيست، و رقبۀ زمين به همان حال نخستين كه از اموال عمومى و در اختيار فرمانرواى جامعه بود باقى است، و اگر خواستى مى توان بگويى: آنان مالك زمين به تبع آثار آن شده اند، و با پيروزى و به غنيمت گرفتن مسلمانان چيزى علاوه بر آن را مالك نمى شوند، پس هنگامى كه زمين ويران شد به همان حال نخستين پيش از عمران و آبادانى بازمى گردد.

و ممكن است متفرع بر اين مسأله نمود اين فرع را كه اگر مسجدى در سرزمين آباد يا زمين مفتوح عنوه اى بنا شده بود آنگاه و لو به ستم ستمگرى ويران شد به طورى كه به طور كلى ديگر علايم و آثار آن از بين رفت و به صورت زمين مواتى درآمد، در اين صورت مى توان گفت كه از حال مسجد بودن خارج شده و ديگر احكام مسجد از قبيل حرمت نجس كردن، درنگ جنب در آن، وجوب تطهير و مانند آن بر آن مترتب نيست.

زيرا وقف تنها در ملك صورت مى گيرد. و احياكننده تنها حيثيت احياء خود را وقف كرده است و مالك رقبه زمين مگر به تبع آثار نبوده است، پس مسجديت آن نيز به تبع است، پس هنگامى كه آثار از

بين رفت، موضوع مسجديت از بين رفته است و عرف نيز پس از خراب و ويران شدن ديگر آن را مسجد نمى داند، و آن احكامى كه براى مسجد گفته شده براى مسجد بالفعل است، و بقاى حق اولويت نسبت به زمين راهم اگر بپذيريم باز مستلزم بقا عنوان مسجديت نيست، و در اينجا نكته اى است شايان تأمل.

و اگر خانه يا حمام يا كاروانسرا خانه يا باغى را وقف نمود آنگاه خراب شد و عناوين آن از بين رفت، وقفيت آن نيز از بين مى رود زيرا ملكيت آن نيز از بين رفته است.

علاوه بر اينكه وقف- چنانكه در نبوى شريف آمده- حبس كردن اصل مال و آزاد نهادن منفعت آن است، و با خراب شدن خانه و از بين رفتن آثار آن، هم اصل و هم منفعت آن از بين رفته است، پس چه چيزى به عنوان وقف باقى مى ماند؟ زيرا عرصه

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 108

مگر به تبع آثار مملوكه وقف نشده است.

و ابدى بودن وقف، علاوه بر اينكه دليلى بر آن- جز اجماعى كه ادعا شده- نيست، مشروط به بقاى موضوع است.

در بحار به نقل از غيبت شيخ طوسى- قدس سرّه- درباره سيره صاحب الزمان (ع) آمده است:

«و راههاى بزرگ را توسعه مى بخشد كه به شصت متر مى رسد و هر مسجدى را كه بر سر راه آن است خراب مى كند «1»». در اين ارتباط مى توان به وسايل نيز مراجعه نمود. «2»

بله، اگر رقبۀ زمين را از امام بخرد آنگاه آن را وقف كند، حكم ديگرى دارد، و تحقيق مسأله بايد در جايگاه خود صورت گيرد.

سخن در اين مسأله به درازا كشيد،

از خوانندگان عزيز پوزش مى طلبم، و الحمد اللّٰه رب العالمين.

______________________________

(1)- فى سيرة الصاحب الزمان (ع): و يوسّع الطريق الاعظم فيصير ستين ذراعاً و يهدم كل مسجد على الطريق. بحار الانوار 52/ 333، تاريخ الامام ثانى عشر (ع)، باب 27، حديث 61.

(2)- ر، ك: وسايل 17/ 347، كتاب احياء موات، باب 20.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 109

مسأله هفتم: آيا اسلام شرط است؟
اشاره

بنابراين كه احياء زمين موات سبب ملكيت رقبۀ آن باشد- چنانكه به مشهور نسبت داده شده- آيا در اين مورد مسلمان و كافر با هم برابرند؟ يا شرط مى شود مسلمان باشد و كافر مالك آن نمى شود، اگر چه با اجازۀ امام باشد؟ و در مورد دوم آيا موجب احقيّت و اولويت است يا چيزى را موجب نمى شود؟ در اين مسأله سخنان فقهاى ما مختلف است. [كه برخى را يادآور مى شويم:]

[ديدگاههاى فقها در مسأله]
اشاره

1- در احياء موات شرايع آمده است:

«و اجازۀ او [امام] شرط است، پس هنگامى كه وى اجازه داد احياكننده مالك آن مى شود اگر مسلمان باشد، و كافر مالك آن نمى شود و اگر گفته شود در صورت اجازۀ امام (ع) كافر نيز مالك آن مى شود، سخن نيكويى است.» «1»

2- در خلاف، كتاب احياء موات (مسأله 4) آمده است:

«اگر امام اجازه داد كه ذمّى در بلاد اسلام زمينى را احيا كند، در آن صورت با اجازه امام مالك آن مى شود، ابو حنيفه نيز همين را گفته. و شافعى گويد: براى امام جايز نيست كه چنين اجازه اى را به وى بدهد، و اگر به وى اجازه داد و او احيا كرد مالك آن نمى شود. دليل ما فرمايش پيامبر (ص) است كه فرمود: «هر كه زمين مرده اى را احيا كند از آنِ اوست.» و نيز اين فرمايش: «هر كه بر روى زمين ديوار بكشد از آنِ اوست» كه اين فرمايشات عام است و همه را در بر مى گيرد.» «2»

3- در مبسوط آمده است:

______________________________

(1)- شرايع 3/ 271 (/ چاپ ديگر/ 791، جزء 4).

(2)- خلاف 2/ 222.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 110

«زمينهاى موات نزد ما ويژه امام است و

كسى با احيا مالك آن نمى شود مگر آنكه امام به وى اجازه دهد. اما ذمّى در صورتى كه در كشور اسلام زمينى را احيا كند مالك آن نمى شود، و نيز كسى كه در صدد پناهنده شدن است مالك نمى شود مگر اينكه امام به وى اجازه دهد.» «1»

4- ولى در تذكره آمده است:

«مسأله: اگر امام به شخصى در احياء زمين موات اجازه داد، احياكننده مالك آن مى شود اگر مسلمان باشد، و كافر نه با احيا و نه با اجازه امام در احياء مالك آن نمى شود، پس اگر امام به وى اجازه داد و او آن را احيا كرد در نزد علماى ما مالك آن نمى شود، شافعى نيز همين را گفته است بر اساس آنچه عامه روايت كرده اند كه آن حضرت (ع) فرمود: «زمين هاى موات از خدا و پيامبر اوست، آنگاه از سوى من براى شماست اى مسلمانان.» از طريق خاصه نيز روايتى است كه از على (ع) روايت شده كه پيش از اين گفته شد ...

مالك و ابو حنيفه و احمد گويند: فرقى بين مسلمان و ذمى در تملك با احيا نيست، بر اساس عموم گفتار آن حضرت (ع): «هركه زمين مرده اى را احيا كند از آنِ اوست» و چون احيا سببى از اسباب تملك است، پس مسلمان و ذمّى در آن مشتركند. مانند ديگر جهات و اسباب تملك مانند گردآورى هيزم، گياه، و نيز صيد در دار الاسلام.» «2»

ظاهر سخن ايشان اين است كه علماى شيعه بر اشتراط اسلام اجماع دارند. اما ما پيش از اين گفتيم كه ذيل روايتى را كه علامه از عامه نقل كرده در كتب حديث نيافتيم.

و ظاهر خلاف و مبسوط

و تذكره اين است كه موضوع بحث موات در دار الاسلام است، اما در دار الكفر كفار مالك زمين با احيا مى شوند و الّا به وسيله

______________________________

(1)- مبسوط 3/ 270.

(2)- تذكره 2/ 400.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 111

غنيمت زمينهاى آنان به مسلمانان منتقل نمى شد بلكه بر ملك امام باقى مى ماند. و ما پس از اين به بحث در اين زمينه خواهيم پرداخت.

5- در احياء الموات قواعد پس از بيان معنى موات گويد:

«و آن تنها براى امام (ع) است و گيرنده مالك آن نمى شود گرچه آن را احيا كرده باشد تا هنگامى كه امام با ظهور وى به او اجازه دهد، پس با احيا مالك آن مى شود اگر مسلمان باشد و الّا نه ... و فرقى بين دو دار [دار الاسلام و دار الكفر] نيست مگر اينكه زمينهاى معمور در دار الحرب به ملكيت در مى آيد همانگونه كه ديگر اموالشان به ملكيت در مى آيد، و زمينهاى مواتشان كه مسلمانان از آن حفاظت نكرده اند، باز با احياء چه توسط مسلمانان و چه توسط كفار به ملكيت در مى آيد، بر خلاف زمينهاى موات دار الاسلام كه كفار با احيا مالك آن نمى شود.» «1»

6- در جامع المقاصد آمده است:

«و نيز شرط است احياءكننده مسلمان باشد، پس اگر كافر آن را احيا كرد وى در نظر علماى ما مالك آن نمى شود اگر چه احيا با اجازۀ امام باشد ... ولى حق اين است كه اگر امام براى احيا در جهت مالك شدن اجازه دهد قطعاً تملك حاصل مى شود، ولى بحث اين است كه آيا امام اين اجازه را مى دهد يا نه، يعنى آيا كافر صلاحيت و اهليت اين

كار را دارد يا نه؟ آنچه از روايات و كلمات اصحاب استفاده مى شود اين است كه كفار مالك نمى شوند، و مرادشان اين نيست كه امام به وى اجازه تملك داده و با اين حال او مالك نمى شود.» «2»

7- در دروس در شرايط تملك با احيا آمده است:

«دوم اينكه: احياكننده مسلمان باشد، پس اگر اهل كتابى كه در ذمه اسلام است

______________________________

(1)- قواعد الاحكام 1/ 219.

(2)- جامع المقاصد 1/ 408، ذيل قول مصنف: لا يملكه الاخذ.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 112

با اجازۀ امام آن را احيا كرد در تملك وى نظر است. چون برخى اينگونه مى انديشند كه اين اختصاص به مسلمانان دارد. و وجه نظر در حقيقت در صحت اجازۀ امام است براى وى در احيا براى تملك، زيرا اگر امام به وى اجازه داده باشد الزاماً بايد بگوييم وى مالك آن مى شود و شيخ نجم الدين (ره) نيز همين نظر را پذيرفته است.» «1»

8- در احياء موات روضه آمده است:

«آنگاه اگر مسلمان باشد با اجازه وى [امام] مالك آن مى شود، و در ملكيت كافر در صورت اجازه دو نظر است. و اجازه اگر حاصل شود اشكالى در آن نيست كه مالك مى شود، اشكال در جواز اذن امام است از اين رو كه كافر آيا اهليت آن را دارد يا نه، و پى گيرى اين مسأله فايده چندانى را در بر ندارد.» «2»

9- در مسالك آمده است:

«كسى كه به وى اجازه احيا داده شد مالك مى شود، ولى آيا اين اجازه ويژه مسلمان است يا اينكه مى تواند به مسلمان و كافر اجازه دهد؟ دو نظر است: از اين جهت كه حق از آنِ اوست، پس به

هر كه خواهد اجازه مى دهد، همانگونه كه مى تواند آن را ببخشد يا به هر كه خواهد بفروشد چه مسلمان باشد و چه كافر. و ديگر اينكه ظاهر روايات گذشته اين بود كه كافر اهليت تملك اين اراضى با احيا را ندارد.

خلاصه كلام اينكه: اگر امام به عنوان تملك به وى اجازه دهد، در نزد ما ملكيت وى بى اشكال است، چون امام معصوم است و الّا صحيح نيست، پس اختلاف در اين مورد نزد ما كم فايده است، به خلاف اهل سنت كه نزاع نزد آنان همچنان باقى است اگر چه وى اجازه دهد، چون آنان وى را جايز الخطا مى دانند.» «3»

______________________________

(1)- دروس/ 292.

(2)- لمعه دمشقيّه 7/ 135 (/ چاپ قديم 2/ 250).

(3)- مسالك 2/ 287.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 113

از سخنان محقق ثانى و شهيدين آشكار مى شود كه آنان از امام در اين مقام خصوص امام معصوم را اراده كرده اند، پس بيان اشتراط اسلام در كسى كه امام معصوم به وى اجازه داده است، در حقيقت بيان تكليف و وظيفه براى معصوم است، و اين كم فايده است بلكه خلاف ادب نيز هست چون كه آن بزرگواران به وظايف خود داناترند، و لذا بحث را به يك نزاع صغر وى بازگردانده اند كه آيا امام يك چنين اجازه اى را به كافر داده است يا نه؟

ولى ايرادى كه به بيان اينها وارد است اين است كه أولًا: بيان سيره و وظيفه امام معصوم براى تأسى به او در مقام عمل از موضوعاتى است كه فوايد زياد بر آن مترتب است.

ثانياً: ما بارها گفتيم كه زمين از اموال عمومى است كه خداوند متعال آن را براى همۀ مردم قرار

داده و آنچه در زمين است را براى همه آفريده است، همانگونه كه قرآن كريم بدان تصريح دارد، و مردم در معاش و معاد خود بدان نيازمندند، و مانند اين چيزها ملك شخصى افراد قرار داده نشده است، نهايت امر اينكه در اختيار سياست گذار امت و حاكم به حق آنان در هر عصر و زمان قرار داده شده تا زمينه ستم و دشمنى و نزاع پيش نيايد، پس مراد به امام در اين سنخ از مسائل سياسى، اقتصادى مفهوم اعم آن است كه شامل حاكم صالح در زمان غيبت نيز مى شود، و نظر وى در اينگونه امور متّبع است، از اينرو بحث در اينگونه مسائل پرفايده است.

و ظاهراً حصول تملك با اجازه امام براى هر كسى صلاح اسلام و مسلمانان بداند بى اشكال است، مسلمان باشد يا كافر. اگر چه فرض اينكه تملك كفار نسبت به رقبه زمينهاى كشورهاى اسلامى صلاح و مصلحت باشد از نادرترين فروض است، زيرا سلطه بر اراضى، مقدمه سلطه بر جمع شئون جامعه است «لَنْ يَجْعَلَ اللّٰهُ لِلْكٰافِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلًا» «خداوند براى كافران بر مؤمنان راهى را قرار نداده است» ولى محل بحث در اينجا صورت اجازۀ در تملك نيست، بلكه آنچه در اينجا بحث مى شود اين است كه احيايى كه به مقتضاى ظهور روايات احياء و فتاواى مشهور متأخرين فقها سبب ملكيت شمرده مى شود آيا با همان اجازۀ امام كافى است يا اينكه اسلام احيا

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 114

كننده نيز شرط است، و اين همانگونه كه روشن است غير از عنوان اجازه تملك است.

و ممكن است براى امام شرعاً جايز باشد كه به كافر اجازۀ

احيا بدهد و عملًا نيز اجازه بدهد ولى براى وى ملكيت به طور مطلق يا در زمينهاى بلاد اسلامى حاصل نشود.

10- در مغنى ابن قدامه حنبلى آمده است:

«بين مسلمان و ذمّى در احيا فرقى نيست، احمد بدين مضمون تصريح كرده است، مالك و ابو حنيفه نيز همين را گفته اند. مالك [ظاهراً شافعى] گويد:

در سرزمينهاى اسلامى ذمى با احياء مالك نمى شود، قاضى گويد: اين مذهب جماعتى از اصحاب ماست، بر اساس فرمايش پيامبر (ص) «زمينهاى موات از آن خدا و پيامبر وى آنگاه از سوى من براى شماست» كه زمينهاى موات را صيغه جمع (موتان) آورد. و آنها را براى مسلمانان قرار داده، و زمينهاى موات هر كشورى از حقوق آن كشور است و چون كشور اسلامى است پس موات آن نيز براى مسلمانان است، مانند مرافق زمينهاى ملكى. و دليل ما عموم فرمايش پيامبر (ص) است كه «هر كه زمين مرده اى را آباد كند از آنِ اوست» و چون احيا سببى از اسباب تمليك است و مسلمان و ذمّى مانند ديگر اسباب در آن مشتركند. و حديثى را كه بدان استناد كردند براى ما شناخته شده نيست، براى ما اين حديث شناخته شده است كه فرمود: «گسترۀ زمين براى خدا و پيامبر اوست، آنگاه پس از آن براى شماست. و هر كه زمين مرده اى را احياء كند رقبۀ آن براى اوست.» «1»

اينها برخى از كلمات بزرگان در اين مسأله بود، و خلاصه آن اين است كه اين مسأله در بين فقهاى فريقين (شيعه و سنى) اختلافى است.

[دلايل اشتراط اسلام

] براى اشتراط اسلام به دلايل ذيل استناد شده است.

______________________________

(1)- مغنى 6/ 150.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص:

115

دليل اول: اجماع، كه از عبارت تذكره و جامع المقاصد استفاده مى شد.

«امّا اشكالى كه بدان وارد است اين است كه اولًا: چنين اجماعى وجود ندارد، زيرا بسيارى از بزرگان خلاف آن را ابراز داشته اند، همانگونه كه در برخى كلمات آمده بود.

كتاب جواهر در اين ارتباط مى نويسد:

«و اما اجماع مزبور ما بدان دست نيافتيم، بلكه شايد خلاف آن ديده شود، زيرا آنچه از صريح مبسوط و خلاف و سراير و جامع الشرايع و ظاهر مهذب و لمعه و نافع نقل شده عدم اعتبار اسلام است.» «1»

و ثانياً: بر فرض وجود اجماع در مسأله، چنين اجماعى حجت نمى باشد، زيرا احتمال دارد كه ملاك و مستند اجماع كنندگان بعضى رواياتى باشد كه بزودى از آنها بحث خواهيم نمود. و از طرفى اين مسأله از آن مسائل اصولى نيست كه قدماء ما از ائمه (ع) تلقى كرده باشند و سينه به سينه به ما رسيده باشد؛ بلكه از مسائل تفريعى و استنباطى است و در اينگونه مسائل نه اجماع فقهاء و نه شهرت آنان اعتبارى ندارد.

دليل دوم: صحيحه كابلى است كه قبلًا ذكر شد، و در آن، دو جمله آمده كه قابل استدلال است: يكى اين كه:

«هركس از مسلمانان زمينى را احياء كند ...» و ديگر: اين كه: «اگر يكى از مسلمانان آن زمين را به دست آورد ...» كه ظاهراً قيد مسلمان بودن در موضوع حكم دخالت دارد و براى احتراز است و الّا ذكر آن لغو به حساب مى آيد.

و ما در جاى خود اين مسأله را مورد گفتگو قرار داده ايم كه مفاهيم از قبيل ظهور فعل اند نه ظهور لفظ به عنوان لفظى كه براى موضوع قرار

داده شده است؛ چون هنگامى كه كارى از فاعل مختار عاقل صادر مى شود، نزد عقلا بدين مفهوم است كه با اختيار وى براى نتيجه عادى كه از آن فعل انتظار مى رود صادر شده است. و از جملۀ

______________________________

(1)- وسايل 17/ 329، كتاب احياء موات، باب 3، حديث 2.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 116

افعال انسان تلفظ به الفاظى است كه براى هدفى وضع شده است، و قيود از آن مورد است. پس تلفظ به قيد چه وصف باشد يا شرط يا غير آن، به عنوان اينكه فعل اختيارى گوينده است چون براى هدفى طبيعى كه از قيد انتظار مى رود از گوينده صادر شده است، مفهوم آن اين است كه در موضوع حكم دخالت دارد، و مقيّد بدون آن تمام موضوع براى حكم نيست.

بله ممكن است كه به جاى اين قيد، قيد ديگرى مى نشست، همانگونه كه واضح است. در هر صورت هنگامى كه ظاهر صحيحه تقيد به اسلام است، ديگر روايات مطلقه باب قهراً بر آن حمل مى شود.

دليل سوّم: صحيحۀ عمر بن يزيد كه پيش از اين گذشت، كه در آن آمده بود: «كسى از مؤمنان كه زمينى را احيا كند از آنِ اوست» و چگونگى استدلال به اين روايت نيز از مطالب گذشته آشكار مى شود. و «مؤمن» اگر مفهوم عام از آن اراده شده باشد كه مانند مفهوم «مسلم» است و الّا قيد ديگرى اخص از مسلمان است.

دليل چهارم: صحيحۀ ديگرى كه داستان مسمع و حمل مال نزد امام صادق (ع) را بازگو مى كرد و در آن روايت آمده بود:

«و هر چه از زمين در دست شيعيان ماست آنها در آن درگشايشند تا قائم

ما قيام كند تا اجارۀ آنچه را در دست آنان است جمع آورى كند و زمين را در دست آنان واگذارد. و امّا آنچه در دست غير شيعيان است، كسب آنان از زمين بر آنان حرام است تا زمانى كه قائم ما قيام كند و زمين را از آنان بازستاند و با حقارت آنان را بيرون راند» «1»

بنابراين كه مراد از زمين در روايت عام باشد، اما اگر الف و لام را براى عهد بگيريم و بگوييم مراد زمينهايى بوده كه بدون جنگ به دست آمده مانند زمينهاى بحرين در اين صورت مجالى براى استدلال بدان در اين مورد نيست.

______________________________

(1)- كافى 1/ 408، كتاب الحجّة، باب انّ الارض كلها للامام، حديث 2. و نيز وسايل 6/ 382، ابواب انفال، باب 4، حديث 12.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 117

دليل پنجم: روايتى است كه از پيامبر (ص) روايت شده بود كه: «گسترۀ زمين از آنِ خدا و پيامبر اوست آنگاه از سوى من براى شماست» و نيز آنچه در تذكره آمده بود:

«آنگاه آن براى شماست اى مسلمانان» ولى اشكالى كه بدان وارد است اين است كه آنچه در تذكره آمده است ما آن را در كتابهاى حديث نيافتيم. و شايد مخاطب «لكم» براى شما [در روايت عامّه] همه مردمند نه خصوص مسلمانان. ما از ابن قدامه نيز نقل كرديم كه گفت: از چنين روايتى اطلاعى در دست نيست. و امثال ابن قدامه به روايات خودشان آگاه ترند جمع بين روايات مطلقه دالّ بر احياء و اين روايات مقيده بدين صورت است كه مطلق حمل بر مقيّد شود و نيز عمومات با آن تخصيص بخورد، پس اجازه از

پيامبر اكرم (ص) يا امير المؤمنين (ع) تنها براى مسلمانان يا مؤمنان، يا شيعه صادر شده است.

علاوه بر اينكه شك در تحقق اجازه براى ديگران نيز كافى است كه بگوييم آنان با توجه به اينكه زمين از آنِ پيامبر و امام است، مجاز به چنين تصرفى نمى باشند.

و بر فرض تحقق اجازه در مورد خاصى براى كافر باز ممكن است گفته شود احياء وى براى او ملكيت نمى آورد، پس تملك متوقف بر اجازه و اسلام است با هم، همانگونه كه اجماع علماى ماست- كه از تذكره و جامع المقاصد به دست مى آمد- كه ظاهر اجماع اين است كه غير مسلمان مالك زمين نمى شود، هرچند امام به وى اجازه داده باشد پس مقتضاى اجازه براى او فقط جواز تصرف و احقيت است. و اين نكته اى است در خور توجه.

[دلايل عدم اشتراط اسلام

] بر تعميم موضوع و عدم اشتراط اسلام نيز به دلايلى استدلال شده است:

مسأله هشتم: حكم زمينهاى آباد هنگامى كه موات شود
[حكم صورتى كه اعراض احراز شود]

اگر زمينهاى آباد به ويرانى گرايد و موات شود، اگر اهل آن از آن به طور كلى اعراض كرده باشند و اين معنا احراز شود، زمينها به ملكيت امام بازمى گردد، و حكم آن حكم

______________________________

(1)- ظاهر اين جملات استاد مدّ ظله دلالت بر اين دارد كه اختيارات ولىّ فقيه همانند اختيارات امام معصوم است، و لكن بر اساس مبناى ايشان در اصل ولايت فقيه كه با انتخاب و بيعت مردم منعقد خواهد شد، محدوده و شرايط و زمان آن نيز در اختيار مردم مى باشد، بر خلاف اختيارات امام معصوم. معظم له در نوشته هاى اخير خود مانند: دو جزوه: ولايت فقيه و قانون اساسى، و حكومت مردمى و قانون اساسى صريحاً اختيارات ولىّ فقيه را محدود دانسته اند؛ و اين نظريه عيناً با مبناى اصلى ايشان مطابق است كه اصل ولايت و حاكميت فقيه جامع الشرائط با بيعت و انتخاب مردم منعقد مى شود. بلى كسانى كه ولايت فقيه را با نصب از ناحيه ائمه عليهم السلام مى دانند راهى جز التزام به ولايت مطلقه ندارند، زيرا ادلّه نصب از هر جهت مطلق است. (مقرر)

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 126

ديگر زمينهاى موات است و عموم ادلۀ آن شامل آن نيز مى گردد. زيرا مردم مسلط بر مالها و جانهاى خود هستند، و همانگونه كه انسان مى تواند با كار و تلاش خود چيزى را به ملكيت خود در آورد به همان شكل مى تواند چيزى را از ملكيت خود خارج سازد، و اينكه اعراض چيزى را از ملكيت خارج سازد امرى است كه عرف با آن

مساعد است، و حاكم در باب املاك و حقوق همان عرف است. و اگر اهل آن نابود شوند و همه به هلاكت رسند، باز زمينها يشان براى امام است؛ و ما در گذشته اين مورد را از انفال برشمرديم و رواياتى نيز بر آن دلالت داشت، يا به عنوان موات شدن يا به عنوان ميراث بدون وارث؛ اگر چه فرق بين اين دو از جهت مصرف محتمل است، زيرا احتمال دارد كه دوّمى [ميراث بدون وارث] به طور مطلق متعيّن در فقرا يا فقراى محل باشد. ولى ظاهر روايات و فتاوايى كه در زمينهايى كه اهل آن نابود شده اند اين است كه اين خود موضوع مستقلى است در كنار ميراث بدون وارث. در اين رابطه به مباحث ما در گذشته در قسمت دوّم از انفال مراجعه شود.

[صورتى كه اعراض ثابت نشود دو قسم است]
اشاره

اما اگر اعراض ثابت نشود، و مردمِ آن نابود نشده باشند، در آن صورت يا صاحب آن معلوم و معين است يا نه؟ پس اين صورت بر دو قسم است:

قسمت اول: آنجا كه صاحب آن معلوم و معين است.
اشاره

بحث در اين است كه آيا با موات شدن از ملكيت مالك آن خارج شده است و به طور مطلق به اصل آن بازمى گردد يا اينكه به طور مطلق خارج نشده، يا تفصيل قائل شويم يعنى اگر ملكيت آن به احيا باشد با موات شدن خارج مى شود؛ يا ملكيت آن از راه ديگرى غير احيا [مثل ارث و خريدن و نظائر آن] باشد كه با موات شدن خارج نمى شود؟

در مسأله وجوه بلكه اقوالى است، و بسا اين نظريه ها به شش نظر برسد، گرچه برخى از آنها همانگونه كه خواهيم گفت در طول برخى ديگر قرار مى گيرد.

نظريه اوّل: اينكه زمين در ملكيت صاحب اول خود به صورت مطلق باقى مى ماند،

در جواهر آمده است:

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 127

«آنچه از مبسوط و مهذب و سراير و جامع و تحرير و دروس و جامع المقاصد نقل شده است اين است كه بر ملك وى يا وارث وى باقى مى ماند، بلكه گفته شده پيش از سخن فاضل در تذكره مخالفى براى وى شناخته نشده است.» «1»

اين سخن نظر صاحب جواهر نيز هست، بلكه شايد مشهور بين متأخرين از اصحاب ما باشد، ولى در اشتهار آن بين متقدمين اشكال است، بلكه چنانكه آينده روشن خواهد شد چنين چيزى نبوده است.

نظريه دوم: بصورت مطلق از ملك وى خارج شده است،

پس هر كسى مى تواند مانند ديگر موات آن را احيا كند، و اولى هيچ حقى بدان ندارد. البته من كسى را كه به اين نظر تصريح كرده باشد تاكنون نديده ام، اگر چه از برخى عبارات استفاده مى شود.

نظريه سوم: بين ملكيت با احيا، و ملكيت با خريدن يا بخشش يا وراثت و مانند آن، تفصيل قائل شويم

و بگوييم: در مورد اول با از بين رفتن آثار حيات ملكيت وى زايل مى شود، ولى در موارد بعد همچنان بر ملكيت وى باقى است. گفته اند از همين مورد است زمينهاى خراج هنگامى كه موات شوند، چون صاحب آن كه عنوان مسلمين است را مى شناسيم، و از راه غير احيا براى آنان حاصل شده است، صاحب جواهر در اين ارتباط مى نويسد:

«گفته شده بسا مشعر به همين نظريه (نظريه سوّم) است عبارت وسيله؛ و همين نظر را مسالك و روضه بعد از آنكه از جماعتى از جمله علامه در برخى فتاوايش آورده است. نقل كرده، در تذكره نيز سخنى متمايل با اين نظريه گفته شده؛ در كفايه نيز آمده است: «اين سخن به قواعد نزديك تر است» در مفاتيح گفته: «اين مناسب ترين شيوه براى جمع بين روايات است» و در جامع المقاصد گفته: «اين نظريه بين اصحاب مشهور است».» «2»

______________________________

(1)- جواهر 38/ 21.

(2)- جواهر 38/ 21.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 128

نظريه چهارم: به مجرد موات شدن از ملك وى خارج نمى شود، و در صورتى كه ديگرى آن را احيا كند و بر آن تسلط يابد از ملك وى خارج مى شود.

و برخى فقها اين نظريّه را به صورت احتمال ذكر كرده اند. و اين نظر موجّه مى نمايد زيرا با اين نظريه مى توان بين استصحاب ملكيت اول و ادلّه اى كه دلالت بر مالكيت احياكننده دوّم دارد- مانند صحيحه كابلى و غير آن- جمع نماييم. پس ملكيت اولى تا زمان احياء دوّمى باقى است.

نظريه پنجم: بر ملكيت اولى باقى است، ولى ديگرى نيز مى تواند آن را احيا كند

و اجارۀ آن را به اولى يا ورثۀ او بپردازد، و دوّمى به احيا احق از ديگران است، اين نظر را مسالك «1» به مبسوط و محقق در كتاب جهاد و نيز به اكثريت نسبت داده است.

نظريه ششم: از مالك نخستين يا حاكم در صورت امكان، اجازه بگيرد، و الّا شخصاً آن را احيا كند،

دروس قائل به اين نظريه شده است.

ولى عمده شناخت نظريه صحيح در ميان سه نظريه اوّل است.

گاهى به ذهن مى رسد كه اين مسأله به نظريّه ملكيت رقبۀ زمين مبتنى است؛ اگر گفتيم زمين به ملكيت در مى آيد اصل اقتضا مى كند كه بر ملك مالك نخستين باقى باشد، چون طبع ملكيت بقاء و استمرار است مگر آنكه با يكى از نواقل عرفى يا شرعى به ديگرى منتقل شود.

و اگر ما قائل به عدم ملكيت رقبه شديم قاعده اقتضا مى كند كه به طور كلى به امام بازگردد، چون علت اختصاص، كه احيا و آثار آن باشد، از بين رفته است؛ و اينكه علت حدوث علت بقاء باشد يعنى احياء كه سبب حدوث ملكيت مى باشد سبب بقاء آن نيز باشد، نياز به دليل قطعى دارد. بلكه ظاهراً در مورد احياء آنچه موضوع حق است براى

______________________________

(1)- مسالك 2/ 288.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 129

احياءكننده همان آثار حيات است كه از بين رفته است.

در هر صورت ما در اينجا برخى از عبارات فقها را يادآور مى شويم آنگاه بدانچه به نظر ما درست تر است اشاره مى كنيم.

[سخنان فقها در مسأله

] 1- در مبسوط گويد:

«و اما آن زمينى كه ملك مسلمانى بوده، مانند روستاهاى مسلمانان كه خراب شده و معطّل فرو مانده؛ در حال آن نگريسته مى شود، اگر صاحب آن معين باشد، او بدان سزاوارتر است و آنجا در حكم سرزمين آباد است، و اگر معين نباشد به واسطه احيا به ملكيت در مى آيد، بخاطر عموم روايت، و نزد قومى به ملكيت در نمى آيد.» «1»

2- باز در همان كتاب است دربارۀ سرزمينهاى ويران شده از بلاد شرك:

«و امّا آن زمينى كه ملك

كسى بوده، نگريسته مى شود، اگر صاحب آن معين است، آن زمين از آنِ اوست، و با احيا به ملكيّت در نمى آيد بدون هيچ اختلافى، و اگر صاحب آن معين نيست در نزد ما آن براى امام است، و در ميان فقهاء كسى است كه مى گويد: با احيا به ملكيت در مى آيد، و كسى است كه مى گويد: با احيا به ملكيت در نمى آيد.» «2»

ايشان- قدس سرّه- حكم كرده اند به اينكه زمين ويران شده براى مالك نخستين آن است در صورتى كه معين باشد، مسلمان باشد يا كافر. و ظاهر آن عموم است حتى نسبت به جائى كه با احياء مالك شده باشد.

3- در احياء موات مهذّب آمده است:

«زمين ويران بر دو گونه است: ويرانى كه پيش از آن ملك مسلمان نبوده است ...

و ويرانى كه ملك مسلمان بوده است و آن مانند روستاهاى مسلمان نشينى

______________________________

(1)- مبسوط 3/ 269.

(2)- مبسوط 3/ 269.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 130

است كه ويران و خراب شده. پس اگر براى آن صاحب معين باشد يا صاحب آن وارث مشخص داشته باشد، صاحب و وارث وى بدان سزاوارتر از هر كس است. و اگر صاحب و وارث معين نداشته باشد، نظر صحيح آن است كه با احيا به ملكيت در مى آيد البته بايد احياء به دستور امام (ع) باشد.» «1»

4- و درباره سرزمينهاى ويران شده از بلاد شرك مى نويسد:

«و امّا آنچه پيش از آن ملك شخصى بوده و صاحب شناخته شده اى داشته آن براى اوست و با احيا به ملكيت در نمى آيد، ولى اگر براى آن صاحب معين نباشد براى امام است.» «2»

5- در احياء موات لمعه آمده است:

«اگر پيش از آن

ملك مسلمانى بوده آن براى او و براى وارثِ پس از اوست، و با موات شدن به ديگرى منتقل نمى شود.» «3»

6- در احياء موات شرايع آمده است:

«و هر زمينى كه پيش از آن ملك مسلمانى بوده، براى او يا براى وارث پس از اوست، و اگر مالك شناخته شدۀ معين ندارد، براى امام (ع) است و احياى آن مگر با اجازۀ وى جايز نيست. پس اگر كسى پيشى گرفت و آن را بدون اجازۀ وى آباد كرد مالك آن نمى شود. و اگر امام (ع) غايب باشد، احياكننده بدان سزاوارترين است تا هنگامى كه به آبادانى آن همت مى گمارد. پس اگر آن را رها كرد و آثار احيا در آن از بين رفت و ديگرى آن را احيا كرد مالك آن مى شود؛ و به هنگام ظهور، امام (ع) مى تواند دستش را از آن كوتاه گرداند.» «4»

اطلاق صدر عبارت ايشان شامل زمينى كه موات شده نيز مى گردد، چه مالك اول با

______________________________

(1)- مهذب 2/ 28.

(2)- مهذب 2/ 28.

(3)- لمعه دمشقيّه 7/ 138 (/ چاپ قديم 2/ 251).

(4)- شرايع 3/ 272 (/ چاپ ديگر/ 792، جزء 4).

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 131

احياء مالك شده يا به گونه اى ديگر، ولى مقتضاى ذيل عبارت ايشان اين است كه اگر كسى با احياء مالك شده آنگاه آن زمين تبديل به موات شده حق وى از آن زايل شده است. مگر اينكه مراد از ترك آن، اعراض از آن بطور كلى باشد؛ يا اينكه عبارت صدر كلام بر زمان ظهور و تحقق اجازه در خصوص تملّك حمل شود، كه در اين صورت اگر ملكيّتى حاصل شد حتى پس از موات شدن

هم باقى است، و ذيل عبارت به صورتى حمل شود كه در تملك اجازه اى نداشته باشد، بخاطر غيبت امام و يا عدم دسترسى به وى براى اجازه گرفتن كه در اين صورت ملكى براى احياكننده حاصل نشده است، بلكه به مقتضاى روايات احيا براى وى تنها حق اولويت است. و به عبارت ديگر براى وى تنها ملكيت آثار است، و لذا امام مى تواند در زمان ظهور دست وى را از آن كوتاه گرداند، پس نتيجه اين مى شود كه در زمان غيبت به طور كلى احياء موجب ملكيت رقبۀ زمين نيست و با موات شدن حق احياكننده از بين مى رود. پس ملكيت متوقف بر اجازه خاصى از امام است و در اين مورد روايات احيا كافى نيست.

7- مانند عبارت شرايع است عبارت علامه در جايى از تذكره كه مى فرمايد:

«هر زمينى كه پيش از آن ملك مسلمانى بوده براى او يا ورثه او پس از اوست، و اگر مالك شناخته شده اى نداشته باشد براى امام است، و احياى آن مگر با اجازۀ وى جايز نيست؛ و اگر انسانى بدون اجازۀ وى آن را احيا كرد در زمان غيبت مالك آن نمى شود، ولى احياكننده تا هنگامى كه به آبادانى آن همت مى گمارد سزاوارتر از ديگران بدان است، و اگر آن را رها كرد و آثار احياى آن از بين رفت و ديگرى آن را احيا كرد، وى بدان سزاوارتر است، و در صورت ظهور امام (ع) آن حضرت مى تواند دست وى را از آن كوتاه گرداند.» «1»

مورد استشهاد در اينجا ابتداى عبارت است.

خلاصه كلام اين كه ظاهر عبارات ذكر

______________________________

(1)- تذكره 2/ 403.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 132

شده اين است كه ملكيت پس از موات شدن زمين نيز باقى است در صورتى كه ملك از مالك شناخته شده اى باشد، هر چند مالكيت وى با احيا ايجاد شده باشد. ولى ظاهر سخن تذكره، مسالك، روضه، جامع المقاصد و كفايه اين است كه بين ملكيت با احيا و غير آن تفصيل قائل شده بودند.

8- اينك ما عبارت تذكره را يادآور مى شويم، چون آن نخستين عبارتى است كه در آن تفصيل مشاهده مى شود، ايشان در اين ارتباط مى گويند:

«اگر زمينى كه در كشور اسلامى قرار گرفته و اكنون آباد نيست ولى پيش از آن آباد بوده و در ملكيت مسلمانى بوده است، در اين صورت يا مالك آن معين بوده يا غير معيّن، اگر معين باشد يا با خريدن و بخشش و مانند آن در اختيار وى قرار گرفته، يا با احيا كردن، اگر با خريدن و مانند آن مالك بوده، در اين مورد با احيا ديگرى به ملكيت او در نمى آيد. ابن عبد البرّ گويد: همۀ علما اجماع دارند بر اينكه چيزى كه ملكيت آن براى مالكى شناخته شده است و ملكيت وى منقطع نشده، احياء آن براى كسى غير ارباب آن جايز نيست. امّا اگر با احيا مالك آن شده، آنگاه آن را رها كرده تا ويران شده و موات گرديده، در اين صورت نزد برخى علماى ما و نيز نزد شافعى و احمد، مانند همان قسم ذكر شده است كه كسى نمى تواند آن را احيا كند و با احياء و آبادى به ملكيت كسى در نمى آيد، بلكه براى مالك يا ورثۀ اوست، بر اساس فرمايش امام (ع) «هر كه زمين مرده اى را كه حق

مسلمانى نيست احيا كند وى سزاوارتر از ديگران بدان است.» و چون آن زمينى است كه مالك آن شناخته شده است، پس همانند زمينى كه خريدارى شده يا به كسى بخشيده شده است و كسى با احيا مالك آن نمى شود، و بر اساس فرمايش امام (ع) «براى نهال كارى ستمكارانه حقى نيست» و پيش از اين گفتيم كه نهال ستمكارانه اين است كه كسى در زمين مرده اى كه مال ديگرى است درختى بكارد، و چون سليمان بن خالد، از امام صادق (ع) از مردى پرسيد

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 133

كه زمين ويرانه اى را پاك سازى كرده، نهرهايش را روان ساخته، آبادش كرده و در آن كشاورزى كرده، چه چيزى براى اوست؟ فرمود: صدقه (زكات). گفت: اگر صاحبش را مى شناسد؟ فرمود: حق او را بپردازد. مالك گويد: احياء چنين زمينى صحيح است، و احياكننده دوّمى از احياكننده اوّلى بدان سزاوارتر است، زيرا اين زمين است كه اصل آن مباح است، پس اگر آن را رها سازد تا به همان صورتى كه بوده بازگردد مباح مى گردد، همانگونه كه آبى را از دجله بگيرد آنگاه آن را بدان بازگرداند، و چون علت تملك اين اراضى احيا و آبادانى است، و چون اين دو از بين بروند علت از بين رفته، پس معلول كه ملكيت است نيز از بين مى رود، پس هنگامى كه دومى آن را احيا كند باز سبب ملكيت ايجاد مى شود و ملكيت براى وى ثابت مى گردد، همانگونه كه اگر كسى چيزى را پيدا كند و از دست او بيفتد و گم شود، آنگاه ديگرى آن را پيدا كند، دومى بدان سزاوارتر است.

و نزد من

اشكالى به اين نظريه نيست، فرمايش امام باقر (ع) كه از كتاب على (ع) نقل مى كند، و نيز فرمايش امام صادق (ع) «هر مردى كه زمين ويران بايرى را آباد كند ... بر همين مضمون دلالت دارد.» «1»

دو روايتى كه ايشان در آخر سخنشان بدان اشاره كرده اند، صحيحه كابلى و صحيحه معاوية بن وهب است كه بدان خواهيم پرداخت.

9- در اين مورد مسالك نيز به طرح مسأله پرداخته و به تفصيل موضوع را مورد پژوهش قرار داده و نظريّه تفصيل بين ملكيت با احيا و غير آن را تقويت كرده است.

ايشان در اين مورد مى نويسند:

و اگر زمين به خرابى گراييد، پس اگر انتقال آن به وى بدون اختيار وى صورت گرفته، مانند زمينهاى مفتوح عنوه كه ملك همه مسلمانان است، يا خريدارى

______________________________

(1)- تذكره 2/ 401.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 134

كرده يا به وى بخشيده شده و مانند اين امور پيوسته ملكيت بر آنها باقى است، چنانكه در تذكره از جميع اهل علم نقل كرده است. اما اگر با احيا مالك آن شده آنگاه آن را رها كرده تا موات شده است، نزد مصنف و پيش از ايشان شيخ و جماعتى حكم آن اينگونه است ... و جماعتى از اصحاب ما از جمله علّامه در برخى از فتاواى وى و نيز در تذكره بر اين نظرند كه فرد ديگرى مى تواند آن را احيا كند و دوّمى نسبت به اوّلى سزاوارتر است ... و اين نظرى است قوى بخاطر دلالت روايات بر آن.» «1»

10- در احياء الموات روضه آمده است:

«و جايگاه اختلاف آنجاست كه مالك سابق با احيا آن را مالك شده است، زيرا

اگر با خريدن و مانند آن مالك آن شده بود اجماعاً- طبق آنچه علامه در تذكره از جميع اهل علم آورده- ملكيت وى زايل ناشدنى است.» «2»

11- و در احياء الموات مغنى ذيل قول خرقى كه مى گويد: «كسى كه زمينى را كه مالكى نداشته احيا كند از آنِ اوست» مى نويسد:

«خلاصه كلام اينكه موات بر دو قسم است، يكى مواتى كه پيش از آن ملك كسى نبوده و آثار آبادانى در آن ديده نمى شود ... دوّم زمينى كه پيش از آن ملك كسى بوده و آن بر سه دسته است يكى آنكه مالك آن شناخته شده است و آن بر دو گونه است يكى آن كه با خريدن و يا بخشش به ملكيت كسى در آمده، كه اين بدون هيچ اختلافى با احيا به ملكيت كسى در نمى آيد. ابن عبد البرّ گويد: همه علما گويند ملكى كه همواره در ملكيت كسى بوده احياء آن براى هيچ كس جز صاحب آن جايز نيست. دوم: زمينى كه با احيا به ملكيت در آمده آنگاه رها شده تا ويران شده و به صورت اول خود موات گرديده است، كه در اين صورت حكم

______________________________

(1)- مسالك 2/ 288.

(2)- لمعه دمشقيه 7/ 139 (/ چاپ قديم 2/ 251).

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 135

قسم سابق را دارد ولى مالك گويد: چنين زمينى به ملكيت ديگرى در مى آيد بر اساس عموم «من احيا ارضاً ميتة فهى له- هر كه زمين مرده اى را زنده كند از آنِ اوست» و نيز بدين دليل كه اصل اين زمين مباح بوده است، پس هنگامى كه به حال خود رها شود تا موات گردد به اباحۀ

نخستين خود بازمى گردد، مانند كسى كه آبى را از رودخانه بگيرد آنگاه بدان بازگرداند.

ولى به نظر ما زمينى كه مالك آن شناخته شده است با احيا به ملكيت كسى در نمى آيد و مانند زمينى است كه خريدارى شده يا كسى به وى بخشيده است. و روايت ذكر شده مقيد مى شود به اين كه «در ملكيت كسى نباشد» چون در روايت ديگرى آمده است: «هر كه زمينى را كه ملك كسى نيست احيا كند ...» و نيز آمده است «در غير حق مسلمان» «1».» تا پايان مطالبى كه ايشان در اين باره يادآور شده اند.

ابن قدامه مؤلف كتاب مغنى در سال «630» و علامه در سال «726» وفات يافته اند، و كسى كه به كتاب مغنى و تذكره و منتهىٰ مراجعه كند بسا در مى يابد كه علامه به كتاب مغنى دسترسى داشته و از آن استفاده مى كرده است.

و شما ملاحظه مى فرماييد كه تفصيل بين آنجا كه مالكيت زمين به خريدن و مانند آن يا با احيا باشد و نقل اجماع از ابن عبد البرّ در مورد اوّل، از مطالبى است كه ابن قدامه مطرح كرده، و شايد علامه اين مطلب را از ايشان گرفته باشد، و شهيد در روضه و مسالك آن را از تذكره [علامه] گرفته باشند. و فقيه حافظ [قرآن كريم] ابن عبد البرّ اندلسى صاحب كتاب استيعاب از علماى سنت بوده كه در سال «463» دار فانى را وداع گفته است. و ظاهراً ابن عبد البّر اندلسى مراد عبارت مغنى باشد و «اجماع منقول» در فقه ما مورد استناد نيست چه رسد به اينكه ايشان ادعاى چنين اجماعى داشته

______________________________

(1)- مغنى 6/ 147.

مبانى فقهى حكومت

اسلامى، ج 8، ص: 136

باشند. علاوه بر اين، همانگونه كه سخن ايشان ملاحظه شد جايگاه اجماع ابن عبد البرّ منحصر به مورد خريدن زمين و مانند آن نيست، بلكه مالكيت با احيا را نيز در بر مى گيرد.

ولى ما در كلمات قدماى اصحابمان اثرى از تفصيل بين آنجا كه مالكيت با احيا باشد و غير آن نمى يابيم. بلكه ظاهر از اطلاق عبارات آنان اين است كه فرقى بين آن دو نيست، شيخ در مبسوط نيز فرقى بين آن دو نگذاشته است «1» كه ما دو عبارت ايشان را پيش از اين يادآور شديم.

بله، ممكن است گفته شود: شيخ در دو تهذيب خويش و نيز در نهايه و مبسوط خويش فتوا داده است كه احيا مفيد ملكيت رقبه زمين نيست بلكه تنها مفيد اولويت است- همانگونه كه در مسأله ششم گفتيم- و اين قرينه بر اين است كه اينجا كه مى گويد «زمينى كه پيش از اين ملك كسى بوده» مراد ايشان زمينهايى باشد كه خريدارى شده است، و همين احتمال در كلام مهذّب نيز جارى است.

آنگاه به نظريه تفصيل، اشكالى كه وارد است اين است كه: مالكيت اوّل بر زمين اگر فرض شود كه بصورت مستقيم بر پايه احيا نبوده است ولى در نهايت همان هم به احيا منتهى مى شود، زيرا آن كسى كه خريده يا زمينى را به ارث برده يا مسلمانانى كه سرزمينى را به غنيمت گرفته اند همه اينها و لو با وسايطى از كسانى گرفته اند كه آن را احيا كرده اند. و همۀ اين اسباب ناقله فرع احيا هستند، و فرع زايد بر اصل نمى شود، و به دومى منتقل نمى گردد مگر همان چيزى كه برابر

اوّلى ثابت شده است.

مگر اينكه گفته شود: مراد از خريدن و مانند آن، خريدن رقبۀ زمين از امام يا وراثت از اوست يا خريدن از كسى كه وى از امام خريده و يا از وى به ميراث برده است. و در جواهر اشاره به همين مطلب كرده است آنجا كه پس از نقل اجماع منقول از ابن عبد البرّ مى نويسد:

«خلاصه كلام اينكه: آنچه از اجماع مزبور مسلّم است اينست كه به جز احيا

______________________________

(1)- ر، ك: مبسوط 3/ 269.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 137

چيزى مانند خريدن از امام (ع) باشد؛ اما اگر اصل ملكيت با احيا باشد، آنگاه او به ديگرى فروخته يا از وى به ارث برده، ظاهراً حكم كسى را دارد كه ملكى را احيا كرده است.» «1»

يا آنگونه كه در بلغة الفقيه آمده است، گفته شود:

«اباحۀ ائمه (ع) براى شيعيانشان هر گونه تصرفى را در بر مى گيرد، حتّى آنگونه تصرفاتى را كه متوقف بر ملكيت است، كه در همان زمان كه قصد تصرف دارد لحظه اى به ملكيت وى در مى آيد، يا به عنوان تصرف فضولى باشد كه همراه با آن اجازۀ مالك متحقق مى شود، كه همزمان ملك از ملكيّت امام خارج مى شود و به ملكيت كسى كه به وى انتقال يافته منتقل مى شود، مثل اينكه به صورت مستقيم از امام (ع) خريدارى كرده است. و از همينجا دانسته مى شود كه انتقال به ارث را نمى توان به ديگر نواقل شرعى مانند خريدن يا بخشيدن و جز اينها ملحق نمود، آنگونه كه شيخ ما در جواهر به تبع رياض و جامع المقاصد انجام داده است.» «2»

ولى به نظر مى رسد كه فروشنده مى تواند

آنچه را از آثار احيا با احيا براى وى شده است را به ديگرى بفروشد، همانگونه كه شيخ در نهايه- در عبارتى كه در مسأله ششم از ايشان خوانديم- بيان كردند، همانگونه كه در فروش زمينهاى مفتوح عنوه، و نيز فروش حق و حقوق رعايايى كه در زمينهاى اربابى كار مى كنند گفته شده است، و اين مسأله در ارث و مانند آن نيز جارى است.

در هر صورت اگر اولين مالك با خريدن رقبۀ زمين از امام يا وراثت از او و لو با واسطه مالك شده باشد، مقتضاى اصل و برخى از ادلّه آينده اين است كه اين زمين [بعد از موات شدن] همچنان به ملكيت وى باقى است. زيرا در نزد عقلا طبع ملكيت استمرار و دوام را اقتضا دارد و جز با نواقل عرفى يا شرعى از ملك مالك خارج نمى شود، و

______________________________

(1)- جواهر 38/ 21.

(2)- بلغة الفقيه 1/ 347 (/ چاپ ديگر/ 125).

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 138

دليلى نيست كه ويران شدن يا تصرف ديگرى در آن از نواقل باشد كه زمين را از ملكيت وى خارج كند، و اين همان قدر متقين است كه از اجماع- بر فرض صحت آن- استفاده مى شود.

و اما در صورتى كه منشأ اختصاص يا ملكيت- اگر قائل به آن شويم- احياء باشد، چه خود احيا كرده باشد يا توسط ديگرى كه احيا كرده و لو با چند واسطه به وى منتقل شده باشد، آيا پس از موات شدن به ملكيت وى باقى است يا اينكه به مجرد موات شدن يا تصرف غير و احياء آن، از ملكيت وى خارج مى شود كه در اين مورد

دو نظر است، و مسأله نه تنها اجماعى نيست، بلكه شهرت قدما كه كاشف از قول معصوم (ع) است را هم ندارد، بلكه مسأله اى است مورد اختلاف، پس ضرورى است از قواعد و رواياتى كه در اين زمينه رسيده است استفاد شود.

[ادلّه بقاء ملك مخروبه بر ملكيت احياكننده
اشاره

] براى قول اوّل به وجوهى استدلال شده است.

دليل اوّل: استصحاب ملكيت

________________________________________

نجف آبادى، حسين على منتظرى - مترجم: صلواتى، محمود و شكورى، ابو ال، مبانى فقهى حكومت اسلامى، 8 جلد، مؤسسه كيهان، قم - ايران، اول، 1409 ه ق

مبانى فقهى حكومت اسلامى؛ ج 8، ص: 138

تا هنگامى كه زايل كننده اى آن را از بين نبرده است.

دليل دوم: اطلاق روايات احيا؛

زيرا ظاهر آنها چه به اطلاق زمانى يا احوالى، «1» ثبوت اختصاص يا ملكيت است هم براى آغاز و هم براى ادامه به ويژه اگر قائل به ملكيت شويم، زيرا طبع ملكيت اقتضاى دوام دارد، و دليلى بر اينكه ويران شدن از بين برنده ملكيت است وجود ندارد.

و نمى توان اطلاق آن را با شمول دليل احياء نسبت به احياكننده دوّم نقض كرد، زيرا آن مقيد است به اين حديث كه مى فرمايد:

«كسى كه زمين مواتى را كه حق مسلمانى نيست احيا كند از آن اوست، و براى كاشت ستمگرانه حقى نيست»

______________________________

(1)- اطلاق زمانى شمول مطلق است نسبت به همه زمانها يعنى حدوثاً و هم بقاءً؛ و اطلاق احوالى شمول مطلق است نسبت به حالات گوناگون و شرايط مختلف موضوع.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 139

و نيز به اين روايت:

«كسى كه زمين مرده اى را كه پيش از آن از كسى نبوده احيا كند از آنِ اوست، و براى كاشت ستمگرانه حقى نيست» «1»

و از هشام بن عروه نقل شده كه گفته است «كشت ستمگرانه اين است كه فردى زمين موات ديگرى را تصرف كند و در آن نهال بكارد.» «2»

دليل سوم: روايت سليمان بن خالد،

گفت:

از ابا عبد الله (ع) از مردى كه زمين مخروبه اى را در اختيار مى گيرد، آن را استخراج مى كند نهرهايش را روان مى سازد، آبادش مى كند و در آن كشاورزى مى كند پرسيدم، كه چه چيزى بر اوست، فرمود: صدقه (زكات). گفتم: اگر صاحبش را مى شناسد؟ فرمود:

حق وى را به او بپردازد. «3»

سند روايت تا سليمان صحيح است. و سليمان بن خالد اگر چه در وى مناقشه كرده اند كه او با كسانى است كه با زيد خروج كرد

ولى جماعتى او را توثيق كرده اند و گفته اند او توبه كرد و بازگشت و فرد فقيه مورد احترامى بود. و با توجه به تأييدى كه ما در گذشته از سوى ائمه معصومين عليهم السلام نسبت به خروج زيد نقل كرديم، خروج سليمان با او از محاسن وى محسوب مى شود نه از بدى هاى او، و در اينجا نكته اى است شايان تأمّل.

اين روايت در وسايل «4» از شيخ به سند صحيح، از حلبى، از امام صادق (ع) نيز

______________________________

(1)- سنن بيهقى 6/ 142، باب احياء موات، باب من احيا.

(2)- تذكره 2/ 400، و مانند آن به نقل از هشام در سنن بيهقى 6/ 142.

(3)- سليمان بن خالد، قال: سألت ابا عبد الله (ع) عن الرجل يأتى الارض الخربه فيستخرجها و يجرى انهارها و يعمرها و يزرعها، ما ذا عليه؟ قال: الصدقه. قلت: فان كان يعرف صاحبها؟ قال: فليؤدّ اليه حقه. وسايل 17/ 329، باب احياء موات، باب 3، حديث 3.

(4)- وسايل 17/ 329، ذيل روايت سابق.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 140

روايت شده است، كه مى توان به تهذيب باب مزارعه «1» مراجعه كرد. و در آن [به جاى فليؤدّ] «فليردّ اليه حقه»- حق وى را به او بازگرداند آمده است».

و مراد به حق وى يا اصل زمين است يا اجارۀ آن. و در صورت دوم [كه اجاره باشد] تأييدى است بر اصل تصرف و احياء، پس روايت دليل نظريه پنجم است كه پيش از اين گذشت و بيان آن پس از اين خواهد آمد. و شايد ظاهر روايت بنابر نقل حلبى بازگرداندن اصل زمين باشد.

[مناقشات ادلّۀ سه گانه

] امّا اين ادلّه مورد مناقشه است. اشكال دليل اوّل اين

است كه استصحاب اصل است و در برابر ادلّه اى كه پس از اين در قول دوم مى آيد نمى تواند مقاومت كند.

اشكال دليل دوم اين است كه: اطلاق ادلّۀ احيا همانگونه كه احياكننده اوّل را شامل مى شود احياكننده دوم را نيز شامل مى شود، بلكه دلالت آن بر دوّم اقوىٰ است، زيرا سببى است متملك كه جديداً حاصل شده است، و اگر سبب جديدى كه متملك است بر سبب متملك سابق عارض شود، تأثير دومى بيشتر است، همانگونه كه روايات صحيحۀ آتيه بر آن دلالت دارد.

و اينكه زمين پس از خراب شدن هنوز در ملكيت اولى است يا اولى نسبت بدان اولويت دارد، آغاز كلام است. و تفسير هشام بن عروه نيز حجت نيست، علاوه بر اينكه ثابت نيست كه زمين موات براى اولى باشد. و شايد دو روايت به زمينى كه با موات شدن از ملكيت خارج نمى شود حمل گردد، مانند آن مورد كه رقبۀ زمين با خريدن از امام و لو با چند واسطه به وى منتقل شده است، يا اينكه گفته شود زياد ويران نبوده است كه نيازمند احيا جديدى باشد، بلكه اصلاحات كمى نياز داشته و علاقه اوّل عرفاً از آن قطع نشده بوده است.

______________________________

(1)- تهذيب 7/ 201، باب مزارعه، حديث 34.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 141

اشكال دليل سوم اين است كه: اولًا ممكن است آن [روايت سليمان بن خالد] را به صورتى حمل كرد كه ملكى را از امام خريده است، همانگونه كه از لفظ صاحب كه به زمين اضافه شده [صاحبِ زمين] آشكار مى شود، كه البته در آن تأمل است. ثانياً حق در روايت مجمل است، پس همانگونه كه ممكن

است اصل زمين يا اجارۀ آن باشد، ممكن است ابزار آلات كه در زمين مانده يا اجرت تسطيح يا مرز مرزبندى كه آثار آن در زمين باقى است، يا چيز ديگرى در ذمّه احياكننده دوم باشد. و لفظ «صاحب آن» هم كه گفته شده دلالت بر علاقه صاحب اول به زمين ندارد، زيرا مشتق در بسيارى موارد بر گذشته هم [به اعتبار اينكه در گذشته صاحب زمين بوده] اطلاق مى شود. بلكه همين كه دومى تصرف كرده و امام وى را منع نكرده، دليل بر اين است كه فعلًا اوّلى وابستگى بدان ندارد و الّا تصرف در آن جايز نبود، و لازم بود اشاره به ردع وى مى شد، و در اينجا نكته اى است شايان تأمّل.

[دلايل نظريه دوم
اشاره

] و براى نظريه دوم، يعنى جواز احياء توسط فردى ديگر و ملكيت زمين براى وى، علاوه بر اطلاقات روايات احيا و عمومات آن- كه شمول آن با تقريبى كه گذشت بر آن اولى است- و نيز دو تعليلى كه از تذكره در ارتباط با قول مالك خوانديم؛ به روايات صحيحۀ سه گانه ذيل استناد شده است.

اول: صحيحۀ ابى خالد كابلى،

از امام باقر (ع) كه فرمود:

در كتاب على (ع) يافتيم: كه زمين براى خداست كه به هر يك از بندگانش كه بخواهد به ميراث مى دهد و عاقبت براى پرهيزگاران است، من و اهل بيتم كسانى هستيم كه زمين را به ميراث مى بريم و ما پرهيزكارانيم، و همه زمين از آنِ ماست، پس هر كه زمين مسلمانى را احيا كند، بايد آن را آباد كند و خراج آن را به امامى از اهل بيت من بپردازد، و براى اوست آنچه از آن خورده است، پس اگر آن را رها كرد يا ويرانش ساخت و پس از

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 142

وى فرد ديگرى از مسلمانان آن را تصرف كرد و آن را احيا كرد، پس او احق بدان است نسبت به كسى كه آن را رها كرده است، و بايد خراج آن را به امامى از اهل بيت من بپردازد، و براى اوست آنچه از آن خورده است، تا آنگاه كه قائمى از اهل بيت من با شمشير آشكار شود، و آن زمين را در اختيار بگيرد و ديگران را از آن بيرون راند، همانگونه كه پيامبر خدا (ص) آن را در اختيار گرفت و دشمنان را از آن بيرون كرد، مگر آنچه در دست شيعيان ماست

كه با آنان مقاطعه مى كند و زمين را در دستشان باقى مى گذرد. «1»

شرح سند اين روايت و متن آن در مسأله ششم، گذشت. و به قرينۀ ثبوت خراج و اينكه احياكننده را مى توان از زمين بيرون كرد مقتضاى آن اين است كه احيا سبب ملكيت رقبۀ زمين نيست، و در صورت ويرانى آن احياكننده دوم بدان سزاوارتر است.

و اگر بخواهيم جمله: «اگر آن را رها كرد يا ويرانش ساخت» را بر خصوص اعراض كلى حمل كنيم خلاف ظاهر است، زيرا ظاهر حكم به احقيت دوّمى اين است كه اوّلى به طور كلى از آن اعراض نكرده است و احتمال دارد كه هنوز صاحب حق باشد. علاوه بر اينكه فرض عدم ملكيت رقبه و اينكه متعلق حق تنها آثار احيا است اقتضا دارد كه با انتفاء موضوع حق نيز قهراً از ميان برود.

و اينكه بخواهيم ملكيت امام را در صحيحه و غير آن بر ملكيت معنويه- همانگونه كه برخى گفته اند- حمل كنيم پس از ظهور آن در ملكيت اعتباريه شرعيه، بى اساس است؛ و گواه آن آثار ملكيت مانند گرفتن خراج و جواز اخراج است كه بر آن مترتب است. علاوه بر اينكه ما گفتيم كه زمين از اموال عمومى است كه خداوند براى همه مردم آفريده است، و معناى اينكه آن براى امام است اين است كه در اختيار و در تصرف اوست به عنوان اينكه ولىّ امر امت است، همانند ديگر اولياء كه در اموال افراد

______________________________

(1)- وسايل 17/ 329، كتاب احياء موات، باب 3، حديث 2. متن اين روايت در روايت اول مسأله ششم گذشت.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 143

تحت ولايتشان تصرف

مى كنند. «1»

در هر صورت دلالت روايت بر كوتاه شدن دست احياكننده اوّل از زمين در صورت موات شدن آن، يا با احياء آن توسط فرد دوّم آشكار است.

دوّم: صحيحۀ عمر بن يزيد

كه گفت:

شنيدم مردى از اهل كوهستان از امام صادق (ع) پرسش مى كرد از مردى كه زمين مواتى را كه اهل آن رهايش كرده بودند گرفته، آن را آباد كرده و جويهايش را لايروبى كرده و در آن ساختمان ساخته و درختان خرما و ديگر درختان در آن كاشته. حضرت (ع) فرمود: امير المؤمنين (ع) مى فرمود: كسى از مؤمنان كه زمينى را احيا كند از آن اوست، و بر اوست كه اجارۀ آن را در زمان غيبت به امام بپردازد، اما هنگامى كه قائم (ع) ظهور كرد خود را آماده كند كه آن را از دست وى بگيرد. «2»

چگونگى استدلال به اين روايت پيش از اين گذشت، و اينكه گفته «اهل آن رهايش كرده اند» عام است و ممكن است صاحبان شناخته شده اى داشته است، و ترك نيز اعم از اعراض است، همانگونه كه پيش از اين گفتيم.

سوّم: صحيحة معاوية بن وهب،

گفت: شنيدم كه امام صادق (ع) مى فرمود: هر مردى كه بر سرزمين بايرى درآيد آنجا را استخراج كند، جويهايش را لايروبى كند و آبادش كند، بروى صدقه [زكات] است. پس اگر زمين پيش از آن براى كسى بوده و او آن را رها كرده و ويران شده، آنگاه بعداً آمده و آن را مطالبه ميكند همانا زمين از آن خداست و از آن كسى كه آن را آباد كرده است. «3»

______________________________

(1)- تشبيه استاد مدّ ظله خالى از مناقشه نيست، زيرا اولًا: ولايت ساير اولياء مانند پدر و جدّ قهرى است بر خلاف ولايت مورد بحث كه با بيعت و انتخاب آگاهانه مردم به وجود مى آيد و تعيين دامنه و محدوده آن در اختيار مردم است. ثانياً: ولايت ساير اولياء ولايت

بر صغار و مجانين است، و ولايت فقيه از مقوله ولايت بر صغار و مجانين نيست. (مقرر)

(2)- وسائل 6/ 383، ابواب انفال، باب 4، حديث 13. اين روايت به عنوان روايت دوم مسأله ششم گذشت.

(3)- معاوية بن وهب، قال: سمعت أبا عبد اللّٰه (ع) يقول: ايّما رجل اتى خربة بائرة فاستخرجها و كرى انهارها و عمرها

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 144

دلالت اين روايت بر مسأله واضح است و اگر بخواهيم اين جمله: «او آن را رها كرده و ويران شده» را به صورت اعراض اوّلى حمل كنيم مشكل است. به ويژه اينكه بعداً آمده و آن را مطالبه مى كند و اين دليل بر عدم اعراض اوست. و ظاهر عبارت اين است كه همين كه آن را ترك كرده موجب خرابى آن شده است. و احتمال اينكه بگوييم «از آن كسى است كه آن را آباد كرده است» مراد آبادكننده اولى است- همانگونه كه در جواهر آمده است- بسيار بعيد است، زيرا ظاهر تعبير به مناسبت حكم و موضوع اين است كه در صدد بيان ثبوت حقى براى دوّمى است چون فعلًا آن را آباد كرده است، نه براى بيان بقاء حقى براى اوّلى كه اثر آبادانى آن از بين رفته است.

اگر گفته شود: ظاهر اين سه روايت صحيحه اين است كه احياكننده دوم احق است و ارتباط احياكننده اول از زمين پس از احياء دومى منقطع مى گردد، ولى محتمل است كه ارتباط وى با زمين به مجرد ويرانى و موات شدن منقطع نشود، بلكه تا زمان احيا باقى باشد، و با احيا از بين برود. و اينكه جواز احيا به عنوان جواز تصرف متوقف

بر خروج زمين از ملك اولى باشد ممنوع است، زيرا ممكن است شارع از باب حسبه و بخاطر تعطيل نماندن زمينها چنين اجازه اى را داده باشد. علاوه بر اينكه ممكن است گفته شود ملكيت براى دوّمى يك لحظه پيش از تصرف، به دلالت اقتضا حاصل مى گردد. «1»

در پاسخ بايد گفت: در مقام عمل اين بحث براى ما مفيد فايده نيست، زيرا غرض ما حكم به احقّيت دومى پس از احيا است و اينكه بر وى واجب نيست به اوّلى اجاره بپردازد، و در اينجا فرقى نمى كند كه ارتباط اوّلى به مجرد موات و ويران شدن زمين قطع شده است يا پس از احياء. علاوه بر اينكه ارتباط اولى با زمين، يا حكم به دوام آن مى شود يا به انقطاع آن، و با توجه به اينكه مفروض دومى است، پس به مناسبت حكم

______________________________

- فان عليه فيها الصدقه. فان كانت ارض لرجل قبله فغاب عنها و تركها فاخرجها ثم جاء بعد يطلبها فان الارض للّه و لمن عمرها. وسايل 17/ 328 كتاب احياء موات، باب 3 حديث 1.

(1)- دلالت اقتضاء دلالت لفظ است بر لوازم و يا ملزومات مدلول.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 145

و موضوع آشكار مى شود كه انتفاء آن بايد مستند به انتفاء موضوع و محل يعنى آثار حيات باشد، پس چون اين يكى از بين رفت آن ديگرى نيز از بين مى رود، زيرا اگر موضوع رقبۀ زمين بود هيچ گاه ارتباط اولى با زمين قطع نمى شد، زيرا رقبه همچنان باقى است.

خلاصه كلام اينكه:

احتمال بقاى ارتباط نفر اول با زمين تا احياء نفر دوم و از بين رفتن با آن، يك احتمال ابتدايى است كه

با كمى دقت از بين مى رود.

و از همينجا بطلان قول چهارم از اقوال ششگانه در صورتى كه قائلى داشته باشد، آشكار مى گردد.

[چگونگى جمع بين روايات
اشاره

] اكنون كه ادلّه دو نظر مشخص شد به مقايسه بين آن دو مى پردازيم و تلاش مى كنيم در صورت امكان اختلاف بين آن دو را برطرف كنيم. البته عمده ادلّه از يك سو دو صحيحه سليمان بن خالد و حلبى است و از سوى ديگر سه صحيحه اى كه خوانده شد.

براى جمع بين روايات وجوه زير گفته شده است.

وجه اوّل: [جمع]

مطلبى است كه از بلغة الفقيه استفاده مى شود كه خلاصه آن با توضيحى از ما اينگونه است:

مفاد دو صحيحه سليمان و حلبى اين است كه ارتباط اولى با زمين باقى است و مفاد سه صحيحه ديگر اين است كه اين ارتباط قطع شده است، پس از اين جهت اين دو دسته از روايات با هم تباين دارند. و موضوع در صحيحه سليمان و حلبى و نيز در صحيحه معاوية بن وهب و عمر بن يزيد مطلق است كه مالكيت اوّلى چه با احيا باشد چه با غير آن.

ولى موضوع در صحيحه كابلى خاص است به گونه اى كه بيان مى دارد مالكيت اوّلى

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 146

تنها با احيا بوده است. پس با صحيحه كابلى اطلاق موضوع در دو صحيحه سليمان و حلبى را مقيّد مى كنيم، پس براى جمع بين روايات آن دو را بر غير صورت احيا حمل مى كنيم، و پس از اين تقييد، نسبت بين دو صحيحه سليمان و حلبى و دو صحيحه معاوية بن وهب و عمر بن يزيد منقلب مى گردد، زيرا موضوع در صحيحه سليمان و حلبى خاص است يعنى مخصوص غير صورت احياء مى باشد، پس دو صحيحه معاوية بن وهب و عمر بن يزيد را كه مطلق هستند به صورت

احيا حمل مى كنيم، پس نتيجه اين مى شود كه بين مالكيت اوّلى با احياء و غير آن تفصيل قائل شويم. «1»

در كتاب بلغة الفقيه اين وجه جمع را با دو اشكال رد كرده است: اولًا: اين كه انقلاب نسبت فرع آن است كه ما نسبت بين دو دسته روايات متعارض را به ترتيب دلخواه خود [از نظر مفهوم و منطوق آنها] بررسى كنيم كه يك دسته را ابتداءً مطلق و ديگرى را مقيد فرض كنيم و با تغيير يك قسمت از مطلق، نسبت را منقلب كنيم و دسته مطلق را مقيد و مقيد را مطلق سازيم. در اصول اين گونه ترتيب بين متعارضين ممنوع شده است.

و ثانياً مقيد كردن صحيحه سليمان و حلبى با صحيحه كابلى فرع ظهور صحيحه كابلى در مالكيت احياءكننده دوّمى است با اينكه اينگونه نيست، زيرا جز احقيّت دومى از آن استفاده نمى شود، و اين با مالكيت اوّلى و وجوب پرداخت اجاره به وى منافاتى ندارد، و در اينجا نكته اى است در خور تأمّل.

از سوى ديگر ما مى توانيم جمع مذكور را به گونه اى مطرح كنيم كه اشكال انقلاب نسبت وارد نشود، بدين گونه كه بگوييم: موضوع در دو صحيحه سليمان و حلبى و نيز دو صحيحۀ معاوية بن وهب و عمر بن يزيد مطلق است و در صحيحه كابلى مقيّد به اينكه مالكيت وى با احيا باشد، پس هم از نظر مفهوم و هم از نظر منطوق هر يك از دو موضوعِ نفى و اثبات را در عرضِ هم با اين صحيحه مقيّد مى كنيم. و همانگونه كه در دو

______________________________

(1)- بلغة الفقيه 1/ 345 (/ چاپ ديگر/ 123).

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8،

ص: 147

متخالف حكمى مطلق بر مقيد حمل مى شود، در دو مثبت نيز بايد حمل بر مقيد شود.

زيرا در مطلق و مقيد مثبت نيز در صورتى كه ظهور در دخالت قيد داشته باشد، نوعى تعارض ديده مى شود كه بايد مطلق را حمل به مقيّد كرد. مگر آنكه ما چنين ظهورى را در صحيحه كابلى منكر شويم.

وجه دوّم:

باز آنچه از بلغة الفقيه به دست مى آيد، كه خلاصه آن با توضيحى از ما بدين گونه است:

دو صحيحه سليمان و حلبى در بقاء ارتباط احياءكننده اولى با ملك همانند نص هستند، زيرا در اينها حكم به وجوب اداء حق وى شده است. و چون فرض اين است كه آثار حيات بطور كلى از ميان رفته است، پس موضوع حق رقبۀ زمين است، و مراد از اداء حق شخص اول اداء اجاره و اجرت اوست. و سه صحيحه دوّم را بر اين مفهوم حمل مى كنيم كه حق دوّمى به مقتضاى كار و كوشش وى تنها به صورت احقيت است.

و منافاتى بين احقيت دوّمى به مقتضاى عمل وى و وجوب اداء اجاره بروى به مقتضاى مالكيت اوّلى نسبت به رقبۀ زمين نيست.

اما اشكالى كه بدان وارد است اينكه: اولًا «حق» در دو صحيحه سليمان و حلبى مجمل است و شايد خود رقبۀ زمين مراد باشد نه پرداخت اجارۀ آن، به ويژه در صحيحۀ «حلبى» كه در آن به «رد» تعبير شده است. و ثانياً «لام» در صحيحه معاوية بن وهب «فان الارض لِلّه و لمن عمرها» چون هم بر سر اللّٰه و هم بر سر آبادكننده درآمده ظهور تام در ملكيت دومى و انقطاع علاقه اولى از آن به طور

كلى دارد. و ثالثاً در دو صحيحه كابلى و عمر بن يزيد، اجاره براى امام قرار داده شده نه براى احيا كنندۀ اول.

[پس وجهى براى مالكيت او باقى نمى ماند] مگر اينكه گفته شود: اجاره در اين دو روايت براى امام به عنوان اينكه مالك زمين و مسلط بر آن است شرعاً فرض شده و آن چه براى احياكننده فرض شده احقيت است.

و اما در صحيحۀ سليمان چون در آن مالكيت اوّل نسبت به رقبه فرض شده حكم

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 148

شده است كه اجاره به وى پرداخت شود، و شايد مالكيت وى با خريدن رقبه از امام بوده است. پس نتيجۀ اين مى شود كه: احياكننده به مقتضاى كار و تلاش خود احق از ديگران است، و پرداخت اجاره به مالك زمين بر وى واجب است امام باشد يا غير آن.

وجه سوم:

اينكه مورد صحيحه سليمان بن خالد و حلبى در جايى است كه صاحب زمين شناخته شده باشد، پس صحاح سه گانه ديگر را بر جايى كه صاحب آن شناخته شده نباشد حمل مى كنيم.

اشكالى كه بر آن وارد است اينكه: صحاح سه گانه ظهور در اين دارند كه ملاك احقيت دومى اين است كه زمين مخروبه شده باشد و دومى آن را آباد كرده باشد، كه در اين صورت شناخته شده بودن يا نبودن صاحب سابق در اين مورد مؤثر نيست، علاوه بر اين آنچه در صحيحه معاوية بن وهب بر آن تصريح شده احقيت دومى است اگر چه زمين براى مردى بوده كه بعد آمده آن را مطالبه مى كند، و ظاهر اين تعبير اين است كه صاحب پيشين آشكار و شناخته شده بوده

است.

وجه چهارم:

صحاح سه گانه را به صورتى حمل كنيم كه اولى به طور كلى از زمين اعراض كرده باشد و دو صحيحه را بر صورت عدم اعراض.

اشكال آن اين است كه اين يك جمع بى پايه است كه گواهى بر آن نيست، زيرا رها كردن و مخروبه شدن اعم از اعراض است.

اين چهار نظر بود كه در اين مورد براى جمع بين روايات ابراز شده بود.

خلاصه كلام در اين مقام اينكه:

اگر فرض شود كه صحيحه عمر بن يزيد بر صورتى حمل شود كه صاحب زمين

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 149

شناخته شده نيست و از صحيحه كابلى فقط مفهومى استفاده شود كه اختصاص تنها به صورت احقيّت داشته باشد، در اين صورت دو صحيحه سليمان بن خالد و معاوية بن وهب در برابر همديگر متخالف و متباين باقى مى مانند و اثبات مرجح براى هر يك از اينها مشكل است، پس هر دو ساقط مى شوند و بناچار به استصحاب مالكيت اول بازمى گرديم، و اين استصحاب تأييد مى شود به اين كه طبع ملك اقتضاى دوام و استمرار دارد، يا گفته شود: صحيحه سليمان نصّ در بقاء علاقه مالك اوّل است، و صحيحه معاويه ظهور در انقطاع دارد، چون تصريحى در آن نيست كه نبايد اجاره به اوّلى بپردازد، پس جمع بين آن دو اين است كه مالك دوّمى احق است و بايد به مالك اوّل اجاره بپردازد، همانگونه كه برخى بدان فتوىٰ داده اند و در كتاب بلغه نيز همين آمده بود.

ولى بهتر اين است كه مسأله به مسأله ششم احاله داده شود، و چنين گفته شود: اگر ملكيت رقبه را و لو با احيا ثابت كرديم ظاهراً پس از خراب نيز ملكيت

باقى است، زيرا طبع ملكيت اقتضاى دوام دارد. و فرض اين است كه رقبه پس از مرگ نيز باقى است، و ملك نياز به علت در حدوث دارد نه در بقاء. پس اگر ملكيت حاصل شد باقى است تا به وسيله يكى از نواقل عرفى يا شرعى به ديگرى منتقل شود.

اما اگر اختصاص تنها به صورت احقيت باشد، همانگونه كه ما اين نظر را در ارتباط با احيا پذيرفتيم، اگر چه تعبير ملك از آن بشود، در اين صورت موضوع مسأله آثار احيا است كه نتيجۀ فكر و تلاش و كوشش اوست، كه در اين صورت با از بين رفتن آثار احيا به طور كلى موضوع نيز از بين مى رود، پس رقبه زمين به اصل اولى خود باقى است.

و در اين صورت بايد صحيحه سليمان بن خالد را بر صورت تحقق ملكيت رقبه حمل كرد، مثل اينكه آن را مثلًا از امام بخرد، يا اينكه «حق» در آن به برخى از آثار احيا يا ابزار و ادوات باقى مانده در آن حمل شود. و احتمال دورى نيز داده مى شود كه از لفظ «صاحب» امام اراده شده باشد كه بخاطر تقيّه بدان تصريح نشده است، كه در اين صورت مفاد آن مفاد صحيحه كابلى و عمر بن يزيد است كه بايد اجاره را به امام بپردازد.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 150

پايان سخن

مخفى نماند كه مقتضاى ارتباط مالك اول با زمين، عدم جواز تصرف ديگرى در آن و احياء آن بدون اجازۀ اوست، و اگر كسى آن را احيا كرد اثرى بر آن مترتب نيست. ولى در مسالك آمده است:

«كسانى كه به عدم خروج آن

از ملك اوّلى قائلند اختلاف كرده اند: برخى به عدم جواز احيا و تصرف در آن بدون اجازه اولى فتوىٰ داده اند، مانند ديگر املاك.

ولى شيخ در مبسوط و مصنف در كتاب جهاد و بيشتر فقها به جواز احياء آن و اينكه دومى مالك آن نمى شود ولى احق بدان مى گردد و بايد اجاره آن را به اوّلى يا وارث وى بپردازد فتوىٰ داده اند. و در اين مورد در باره زمين كه موات شده و به ويرانى گراييده بين اينكه در اصل به احيا يا ديگر اسباب ملكيت آور به ملكيت در آمده فرق نگذاشته اند.

و شهيد در دروس گفته است، واجب است احياكننده از مالك اجازه بگيرد و اگر امتناع كرد بايد به حاكم مراجعه كند و حاكم مى تواند به وى اجازه دهد، و اگر هر دو امر امكان پذير نبود احيا جايز است و احياكننده بايد اجارۀ آن را به مالك بپردازد. و در اين دو قول جمع بين روايات را در نظر داشته اند كه احقيّت دومى را كه در روايات صحيحه آمده بر احقيّت انتفاع بخاطر احيا حمل كرده اند، اگر چه مالك آن نمى گردد، و وجوب پرداخت اجاره از روايت سليمان بن خالد استفاده مى شود كه مى گويد:

«اگر صاحب آن را مى شناسد حق وى را به او بپردازد» «حق» در اين روايت اگر چه اعم از اجرت رقبه است و لكن جمع بين روايات اقتضا مى كند كه به اجرت بخصوص حمل شود. و در قيودى كه شهيد مطرح نموده بود هم مراعات حق

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 151

مالك و هم حق احياكننده منظور شده است.» «1»

در جواهر، پس از نقل كلام مسالك مى نويسد:

«پيش از اين شناختى

كه جز صحيح كابلى روايتى كه دلالت بر موضوع كند [يعنى جواز احياء توسط ديگرى] وجود ندارد و آن نيز مشتمل بر پرداخت اجاره به امام (ع) است نه احياكننده اوّل مانند صحيحه عمر بن يزيد و صحيح معاوية بن عمار (معاوية بن وهب- ظ) كه آن نيز مجمل يا مانند مجمل است. و روايت سليمان بن خالد كه دربارۀ آن گفته شده: ظاهراً خود زمين از كلمه: «حق» مورد نظر بوده، پس از قاعده قبح تصرف در مال غير خارج نيست، چه رسد به اينكه بخواهد احقيتى را براى وى ثابت كند به گونه اى كه مالك نتواند زمين خود را از وى بازپس گيرد.» «2»

صاحب جواهر پيش از اين نوشته بود:

«ممكن است صحيحه كابلى از متشابهات باشد كه سزاوار است علم آن به آنان (ع) بازگردانده شود ... و مشهور از عمل به اين روايت اعراض كرده اند.» «3»

ولى براى من وجه متشابه بودن اين روايت مشخص نگرديد، و در مسأله ششم شرح اين حديث آمد و مشهور قدماى اصحاب ما به مضمون آن فتوىٰ داده اند.

و ممكن است همانگونه كه پيش از اين گفته شد گفته شود: سياق صحيحه كابلى و عمر بن يزيد همان سياق صحيحه سليمان بن خالد است، زيرا مفاد همه آن اين است كه اجاره براى مالك است، نهايت امر اينكه مالك در دو صحيحه، امام است و در صحيحه سليمان غير آن، و محتمل است در همانجا نيز امام مورد نظر باشد. و ما

______________________________

(1)- مسالك 2/ 288.

(2)- جواهر 38/ 25.

(3)- جواهر 38/ 23.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 152

اجمالى در صحيحه معاوية بن وهب و غير آن نمى بينيم.

علاوه

بر اينكه عمومات روايات احيا به ويژه مانند موثقۀ محمد بن مسلم كه مى گويد: «هر قومى كه چيزى از زمين را احيا كنند و در آن كار كنند آنان بدان سزاوارترند و آن براى آنهاست» اين مقام را نيز در بر مى گيرد، و اين منافاتى ندارد كه اجارۀ آن هم براى مالك باشد، همانگونه كه در مورد موثقه كه اراضى اهل ذمه است اينگونه است.

و رقبۀ زمين اگر چه به شخصى خاص نسبت داده شده و اجمالًا اختصاص به وى دارد، ولى زمين و آنچه در آن است براى همه مردم قرار داده شده است و تعطيل و احتكار آن به جامعه زيان مى رساند، و گمان نمى رود كه شرع و عقل اجازه تعطيل و ترك بهره ورى از آن را عمداً داده باشند.

پس حكم به جواز احياء آن و احقيت احياكننده با وجوب پرداخت اجاره به مالك جمع بين دو حق است و بعيد نيست كه به عنوان حسبه از سوى مولى الموالى خداوند تبارك و تعالى صادر شده باشد. و پيش از اين در خبر يونس از بنده صالح خدا (ع) آمده بود: «همانا زمين براى خداست كه آن را وقف بندگان قرار داد، پس كسى كه زمين را سه سال پى درپى بدون علت فرو گذارد، از وى گرفته مى شود و به ديگرى واگذار مى شود.» «1»

خلاصه كلام اينكه: ممكن است حكم زمين غير مخالف حكم ديگر اموال باشد، و احتياط اقتضا مى كند كه در هر زمان اين موضوع به حاكم مسلمانان و سياست گذار آنان احاله شود، همانگونه كه در دروس بدان اشاره شده است.

[نقل برخى از كلمات بزرگان در مسأله

] در اين قسمت بهتر اين است كه برخى از كلمات

بزرگان در مسأله را يادآور شويم:

1- شيخ در متاجر نهايه مى نويسد:

«كسى كه زمين مرده اى را زنده كند به تصرف در آن از ديگران سزاوارتر است،

______________________________

(1)- ان الارض للّه تعالى: جعلها وقفاً على عباده، فمن عطّل ارضاً ثلاث سنين متواليه لغير ما علة اخذت من يده و دفعت الىٰ غيره. وسايل 17/ 345، كتاب احياء موات، باب 17، حديث 1.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 153

پس اگر آن زمين صاحب شناخته شده اى دارد بايد اجارۀ آن را به وى بپردازد، و مالك نمى تواند تا هنگامى كه وى رغبتى بدان داشته باشد آن را از دست وى بگيرد.» «1»

گمان مى رود مشابه اين عبارت در مبسوط نيز آمده باشد آنگونه كه از مسالك آشكار مى شود، ولى من تاكنون بدان دست نيافته ام.

2- بله در زكات مبسوط در مورد زمينى كه اهل آن با اختيار مسلمان شده اند آمده است:

«اگر عمارت آن را رها كردند و آن را ويران بر جاى نهادند جايز است امام آن را به كسى واگذار كند كه آن را آباد كند به هر مقدار از نصف يا ثلث يا ربع كه صلاح مى داند، آنگاه بر آبادكننده است كه پس از كنار نهادن حق قباله و مخارج زمين، در صورتى كه چيزى باقى ماند و به حد نصاب رسيد يك دهم يا يك بيستم [به عنوان زكات] بپردازد، آنگاه بر امام است كه به صاحب زمين حق رقبۀ وى را بپردازد.» «2»

3- در جهاد شرايع آمده است:

«هر زمينى كه اهل آن آبادانى آن را واگذارده بر امام است كه آن را به كسى كه آن را آباد كند واگذارد و بر اوست كه اجارۀ آن را به

ارباب آن بپردازد. و هر زمين مواتى كه كسى براى آبادانى آن پيشى گيرد بدان سزاوارتر است، و اگر مالك شناخته شده اى دارد بايد اجارۀ آن را به وى بپردازد.» «3»

4- در جهاد مختصر النافع آمده است:

«و هر زمينى كه اهل آن آبادانى آن را واگذارده اند بر امام است كه آن را به كسى واگذار كند كه آبادش سازد، و بر اوست كه اجارۀ آن را به اربابش بدهد. و هر زمين مواتى كه كسى بدان پيشى گرفته و آبادش كرده وى بدان سزاوارتر است، و اگر مالكى دارد اجاره آن را به وى بپردازد.» «4»

______________________________

(1)- نهايه/ 420.

(2)- مبسوط 1/ 235.

(3)- شرايع 1/ 323 (/ چاپ ديگر/ 247).

(4)- مختصر النافع/ 114.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 154

5- در دروس در شرايط تملك با احيا آمده است:

«و چهارم اينكه مملوك مسلمان يا معاهدى نباشد. پس اگر كسى ملك هر يك از اينها را تصرف كرد احيا آن صحيح نيست. بله، اگر زمين معطّل ماند يكى از دو كار بر وى واجب است يا به ديگرى اجازه آبادانى دهد يا خود به آبادانى آن همت گمارد، و اگر امتناع كرد بر حاكم است كه به كسى اجازه احيا دهد و شخص مأذون بايد اجاره آن را به مالك زمين بپردازد، و اگر حاكم معذور بود، در صورت امتناع مالك از يكى از دو كار ظاهراً مى توان آن را احيا كرد و اجارۀ آن را به وى پرداخت.» «1»

البته در زمينى كه اهل آن از روى اختيار مسلمان شده اند و آن را رها كرده اند تا ويران شده و به آبادانى آن همت نگماشته اند در كلمات فقها- رضوان اللّٰه

عليهم- اختلاف است، برخى گفته اند امام براى آبادانى آن را به كسى واگذار مى كند و زمينها از آنِ مسلمانان است. و برخى گفته اند: بر اوست كه اجارۀ آن را به اربابش بپردازد، و برخى بين دو حق جمع كرده اند و گفته اند: حاصل به دست آمده براى مسلمانان است ولى اجاره آن را بايد به صاحبانش بپردازند.

علامه در جهاد مختلف گويد:

«سرزمينى كه اهل آن از روى اختيار اسلام را پذيرفته اند ملك آنان است، هر گونه كه خواهند در آن تصرف مى كنند، و اگر آبادانى آن را واگذارند امام به كسى كه آن را آباد كند واگذار مى كند و به صاحبانش اجارۀ آن را مى پردازد و به كسى كه احياء آن را پذيرفته سهميّه او را مى دهد، و هر چه باقى بماند براى مصالح مسلمانان است كه به بيت المال تحويل مى گردد؛ اين را شيخ و أبو الصلاح گفته اند ... «2»

______________________________

(1)- دروس/ 292.

(2)- مختلف 1/ 332.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 155

و ابن ادريس جواز تصرف را بطور كلى انكار كرده و در احكام ارضين سراير مى گويد:

يك بخش از زمينهاست كه اهل آن از روى اختيار اسلام را پذيرفته اند ... پس اگر آن را به حال خود گذارند تا ويران شود امام مسلمانان آن را در اختيار كسانى كه آبادش كنند قرار مى دهد و به صاحبانش اجارۀ آن را مى پردازد، و به كسى كه آن را آباد كرده سهميه آن را مى دهد، و آنچه باقى مى ماند در بيت المال براى مصالح مسلمانان نگهدارى مى كند چنانكه در برخى روايات آمده است. اين روايت را شيخ ما أبو جعفر آورده است. ولى به نظر من به اين روايت

نمى توان عمل كرد، چون مخالف اصول و ادلّه عقليّه و سمعيّه است، زيرا ملك هيچ كس را نمى توان از او گرفت و نمى توان بدون اجازه و اختيار وى در آن تصرف كرد، پس با اخبار آحاد نمى توان از ادله چشم پوشيد.» «1»

علامه در مختلف پس از نقل ديدگاههاى مختلف گويد:

«درست تر همان چيزى است كه شيخ برگزيده است. دليل ما اين است كه آن براى مسلمانان سودمندتر و نتيجه بخش تر است، پس كار جايزى است، و چه عقلى بهرورى از زمين را كه صاحبانش رهايش كرده اند و رساندن حق زمين به صاحبانش را رد مى كند؟ با اينكه روايات آشكار بر آن تأكيد ورزيده است:

صفوان بن يحيىٰ و احمد بن محمد بن ابى نصر، گفته اند: ما به وى [امام] كوفه و خراجى كه بر آن وضع شده و آنچه را بر اهل بيت او رفته است گفتيم، فرمود:

«هر كه با اختيار مسلمان شده زمين وى در دستش باقى مى ماند و از زمينهايى كه با باران و نهرها سيراب مى شود يك دهم، و آنچه با دلو آبيارى مى شود يك بيستم گرفته مى شود. و زمينهايى را كه آباد نكرده اند امام از آنها گرفته و به كسى

______________________________

(1)- سراير/ 110.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 156

كه آبادش كند واگذار مى كند و براى مسلمانان است، و به كسانى كه واگذار شده در سهميّه آنان يك دهم يا يك بيستم [به عنوان زكات] مى باشد.» و در روايت صحيح از احمد بن محمد ابى نصر آمده است كه گفت: به امام رضا (ع) در مورد خراج و آنچه بر اهل بيت او رفته است را گفتيم، فرمود: يك دهم و يك بيستم بر

كسى كه از روى اختيار اسلام را پذيرفته و زمين وى در دستش باقى مى ماند، و زمينهايى كه آباد نشده والى آنها را گرفته و به كسى كه آن را آباد كند واگذار مى كند، و از آنِ مسلمانان است.» «1»

اين دو روايت در جهاد وسائل آمده است، «2» و محتمل است هر دو يك روايت باشد، و شرح آنها در بحث زمينهاى مفتوح عنوه (زمينهايى كه با جنگ گشوده شده) گذشت.

و شما ملاحظه مى فرماييد كه در اين دو روايت از پرداخت اجاره به صاحب زمين سخن به ميان نيامده، و گمان مى رود مراد از زمينهايى كه آباد نشده، زمينهايى بوده كه در بلاد كفر بوده، و واضح است كه آنها از انفال و از اموال عمومى است و در اختيار امام به عنوان امام و سياست گذار مسلمانان است كه به هر كس صلاح بداند واگذار مى كند و حاصل آن را در مصالح مسلمانان به مصرف مى رساند، پس استدلال به آنها براى آنچه علامه و ديگران بدان فتوىٰ داده اند صحيح نيست. پس براى نظريّه جواز احياء زمين ديگرى و وجوب پرداخت اجاره به وى مستند ديگرى جز صحيحۀ سليمان بن خالد و حلبى باقى نمى ماند، بنابراين كه مراد از «حق» وى اجاره باشد، كه قهراً اين امضاى اصل احيا مى باشد، ولى محتمل است كه مراد از «حق» اصل زمين باشد به ويژه طبق نقل حلبى كه فرمود: «فليردّ اليه حقّه» پس ديگر امضاى تصرف اصل زمين نيست. بله، حاكم اسلامى همانگونه كه پيش از اين گفتيم مى تواند آن را از باب ولايت و حسبه ولايت خود را براى شخص بخصوصى و يا عموم مردم اعمال كند.

______________________________

(1)-

مختلف 1/ 332.

(2)- وسايل 11/ 120، ابواب جهاد عدو، باب 72، روايت 1 و 2.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 157

همه اينها در مواردى است كه صاحب زمينى كه موات شده معين و معلوم باشد.

قسمت دوّم از زمينهايى كه بعداً موات شده، زمينهايى است كه صاحب آن نامعلوم است،
[توضيح اين قسم]

و فرض اين است كه اينها از زمينهايى نيست كه ساكنانش آنجا را به طور قطع ترك كرده و بطور كلى از آنجا اعراض كرده اند، كه مقتضاى قاعده اين است كه گفته شود: اگر ما قائل شويم كه صاحب زمين مالك رقبۀ زمين نمى شود بايد بطور كلّى به امام بازگردانده شود و ادلّه اجازه در احيا شامل آن مى شود، زيرا فرض اين است كه علت اختصاص سابق كه احياء است از بين رفته است. و اينكه علت حدوث علت بقاء نيز باشد نياز به عنايت ديگر و دليل قطعى دارد. بلكه ظاهراً موضوع «حق» همان آثار احياء سابق است كه فرض اين است كه بطور كلّى از بين رفته است. و اما اگر بگوييم صاحب آن مالك رقبۀ زمين است، پس قاعده اقتضا مى كند كه در ملك وى باقى باشد و آن به حكم مجهول المالك است، مانند زمينهاى احيا شده و غير آن از اموال كه مالك آن ناشناخته است، زيرا طبع ملكيت در صورت بقاى موضوع دوام و استمرار آن است، مگر اينكه با يكى از نواقل شرعيّه به ديگرى منتقل شود.

[روايات و فتاوىٰ در اين مورد]

و آنچه از روايات و فتاوىٰ در اموال مجهول المالك يا اموالى كه امكان رساندن آن به صاحبش نيست، استفاده مى شود، اين است كه از سوى صاحب وى صدقه داده شود.

و احوط و بلكه اقوىٰ اين است كه با اجازۀ مجتهدى جامع الشرائط براى حاكميت است باشد، زيرا او سرپرست غايب است، و نيز همين مقتضاى جمع بين دو دسته از روايات است- يك دسته رواياتى كه در ابواب مختلف فقه پراكنده است و از آن جمله است روايت يونس، از

امام رضا (ع) در مورد كسى كه اموال رفيقش را در مكه همراه او بوده و او شهرش را نمى شناسد [كه فرموده از سوى او صدقه بدهد] و دسته ديگر رواياتى كه مى گويد اينگونه اموال از آنِ امام است، مانند فرمايش امام صادق (ع) در روايت داود بن يزيد، كه مى فرمايد: «صاحبى براى آن غير از خود نمى شناسم» و فرمايش أبو الحسن (ع) در روايت محمد بن قاسم بن فضيل كه مى فرمايد: «آگاهت نكنم

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 158

كه براى كيست آن» كه مراد خود آن حضرت است- براى آگاهى از اين روايات مى توان به كتاب وسائل مراجعه نمود. «1»

[كلمات فقهاء]

و شايد بخاطر همين جهت بوده كه در شرايع آمده است:

و هر زمينى كه ملك مسلمانى بوده براى او يا ورثۀ اوست، و اگر مالك شناخته شدۀ معينى ندارد براى امام (ع) است و احياء آن مگر با اجازۀ وى جايز نيست. «2»

پس «زمين» در كلام ايشان- قدس سرّه- بر اعم از آباد و موات حمل مى شود همانگونه كه از اطلاق كلام ايشان آشكار است، و ذيل كلام ايشان كه موضوع احياء را مطرح كرده قرينه اى بر اراده خصوص موات نيست، بلكه بيانى براى حكم قسمتى از آن است. و اينكه مى فرمايد: «براى امام است» يعنى در اختيار و در تصرف اوست نه اينكه ملك شخصى اوست؛ و اين تعبير در انفال و در مجهول المالك هر دو به يك ميزان صادق است، و ما پيش از اين گفتيم كه انفال ملك شخصى امام نيست.

و از همينجا آشكار مى شود اشكال نوشته مسالك كه مى گويد:

«حكم در اينجا مقيد است به اين كه موات باشد،

زيرا اگر آباد باشد مال مجهول المالك است و حكم آن از ملكيت آن براى امام بخصوص خارج است. امّا اگر موات باشد و پيش از آن در ملكيت كسى بوده اما اكنون مالك آن نامشخص است براى امام است.» «3»

بنابراين كه قائل شويم كه مالك اولى مالك رقبۀ زمين است و پس از موات شدن باز ملكيت وى باقى است، ديگر مجهول المالك بودن آن فرقى بين آباد و موات بودن آن نمى كند، و ظاهر عبارت شرايع نيز تعميم است.

در جواهر نيز به اين اشكال تصريح كرده آنگاه كه مى نويسد:

______________________________

(1)- ر، ك: وسايل 17/ 357، كتاب لقطه باب 7، حديث 1. و نيز وسايل 17/ 585، ابواب ميراث خنثىٰ، باب 6، حديث 12.

(2)- شرايع 3/ 272 (/ چاپ ديگر/ 792).

(3)- مسالك 2/ 288.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 159

«مگر اينكه از ادله ثابت شود كه زمين از حكم مجهول المالك خارج مى شود، و متعلق به امام مى باشد، هرچند بخاطر اينكه شمول عنوان: «خربة» [زمين خراب] باشد كه طبق نصوص جزء انفال است، يا جزء اموال بدون صاحب باشد، مخصوصاً در صورت عدم اطلاع از مالك آن؛ يا اينكه بگوييم با موات شدن از ملك اولى خارج مى شود، در صورتى كه با احيا به ملكيت وى در آمده است، ولى در مورد اخير پيش از اين اشكالى را يادآور شديم.» «1»

در عبارت شرايع محتمل است كه جملۀ: «و اگر مالك شناخته شده اى نداشته باشد» بخشى از جملۀ: «و اگر پيش از آن ملك مسلمانى بوده» نباشد، بلكه خود موضوع مستقلى در كنار آن باشد كه بدان عطف شده است، و مراد به آن زمين ويرانى

باشد كه صاحبانش آن را رها كرده اند و پيش از آن ملك مسلمانى نبوده است. و در جايگاه خود گذشت كه زمينهاى موات اصلى باشد يا عارضى در هر دو شكل آن از انفال و از امام است و در اين صورت ديگر اشكالى در كار نيست.

ولى ظاهر تذكره اين است كه زمينى كه پيش از آن ملك مسلمان بوده را به دو گونه تقسيم كرده است، ايشان در اين باره مى نويسد:

«اگر زمينى كه در كشور اسلامى است اكنون آباد نيست، ولى پيش از آن آباد بوده و ملك مسلمانى بوده است، پس يا مالك آن شناخته شده است يا ناشناخته. اگر شناخته شده است ... و اگر ناشناخته بوده و خراب شده و آثار آبادانى در آن از بين رفته است، به نظر ما آن براى امام است و كسى نمى تواند بدون اجازۀ وى آن را آباد كند، و اگر انسانى بدون اجازۀ وى آن را آباد كند مالك آن نمى شود، و اگر احيا در زمان غيبت امام (ع) باشد احياكننده تا هنگامى كه به آبادانى آن همت مى گمارد بدان سزاوارتر است، پس اگر آن را به حال خود گذاشت تا آثار آن از

______________________________

(1)- جواهر 38/ 27.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 160

بين رفت و ديگرى آن را احيا كرد مالك آن مى شود، پس هنگامى كه امام (ع) ظهور كرد- با توجه به آنچه پيش از اين گفتيم- مى تواند دست وى را از آن كوتاه گرداند.

و فقهاى عامه در اين مسأله اختلاف نظر دارند، ابو حنيفه گويد: وى با احيا مالك آن مى شود، بخاطر عموم رواياتى كه پيش از اين گفتيم، و

نيز بدين خاطر كه اين زمين موات است و هيچ كس بر آن حقى ندارد و مانند زمينى است كه پيش از اين ملك مسلمانى نبوده، و بخاطر اينكه اين زمين اگر در دار الاسلام باشد مانند اشيايى است كه در دار الاسلام پيدا شده است، و اگر در دار الكفر باشد حكم گنج را دارد. و شافعى دو نظر دارد: يكى همين كه گفتيم، و دوّم اينكه: احياء آن جايز نيست، بخاطر گفتار پيامبر (ص) كه فرمود: كسى كه زمينى را در غير حق مسلمان احيا كند بدان سزاوارتر است» كه قيد «در غير حق مسلمان» دارد. و چون اين زمين داراى مالك است پس احياء آن جايز نيست، همانگونه كه اگر معين باشد. و از احمد نيز دو روايت نقل شده كه مانند دو نظريّه است.» «1»

در ابتداى مسأله نيز دو عبارت از مبسوط و مهذب و عبارت ديگرى نيز از تذكره خوانديم در مورد زمينى كه مالك آن شناخته شده نيست كه با اجازه امام احياء آن جايز است، و مى توان بدان مراجعه نمود.

در مغنى ابن قدامه آمده است:

«نوع سوم: زمينى كه در دار الاسلام به ملكيّت مسلمان يا ذمّى غير معين در آمده [و اكنون موات شده است] ظاهر كلام خرقى اين است كه آن با احيا به ملكيت كسى در نمى آيد و اين يكى از دو روايت احمد است ... چون كثير بن عبد الله بن عوف، از پدرش، از جدش روايت نموده كه گفت: از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه مى فرمود: «كسى كه زمين مواتى را در غير حق مسلمان احيا كند از آنِ اوست» كه

______________________________

(1)- تذكره 2/ 401.

مبانى

فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 161

آن را مقيد كرده كه در غير حق مسلمان باشد، و چون اين زمين داراى مالك است پس احياء آن جايز نيست- همانگونه كه اگر صاحب آن معين باشد- پس اگر مالك آن وارثى داشته باشد، براى ورثه اوست؛ و اگر ورثه اى نداشته باشد مسلمانان وارث او هستند. و روايت دوم اين است كه آن با احيا به ملكيت در مى آيد. اين را صالح و ديگران نقل كرده اند، و آن مذهب ابو حنيفه و مالك است، بر اساس عموم روايات، و نيز براى اين كه اين زمين چون موات است تا هنگامى كه به ملكيت مالك در نيامده است هيچ قومى حق مشخصى در آن ندارند و نيز چون اين اگر در سرزمين اسلام باشد مانند اشياء پيدا شده در دار الاسلام است و اگر در دار الكفر باشد حكم گنج را دارد [كه از انفال است].» «1»

و آنچه عاجلًا به ذهن مى رسد

اينكه: اگر آثار احياء بطور كلى از بين رفته و مدتها از آن گذشته، و عرفاً ارتباط آن با صاحبان زمين قطع شده باشد- اگر چه احتمال وجود وارث شرعى با چند واسطه براى وى در جامعه وجود داشته باشد- در اين صورت از انفال است و حكم آن را دارد، چون عرفاً حكم رها كردن زمين را دارد و ادلّه آن شامل آن مى گردد، و اما اگر مدت زيادى از آن نگذشته بلكه عنوان مجهول المالك بر آن ثابت است، ظاهراً حكم آن را دارد، و دليلى بر اين نيست كه حكم مجهول المالك در مورد زمين و ديگر اموال فرقى داشته باشد.

بحث در مورد زمينها و احياء آن به

درازا كشيد، جايگاه اينگونه مباحث در كتاب احياء موات است و ما در اينجا بخشى از آن را به تناسب بحث يادآور شديم. براى آگاهى بيشتر در اين زمينه مى توان به كتاب هاى مربوطه مراجعه نمود.

______________________________

(1)- مغنى 6/ 149.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 162

روايات جواز سوگند دروغ براى فرار از ماليات

از سوى ديگر در روايات ما وارد شده كه مى توان براى فرار از ماليات به دروغ سوگند ياد كرد، كه در اينجا برخى را يادآور مى شويم:

1- در صحيحه زراره آمده است كه گفت: به امام باقر (ع) عرض كردم:

گذر ما به ماليات چى ها مى افتد كه از ما مى خواهند سوگند بخوريم تا اجازۀ رفتن به ما بدهند. و جز به اين كار رضايت نمى دهند. حضرت فرمود: براى آنان سوگند بخوريد و اين حلال تر (يا شيرين تر خ. ل) از خرما و كشمش است. «3»

2- در روايت حلبى آمده است كه:

وى از امام باقر (ع) از مردى پرسيد كه براى ماليات چى سوگند ياد كرده است تا بدين وسيله مال خود را محفوظ نگهدارد؟ حضرت فرمود: مانعى ندارد. «4»

3- در روايت معمر بن يحيى آمده است كه گفت:

______________________________

(1)- العامل على الصدقة بالحق كالغازى فى سبيل اللّٰه. الخراج/ 81.

(2)- ... حتّى يرجع الىٰ بيته. مستدرك حاكم 1/ 406، كتاب زكات.

(3)- عن زراره، قال: قلت لأبي جعفر (ع) نمرّ بالمال على العشّار فيطلبون منّا أن نحلف لهم و يخلّون سبيلنا و لا يرضون منا الّا بذلك، قال: فاحلف لهم فهو احلّ (احلى خ، ل) من التمر و الزبد. وسايل 16/ 135، كتاب ايمان، باب 12، حديث 6.

(4)- عن حلبي انه سأل ابا عبد الله (ع) عن الرجل يحلف لصاحب العشور يجوز (يحرز خ. ل) بذلك ماله؟ قال:

نعم. وسايل 16/ 135 كتاب ايمان، باب 12، حديث 8.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 174

به امام باقر (ع) عرض كردم: نزد من كالاهايى از مردم است و من بر سر راه به مأمورين ماليات بر مى خورم و آنان مرا سوگند مى دهند و من براى آنان سوگند مى خورم [آيا كار درستى انجام مى دهم]؟ حضرت فرمود: «من دوست دارم تمام اموال مسلمانان را از پيش آنان عبور دهم و براى آنان سوگند بخورم، هر چيزى را كه مؤمنى بر آن ضرورتى بيابد از موارد تقيّه است. «1»

4- در روايت اسماعيل جعفى آمده است كه گفت:

به امام باقر (ع) عرض كردم: بر گمركچيان گذر مى كنم و اموالى به همراه من است، مرا سوگند مى دهند، اگر سوگند بخورم رهايم مى كنند و اگر سوگند نخورم بازرسيم مى كنند و آزارم مى دهند؟ حضرت فرمود: «براى آنان سوگند بخور». گفتم: اگر به طلاق همسرم سوگند مى دهند؟ فرمود: «سوگند بخور». گفتم: اموال، مالِ من نيست؟ فرمود:

«مال برادرت را نگهدارى مى كنى». «2»

و مانند اين روايت است صحيحۀ اسماعيل جُعفى «3» و روايات ديگرى كه در اين باب رسيده است.

ظاهراً اينگونه روايات در مورد مالياتچيان و گمركچيان حكومت هاى جور و ستم بوده است كه پرداخت مال به آنان به گونه اى تقويت آنان محسوب مى شده است. كه بهتر اين بوده كه به هر شكل ممكن حتى زكاتهاى واجب را از دسترس آنان دور نگهداشت.

______________________________

(1)- عن معمر بن يحيىٰ قال: قلت لأبي جعفر (ع): ان معى بضائع للناس و نحن نمرّ بها على هؤلاء العشّار فيحلفونا عليها فنحلف لهم؟ فقال: وددت انى اقدر على أن أجيز اموال المسلمين كلها و احلف عليها، كلّ ما خاف المؤمن

على نفسه فيه ضرورة فله فيه التقيّة. وسايل 16/ 136، كتاب ايمان، باب 12، حديث 16.

(2)- عن اسماعيل الجعفى، قال: قلت لأبي جعفر (ع) امرّ بالعشّار و معى المال فيستحلفونى فان حلفت تركونى و ان لم احلف فتشونى و ظلمونى؟ فقال: احلف لهم. قلت: ان حلفونى بالطلاق؟ قال: فاحلف لهم. قلت: فان المال لا يكون لى؟ قال، تتقى مال اخيك. وسايل 16/ 136 كتاب ايمان، باب 12، حديث 17.

(3)- وسايل 15/ 298، ابواب مقدمات طلاق، باب 18، حديث 5.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 175

جهت دوّم: برخى از سخنان بزرگان در مورد روايات ماليات
[سخنان فقهاى شيعه]

اكنون برخى از سخنان بزرگان و روايات وارده دربارۀ انواع ماليات را از نظر مى گذرانيم:

1- شيخ در كتاب جزيۀ خلاف (مسأله 15) مى گويد:

«هنگامى كه حربى وارد دار الاسلام يا اهل ذمّه وارد حجاز شدند بدون آنكه قراردادى وجود داشته باشد كه از آنان چيزى دريافت شود، از آنان چيزى دريافت نمى شود، و اين ظاهر مذهب شافعى است. و در ميان اصحاب او كسى است كه مى گويد: اگر از اهل ذمّه وارد حجاز شد- غير از حرم- نصف عشر از وى گرفته مى شود و اگر كافر حربى وارد دار الاسلام شد از وى يك عشر به عنوان ماليات دريافت مى شود.

ابو حنيفه گويد: از آنان به همان اندازه گرفته مى شود كه آنان از مسلمانان هنگام ورود به كشورشان مى گيرند. اگر ده يك (عُشر) مى گيرند، ده يك مى گيريم و اگر نصف عشر مى گيرند نصف عُشر مى گيريم و اگر چيزى نمى گيرند چيزى نمى گيريم.

دليل ما اصالت برائت ذمه است و گرفتن چيزى از آنان نياز به شرع يا شرط دارد [يا بايد شارع چيزى مشخص كرده باشد يا در قالب يك قرارداد طرفين براى

ورود به كشور يكديگر چيزى را پذيرفته باشند و قراردادى به امضا رسانده باشند] و هيچ يك از آنها در اين مورد وجود ندارد.» «1»

2- و هم ايشان در كتاب جزيه مبسوط مى نويسند:

«كافر حربى بدون اجازۀ امام نمى تواند به دار الاسلام وارد شود. و مى تواند براى مصلحتى، همانند رساندن پيام يا بستن قرارداد آتش بس و مصالحه و مواردى

______________________________

(1)- خلاف 3/ 240.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 176

همانند آن بدون اجازه وارد شود ...

پس اگر براى ورود اجازه خواست، پس اگر بر اساس عقد قرارداد يا امان نامه اى باشد تا زمان پايان قرارداد بدون آنكه چيزى بپردازد وارد مى شود. و اگر مى خواست مواد غذايى يا كالايى به كشور اسلام وارد كند بدون اين كه مسلمانان به آن نيازمند باشند، و يا براى تجارت باشد، بايد طبق آنچه امام مصلحت بداند از وى يك عُشر يا كمتر يا بيشتر از آن از وى دريافت كرد ...

و اما اهل ذمه اگر بخواهند در شهرهاى ديگرى جز حجاز به تجارت بپردازند از آن منع نمى شوند، چون در اين مورد منعى نرسيده و تا هر زمان كه بخواهند مى توانند در آنجا بمانند. و اما در سرزمين حجاز در منطقه حرم كه به هيچ وجه نمى توانند وارد شوند، اما در غير منطقه حرم در بيشتر احكام حكم ورود اهل حرب به دار الاسلام را دارند ...

اگر اهل ذمه وارد سرزمين حجاز يا اهل حرب وارد هر يك از شهرهاى اسلام شدند بدون آنكه قراردادى وجود داشته باشد، امام مى تواند از آنان همانند آنجا كه با اجازه وارد شده اند چيزى دريافت كند. و برخى گفته اند: چيزى از آنان دريافت نمى شود

و اين نظر درست ترى است چرا كه اصل بر برائت است. و برخى گفته اند با آنان همانگونه كه آنان با مسلمانان رفتار مى كنند، رفتار مى شود.

اگر اهل ذمه در حجاز به تجارت بپردازند، از آنان همان چيزى كه در هر سال يك بار مى پردازند بايد گرفته شود. و اما اهل حرب اگر در كشور اسلام به تجارت بپردازند احوط آن است كه براى هر بار كه وارد مى شوند از آنان ماليات دريافت شود، چون ممكن است ديگر برنگردند. و برخى گفته اند در هر سال فقط يك بار از آنان گرفته مى شود و نوشته اى به آنان داده مى شود كه ديگر در طول سال

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 177

چيزى نپردازند.» «1»

3- علامه در جهاد تذكره گويد:

«در صورت پرداخت جزيه چيزى جز آن گرفته نمى شود، چه در كشورهاى اسلامى تجارت كنند يا تنها در حجاز به تجارت بپردازند. شافعى نيز همين را گفته، به دليل: فرمايش خداى متعالى كه مى فرمايد: «حتى يعطوا الجزيه» كه ريختن خون آنان را تا هنگامى كه جزيه بپردازند مباح دانسته و پس از آنان ديگر حكم مسأله عوض مى شود. و پرداخت جزيه براى آنان مصونيت مى آورد و نيز به دليل آنچه اهل سنت از پيامبر (ص) روايت كرده اند كه فرمود: «آنان را به جزيه فرا بخوانيد، اگر پاسخ مثبت دادند دست از آنان برداريد» و از طريق خاصه نيز روايت صحيحه محمد بن مسلم است از امام باقر (ع) پس از اينكه از ايشان پرسيده شد آيا در اموال و چارپايان آنان چيزى جز جزيه است؟ مى فرمايد:

«نه». «2» احمد گويد: اگر از شهر خود به هر يك از كشورهاى اسلامى تجارت

كند، از او نصف عُشر گرفته مى شود بر اساس فرمايش پيامبر (ص) كه فرمود: «بر مسلمانان ماليات نيست، ماليات بر يهود و نصارى است.» البته ممكن است واژه ماليات (عشور) حمل بر جزيه شود، يا منصرف باشد به كسانى كه به حجاز كالا حمل مى كنند.» «3»

مانند اين مطلب در منتهى نيز آمده است. «4»

اينكه در كلمات بزرگان سرزمين حجاز استثناء شده بخاطر اين است كه ورود اهل ذمه بدانجا ممنوع بوده، پس اگر وارد شدند در حكم اهل حرب بوده. كه در عبارات آينده نيز بدين معنى اشاره شده است.

______________________________

(1)- مبسوط 2/ 48.

(2)- وسايل 11/ 115، ابواب جهاد عدو، باب 68، حديث 4.

(3)- تذكره 1/ 442.

(4)- منتهى 2/ 967.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 178

4- باز در تذكره آمده است:

«اگر كافر حربى براى ورود به دار الاسلام اجازه خواست در صورتى كه حامل پيامى براى مسلمانان است يا اينكه آذوقه و يا كالايى را كه مسلمانان بدان نيازمندند با خود حمل مى كند، امام به وى اجازه مى دهد. و نمى توان كسى را كه حامل پيامى است يا آمده است كلام خدا را بشنود و پژوهشگر است از وى مالى مطالبه كرد، چرا كه اينان بدون اجازه امام هم مى توانند وارد شوند. اما اگر براى تجارت كالايى كه مسلمانان چندان بدان نيازمند نيستند وارد شود، مى توان به او اجازه داد و از وى مى توان يك دهم مال التجارۀ او ماليات گرفت، زيرا در برابر سودى كه از تجارت به دست مى آورد چيزى به عنوان ماليات از وى گرفته مى شود. و تنها ماليات به مال التجاره وى تعلق مى گيرد و لباس و مركوب سوارى او ماليات ندارد.

شافعيه در اين مورد دو نظر دارند كه آيا امام بيشتر از يك دهم (عُشر) مى تواند چيزى از آنان بگيرد، صحيح ترين نظر نزد او اين است كه مى تواند و حتى مى تواند بنا به مصلحت كمتر از آن تا حد نصف عشر [يك بيستم] دريافت كند. خصوصاً در مورد چيزهايى كه مسلمانان شديداً به آن نيازمندند چيزهايى مانند گندم و مانند آن ...

و اما كافر ذمّى مى تواند به جز حجاز در ديگر شهرهاى مسلمان نشين به تجارت بپردازد، و چيزى از تجارت وى دريافت نمى شود مگر اينكه به هنگام عقد قرارداد جزيه چيزى بر او شرط شده باشد. و ذمى در حجاز همانند كافر حربى در ديگر شهرهاى مسلمان نشين است. و از هر يك مگر يك بار در سال در صورتى كه در شهرهاى مختلف به تجارت مى پردازد دريافت نمى شود. و نوشته اى به او داده مى شود كه دو مرتبه از او مطالبه نكنند ...

اما در صورتى كه به حربى براى ورود به دار الاسلام و به ذمى براى ورود به حجاز اجازه ورود داده شد بدون اينكه پرداخت ماليات بر او شرط شده باشد

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 179

در اين مورد دو نظر است يكى اينكه بايد ماليات بپردازد. بخاطر اينكه اين مطلقى است كه حمل بر معهود (كه پرداخت ماليات است) مى شود. و دوّم اينكه: نبايد چيزى از او گرفت، چون چنين چيزى با او شرط نشده است. ابو حنيفه گفته است: اگر آنان از مسلمانان به هنگام ورود به شهرهايشان براى تجارت چيزى دريافت مى كنند، از آنان مطالبه مى شود اگر چه شرط نشده باشد، و اگر چيزى دريافت نمى كنند، چيزى مطالبه نمى شود،

اعتراضى كه به اين سخن ايشان شده است اين است كه اين مجازات غير ستمگر است [گرفتن يا نگرفتن ماليات در شهرهايشان چه ارتباطى با اين تاجرى كه پرداخت ماليات با وى شرط نشده دارد؟].» «1»

5- در منتهى آمده است:

«براى اهل حرب جايز نيست كه بدون اجازۀ امام به شهرهاى مسلمان نشين وارد شوند ... اما در صورتى كه تاجرى باشد كه مسلمانان به تجارت او نيازى نداشته باشند، مانند گندم و عطر و چيزهاى ديگر، در اين صورت با پرداخت چيزى- به آن مقدار كه امام صلاح بداند- به وى اجازه تجارت داده مى شود. و اين به نظر امام است، هر چه مصلحت بداند، كم باشد يا زياد، چه يك دهم اموال آنان باشد يا نباشد، و اگر بخاطر مصلحت بدون عوض به آنان اجازه داده شود جايز است چون اين به اجتهاد امام بستگى دارد.

و اگر اجازه ورود به آنان داده شود ولى پرداخت عوض يا آن شرط نشود شافعى دو نظر دارد: يك: اين كه نمى توان از آنها چيزى مطالبه نمود چون چيزى با آنان شرط نشده است. دو: اين كه از آنان يك دهم گرفته مى شود. زيرا مطلق اجازه حمل بر معهود در شرع مى شود، و عمر از آنان مى گرفت پس بايد از آنان گرفت.

______________________________

(1)- تذكره 1/ 444.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 180

و شيخ (ره) نظر اول را تقويت كرده و اين نظر خوبى است بر اساس اصل برائت و نيز چون معارضى ندارد.

و ابو حنيفه گويد: امام نگاه مى كند اگر از مسلمانان هنگامى كه به كشورهاى آنها مى روند ماليات مى گيرند مانند آن را از اينان مطالبه مى كند. و اگر

چيزى نمى گيرند از ايشان نمى گيرد، چون اينان به عمل حاكمان خود رضايت داده اند.

احمد گويد: در هر حال از آنان ماليات (عشر) دريافت مى شود، چون عمر از آنان عشر دريافت مى كرد و نقل نشده است كه با آنان شرط كرده باشد، و اين عمل بين صحابه مشهور است و خلفا بدان عمل مى كرده اند و اين اجماعى است. ولى ما به طور مطلق هيچ يك از اين مطالب ادّعا شده را قبول نداريم.» «1»

[سخنان فقهاى اهل سنت]

6- در خراج ابو يوسف آمده است:

«اما مالياتها نظر من اين است كه قومى از اهل صلاح و دين آن را به عهده گيرند و به آنان دستور داده شود كه به مردم ستم نورزند و از آنان بيش از آنچه بر آنان واجب است نگيرند ... آنگاه از مسلمانان يك چهارم عشر (دونيم درصد) و از اهل ذمه نصف عشر، و از اهل حرب عشر كامل بگيرند براى هر دفعه كه تردد مى كنند به شرط آنكه هدف آنان تجارت باشد و قيمت كالايشان به دويست درهم و بيشتر برسد، و اگر قيمت آن كمتر از دويست درهم باشد چيزى از آنان گرفته نمى شود. و نيز اگر قيمت آن به بيست مثقال [طلا] برسد از آنان يك دهم گرفته مى شود ... و اگر به هنگام تردد دويست درهم سكه دار يا بيست مثقال شمش يا دويست درهم شمش يا بيست مثقال سكه دار به همراه داشته باشد اگر مسلمان باشد از وى يك چهارم عشر و اگر ذمى باشد نصف عشر و اگر كافر حربى باشد يك عشر دريافت مى شود. آنگاه تا سال ديگر چيزى از وى دريافت

______________________________

(1)- منتهى 2/ 971.

مبانى فقهى

حكومت اسلامى، ج 8، ص: 181

نمى شود اگر چه به طور متعدد رفت و آمد كند.

و نيز اگر همراه با كالايى براى تجارت رفت و آمد كند، اگر كالاى وى معادل دويست درهم (نقره) يا بيست مثقال (طلا) است از وى ماليات [به نحو ذكر شده] گرفته مى شود ...

و اگر مال التجاره اى همراه ندارد و از مرز عبور مى كند چيزى از وى گرفته نمى شود ... گويد: ذمّى تغلبى و ذمى نجرانى- كه اهل تغلب و يا نجرانند- همانند ديگر اهل كتابند كه از آنان نصف عشر گرفته مى شود. و مجوس و مشركان در اين جهت برابرند. گويد: اگر تاجر همراه با مال و كالا بر مأمور ماليات گذر كند و بگويد: زكات آن را پرداخته ام و براى سخن خود سوگند بخورد، از وى پذيرفته مى شود و موانع از راه او برداشته مى شود، و در اين مورد نه از ذمى و نه از حربى پذيرفته نمى شود كه بگويد پرداخت كرده ام، چون از آنان زكات دريافت نمى شود ...

ابو يوسف گويد: عمر بن خطاب ماليات را قرار داد و اشكالى ندارد كه از مردم ماليات دريافت شود در صورتى كه به آنان تعدى نشود و بيش از آنچه بايد بپردازند از آنان گرفته نشود. و هر چه از مسلمانان گرفته شود به عنوان زكات است و هر چه از اهل ذمه و اهل حرب گرفته مى شود، عنوان خراج دارد.» «1»

روشن است كه أبو يوسف شاگرد ابو حنيفه است، با اين حال در كلام ايشان بين گرفتن از مسلمان و غير مسلمان فرقى گذاشته نشده- آنگونه كه ابو حنيفه قائل بود- و نيز بين صورت اشتراط و عدم اشتراط تفاوتى

گذاشته نشده- آنگونه كه در كلام شافعى و ديگران آمده بود- بلكه گفته است به طور مطلق گرفته مى شود كه اين سخن مطابق با نظر احمد است.

7- در كتاب «الامّ» شافعى پس از نقل آنچه مالك از عمر نقل كرده كه از نبطيّه ماليات

______________________________

(1)- خراج/ 132- 134.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 182

مى گرفت مى نويسد:

گمان نمى كنم آنچه عمر از نبطيّه مى گرفت جز بر اساس شرطى بود كه با آنان داشت، همانند شرط جزيه، و گمان مى كنم كه عمر بن عبد العزيز نيز از آنان ماليات مى گرفت، و از اهل ذمّه چيزى نمى گرفت مگر بر پايه صلح؛ و آزاد نبودند به حجاز وارد شوند مگر بر اساس قرارداد صُلح، و رهبر جامعه با آنان قراردادى را امضا مى كرد كه بر اساس آن در تجارت و رفت و آمد خود آزاد باشند و همه شرايط در آن آمده تا كارگزاران بتوانند بر اساس آن با آنان رفتار كنند.

و اهل حرب آزاد نبودند كه در كشورهاى مسلمان نشين به تجارت بپردازند و اگر بدون امان نامه و يا نوشته اى به تجارت مى پرداختند، اموالشان به غنيمت گرفته مى شد. و اگر با امان نامه وارد مى شدند و با آنان شرط مى شد كه عشر يا كمتر يا بيشتر از آن بپردازند، از آنان گرفته مى شد. و اگر بدون امان و يا شرط وارد مى شدند به كشور خود عودت داده مى شدند و اجازه نداشتند در ميان مردم به تردد بپردازند، و چيزى از آنان گرفته نمى شد و عقد قرار داد با رضايت خاطر آنان بوده و اگر به طور سرانه چيزى مى پرداختند ديگر از اموال آنان چيزى گرفته نمى شد مگر آنكه در قرارداد بر

اموال آنان نيز چيزى درج شده بود، يا از روى رضايت خاطر مى پرداختند، شافعى گويد:

فرقى نمى كند كه اهل حرب از ميان كسانى باشد كه هنگامى كه مسلمانان به كشورشان مى روند از آنان ده يك مى گيرند يا پنج يك، چيزى نبايد از آنان گرفت، مگر با رضايت خاطر آنان يا بر اساس قرار داد، صلحى كه با آنان به امضاء رسيده، يا به عنوان في ء و غنيمت اگر نوشته اى ندارند كه بر اساس آن اموالشان در پناه حكومت اسلامى محفوظ است.» «1»

______________________________

(1)- الامّ 4/ 125، كتاب جزيه، ذكر ما اخذ عمر من اهل الذمه.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 183

8- در مدونة الكبرى كه در فتاواى مالك است آمده است:

گويم: آيا ملاحظه كرده اى هنگامى كه نصرانى در شهرى به تجارت بپردازد ...

هنگامى كه از شهرى براى تجارت به شهر ديگر اسلامى برود، از آنچه حمل مى كند چه كم و چه زياد چيزى گرفته نمى شود تا آنگاه كه كالاى خود را به فروش برساند. و اگر خواست كالاى خود را به شهر ديگر ببرد، يا از شهرى به شهر ديگر جابجا كند؛ اين حق اوست و نبايد از او چيزى دريافت كنند، در صورتى كه به همانگونه كه آمده به همان صورت خارج شده و چيزى در آن شهر خريدوفروش نكرده. اما اگر در شهر آنان با پولى كه همراه وى بوده چيزى خريده به اندازه يك دهم آن از چيزى كه خريدارى كرده از وى ماليات دريافت مى كنند ...

پرسيدم اگر: به همراه وى پول نقد نبوده بلكه با كالا خريدارى كرده در چه زمان از وى دريافت مى كنند؟ گفت: هنگامى كه كالايش را فروخت. گفتم:

هنگامى كه فروخت ده يك آن را از پول كالاى فروخته شده دريافت مى كنند؟ گفت: آرى ...

گفتم: اگر شخص ذمى كالايى را به شهرى بياورد و به كمتر از دويست درهم بفروشد آيا از وى ده يك ماليات مى گيرند؟ گفت: بلى، گفتم: از او چه كم باشد و چه زياد ماليات مى گيرند؟ گفت: بله. گفتم: اين نظر مالك است؟ گفت: بله.» «1»

فتواى مالك اين است كه اهل ذمه هر چه در بلاد اسلام بفروشند يا بخرند بايد ده يك آن را فوراً به عنوان ماليات بدهند و براى آن حدّ نصابى مشخص نكرده است.

9- در كتاب مختصر خرقى كه در فقه حنابله نگاشته شده آمده است:

«و از اهل ذمه كسى كه از شهر خودش به شهر ديگرى برود از او در هر سال نصف عشر گرفته مى شود.» «2»

______________________________

(1)- المدونة الكبرى 1/ 240، باب ماليات اهل ذمه.

(2)- مغنى ابن قدامه 10/ 597.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 184

ابن قدامه در شرح عبارت فوق مى نويسد:

«اين سخن از عمر مشهور است و روايتى صحيح نيز از او نقل شده است.

شافعى گويد: چيزى جز جزيه بر وى نيست ...» «1»

باز در مختصر آمده است:

«اگر تاجرى حربى با امان نامه براى تجارت به كشورهاى اسلامى آمده از وى يك عشر گرفته مى شود.»

ابن قدامه در شرح عبارت فوق مى نويسد:

«ابو حنيفه گويد: از او چيزى گرفته نمى شود، مگر اينكه آنان از ما چيزى بگيرند كه ما نيز همانند آن از آنان دريافت مى كنيم ... و شافعى گويد: اگر آنان كالايى را براى فروش به كشور اسلامى آوردند كه مسلمانان بدان نيازمند نيستند، امام به آنها اجازه نمى دهد مگر اينكه ماليات بپردازند

و هر چه امام مصلحت بداند قرار مى دهد، و مستحب است كه بر اساس ده يك (عُشر) قرار دهد تا عمل او موافق با عمل عمر باشد ... و نظر ما همان است كه در مسأله پيشين گفتيم. و نيز اين كه عمر از آنان ده يك مى گرفت، و اين روش او در بين صحابه مشهور است و خلفاى راشدين و پس از آنان ديگر پيشوايان در هر زمان به آن عمل مى كردند و عمل ناپسندى شناخته نمى شد، پس چه اجماعى قوى تر از اين اجماع است؟ و نقل نشده است كه اين عمل بر اساس قرار دادى به هنگام ورود آنان بوده است ...» «2»

10- در بدايع الصنايع كه در فقه حنفيّه است، آمده است:

و اما آن اندازه كه گمركى به عنوان گمرك از تاجر مى گيرد بدين گونه است: كه يا آن كس كه از مرز عبور مى كند مسلمان است يا كافر ذمى و يا كافر حربى؛ اگر مسلمان باشد از مال التجارۀ وى ربع عشر (يك چهلم) گرفته مى شود چون آنچه از او مى گيرند به عنوان زكات است ...

______________________________

(1)- مغنى ابن قدامه 10/ 597.

(2)- مغنى ابن قدامه 10/ 602.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 185

و اگر كافر ذمى است نصف عشر (يك بيستم) كه طبق شرايط زكات است ولى به عنوان جزيه و خراج محسوب مى شود. البته جزيه سرانه از وى ساقط نمى شود ... و اگر كافر حربى است. همان اندازه كه آنان از مسلمانان دريافت مى كنند از وى گرفته مى شود. اگر آنان ربع عشر مى گيرند ربع عشر و اگر نصف عشر مى گيرند، نصف عشر، و اگر يك عشر مى گيرند، يك عشر ...

و اگر ميزان گرفتن آنان را نمى دانيم يك عشر از آنان گرفته مى شود. و اصل آن سيره اى است كه از عمر نقل شده كه به گمركچيان نوشت: از مسلمان ربع عشر و از اهل ذمّه نصف عُشر و از كافر حربى يك عشر دريافت كنيد. و اين فرمان او در حضور صحابه بود و هيچ يك از آنان با اين فرمان مخالفت نكرد و اين به معنى اجماع آنان در اين مسأله است. و روايت شده كه او گفته بود: «از آن به همان اندازه بگيريد كه آنان از تجّار ما مى گيرند.» به وى گفته شد: اگر نمى دانيم كه آنان از تجّار ما به چه ميزان مى گيرند؟ گفت: «از آنان يك عشر بگيريد» و آنچه از آنان گرفته مى شود به معنى جزيه است.» «1»

اين برخى از كلمات بزرگان در اين زمينه بود؛ پس برخى به جواز گرفتن يك دهم (عشر) و برخى يك بيستم (نصف عشر) و برخى يك چهلم (ربع عشر) فتوىٰ داده بودند. برخى نيز جواز گرفتن را به وجود شرط و قرارداد موكول كرده بودند. برخى نيز گفته بودند: در صورت گرفتن آنان از مسلمانان گرفتن جايز است و برخى خريدوفروش را شرط جواز اخذ دانسته بودند. و ظاهر سخن همۀ آنان اين بود كه آنچه از مسلمان گرفته مى شود همان زكات مال التجاره ساليانه اوست، و بيشتر آنان به عمل عمر و گفتار او استناد كرده بودند، كه گويا به نظر آنان رواياتى كه از پيامبر اكرم (ص) در اين باب وارد شده- و ما پس از اين به ذكر آن مى پردازيم- نزد آنان ثابت شده نبوده، يا اطلاق آن را

______________________________

(1)-

بدايع الصنايع 2/ 38، كتاب زكات.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 186

مورد خدشه قرار مى داده اند.

فقهاى اهل سنت بحث ماليات و مالياتچى را در كتاب زكات يا باب جزيۀ كتاب جهاد مورد گفتگو قرار داده اند. و مراد از «عاشر» و مالياتچى كسانى بوده اند كه از سوى امام براى گرفتن زكات و ماليات بر راهها گماشته مى شده اند تا از كسانى كه از آن مسير عبور مى كنند چه مسلمان و چه كافر ذمى و يا حربى ماليات بگيرند، و اين مطلب در كتاب مبسوط سرخسى و حاشيۀ ابن عابدين «1» و ديگر كتابها كه برخى را پيش از اين گفتيم، آمده است. اينان اين مطلب را از آن جهت در كتابهاى خود آورده اند كه فرمانروايان و حكام آنها در عصر و زمانشان بدان عمل مى كرده اند.

براى آگاهى از تفصيل مسأله مى توان به كتاب «آثار الحرب» دكتر وهبة زحيلى مراجعه نمود. «2»

روايات وارده در باب عشور:

رواياتى كه در باب عشور وارد شده و از طرق اهل سنت است بدين گونه است:

1- ابو داود در كتاب خراج «سنن» به سند خود، از حرب بن عبيد الله، از جدّ خود- پدر مادرش- از پدرش، نقل روايت كرده كه گفت: پيامبر خدا (ص) فرمود:

«عشور» بر يهود و نصارى است و بر مسلمانان عشور نيست».

به سند ديگر از حرب بن عبيد الله، از پيامبر (ص) عين همين روايت را آورده و به جاى كلمۀ «عشور» «خراج» آورده. «3»

اين حديث بر فرض اينكه دو نقل آن صحيح باشد با هم متعارض هستند كه از حجيت ساقط مى شوند. و شايد مراد از خراج همان جزيه باشد. و بر فرض اينكه نقل

______________________________

(1)- مبسوط سرخسى 2/ 199، و حاشيۀ

ابن عابدين 2/ 37، باب العاشر.

(2)- آثار الحرب/ 524.

(3)- انما العشور على الهود و النصارى و ليس على المسلمين عشور. سنن ابى داود 2/ 151. كتاب الخراج و الفي ء و الاماره، باب تعشير اهل الذمه إذا اختلفوا بالتجارات.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 187

اول صحيح باشد براى فقرۀ اول روايت اطلاقى نيست تا دلالت بر اين كند كه حتى به هنگام نبودن شرط و قرار داد، باز مى توان از آنان گمرك و ماليات گرفت، زيرا مورد نظر روايت فقره دوم است كه بفهماند بر مسلمان [در صورت تردد در شهرهاى يكديگر] گمرك نيست.

2- در زكات «سنن» ترمذى ذيل روايت: «ليس على المسلمين جزيه- بر مسلمانان جزيه نيست» آمده است و گفتار پيامبر (ص) كه فرمود:

«ليس على المسلمين جزية «عشور» بر مسلمانان جزيۀ عشور نيست»

كه مراد همان جزيه سرانه است. و در روايت ديگرى همين مضمون تفسير شده كه گفته است: «عشور بر يهود و نصارى است و بر مسلمانان عشور نيست». «1»

تفسير عشور به جزيۀ سرانه از اجتهاد ترمذى است و دليلى بر صحت اجتهاد او نيست.

3- در «سنن» ابو داود نيز به سند خود، از مردى از بكر بن وائل، از دايى خود، نقل روايت كرده است كه گفت:

به پيامبر خدا (ص) عرض كردم: از قوم خودم عشور بگيرم؟ فرمود: «عشور تنها بر يهود و نصارى است» «2» اين روايت را احمد از وى نقل كرده است و در آخر آن اضافه كرده: «و در اسلام عشور نيست» «3»

4- در «سنن» ابو داود نيز به سند خود، از مروى از بنى تغلب آمده است كه گفت:

خدمت پيامبر (ص) آمدم و اسلام را

پذيرفتم؛ و آن حضرت اسلام را به من تعليم داد و به من آموخت كه چگونه از افراد قومم كه مسلمان شده اند زكات بگيرم. آنگاه من به آن حضرت عرض كردم:

يا رسول اللّٰه، همۀ آنچه را فرموديد من ياد گرفتم مگر صدقه را آيا از آنان ماليات

______________________________

(1)- انما العشور على اليهود و النصارى، و ليس على المسلمين عشور. سنن ترمذى 2/ 73، ابواب زكات، باب 11، حديث 629.

(2)- سنن ابو داود 2/ 151، كتاب خراج و في ء، باب فى تعشير اهل الذمه.

(3)- مسند احمد 4/ 322.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 188

[عشور] بگيرم؟ فرمود: «نه، ماليات [عشور] بر يهود و نصارى است». «1»

بيهقى اين روايات را در «سنن» خود آورده است آنگاه مى گويد:

«و اين روايات اگر صحيح باشد آن حضرت- و اللّٰه اعلم- خواسته است بفرمايد از اهل ذمه در صورتى كه به تجارت بپردازند ماليات بگيريد، پس هنگامى كه اسلام را پذيرفتند، ماليات از آنان برداشته مى شود.» «2»

از سخن بيهقى آشكار مى شود كه ايشان در صدور اين روايات از پيامبر (ص) ترديد داشته است. و مؤيد اين مطلب است اينكه بيشتر فقهاى اهل سنت براى جواز گرفتن عشور به عمل و گفتار عمر استناد كرده اند و نگفته اند پيامبر (ص) اينگونه فرمود: و ما پيش از اين به نقل عبارات آنان پرداختيم.

در نهايه ابن اثير دربارۀ لغت «عشر» آمده است:

«در فرمايش پيامبر اكرم (ص) «ليس على المسلمين عُشور، انما العشور على اليهود و النصارى» عُشور: جمع عشر و به معنى مالياتى است كه از مال التجاره اهل ذمه دريافت مى كردند، نه انواع زكات كه از مسلمانان دريافت مى شد. و در نزد شافعى آنچه

آنان را ملزم به پرداخت آن مى كرد، شرطى بود كه به هنگام امضاى قرار داد ذمه مى پذيرفتند، پس اگر شرطى را نمى پذيرفتند به چيزى جز پرداخت جزيه ملتزم نمى شدند. ابو حنيفه گويد: اگر آنان هنگامى كه مسلمانان براى تجارت به كشورشان مى روند از آنان گمرك و ماليات مى گيرند، هنگامى كه براى تجارت به كشور اسلام مى آيند بايد از آنان گمرك و ماليات گرفت و از همين مورد است حديث: احمدوا اللّٰه، اذ رفع عنكم العشور- خدا را ستايش كنيد كه از شما عشور (ماليات) را برداشت. يعنى آن چيزهايى كه پادشاهان از مردم

______________________________

(1)- لا، انما العشور على النصارى و اليهود. سنن ابو داود 2/ 151، كتاب خراج و في ء، باب تفسير اهل ذمه.

(2)- سنن بيهقى 9/ 199، كتاب جزيه، باب الذمى يسلم فيرفع عنه الجزيه.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 189

دريافت مى كردند. و در حديث آمده است كه: فرستادگان ثقيف شرط كردند كه فرا خوانده نشوند، ماليات از آنان گرفته نشود، و خراج نپردازند. يعنى ده يك درآمدهايشان را از آنان نگيرند.» «1»

5- در نصب الرايه به سند خود از انس بن مالك آمده است كه گفت:

«پيامبر خدا (ص) در اموال مسلمانان در هر چهل درهم، يك درهم، و در اموال كسانى كه در ذمّه هستند در هر بيست درهم يك درهم، و در اموال كسانى كه در ذمّه نيستند، از هر ده درهم يك درهم قرار داد.» «2»

اين روايت را طبرانى در «الاوسط» و هيثمى در مجمع الزوايد نقل كرده اند. «3»

و در نصب الرايه از طبرانى آمده است:

«اين روايت را به نقل از پيامبر اكرم (ص) كسى جز محمد بن معلّى روايت

نكرده و زنيج تنها كسى است كه اين را از وى نقل كرده است. و أيّوب و سلمة بن علقمه و يزيد بن ابراهيم و جريد بن حازم و خبيب بن شهيد و هيثم صيرفى و جماعتى آن را از انس به سيرين، از انس بن مالك نقل كرده اند كه عمر بن خطاب اينگونه قرار داد. و حديث را به نقل از عمر نقل كرده اند.» «4»

ما اين حديث را پس از اين از انس از عمر با سندهاى مختلف خواهيم آورد. و ظاهراً صحيح همين است كه عمر بدين گونه ماليات قرار داده است.

6- در باب ماليات كتاب مبسوط سرخسى آمده است:

نقل روايت شده كه هنگامى كه عمر بن خطاب خواست كه انس بن مالك را بر

______________________________

(1)- نهايه 3/ 239.

(2)- فرض رسول اللّٰه (ص) فى اموال المسلمين فى كل اربعين درهماً درهم، و فى اموال اهل الذمه فى كلّ عشرين درهماً درهم، و فى اموال من لا ذمه له فى كل عشرة دراهم درهم. نصب الرايه 2/ 379.

(3)- مجمع الزوائد 3/ 70، كتاب الزكات، فيما تجب فيه الزكات.

(4)- نصب الرايه 2/ 379، كتاب الزكات، باب فيمن يمرّ على العاشر.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 190

اين كار بگمارد، به او گفت: آيا مرا از ميان كارهايت بر آزار مردم مى گمارى؟ گفت: «آيا تو خوش ندارى كارى را قبول كنى كه پيامبر خدا (ص) مرا بر آن كار گماشت؟» «1»

البته من در كتابهاى اهل سنت اين روايت را پيدا نكردم؛ بلكه مانند آن در گفتگويى بين انس بن سيرين و انس بن مالك آمده است. «2»

و ما پس از اين آن را خواهيم آورد.

اين آن

چيزى بود كه من در اين باب به نقل از پيامبر خدا (ص) با بررسى اجمالى بدان دسترسى يافتم.

7- در مصنف عبد الرزاق به سند خود از مسلم بن سكرة آمده است كه وى از فرزند عمر پرسيد:

آيا تو مى دانى كه عمر از مسلمانان ماليات مى گرفت؟ گفت: من چنين چيزى را از وى نمى دانم، ابو عبيد نيز به سند خود از مسلم بن شكره، همانند آن را نقل كرده است. أبو عبيد گفت: غير حجاج گفته است: مسلم بن مصبح به جاى مسلم بن شكره مى باشد. «3»

8- أبو عبيد به سند خود از زياد بن حدير نقل كرده كه گفت:

من اول كسى بودم كه در اسلام ماليات ده يك گرفتم؛ پرسيدم: از چه كسانى مى گرفتى؟

گفت: از هيچ مسلمان و كافر ذمّى نگرفتم، فقط از نصاراى بنى تغلب گرفتم. «4»

9- در سنن بيهقى به سند خود از زياد بن حدير نقل شده است كه گفت:

عمر مرا به نصاراى بنى تغلب فرستاد و مرا مأمور كرد كه يك بيستم اموالشان را بگيرم و تأكيد كرد كه مبادا از مسلمانى يا كسى كه از اهل ذمه است و خراج

______________________________

(1)- مبسوط سرخسى 2/ 199، كتاب الزكات، باب العشر.

(2)- سنن بيهقى 9/ 210، كتاب الجزيه، باب ما يؤخذ من الذمى اذا اتّجر فى غير بلده.

(3)- المصنف 4/ 139، كتاب الزكات، باب العشور و الاموال/ 634.

(4)- الاموال 5/ 635.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 191

مى پردازد چيزى بگيرم. «1»

10- ابو عبيد به سند خود از عبد الرحمن بن معقل نقل روايت كرده كه گفت:

از زياد بن حدير پرسيدم: از چه كسى ماليات كسب مى گرفتيد؟ گفت: ما از مسلمانان و اهل

ذمه نمى گرفتيم. گفتم: پس از چه كسى مى گرفتيد؟ گفت: از تجار حربى همانگونه كه آنان از ما هنگامى كه به كشورهايشان مى رفتيم ماليات كسب مى گرفتند. «2»

اين روايت را بيهقى به سند خود، از عبد الله بن معقل، از زياد بن حدير نقل كرده است. «3»

يحياى قرشى نيز در خراج خود، به سند خويش، از عبد الله بن مغفّل از زياد بن حدير همين مضمون را روايت كرده است. «4»

11- در خراج ابو يوسف آمده است:

نقل حديث كرد براى من اسماعيل بن ابراهيم بن مهاجر، گفت: از پدرم شنيدم كه مى گفت: از زياد بن حرير شنيدم كه گفت: نخستين كسى كه عمر بن خطاب بر ماليات كسب گماشت من بودم. گفت: مرا فرمان داد كه كسى را بازرسى نكنم، و مسلمانانى كه از ناحيه من عبور مى كنند را از هر چهل درهم يك درهم، و اهل ذمه را از هر بيست درهم يك درهم، و كفار غير ذمى را از هر ده درهم يك درهم بگيرم. گفت: مرا فرمان داد كه بر نصاراى بنى تغلب سخت بگيرم، و گفت: آنان قومى از عرب هستند و اهل كتاب نيستند، شايد مسلمان شوند. گفت: عمر با نصاراى بنى تغلب شرط كرده بود كه فرزندانشان را به نصرانيت فرا نخوانند. «5»

12- باز در همان كتاب به سند خود از زياد بن حدير اسدى، نقل روايت كرده كه:

______________________________

(1)- سنن بيهقى 9/ 218، كتاب جزيه، باب تفسير اموال بنى تغلب.

(2)- الاموال/ 635.

(3)- سنن بيهقى 9/ 211، كتاب جزيه، باب ما يؤخذ من الذمى اذا اتّجر.

(4)- الخراج/ 169.

(5)- الخراج 135.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 192

عمر بن خطاب وى را بر

ماليات عراق و شام گماشت و به وى فرمان داد كه از مسلمانان يك چهارم عشر و از اهل ذمه نصف عشر، و از اهل حرب يك عشر دريافت كند. «1»

13- باز در همان كتاب، به سند خود از زياد بن حدير آمده است:

وى طنابى بر فرات كشيده بود، مردى نصرانى از آنجا عبور كرد، از وى ماليات گرفت، آنگاه چون كالاى خود را فروخت در بازگشت نيز از وى مطالبۀ ماليات كرد. وى گفت: هر بار كه من از ايستگاه تو عبور مى كنم از من ماليات مطالبه مى كنى؟ گفت: بله. آن مرد براى شكايت به نزد عمر بن خطاب رفت، او را در مكه هنگامى كه براى مردم خطبه مى خواند يافت ... «2»

14- در سنن بيهقى، به سند خود از زياد بن حدير آمده است كه گفت:

به عمر مكتوبى نوشتم دربارۀ كسانى از اهل حرب كه به شهرهاى ما آمده اند و اقامت گزيده اند. عمر در پاسخ من نوشت: «اگر در آنجا شش ماه مانده اند از آنان يك دهم و اگر يك سال مانده اند يك بيستم دريافت كن.» «3»

روشن است كه در اين سخن منقول از زياد بن حدير تهافت است [چون چند روايت قبل كه مضامين مختلفى داشت همگى از زياد بن حدير نقل شده است] مگر اينكه بگوييم در چند زمان بوده است.

15- در خراج ابو يوسف آمده است:

نقل حديث كرد مرا ابو حنيفه، از قاسم، از انس بن سيرين، از انس بن مالك، گفت: «عمر بن خطاب مرا براى گردآورى ماليات فرستاد و براى من دستور العملى نوشت كه براى مسلمانى كه از شهرى به شهر ديگر به تجارت

______________________________

(1)- الخراج/ 135.

(2)- الخراج/ 136.

(3)-

سنن بيهقى 9/ 210، كتاب الجزيه، باب ما يؤخذ من الذّمى اذا اتّجر.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 193

مى پردازند يك چهارم عُشر (يك چهلم) و از اهل ذمه نصف عشر و از اهل حرب يك عُشر دريافت كنم. «1»

16- در سنن بيهقى، به سند خود، از ابو حنيفه، از هيثم- كه در كوفه به صرافى اشتغال داشت- از انس بن سيرين- برادر محمد بن سيرين- نقل روايت كرده كه گفت:

«عمر بن خطاب انس بن مالك را بر صدقات بصره گماشت، انس بن مالك به من گفت: تو را به همان مأموريتى كه عمر بن خطاب مرا بدان گماشت مى فرستم.

گفتم: اين مسئوليت را نمى پذيرم مگر اينكه همان چيزى را كه عمر بن خطاب براى تو نوشت برايم بنويسى. پس براى من نوشت: از اموال مسلمانان يك چهارم عُشر و از اموال اهل ذمه هنگامى كه براى تجارت تردد كنند نصف عُشر، و از اموال اهل حرب يك عُشر بگير.» «2»

به نظر مى رسد «هيثم» كه در زنجيره سند اين روايت آمده، با «قاسم» كه در زنجيره سند روايت پيشين بود، يكى بوده كه در نگارش اشتباه شده است [و هر دو يك داستان را نقل مى كنند] و اينكه از مطلق ماليات به عنوان «صدقه» ياد شده [كه معمولًا براى زكوات مسلمانان به كار مى رود] مفهوم كلام را در ابهام فرو مى برد، ولى اين تعبير در كلام انس بن سيرين است [نه در متن روايت].

17- باز در سنن بيهقى به سند خود، از انس بن سيرين، آمده است كه گفت:

انس بن مالك كسى را براى دعوت من فرستاد، و من كندى كردم، باز كسى را فرستاد، من

به نزد او رفتم، گفت: من مى بينم كه اگر به تو فرمان دهم كه سنگى اينچنين و آنچنان را براى خشنودى من به دندان گيرى تو اين كار را خواهى كرد، من بهترين كار را براى تو برگزيدم و تو ابراز ناخرسندى مى كنى؟ من براى تو

______________________________

(1)- الخراج/ 135.

(2)- سنن بيهقى 9/ 210، كتاب جزيه، باب ما يؤخذ من الذمى اذا اتّجر فى غير بلده.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 194

سنت عمر را مى نويسم. گفتم: براى من سنت عمر را بنويس. و او نوشت: از مسلمانان از هر چهل درهم يك درهم و از اهل ذمه از هر بيست درهم يك درهم و از كسانى كه ذمه اى براى آنان نيست از هر ده درهم يك درهم بگير.» گفتم: كسانى كه ذمّه اى بر آنان نيست كيانند؟ گفت: «روميان، كه [براى تجارت] به شام مى آيند». «1»

18- باز در سنن بيهقى به سند خود از انس بن سيرين آمده است، گفت:

انس بن مالك مرا به عشور فرستاد. گفتم: آيا از بين كارهاى خود مرا بدين كار مى گمارى؟ گفت: آيا تو خرسند نيستى تو را به كارى بگمارم كه عمر بن خطاب مرا بدان گماشت، به من دستور داد كه از مسلمانان ربع عُشر و از اهل ذمّه نصف عشر، و از كفارى كه ذمّه اى بر آنان نيست يك عشر بگيرم. «2»

19- در خراج ابو يوسف آمده است:

نقل حديث كرد براى ما محمد بن عبد الله، از انس بن سيرين، گفت: خواستند مرا بر جمع آورى ماليات «ابُلّه» بگمارند، من سرباز زدم؛ انس بن مالك با من ملاقات كرد و گفت: چه چيز باعث مى شود كه سرباز بزنى؟ گفتم: مالياتچى

بدترين كارى است كه مردم بدان گماشته مى شوند. آنگاه به من گفت: تو اين كار را انجام نده، عمر اين كار را انجام مى داد؛ او بر اهل اسلام يك چهارم عُشر، بر اهل ذمه نصف عشر و بر مشركان كه در پوشش ذمه نبودند يك عشر قرار داد. «3»

در كتاب نهايه در معناى واژه «ابُلّه» مى نويسد:

«اين واژه با ضمۀ همزه و باء و تشديد لام: شهرى است معروف در نزديك بصره از جانب دريا.» «4»

ظاهراً ابُلّه معرب «پُل» فارسى است كه بندرگاه كشتى ها محسوب مى شده است و

______________________________

(1)- سنن بيهقى 9/ 210، كتاب الجزيه، باب ما يؤخذ من الذمى اذا اتّجر.

(2)- سنن بيهقى 9/ 210، كتاب الجزيه، باب ما يؤخذ من الذمى اذا اتجر.

(3)- الخراج/ 0137

(4)- نهايه 1/ 16.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 195

جايگاهى بوده كه از مسافران گمرك و ماليات دريافت مى كرده اند و به همين مناسبت اين شهر در زمان ما به «عَشار» معروف شده است.

از خبر زياد بن حدير و از استدلال انس به عمل عمر، آشكار مى شود كه گرفتن عشور در زمان پيامبر (ص) مرسوم نبوده است و رواياتى كه از پيامبر اكرم (ص) در اين زمينه رسيده نزد آنان مسلم نبوده است و الا طبق قاعده بايد بدان استدلال مى كردند. از سوى ديگر در اينگونه روايات زكات مال التجاره مشروع كه در زمان پيامبر اكرم (ص) تشريع شده بود و يكى از شرايط آن گذشتن يك سال بوده منظور نبوده است. بلكه در اينگونه روايات چيزى شبيه ماليات گمرك كه در زمان ما معروف و متداول است منظور بوده، و از لحن روايات آشكار مى شود كه اين نزد آنان

يك امر ناپسند محسوب مى شده است. البته ممكن است گفته شود آنچه از مسلمانان گرفته مى شده به عنوان زكات مال التجاره بوده است و لذا از آنان ربع عشر (يك چهلم) دريافت مى شده است، البته اين نظر نيز قابل مناقشه و بررسى است.

20- در خراج ابو يوسف نيز آمده است:

نقل حديث كرد براى ما عاصم بن سليمان، از حسن كه گفت: ابو موسى اشعرى به عمر بن خطاب نوشت: «سوداگرانى از بلاد ما به سرزمينهاى دار الحرب مى روند و آنها از آنان ماليات مى گيرند». عمر در پاسخ وى نوشت: «همانگونه كه آنان از سوداگران مسلمان ماليات مى گيرند، تو نيز از آنان ماليات بگير، از اهل ذمه نصف عشر و از مسلمانان از هر چهل درهم يك درهم و از كمتر از دويست درهم چيزى نگير، پس هنگامى كه به دويست درهم رسيد پنج درهم ماليات آن است و هر چه علاوه شود به همين نسبت افزوده مى شود». «1»

مانند اين روايت را بيهقى نيز نقل كرده، همانند آن را نيز يحيى قرشى در كتاب خراج

______________________________

(1)- الخراج/ 135.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 196

خويش آورده است. «1»

21- يحيىٰ قرشى در خراج خود، به سند خويش، از حسن اينگونه آورده است:

عمر بن خطاب به ابو موسى اشعرى نوشت: از تجار مسلمانان از هر دويست درهم پنج درهم؛ و هر آنچه زيادتر از دويست درهم است براى هر چهل درهم يك درهم؛ و از تاجران اهل خراج نصف عُشر و از تجار مشركين كه خراج نمى پردازند- يعنى اهل حرب- يك دهم دريافت كن. «2»

22- باز در خراج ابو يوسف آمده است:

عبد الملك بن جريج براى ما نقل

كرد، از عمرو بن شعيب كه اهل منبج- قومى از اهل حرب- كه آن سوى دريا زندگى مى كردند، به عمر نوشتند:

«اجازه بده براى تجارت به شهرهاى شما بياييم و از ما ماليات بگير.» عمر با اصحاب پيامبر خدا (ص) در اين مورد مشورت كرد، و آنان به صلاح نظر دادند، و اينان نخستين كسان از اهل حرب بودند كه ماليات تجارت پرداختند.

اين روايت را عبد الرزاق نيز در المصنف آورده است. «3»

23- در زكات الموطّأ آمده است:

نقل حديث كرد براى ما يحيى، از مالك، از ابن شهاب، از سالم بن عبد الله، از پدرش كه: عمر بن خطاب از نبطيّه براى حمل گندم و زيتون نصف عشر مى گرفت- بدين وسيله مى خواست اين دو كالا به مدينه زياد آورده شود- و از قطنيّه يك عشر مى گرفت. «4»

24- باز در همان كتاب است:

______________________________

(1)- سنن بيهقى 9/ 210، كتاب الجزيه، باب ما يؤخذ من الذمى اذا اتجر. و خراج يحيى قرشى/ 169.

(2)- الخراج/ 169.

(3)- الخراج/ 135؛ و المصنف 10/ 335، كتاب اهل الكتابين، باب ما يؤخذ من ارضهم و تجاراتهم.

(4)- الموطأ 1/ 208، كتاب الزكات، عشر اهل الذّمة.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 197

و نقل حديث كرد براى ما از مالك، از ابن شهاب، از سائب بن يزيد، كه او گفت:

من نوجوانى بودم كه به همراه عبد الله بن عتبه بن مسعود، در زمان عمر بن خطاب بر بازار مدينه گماشته شده بوديم و از نبطيّه يك دهم دريافت مى كرديم.

و نقل حديث كرد براى من مرا از مالك، كه وى از ابن شهاب سؤال كرده كه به چه دليل عمر بن خطاب از نبطيه يك عشر دريافت

مى كرده است؟ ابن شهاب گفت: در زمان جاهليت از آنان يك دهم مى گرفتند و عمر آنان را به همين امر ملزم ساخت. «1»

در كتاب الأمّ شافعى اين دو روايت به نقل از مالك آمده است و تهافت بين آن دو به دوگونه توجيه شده است، يكى اينكه عشر در روايت سائب به عشر براى قطنيّه حمل شود. دوم اينكه اختلاف به اختلاف در زمانها بازگردد، گفته است: «همه اينها به چگونگى قرارداد مصالحه بازمى گردد كه به رضايت حاكم و آنان وابسته است. «2»

اين دو روايت را ابو عبيد نيز به سند خود از مالك نقل كرده. «3» بيهقى نيز به همين صورت به سند خود از مالك آورده است. «4»

در كتاب نهايه در معنى قطنيّه آمده است:

«به كسر و تشديد: واحد قطانى است، و آن چيزهايى مانند عدس و نخود و لوبيا و مانند آن است.» «5»

باز در آن كتاب آمده است:

«نبط و نبيط: قبيلۀ معروفى بوده اند كه در سرزمين بطايح، بين العراقين زندگى مى كردند.» «6»

______________________________

(1)- الموطأ 1/ 208، كتاب الزكات، عشر اهل الذمه.

________________________________________

نجف آبادى، حسين على منتظرى - مترجم: صلواتى، محمود و شكورى، ابو ال، مبانى فقهى حكومت اسلامى، 8 جلد، مؤسسه كيهان، قم - ايران، اول، 1409 ه ق

مبانى فقهى حكومت اسلامى؛ ج 8، ص: 197

(2)- الأمّ 4/ 125، كتاب الجزيه، ذكر ما اخذ عمر.

(3)- الاموال/ 640، 641.

(4)- سنن بيهقى 9/ 210، كتاب الجزيه، باب ما يؤخذ من الذمى اذا اتجر.

(5)- نهايه ابن اثير 4/ 85.

(6)- نهايه ابن اثير 5/ 9.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 198

و در حاشيۀ الاموال به نقل از المنجد آمده است:

«نبط و انباط: قومى هستند كه در گذشته

از جنوب فلسطين كوچ كرده و تاجر پيشه بوده اند و به مصر و شام و بلاد فرات و روم آمده اند.» «1»

25- در سنن بيهقى به سند خود از سائب بن يزيد آمده است، كه گفت:

من در زمان عمر بن خطاب به همراه عبد الله بن عتبه مأمور گردآورى ماليات بوديم، وى در مواردى كه اهل ذمه به تجارت مى پرداختند نيم عُشر (يك بيستم) از درآمدشان را دريافت مى كرد. «2»

26- در خراج أبو يوسف آمده است:

نقل حديث كرد براى ما يحيى بن سعيد، از زريق بن حيان- كه مأمور ايستگاه مصر بود- و يادآور شد كه عمر بن عبد العزيز به وى نوشته است: دقت كن، از ايستگاه تو، مسلمانان كه تردد مى كنند، از عين اموال آشكار آنان و از مال التجاره آنان از هر چهل دينار يك دينار دريافت كن، و كمتر از آن به همين مقياس است تا بيست دينار برسد. و اگر كمتر از بيست دينار داشت چيزى از وى مگير. و اگر اهل ذمه از ايستگاه تو عبور كردند، از مال التجاره آنان از هر دويست دينار يك دينار بگير، و كمتر از آن به همين ميزان است تا به ده دينار برسد، و اگر كمتر از ده دينار است چيزى از آنان مگير. و براى آنان دستخطى بنويس كه تا سال ديگر از پرداخت ماليات معاف باشند. «3»

مانند اين روايت را عبد الرزاق در «المصنف» آورده است و در آن آمده: «و هر يك از مسلمانان كه بر تو بگذرد و همراه او مال التجاره اى باشد، صدقه [زكات] وى را از وى بگير.» «4»

______________________________

(1)- الاموال:/ 641.

(2)- سنن بيهقى 9/ 210، كتاب

الجزيه، باب ما يؤخذ من الذمى اذا اتجر فى غير بلده.

(3)- الخراج/ 136.

(4)- المصنف 10/ 334، كتاب اهل الكتابين، حديث 19278.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 199

از اين جمله به طور آشكار استفاده مى شود كه آنچه از مسلمانان دريافت مى شده به عنوان زكات مال التجارۀ آنان بوده، و گواه به همين معناست آخر روايت كه گذشت يك سال را يادآور شده. ذيل اين روايت را أبو عبيد نيز آورده است. «1»

27- در «المصنف»: از معمر از يحيى بن ابى كثير، آمده است كه گفت:

از اهل كتاب دو برابر آنچه از مسلمانان از طلا و نقره دريافت مى شود گرفته مى شود. اين كار را عمر بن خطاب و عمر بن عبد العزيز انجام داده اند. «2»

و روايات ديگرى كه در اين زمينه رسيده است.

[جمعبندى روايات

] آنچه از مجموع اين روايات استفاده مى شود اين است كه گرفتن ماليات گمركى در آن زمانها امر رايج و متداولى بوده و اجمالًا آن را مشروع مى دانسته اند، نهايت امر اينكه در مورد مسلمانان كه يك چهلم بوده به عنوان زكات سرمايه تجارت دريافت مى كرده اند، منتهى الامر در رواياتى كه در اين زمينه از پيامبر اكرم (ص) نقل شده بود پيش از اين گفتيم كه مورد ترديد است و لذا بيشتر فقهاى اهل سنت به عمل و گفتار عمر استناد كرده اند، نه به روايات منقول از پيامبر اكرم (ص). ما در عبارت «منتهى» خوانديم به نقل از احمد كه حنبل گفته بود، از كفار حربى مطلقاً يك دهم گرفته مى شود، چون عمر از آنان يك دهم مى گرفت و نقل نشده است كه اين گرفتن بر اساس شرط و معاهده اى بوده، پس بطور مطلق

و لو قرار دادى نباشد از آنان مى توان بر اساس يك دهم حقوق گمركى گرفت. و اين نظريه عمر در بين صحابه مشهور بوده و پس از وى خلفا اجمالًا بدان عمل مى كرده اند. و ادعاى اجماع بدين صورت در عبارت مغنى و بدايع الصّنايع آمده بود، پس از گفتار آنان آشكار مى شود كه آنان مى خواهند حكم

______________________________

(1)- الاموال/ 641.

(2)- المصنف 10/ 335، حديث 19281.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 200

مسأله را با اجماع ثابت كنند.

البته نظر ما در اجماع و ملاك حجيت آن مخالف نظر فقهاى سنت است، زيرا صرف اتفاق كل و اجماع فقها براى ما حجت نيست، بلكه به نظر ما اجماع در صورتى حجت است كه به گونه اى كاشف از قول و عمل معصوم (ع) باشد، كه در حقيقت خود يك راه از راههاى اثبات سنت است. كه بايد در جايگاه خود مورد پژوهش قرار گيرد. البته در اصل وجود چنين اتفاق و اجماعى هم مى توان مناقشه نمود، زيرا از برخى از كلمات آنان استفاده مى شود كه در آن زمانها نيز بسيارى از فقهاى سنّت بوده اند كه مشروعيت و حليت ماليات را مشروط به وجود معاهده و قرارداد مى دانسته اند، بلكه از اين سخنان روشن مى شود كه نزد كسانى كه ملتزم به موازين شرعى بوده اند گرفتن ماليات به عنوان گمرك يك امر ناپسند و خلاف شرع محسوب مى شده است.

ابو عبيد در كتاب «الاموال» خود مى گويد:

«دربارۀ رواياتى كه در آن از عاشر (مالياتچى) ياد شده بود. و كراهت نگاهداشتن مردم و سخت گرفتن بر آنان مطالبى است كه يادآور مى شويم:

در زمان جاهليت سيره پادشاهان عرب و عجم بر اين بوده كه از تجارى

كه به كشورشان وارد مى شده اند ماليات و گمركى مى گرفته اند، در نامه هاى پيامبر اكرم (ص) به شهرهايى مانند ثقيف و بحرين و دومة الجندل و ديگر شهرها كه مسلمان مى شدند آمده است كه آن حضرت به آنان مى نويسد، ديگر از اين به بعد لازم نيست كه تن به تحميل و تحقير دهند و ماليات گمركى بپردازند. از اين نوشته ها آشكار مى شود، كه اين از سنت هاى جاهليت بوده و خداوند با فرستادن پيامبر و اسلام آن را از مردم برداشته است.

در اسلام فريضۀ زكات آمده كه يك چهلم است، يعنى از هر دويست درهم پنج درهم، پس كسى كه بر اين منوال از مردم زكات بگيرد، در حقيقت عاشر و مالياتچى نيست، چون كه عُشر (يك دهم) نگرفته بلكه ربع عُشر (يك چهلم) گرفته است ... پس اگر مأمور ماليات با رضا و رغبت مسلمانان زكات آنان را

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 201

وصول كند، مصداق اين روايت محسوب نمى شود. و اگر مردم را به پرداخت زكات مجبور كند بعيد نيست كه مشمول اين روايت شود اگر چه از ربع عُشر تجاوز نكند، زيرا سنّت پيامبر (ص) در اموال صامت (طلا و نقره) [كه سرمايه تجارت هستند] اين است كه مردم بر آن در امنيت باشند: و از همين مورد است حديث مسروق كه قبلًا يادآور شدم كه مى گويد: «من نمى دانم اين ريسمان چيست كه نه پيامبر خدا (ص) و نه أبو بكر و نه عمر آن را قرار ندادند» و اين ريسمانى كه بر پهناى رودخانه كشيده بودند و مانع مى شدند كه كشتى ها مگر با پرداخت گمرك از آن عبور كنند. و مسروق اين عمل

را ناپسند مى دانست كه با اجبار از مردم پول دريافت كنند. و حديث عمر بن عبد العزيز نيز مفسر همين سخن است كه به كارگزار خود گفت: «كسى كه زكات خود را به تو تقديم كرد بگير، و كسى كه نداد خدا خود او را كفايت مى كند.» و نيز گفتۀ عثمان كه گفت:

كسى كه از وى ماليات مى گيريم، از او نمى گيريم تا اينكه خود به اختيار خود آن را بپردازد.».» «1»

باز در كتاب «الاموال» پيش از فراز فوق آورده است:

«نقل حديث كرد براى ما معاويه، از اعمش، از شقيق، از مسروق كه گفت: «به خدا سوگند من از هيچ كارى هراسناكتر نيستم كه مرا به آتشى ببرد مگر اين كارى كه شما مى كنيد. مرا چه رسد كه به مسلمانى يا به كسى كه در پناه اسلام است دينارى و يا درهمى ستم روا دارم، من نمى دانم اين چه ريسمانى است كه نه پيامبر خدا (ص) و نه أبو بكر و نه عمر آن را قرار ندادند. به وى گفتند: تو را چه بر آن داشت كه بدين كار وارد شوى؟ گفت: زياد و شريح و شيطان مرا رها نكردند تا مرا بدين كار وارد كردند.» «2»

______________________________

(1)- الاموال/ 636- 638.

(2)- الاموال/ 635.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 202

باز در همان كتاب به سند خود از عبد الرحمن آمده است كه گفت:

«عمر بن عبد العزيز به عدىّ بن ارطاة نوشت: از مردم فديه (پيش كشى فرستادن) را بردار، از مردم سور و سات دادن را بردار، از مردم ايستگاههاى پرداخت ماليات را بردار؛ زيرا اين عمل خود يك نوع بى ارزش كردن مردم است كه خداوند متعال

مى فرمايد: «وَ لٰا تَبْخَسُوا النّٰاسَ أَشْيٰاءَهُمْ وَ لٰا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ»* «دارايى هاى مردم را كم ارزش نكنيد و در زمين فساد بر نينگيزيد.» پس كسى كه زكات خود را براى تو آورد از وى بپذير و كسى كه نياورد، خدا او را بسنده است.» «1»

در نهايه ابن اثير آمده است:

«در حديث آمده است: زمانى بر مردم فرا مى رسد كه ربا را به عنوان خريدوفروش، شراب را به عنوان نبيذ، و بخس (كم ارزش كردن كالاى مردم) را به عنوان زكات حلال مى شمرند» و بخس: آن چيزى است كه حاكمان به عنوان عُشر و مكوس از مردم مى گيرند و بدين گونه زكات و صدقه را تأويل و توجيه مى كنند.» «2»

كه از همۀ اين گفته ها و موارد مشابه آن استفاده مى شود كه مشروعيت اينگونه مالياتها در نزد آنان مورد سؤال بوده و بلكه آن را امرى منكر و ناپسند به شمار مى آورده اند.

ولى با تمام اين مسائل ممكن است براى جواز اينگونه ماليات- علاوه بر عمل خليفه و كارگزاران او كه در مرأى و منظر صحابه بوده است و ردع و منعى از آنان شنيده نشده و الا آشكار مى شد- به عمل امير المؤمنين (ع) استناد كرد كه آن حضرت پس از آنكه متصدى امر خلافت شدند شنيده نشد كه در اين مورد مخالفتى كرده باشند، با اينكه گرفتن گمرك در آن زمان در سرتاسر كشور اسلامى معمول بوده است. از سوى

______________________________

(1)- الاموال/ 633.

(2)- نهايه 1/ 102.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 203

ديگر خود آن حضرت هم اموالى را كه از شهرهاى مختلف به مركز خلافت مى آوردند قبول مى كردند، كه اين خود امضاء اين نوع

مالياتها محسوب مى گردد.

به عنوان نمونه شما ملاحظه مى فرماييد در كتاب «المصنف» ابى بكر بن ابى شيبه، به سند وى آمده است كه گفت:

مختار اموالى را از مداين كه عموى وى سعد بن مسعود بر آن گمارده شده بود، نزد على بن ابى طالب (ع) آورد، گويد: اموال را نزد آن حضرت گذاشت و دستمال قرمز رنگى بر روى آن كشيده شده بود. دست خود را در ميان اموال برد و از ميان آنها كيسه اى را برداشت كه در آن پانصد درهم بود و گفت: اين از درآمد زنان بدكاره است.

حضرت على (ع) فرمود: «ما نيازى به درآمد زنان بدكاره نداريم» گفت: آن حضرت دستور داد كه آن اموال را به بيت المال تحويل دهند. «1»

از اين روايت آشكار مى شود كه آن حضرت به جز درآمد زنان بدكاره بقيه اموال را با تحويل گرفتن آن، مورد امضاء قرار داده است. و بسيار بعيد است با توجه به اينكه ماليات گمركى در آن زمانها متداول بوده، از اينگونه اموال از ميان آنها نبوده باشد.

ممكن است گفته شود برخى از بدعت ها آنچنان در اعماق قلوب مردم ريشه دوانيده بوده كه حتى امير المؤمنين (ع) هم نمى توانسته با آن مقابله كند، نظير اقامه نماز جماعت در صلاة تراويح. «2»

ولى در پاسخ بايد گفت: شيوه امير المؤمنين (ع) در بسيارى از مسائل به ويژه در سالهاى پايانى حكومت خود كه حكومت وى استقرار بيشترى يافته بود، بر خلاف اين بوده، و اگر امر خلافى مشاهده مى فرمود، مورد ردع و انكار قرار مى داد.

______________________________

(1)- المصنف 11/ 114، كتاب الامراء، حديث 10670.

(2)- صلاة تراويح نمازهاى دو ركعتى مستحبى است كه اهل سنّت در

ماه رمضان به جماعت مى خوانند و بعد از هر چهار ركعت كمى استراحت مى كنند؛ و از همين جهت به آنها تراويح گفته شده، تراويح جمع ترويحه است كه به معنى راحتى و استراحت است. و به نظر شيعه نمازهاى مستحبى را جز در يكى دو مورد نمى توان به جماعت خواند. (مقرر)

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 204

خلاصه كلام و نتيجه:

خلاصه كلام در مسأله اينكه: مقتضاى اصلى اوّلى، همان سلطۀ مردم بر جانها و اموال خويش است، و نمى توان كسى را به كارى مجبور كرد، و اموال انسانها همانند خون آنها محترم است. مگر در مواردى كه از ناحيه شرع مبين خلاف آن ثابت شده باشد، همانگونه كه در تشريع انواع زكات و خمس و جزيه و مانند آن به اثبات رسيده است و حاكمان مى توانند آنها را از مردم مطالبه كنند.

در روايتى از پيامبر خدا (ص) رسيده است:

«زكات، هر گونه مالياتى را نسخ كرد.» «1»

و از امام باقر (ع) است كه فرمود:

«خداوند متعال بنده اش را پس از نمازهاى واجب، ديگر از نمازى و پس از زكات، ديگر از مالياتى مورد بازخواست قرار نمى دهد.» «2»

در وصيت پيامبر اكرم (ص) است به معاذ بن جبل هنگامى كه وى را به يمن فرستاد؛ و به وى فرمود:

به آنان خبر ده كه خداوند بر آنان صدقه را واجب فرموده كه از ثروتمندانشان گرفته مى شود و به نيازمندانشان داده مى شود، پس اگر آنان تو را در اين زمينه اطاعت كردند، مبادا اموالشان را مورد تعرض قرار دهى، و بر حذر باش از نفرين مظلوم كه بين او و بين خدا حجابى نيست. «3»

______________________________

(1)- و الزكاة نسخت كل صدقه. وسايل 6/ 6،

ابواب ما تجب فيه الزكات، باب 1، حديث 13.

(2)- عن ابى جعفر (ع): لا يسأل اللّٰه عبداً عن صلاة بعد الفريضه و لا عن صدقة بعد الزكاة. وسايل 6/ 6، ابواب ما تجب فيه الزكاة، باب 1، حديث 12.

(3)- فيما وصىّ به رسول اللّٰه (ص) معاذ بن جبل حين بعثه الى اليمن: «فاخبر هم انّ اللّٰه قد فرض عليهم صدقة تؤخذ من اغنيائهم فتردّ على فقرائهم، فان هم طاعوا لك بذلك فإيّاك و كرائم اموالهم، و اتق دعوة المظلوم فانّه ليس بينه و بين اللّٰه حجاب. صحيح بخارى 3/ 73، كتاب المغازى، بعث ابى موسى و معاذ الى اليمن.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 205

و در صحيحه محمد بن مسلم از امام باقر (ع) است كه گفت:

«آيا از اهل جزيه در اموال و چارپايانشان چيزى جز جزيه دريافت مى شود؟ فرمود: نه.» «1»

از سوى ديگر رواياتى كه در باب عشور [ماليات گمرك] رسيده با همۀ زيادى آن در حدى نيست كه ما را قانع كند و حجت شرعى براى ما باشد، بلكه روايات زيادى در نكوهش گمركچى و باجگير رسيده است كه ما پيش از اين به نقل آن پرداختيم. از ديگر سو، ما در صحت رواياتى كه از پيامبر اكرم (ص) نقل شده بود ترديد كرديم. يعنى رواياتى نظير: «انما العشور على اليهود و النصارى، و ليس على المسلمين عشور» و بر فرض صحت آنها ظاهراً محور بحث در اين روايت بيان نفى عشور از مسلمانان است نه اثبات آن براى اهل ذمه، پس اطلاقى در آن نيست، و شايد مراد آن در صورتى باشد كه ضمن عقد ذمّه شرط و قرارى در اين

زمينه مورد پذيرش طرفين قرار گرفته است، كه در اين صورت بى اشكال است، زيرا به نظر ما مقدار جزيه به نظر امام و پيشواى جامعه واگذار شده است، يا اينكه مراد از «عشور» را همان جزيه بگيريم نه چيزى علاوه بر آن، همانگونه كه ترمذى قائل به اين نظريّه بود.

علاوه بر همۀ اينها، از كجا معلوم كه آنچه در زمان عمر به وقوع پيوسته بر اساس قراردادى بين عمر و آنان نبوده است، بلكه ممكن است در اين زمينه آنان با عمر قرار دادى را به امضاء رسانده اند، و دولت اسلامى مى تواند از ورود كفار حربى به دار الاسلام پيش گيرى كند و به آنان امان ندهد مگر اينكه مبلغى را بپردازند و اين مال طبق توافق مى تواند كمتر يا زيادتر از يك دهم (عشر) باشد. همانگونه كه دولت اسلامى مى تواند، براى استفاده از راهها و بندرگاهها و فرودگاهها و بزرگراهها و پلها و ساير امكانات خود كه در اختيار ديگران مى گذارد طبق قرار داد مبلغى را مطالبه كند، و در اين

______________________________

(1)- محمد بن مسلم، عن ابى جعفر (ع): فى اهل الجزيه يؤخذ من أموالهم و مواشيهم شى ء سوى الجزيه؟ قال: لا. وسايل 11/ 115، ابواب جهاد عدو، باب 68، حديث 4.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 206

زمينه فرقى بين مسلمان و غير مسلمان نيست. همۀ اين مسائل با قطع نظر از موضوعى است كه در مبحث بعد بدان خواهيم پرداخت كه دولت اسلامى مى تواند در مواقع ضرورى براى حفظ نظام مالياتهاى ضرورى وضع كند و مردم نيز مكلف به پرداخت آن هستند. بلكه مى توان گفت اينها مشمول عنوان زكات است و مقدار آن

در هر منطقه و زمان به حكام و كارگزاران آن واگذار شده است، كه متناسب با نياز زمان و مكان قرار داده مى شوند. كه ما در مبحث زكات همين كتاب به تفصيل از آن گفتگو كرديم و مى توان بدان مراجعه نمود.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 207

جهت سوّم: مالياتهاى ديگر جز مالياتهاى شناخته شده
اشاره

در صورتى كه مالياتهاى شناخته شده از قبيل انواع زكات و خمس و جزيه و درآمد اراضى انفال- بنابر آنچه ما برگزيديم- و درآمد استخراج معادن، و حقوق گمركى از تجار اهل حرب، سود تجارت هاى خارجى كه معمولًا حكومت ها متصدى آن هستند و ديگر منابع در آمد زاى حكومت ها، كفاف اداره و شئون مختلف جامعه را نداد و باز همچنان كمبودها و نارسايى هايى وجود داشت، آيا در اين صورت مى توان علاوه بر آنها مالياتهاى ديگرى را بر حسب ضرورت بر اعمال و اموال و كارخانجات و ساختمانها و ماشين ها و مواردى همانند آن قرار داد يا خير؟ اين مطلبى است كه در اين مبحث بدان خواهيم پرداخت.

ضرورت ادارۀ جامعه
اشاره

همانگونه كه پيش از اين بارها يادآور شديم، اصل اوّلى اقتضا دارد كه مردم بر جانها و مالهاى خويش مسلط باشند و به ناروا نتوان وجوهى را از آنان دريافت كرد. از سوى ديگر در شريعت مقدس اسلام حرمت مال انسان همانند حرمت خون اوست، و نمى توان در آن تصرف ستمگرانه داشت. ولى از ديگر سو تأسيس دولت و حكومت و حفظ نظام اسلامى و ادارۀ قواى سه گانه و ايجاد امنيت در شهرها و روستاها و پاسدارى از مرزها و اقامه اركان دين و امر به معروف و نهى از منكر به مفهوم وسيع آن، يعنى گسترش نيكى ها در جامعه و بر كندن ريشه تباهيها و بدى ها، و امورى همانند اينها در حكومت حقه صالحه، چيزى است كه به حكم عقل و شرع از ضروريات است. و ما پيش از اين در جاى جاى مختلف كتاب بر آن تأكيد ورزيديم و گفتيم حكومت اسلامى حتى در زمان غيبت

تعطيل بردار نيست، و حتى در برخى روايات حكومت و ولايت والاترين ركن اسلام شمرده شده است، چنانكه در صحيحه زراره از امام باقر (ع) آمده

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 208

است كه فرمود:

«اسلام بر پنج چيز بنا شده: بر نماز و زكات و حج و روزه و ولايت.» زراره گويد:

گفتم: كداميك از اينها برتر است؟ فرمود: «ولايت افضل است، زيرا آن كليد همۀ اينهاست و حكومت است كه زمينۀ انجام ديگر اركان را فراهم مى آورد.» «1»

و واضح است كه اقامۀ دولت و تشكيل حكومت به وجود يك نظام مالى گسترده كه همۀ نيازها را برطرف كند و به اوضاع جامعه سر و سامان بخشد نيازمند است، و اين يكى از محكماتى است كه جايى براى ترديد در آن نيست.

پس براى پاسخگويى به اين نياز بايد يكى از دو راه را در نظر گرفت.

1- گسترش مفهوم زكات بر همۀ منابع مالى

راه نخست اينكه بگوييم: واژۀ زكات به همۀ وظايف مالى كه متناسب با نيازمنديها، بر دارائيهاى مردم، از سوى حكومت هاى واجد شرايط قرار داده مى شود، اطلاق مى گردد. كه طبق اين تعريف اصل زكات چيزى است كه خداوند متعال در كتاب خود دستور به پرداختن و گرفتن آن داده و فرموده است: «أَقِيمُوا الصَّلٰاةَ وَ آتُوا الزَّكٰاةَ»* «نماز را بپاداريد و زكات را بپردازيد.» و نيز فرموده: «يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا، أَنْفِقُوا مِنْ طَيِّبٰاتِ مٰا كَسَبْتُمْ وَ مِمّٰا أَخْرَجْنٰا لَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ» «2» «اى مؤمنان از رزق پاكيزه اى كه به دست آورده ايد و از آنچه براى شما از زمين رويانده ايم، انفاق كنيد»

از اين رو زكات يك وظيفه مالى است كه خداوند متعال در اسلام و در اديان گذشته در كنار

نماز- كه از مهم ترين وظايف عبادى بدنى است- تشريع فرموده ولى در قرآن اينكه چه بدهيد و چگونه بدهيد را مشخص نفرموده، بلكه ظاهر آيه دوم اين است كه

______________________________

(1)- زراره، عن ابى جعفر (ع) قال: بنى الاسلام على خمسة اشياء: على الصلاة و الزكاة و الحج و الصوم و الولاية. قال زراره: فقلت: و أىّ شى ء من ذلك افضل؟ قال: الولاية افضل لانها مفتاحهنّ و الوالى هو الدليل عليهن. وسايل 1/ 7، ابواب مقدمات العبادات، باب 1 حديث 2.

(2)- سوره بقره (2)/ 267.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 209

به همۀ آنچه براى انسان حاصل مى شود چه با كسب و كار باشد و چه آنچه از زمين استخراج مى شود. زكات تعلق مى گيرد همانگونه كه ظهور كريمه شريفۀ: «خُذْ مِنْ أَمْوٰالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِهٰا» «1» «از اموال آنان صدقه (زكات) بگير تا آنان را بدان پاك و تزكيه كنى» در اين است كه از همۀ اموال آنان مى توان زكات گرفت، زيرا جمع مضاف ظهور در عموم دارد. پس متعلق زكات به حسب حكم اقتضايى و انشايى همۀ اموال است، و اينكه از چه چيزهايى بايد گرفته شود به گردانندگان جامعه و پيشوايان حق در هر زمان و مكان واگذار شده است، و چون داراييها و اموال مردم به حسب زمان و مكان متفاوت است، و شريعت اسلامى شريعتى جاودانه و براى همۀ مردم، در همۀ مكانها تا روز قيامت است، پس بر والى مسلمانان است كه در هر عصر و زمانى با توجه به داراييهاى مردم و نيازهاى زمان، مالياتهاى متناسبى را وضع كند و اين قهراً همان صبغۀ زكات را خواهد گرفت.

در شريعت هاى گذشته هم زكات به همين منوال بوده و متناسب ثروتها و نيازهاى زمان تشريع شده بوده است.

سيره پيامبر اكرم (ص) و امير المؤمنين (ع) در باب زكات:

پيامبر خدا (ص) در زمان خود به عنوان اينكه امام و حاكم مسلمانان بود در زمان خود زكات را در نُه چيز قرار داد از آن رو كه عمده ثروت عرب در آن زمان و در محدودۀ حكومت آن حضرت همان نه چيز بوده است و از چيزهاى ديگر كه درآمدهاى جزئى بود صرف نظر فرموده چنانكه روايات صحيحه مستفيضه بر اين معنى دلالت دارد، و مفهوم «عفو» كه در روايات آمده در صورتى است كه اگر عفو نبود حكم بر آن مورد نيز مترتب بود.

برخى از روايات بدين گونه است:

در صحيحۀ زراره و محمد بن مسلم و ابو بصير و بريد بن معاويه و فضيل بن يسار، همه از امام باقر و امام صادق (ع) آمده است، كه فرمودند:

______________________________

(1)- سوره توبه (9)/ 103.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 210

«خداوند عزّ و جلّ در كنار نماز، زكات را در اموال واجب فرمود، و پيامبر خدا (ص) آن را در نُه چيز قرار داد و جز آنها را مورد گذشت قرار داد و آن نُه چيز، طلا، نقره، گاو، شتر، گوسفند، گندم، جو، خرما و كشمش بود. و پيامبر خدا (ص) جز اينها را مورد گذشت قرار داد.» «1»

در روايت أبو بكر حضرمى، از امام صادق (ع) است كه فرمود:

«پيامبر خدا (ص)، زكات را بر نُه چيز قرار داد، گندم، جو، خرما، كشمش، طلا، نقره، شتر، گاو و گوسفند. و جز اينها را مورد گذشت قرار داد»

يونس گويد:

معناى اين فرمايش كه گويد: «زكات را در نه چيز قرار داد و جز آن را مورد گذشت قرار داد اين مربوط به ابتداى نبوت آن حضرت است، همانگونه كه نماز هم در آن وقت دو ركعت بود آنگاه پيامبر خدا (ص) بر آن هفت ركعت افزود؛ زكات نيز در آن زمان بر نُه چيز بود آنگاه آن حضرت زكات را بر همۀ حبوبات قرار داد. «2»

و روايات ديگرى كه در اين مورد رسيده است، و ما به تفصيل همراه با شرح آن در فصل زكات همين كتاب مورد پژوهش قرار داديم.

گواه بر همين نظريه است آنچه از امير المؤمنين (ع) وارد شده كه آن حضرت بر اسب نيز زكات قرار داد. و ظاهراً اين قرار دادن آن حضرت به صورت وجوب بوده است: در صحيحۀ محمد بن مسلم و زراره است از آن دو بزرگوار [امام باقر و امام صادق (ع)] كه فرمودند:

«امير المؤمنين (ع) بر هر اسب بيابان چر در هر سال دو دينار قرار داد، و بر يابو

______________________________

(1)- فرض اللّٰه- عزّ و جلّ- الزكاة مع الصلاة فى الاموال و سنّها رسول اللّٰه (ص) فى تسعة اشياء، و عفا رسول اللّٰه (ص) عما سواهنّ: فى الذهب و الفضة، و الابل و البقر و الغنم، و الحنطة و الشعير و التمر و الزّبيب، و عفا رسول اللّٰه (ص) عما سوى ذلك. وسايل 6/ 34، ابواب ما تجب فيه الزكاة باب 8، حديث 4.

(2)- وضع رسول اللّٰه (ص) الزكاة على تسعة اشياء: الحنطه و الشعير و التمر و الزبيب و الذهب و الفضة، و الإبل و البقر و الغنم، و عفا عما سوى

ذلك. كافى 3/ 509، كتاب الزكاة، باب ما وضع رسول اللّٰه على اهل بيته الزكاة عليه، حديث 2.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 211

يك دينار.» «1»

و ظاهراً مراد از آن زكات بوده است نه خراج و جزيه، چون در روايت ديگر از آن به صدقه (زكات) ياد شده است. در صحيحه زراره آمده است كه گفت:

«به امام صادق (ع) گفتم: آيا در قاطر چيزى است؟ فرمود: نه. گفتم: چگونه بر اسب هست ولى بر قاطر نيست؟ فرمود: «زيرا قاطر آبستن نمى شود، و اسب هاى ماده كرّه مى آورند، و بر اسب نر چيزى نيست. گويد: گفتم: در الاغ چيست؟ فرمود: در آن چيزى نيست. گويد: گفتم: آيا بر اسب و شترى كه فرد براى سوارى استفاده مى كند چيزى است؟ فرمود: نه. بر حيوان كه با دست به او علف مى دهند چيزى نيست، صدقه (زكات) تنها بر چارپايان بيابان چر است كه در طول سال در بيابان به چرا مى پردازند افراد از آنها سود مى برند.» «2»

در سنن بيهقى به سند خود، از غورك بن حصرم، از جعفر بن محمد، از پدرش، از جابر است كه گفت: پيامبر خدا (ص) فرمود:

«براى هر اسب بيابان چر يك دينار است» «3»

البته اين روايت را تنها غورك نقل كرده است، و شايد در عصر آن حضرت (ص) به صورت استحباب بوده است.

باز در همان كتاب به سند خود از حارث بن مضرب است كه گفت:

______________________________

(1)- وضع امير المؤمنين (ع) على الخيل العتاق الراعية فى كل فرس فى كل عام دينارين، و جعل على البراذين ديناراً. وسايل 6/ 51، ابواب ما تجب فيه الزكاة، باب 16، حديث 1.

(2)- عن زراره، قال: قلت لأبي

عبد الله (ع) هل فى البغال شي ء؟ فقال: لا. فقلت: فكيف صار على الخيل و لم يصر على البغال؟ فقال: لان البغال لا تلقح، و الخيل الإناث ينتجن، و ليس على الخيل الذكور شي ء. قال: قلت: فما فى الحمير؟ قال: ليس فيها شي ء. قال: قلت: هل على الفرس او البعير يكون للرجل يركبهما شي ء؟ فقال: لا، ليس على ما يعلف شي ء، انما الصدقة على السائمة المرسلة فى مرجها عامها الذي يقتنيها فيه الرجل. وسايل 6/ 51، ابواب ما تجب فيه الزكاة، باب 16، حديث 3.

(3)- فى الخيل السائمة فى كل فرس دينار. سنن بيهقى 4/ 119، كتاب الزكاة، باب من رأى فى الخيل صدقه.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 212

مردمى از اهل شام نزد عمر آمدند و گفتند: ما اموالى را به دست آورده ايم: اسبان و بردگانى را، دوست داريم زكات آن را بپردازيم و پاك شويم. گفت: «دو رفيق قبلى من [پيامبر اكرم (ص) و أبو بكر] چنين كارى انجام نداده اند كه من انجام دهم»، پس عمر با على (ع) كه در ميان جمعى از اصحاب پيامبر خدا (ص) نشسته بود مشورت كرد، على (ع) فرمود: «اين كار خوبى است اگر جزيه اى نباشد كه به صورت مرتب از آنان مى گيرند». «1»

از اين روايت نيز اصل مشروعيت زكات و خوبى آن در مورد اسب به دست مى آيد، و آنچه امير المؤمنين (ع) از آن نگران بودند اين بود كه اين عمل به صورت جزيه كه نوعى ذلت در آن وجود دارد درآيد.

از سوى ديگر آيا در زمانه اى همچون زمان ما با توجه به گستردگى مصارف هشت گانه آن، مى توان زكات را به همان نُه چيز

كه از زمانهاى قديم وجود داشته منحصر دانست؟ با اينكه طلا و نقرۀ سكه دار و نيز چارپايان سه گانه كه بيابان چر باشند در اين زمان مگر بسيار نادر و اندك وجود ندارد، و غلات چهارگانه نيز در برابر ديگر منابع ثروت، همانند كارخانه هاى عظيم و تجارتخانه هاى بزرگ و برجها و ساختمانهاى آسمانخراش و كشتى هاى غول پيكر و ماشينها و محصولات زراعى متنوع و ... بسيار ناچيزند، و مصارف هشت گانه زكات كه عمدۀ مشكلات و نارساييها دولت ها و ملت ها را در بر مى گيرد بودجه بسيار سنگينى را مى طلبد، كه به هيچ وجه با موارد نه گانه زكات قابل مقايسه نيست.

با اينكه ما در روايات بسيار زياد داريم كه خداوند براى فقراء در اموال اغنيا به آن اندازه قرار داده است كه آنان را بى نياز كند. و اگر مى دانست كه آنچه قرار داده پاسخگوى نياز آنان نيست بر آن مى افزود. و شايد «فقراء» در اين روايت از باب مثال

______________________________

(1)- ... فقال على (ع) هو حسن ان لم يكن جزية يؤخذون بها راتبة. سنن بيهقى 4/ 118، كتاب الزكاة، باب لا صدقة فى الخيل.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 213

باشد و مراد همۀ مصارف هشت گانه زكات است، كه مى توان براى آگاهى از اين روايات به كتاب وسائل الشيعة مراجعه نمود. «1»

و اگر بر تو سنگين است كه بپذيرى آنچه در آن زكات است به حاكمان هر زمان واگذار شده است حد اقل مى توان مواردى كه در آن زكات مستحب است را در محدودۀ تصميم گيرى حاكمان دانست كه در اين موارد بتوانند زكات قرار دهند، كه موارد آن زياد است و ما در جلد دوم كتاب زكات

خود مواردى از آن را برشمرده ايم كه به دوازده مورد مى رسد، و مى توان گفت: در اين موارد اگر چه به حسب جعل شرعى زكات مستحب است ولى والى و حاكم مسلمانان در هر ناحيه و زمان مى تواند متناسب با نيازمنديهاى جامعه مسلمانان را به پرداخت آن ملزم كند همانگونه كه امير المؤمنين (ع) در مورد اسب اين كار را انجام داد، و در اينجا نكته اى است شايان انديشه.

2- قرار دادن ماليات متناسب با نيازمنديها

آنچه تاكنون گفتيم در رابطه با راه اول بود، اما راه دومى كه مى توان ارائه داد اين است كه بگوييم: مالياتهايى كه در شرع براى سر و سامان دادن به امور و رفع نيازمنديها قرار داده شده براى شرايط عادى است؛ اما در صورتى كه شرايط ويژه اى به وجود آيد كه حفظ نظام اسلامى و ادارۀ شئون مختلف آن نيازمند بودجه بيشترى باشد از آن جهت كه حفظ نظام اسلامى از اهم فرايض است بناچار كارگزاران جامعه و گردانندگان امور با رعايت عدل و انصاف مالياتهايى را بر درآمدهاى مردم قرار مى دهند و مردم نيز موظف به پرداخت آن مى باشند، اگر چه هيچ يك از عناوين شناخته شده مالياتها بر آن صادق نباشد، همۀ اينها از باب مقدمۀ واجب است. و بسا در برخى روايات نيز به اين نوع از مالياتها اشاره شده است كه برخى را از نظر مى گذرانيم:

[روايات مسأله]

1- در موثقۀ سماعه، از امام صادق (ع) نقل روايت شده كه فرمود:

______________________________

(1)- ر، ك. وسايل 6/ 3، ابواب ما تجب فيه الزكاة، باب 1.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 214

و لكن خداوند- عزّ و جلّ- در اموال اغنيا به جز زكات حقوقى را قرار داده و فرموده است: «وَ الَّذِينَ فِي أَمْوٰالِهِمْ حَقٌّ مَعْلُومٌ لِلسّٰائِلِ وَ الْمَحْرُومِ» و حق معلوم آن چيزى است كه خود شخص در مال خود پرداخت آن را به خود لازم مى شمرد، كه واجب است به اندازۀ توان و وسعت مالى خويش آن را بپردازد ... و از چيزهايى كه خداى- عزّ و جلّ- غير از زكات واجب فرموده اين است كه فرموده:

«الَّذِينَ يَصِلُونَ مٰا أَمَرَ اللّٰهُ بِهِ أَنْ

يُوصَلَ» «آنان كه بدانچه خدا به پيوند با آن دستور فرموده مى پيوندند». «1»

2- در نور الثقلين، از تفسير عياشى، از حسين بن موسى، آمده است كه گفت:

اصحاب ما روايت كرده اند كه از امام صادق (ع) از گفتار خداوند عزّ و جلّ كه مى فرمايد: «الَّذِينَ يَصِلُونَ مٰا أَمَرَ اللّٰهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ» پرسيدند، فرمود: آن وجوهى است كه در هر سال كم باشد يا زياد براى امام مى فرستند، آنگاه آن حضرت فرمود: اين را جز براى تزكيه و پاكى شما نمى گويم.» «2»

3- باز در نور الثقلين از مجمع البيان آورده است كه:

وليد بن ابان، از امام رضا (ع) نقل روايت كرده است كه گفت: به آن حضرت عرض كردم: آيا در اموال به جز زكات هست؟ فرمود: بله، چيست آنچه خداى متعال مى فرمايد «وَ الَّذِينَ يَصِلُونَ ...» «3»

______________________________

(1)- عن سماعه، عن ابى عبد الله (ع): و لكن اللّٰه- عزّ و جلّ- فرض فى اموال الأغنياء حقوقاً غير الزكاة فقال: وَ الَّذِينَ فِي أَمْوٰالِهِمْ حَقٌّ مَعْلُومٌ لِلسّٰائِلِ وَ الْمَحْرُومِ. فالحق المعلوم غير الزكاة و هو شي ء يفرضه الرجل على نفسه فى ماله يجب عليه ان يفرضه على قدر طاقته وسعة ماله ... و مما فرض اللّٰه- عزّ و جلّ- ايضاً فى المال غير الزكاة قوله- عزّ و جلّ- الَّذِينَ يَصِلُونَ مٰا أَمَرَ اللّٰهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ.» وسايل 6/ 27، ابواب ما تجب فيه الزكاة، باب 7، حديث 2.

(2)- سئل ابو عبد الله (ع) عن قول اللّٰه- عزّ و جلّ- «الَّذِينَ يَصِلُونَ مٰا أَمَرَ اللّٰهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ» فقال: هو صلة الامام فى كل سنة بما قلّ أو كثر، ثم قال أبو عبد اللّٰه (ع): و ما اريد

بذلك الا تزكيتكم. تفسير نور الثقلين 2/ 495.

(3)- وليد بن ابان، عن ابى الحسن الرضا (ع) قال: قلت له: هل على الرجل فى ماله سوى الزكاة؟ قال: نعم، اين ما قال اللّٰه: وَ الَّذِينَ يَصِلُونَ .... تفسير نور الثقلين 2/ 495.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 215

در اين ارتباط به مجمع البيان تفسير سورۀ رعد نيز مى توان مراجعه نمود. «1»

البته در تفسير اين آيه شريفه روشن است كه صله و پيوند با امام و يارى رساندن به او، يارى رساندن و تقويت امام است با اموال و امكانات در همه زمينه هاى اجتماعى و نيازمندى ها و مشكلاتى كه در جهت ادارۀ جامعه و تنظيم امور و حفظ مرزهاى مسلمين امام با آن روبروست، نه بر طرف كردن نيازمنديهاى شخص امام، كه وى در اين مورد چندان نيازمند كمك هاى مردم نيست.

4- در نهج البلاغه، در نامه امير المؤمنين (ع) به مالك اشتر آمده است:

و بايد چشم انداز تو در آبادانى سرزمين فراتر باشد از ديدگاه تو در گردآورى ماليات، زيرا ماليات جز با آبادانى سرزمين به دست نمى آيد، و كسى كه بدون آبادانى سرزمين به ماليات چشم دوخته باشد، شهرها را خراب و شهروندان را به تباهى كشانده است ... و نبايد آن تخفيفى كه براى آنان قائل شده اى بر تو سنگين آيد. زيرا آن ذخيره اى است براى تو كه با آبادانى شهرها و زينت بخشيدن به حكومت تو آن را به تو بازمى گردانند، علاوه بر اينكه با اين كار درودهاى نيك آنان را براى خويش خريده اى و با گسترش داد در ميان آنان خود نيز خرسند گشته اى؛ با فراهم كردن وسايل آرامش و آسايش براى آنان

اعتماد آنان را جلب و نيرويشان را پشتيبان خود ساخته اى و با دادگرى و مدارا با آنان، آنان را شيفتۀ خود نموده اى. در كارها بسا مشكلات رخ مى نمايد كه در صورت خوشرفتارى با آنان آن را با چهرۀ گشوده پذيرايند، زيرا آبادانى مشكلات را هموار مى كند و فشار بر شهروندان، كوچ آنان و در نهايت ويرانى شهرها را به دنبال دارد. «2»

______________________________

(1)- مجمع البيان 3/ 289 (جزء 6).

(2)- و ليكن نظرك فى عمارة الارض ابلغ من نظرك فى استجلاب الخراج، لان ذلك لا يدرك الّا بالعماره، و من طلب الخراج بغير عمارة اخرب البلاد و اهلك العباد ... و لا يثقّلن عليك شي ء خفّفت به المؤونة عنهم فانه ذخر يعودون به عليك فى عمارة بلادك و تزيين ولايتك مع استجلابك حسن ثنائهم و تبجحك باستفاضة العدل فيهم معتمداً فضل قوّتهم بما ذخرت عندهم من اجمامك لهم و الثقة منهم. بما عوّدتهم من عدلك عليهم فى رفقك بهم، فربّما حدث من الأمور ما اذا عوّلت فيه عليهم من بعد احتملوه طيبة انفسهم به، فانّ العمران محتمل ما حمّلته، و انما يؤتى خراب الارض من إعواز اهلها. نهج البلاغه، فيض 1013؛ لح/ 436؛ نامه 53.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 216

5- مانند همين مطالب در نامه آن حضرت به مالك اشتر، در تحف العقول بدين مضمون آمده است:

مبادا تخفيفى كه از ماليات براى آنان قائل مى شوى بر تو گران آيد، زيرا آن پس اندازى است كه براى آبادانى شهرهاى تو به تو بازمى گردانند ... علاوه بر اينكه آن گرهى است كه در صورت بروز مشكلات مى توان بدان چنگ آويزى و به نيرويى كه با مهرورزى و اعتمادسازى

خود در آنان فراهم آورده اى در شرايط سخت اعتماد كنى. و در مشكلى كه به آنان روى آورده و دست نياز به سويشان دراز مى كنى، پوزشت را مى پذيرند و درخواستت را پاسخ مثبت مى گويند، چرا كه آبادانى، مشكلات را هموار مى سازد و فشار بر مردم ويرانى و خرابى را به دنبال دارد. «1»

6- مانند اين روايت در نامه آن حضرت به مالك اشتر در دعائم الاسلام نيز آمده و سخن آن حضرت در آن كتاب بدين گونه است:

«پس اگر براى تو مشكلى پيش آمد كه نيازمندى بدانان اعتماد كنى، آنان را مى يابى كه بخاطر اطمينان كه در آنان ذخيره كرده اى به ياريت مى شتابند، و چون آنان را مرهون داد و مهر خود ساخته اى دوستى و خوش گمانى خويش را نثارت مى سازند و چون با عدل و مدارا با آنان رفتار كرده اى پوزشت را در مشكلاتى كه فرارويشان پيش آمده مى بينند؛ هزينه هايى را كه بر آنان تحميل

______________________________

(1)- فلا يثقلنّ عليك شي ء خففت به عنهم المؤونات فانه ذخر يعودون به عليك لعمارة بلادك ... مع انها عقد تعتمد عليها ان حدث حدث كنت عليهم معتمداً لفضل قوتهم بما ذخرت عنهم من الجمام و الثقة منهم بما عوّدتهم من عدلك و رفقك، و معرفتهم بعذرك فيما حدث من الأمر الذي اتكلت به عليهم فاحتملوه بطيب انفسهم فان العمران محتمل ما حمّلته، و انما يؤتى ضراب الارض لإعواز اهلها. تحف العقول/ 138.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 217

مى كنى با جان و دل پذيرا مى گردند، زيرا دادگرى به يارى خدا توان مردم را در تحمل مشكلات و هزينه هايى كه بر آنان فرود مى آورى بالا خواهد برد. «1»

البته روشن

است كه در اين سه نقل كه از اين عهدنامه به دست ما رسيده، برخى از جملات و يا همۀ آن نقل به معنى شده و نمى توان گفت اين كلمات عين سخنان آن حضرت است.

7- در آخر كتاب زكاة كافى، به سند خود، از معاذ بن كثير، آمده است كه گفت:

از امام صادق (ع) شنيدم كه مى فرمود: شيعيان ما آزادند كه آنچه را در دستان خود دارند در راههاى نيك انفاق كنند، و هنگامى كه قائم ما قيام كند گنج هر صاحب گنجى بر وى حرام است تا آن را به نزد وى بياورد و او آن را در جهت مبارزه با دشمنانش مورد استفاده قرار دهد، و اين گفتار خداى عزّ و جلّ است كه مى فرمايد: «وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لٰا يُنْفِقُونَهٰا فِي سَبِيلِ اللّٰهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذٰابٍ أَلِيمٍ.» «2»

مراد از گنج در اين روايت اموال مدفون شده در زير زمين نيست، بلكه هر چيزى كه علاوه بر مخارج روزانه باشد و اندوخته به حساب آيد، مانند اموال سپرده شده در بانكها و كالاهاى ذخيره شده در انبارها و مانند اينهاست.

از اين روايت استفاده مى شود كه در صورت نياز حكومت حقه صالحه، نمى توان اموال را ذخيره نمود، بلكه واجب است آنها را در جهت نيازمنديهاى جامعه به كار

______________________________

(1)- فان حَزَبك امر تحتاج فيه الى الاعتماد عليهم، وجدت معتمداً بفضل قوّتهم على ما تريد بما ذخرت فيه من الجمام. و كانت مودتهم لك و حسن ظنّهم فيك و ثقتهم بما عوّدت من عدلك و رفقك مع معرفتهم بعذرك فيما حدث من الامور قوة لهم يحتملون بها ما كلفتهم، و يطيبون بها نفساً

بما حمّلتهم فان العدل يحتمل باذن اللّٰه ما حملت عليهم. دعائم الاسلام 1/ 362 كتاب الجهاد، ذكر ما يجب للامراء و ما يجب عليهم.

(2)- معاذ بن كثير، قال: سمعت ابا عبد الله (ع) يقول: موسّع على شيعتنا ان ينفقوا مما فى أيديهم بالمعروف، فاذا قام قائمنا حرّم على كلّ ذى كنز كنزه حتى يأتيه به فيستعين به على عدوّه، و هو قول اللّٰه- عزّ و جلّ- و الذين يكنزون الذهب و الفضّه و لا ينفقونها فى سبيل اللّٰه فبشّرهم بعذاب اليم. كافى 4/ 61، كتاب زكاة، باب نوادر، حديث 4.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 218

گرفت، و لفظ قائم نيز كنايه از كسى است كه متصدى حكومت حقّه صالحه شده است، البته قائم آل محمد (ع) در آخر الزمان از بارزترين مصاديق آن محسوب مى شود. و در اينجا نكته اى است شايان تأمل.

8- ممكن است براى اين مطلب به فرمايش خداوند متعال كه در سورۀ اعراف مى فرمايد:

«خُذِ الْعَفْوَ.» «1»- علاوه را بگير- تمسك نمود، به ويژه، اينكه در سورۀ بقره مى فرمايد: «وَ يَسْئَلُونَكَ مٰا ذٰا يُنْفِقُونَ، قُلِ الْعَفْوَ» «2»- مى پرسند از چه انفاق كنند، بگو از علاوه ها» كه مراد از «عفو» بنابر برخى تفاسير مالى است كه از مخارج اضافه آمده است.

مجمع البيان در معنى عفو مى نويسد:

«در آن اقوالى است: يك: آنچه از مخارج اهل و عيال علاوه بيايد، يا علاوه بر ثروت، كه از عباس و قتاده نقل شده است، دوم: عفو به معنى اندازه وسط و حد اعتدال است بد و راز اسراف و تنگى، و اين از حسن و عطاء نقل شده، و از امام صادق (ع) نيز روايت شده است. سوم:

آن چيزى است كه از قوت سال اضافه بيايد، كه از امام باقر (ع) روايت شده است كه فرمود: اين آيه به آيه زكات نسخ شده است و سدّى اين نظر را گفته است. و چهارم: مال پاك و طاهر را عفو گويند يعنى بهترين نوع مال.» «3»

البته اگر بپذيريم اين آيه با آيه زكات نسخ شده است، ولى نسخ وجوب منافاتى با بقاى اقتضا و رجحان ندارد، پس مى تواند به حكم حاكم شرعى واجب گردد. و در اينجا نكته اى است شايان تأمل.

9- در خراج ابو يوسف آمده است:

______________________________

(1)- اعراف (7)/ 199.

(2)- بقره (2)/ 219.

(3)- مجمع البيان 1/ 316.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 219

«براى ما نقل شده است كه على بن ابى طالب بر نيزارهاى بُرُس چهار هزار درهم قرار داد، و براى آنان نامه اى در قطعه اى از پوست نوشت و به آنان داد تا بتوانند نى هاى آن را به فروش برسانند. «1»

گفته شده «بُرُس» منطقه اى بوده در سرزمين بابل. و در كتاب لغت قاموس آمده است كه آن «روستايى است بين كوفه و حِلّه» «2»

و شايد پژوهشگر به موارد بسيارى از اين قبيل دسترسى يابد كه از آنها بتوان استفاده نمود كه حاكمان به حق مى توانند مالياتهايى قرار دهند.

دو راه ديگر براى قرار دادن ماليات:

ممكن است براى قرار دادن ماليات به دو شيوه ديگر نيز استناد و استدلال كرد يك:

همان شيوه اى كه ما پيش از اين بدان اشاره كرديم. كه امام و كارگزاران او مى توانند بهره بردارى از امكانات عمومى را كه دولت فراهم كرده است براى عموم مردم و يا قشر و صنف خاص و يا براى كار خاص به پرداخت وجهى

معين مشروط كنند، امكاناتى مانند بندرگاهها، فرودگاهها، بزرگراهها، پلها، بيمارستانها، دانشگاهها و ... كه اين خود يك نوع قرار داد است بين دولت و شهروندان كه هر كس خواست از اين امكانات استفاده كند بايد مقدار معينى پول بپردازد.

دوّم: در صورتى كه انتخاب حاكم با انتخابات و بيعت مردم باشد همانگونه كه در جايگاه خود، ما آن را مورد تأييد قرار داديم، در اين صورت حاكم مى تواند به هنگام عقد قرار داد بيعت [و در نطقهاى انتخاباتى خود] شرايطى را با مردم در ميان بگذارد كه يكى از آنها اين است كه به وى اجازه داده شود براى موارد خاص مالياتهاى ويژه اى را قرار دهد، و در صورتى كه مردم اين شرط را بپذيرند بر آنان است كه به لوازم آن پايدار باشند. و در صورتى كه تعيين حاكم به جعل شارع باشد [آنگونه كه قائلين به نظريه

______________________________

(1)- الخراج/ 87.

(2)- قاموس/ 342.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 220

نصب در ولايت فقيه معتقدند] در اين صورت بايد گفت: جعل شارع يك امر گزاف نيست بلكه براى تنظيم امور جامعه و ادارۀ شئون عمومى مردم و جبران كمبودها و سامان دادن به امور آنان است، پس براى حاكم جايز، بلكه واجب است كه هر چيزى را به مصلحت جامعه مى داند به اجرا گذارد، و از مهم ترين مصالح جامعه سامان بخشيدن به نظام مالى و اقتصادى جامعه است كه شكافهاى طبقاتى را از بين ببرد و نياز نيازمندان را برطرف سازد، و اين قبيل احكام را احكام ولائيه يا احكام سلطانيه [حكم حكومتى] مى گويند. كه شرعاً نيز پايبندى بدان لازم است.

و خداوند متعال اين منصب شريف

را براى پيامبر اكرم (ص) قرار داد، آنجا كه فرمود:

«النبيّ اولى بالمؤمنين من انفسهم» «1» پس هنگامى كه انسان بتواند در امور فردى بر جان و مال ديگران برخى تصرفات را داشته باشد به مقتضاى اين آيه شريفه پيامبر اكرم (ص) در راستاى امور اجتماعى از خود او در تصرف در مال و جان او اولى است.

و ما پيش از اين در جايگاه خود گفتيم كه مقتضاى ولايت فقيه و خلافت او از سوى پيامبر خدا (ص) در امور عمومى و اجتماعى اين است وى نيز همان ولايت شرعى را كه پيامبر اكرم (ص) در اينگونه امور داشته است دارا باشد.

مگر اينكه گفته شود: وظيفۀ حاكم اسلامى چيزى جز تنظيم امور اجتماعى مردم بر اساس دستورات خداوند نيست، و وى نمى تواند هر چه را به نظر خود درست مى داند به عنوان دين به مرحلۀ اجرا گذارد، و فقيه از پيامبر اكرم (ص) بالاتر نيست كه خداوند متعال او را مورد خطاب قرار مى دهد و مى فرمايد: «إِنّٰا أَنْزَلْنٰا إِلَيْكَ الْكِتٰابَ بِالْحَقِّ لِتَحْكُمَ بَيْنَ النّٰاسِ بِمٰا أَرٰاكَ اللّٰهُ» «2»- ما كتاب را به حق بر تو فرستاديم تا بين مردم بدانچه خدا تو را بدان راه نموده حكومت رانى» و نيز مى فرمايد: «وَ أَنْزَلْنٰا إِلَيْكَ الْكِتٰابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِمٰا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتٰابِ وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِمٰا أَنْزَلَ اللّٰهُ وَ لٰا تَتَّبِعْ أَهْوٰاءَهُمْ عَمّٰا جٰاءَكَ مِنَ

______________________________

(1)- احزاب (33)/ 6.

(2)- نساء (4)/ 105.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 221

الْحَقِّ.» «1» ما اين كتاب را به حق بر تو فرستاديم كه تصديق كننده كتابهاى پيشين است و نگهبانش، پس در ميانشان بدانچه خدا فرو فرستاده داورى نما

و خواهشهايشان را به جاى سخن راستى كه تو را رسيده پيروى مكن»

و به عبارت ديگر جعل ولايت براى جعل و تشريع نيست، بلكه براى تنفيذ و اجراى آن چيزى است كه خدا فرستاده، و در اينجا نكته اى است شايان انديشه. «2»

اين آن چيزى بود كه ما دربارۀ منابع مالى حكومت اسلامى در صدد بيان آن بوديم و فصل هشتم كتاب را بدان اختصاص داديم. بحث در اين زمينه به درازا كشيد از خوانندگان گرامى پوزش مى خواهم.

چند نكتۀ قابل توجه
اشاره

در پايان اين نوشتار چند نكته است كه لازم است مورد اشاره قرار گيرد.

1- ضرورت ايجاد توازن بين درآمد و مصرف

بر مسئولين دولت اسلامى است كه بين منابع مالى موجود در جامعه و بين مصرف، يك نوع هماهنگى و توازن ايجاد كنند؛ مصارف غير ضرورى را حذف و ادارات و دواير اضافى كه هر يك كارهاى تكرارى و غير لازم را انجام مى دهند در يكديگر ادغام كنند.

به ويژه تشكيلات ادارى گسترده كه موجب بروكراسى است و كار را براى مراجعه كنندگان مشكل مى كند و موجب درد سر و تضييع وقت آنان مى شود. در حكومت

______________________________

(1)- مائده (5)/ 48.

(2)- در فرض نصب بالاخره حاكم اسلامى يا معصوم است و يا حد اقل، شخصى دين شناس و عادل، و چنين شخصى قهراً جز آنچه را به صلاح دين و مردم ببيند تصويب و تأييد و اجراء نمى كند، هرچند با عناوين اوليه احكام شرعى تطبيق نكند، و مصداق عناوين ثانوى باشد. و عناوين ثانوى احكام عرصه وسيعى دارد كه شامل هر آنچه به مصلحت دين و مردم باشد، و يا دفع مفسده و ضررى از آن دو بكند خواهد شد، بنابراين مشمول «ما انزل اللّٰه» خواهد بود. بر اين مبنا اشكال استاد مد ظله قابل پاسخ است، منتهى الامر فرضيه نصب از اساس امرى است غير معقول.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 222

اسلامى هرچه ادارات ساده تر و مقررات آسانتر باشد رضايت مردم را بيشتر جلب مى كند و علاقه مردم را به رجال مملكت و مراكز تصميم گيرى بيشتر مى نمايد. چرا كه وقت مردم براى آنان ارزشمند است. پس مسئولين حكومت اسلامى بجاست از حكومت پيامبر اكرم (ص) و سادگى آن درس بگيرند و توجه داشته

باشند كه مردم در آن زمان تا چه اندازه آثار عدالت و آسايش را مشاهده مى كردند.

2- پرهيز از اسراف و تبذير

كسانى كه اموال عمومى در اختيار آنهاست بايد از اسراف و تبذير بپرهيزند، زيرا در حرمت اسراف تفاوتى بين اموال شخصى و اموال عمومى كه متعلق به جامعه است نيست، بلكه اموال عمومى از اهميت بيشترى برخوردار است، زيرا اينگونه اموال در دست مسئولين به عنوان وديعه و امانت است و تجاوز در آن خيانت محسوب مى گردد:

1- خداوند متعال مى فرمايد: «وَ لٰا تُبَذِّرْ تَبْذِيراً إِنَّ الْمُبَذِّرِينَ كٰانُوا إِخْوٰانَ الشَّيٰاطِينِ وَ كٰانَ الشَّيْطٰانُ لِرَبِّهِ كَفُوراً» «1»- اى پيامبر- اموال را حيف و ميل نكن، كه حيف و ميل كنندگان برادران شياطينند، و شيطان بر پروردگار خويش ناسپاس است.

2- و مى فرمايد: «وَ كُلُوا وَ اشْرَبُوا وَ لٰا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لٰا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ» «2»- بخوريد و بياشاميد ولى اسراف نكنيد، كه خدا اسرافكاران را دوست نمى دارد.

3- و نيز مى فرمايد: «وَ أَنَّ الْمُسْرِفِينَ هُمْ أَصْحٰابُ النّٰارِ» «3»- اسرافكاران اصحاب آتشند.

4- در صحيفۀ سجاديّه آمده است: بار خدايا، بر محمد و خاندانش درود فرست و از اسراف و زياده روى بازم دار، و بر بخشش و ميانه روى پايدارم دار، برقرارى تعادل در دخل و خرج را به من بياموز و ديده ام را از هزينه هاى بيهوده فرو دوز. «4»

______________________________

(1)- اسراء (17)/ 26، 27.

(2)- اعراف 7-/)/ 31.

(3)- مؤمن (40)/ 43.

(4)- اللّهم صلّ على محمد و آل محمد و احجبنى عن السرف و الازدياد و قوّمنى بالبذل و الاقتصاد و علّمنى حسن التقدير، و اقبضنى بلطفك عن التبذير. صحيفه سجاديه، دعاء/ 30.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 223

5- در بحار الانوار، از خصال، به سند

خود، از داود رقّى، از امام صادق (ع) آمده است كه فرمود: ميانه روى چيزى است كه خداوند عزّ و جلّ آن را دوست مى دارد و اسراف و زياده روى را دشمن مى دارد، حتى دور انداختن يك هسته، زيرا آن به كارى مى آيد، و حتى دور ريختن آبى كه از نوشيدن افزون آمده است. «1»

6- در وسايل از خصال، به سند خود، از جعفر بن محمد، از پدرانش، از على (ع) نقل روايت كرده است كه آن حضرت به كارگزارانش نوشت: «نوك قلم هايتان را ريز كنيد، و سطرها را به هم نزديك بنويسيد، حرفهاى اضافى را كنار بگذاريد، و تنها تعادل و رسايى معنى را در نظر بگيريد، و از ولخرجى و زياده روى بپرهيزيد، كه اموال مسلمانان تحمل زيان را ندارد.» «2»

نويسندگان و كارگزاران بايد در اين كلام بينديشند، كسانى كه هيچ گونه دقت و حساب و كتابى را در مصرف بيت المال و ضايع كردن وقت مردم و مسئولين مورد نظر قرار نمى دهند.

7- باز در همان كتاب، از تفسير عياشى، از ابان بن تغلب، آمده است كه گفت: امام صادق (ع) فرمود: «آيا ملاحظه مى كنيد كه خداوند به كسى كه مالى بخشيده بخاطر اكرام در حق او و تجليل از او بوده، و به هر كس نبخشيده بخاطر بى اعتنايى به او بوده است؟

هرگز! مال، مالِ خداوند است در نزد اشخاص به امانت مى گذارد و به آنان اجازه مى دهد كه به اعتدال بخورند، به اعتدال بياشامند، به اعتدال بپوشند، به اعتدال سوار شوند، به اعتدال ازدواج كنند، و علاوه بر آن را به نيازمندان مؤمنين ببخشند، و

______________________________

(1)- ان القصد امر يحبه اللّٰه، و ان السرف

يبغضه حتى طرحك النواة، فانها تصلح لشي ء. و حتى صبّك فضل شرابك. بحار الأنوار 68/ 346، كتاب ايمان و كفر، باب 86، حديث 10.

(2)- عن جعفر بن محمد، عن آبائه، عن على (ع) انّه كتب الى عماله: ادقّوا اقلامكم، و قاربوا بين سطوركم، و احذفوا عنّي فضولكم، و اقصدوا قصد المعاني. و اياكم و الاكثار، فان اموال المسلمين لا تحتمل الاضرار. وسايل 12/ 299، ابواب آداب تجارت، باب 15، حديث 2.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 224

پراكندگى هاى آنان را به سامان آورند، پس كسى كه اينگونه رفتار كند، آنچه مى خورد و مى نوشد و سوار مى شود و ازدواج مى كند، حلال است. و فراتر از آن بر وى حرام است، آنگاه فرمود: «اسراف مكنيد كه خداوند اسرافكاران را دوست ندارد»

آيا ملاحظه كرده ايد كه خداوند كسى را بر مالى امين مى شمارد و او را آزاد مى گذارد و او اسبى را به ده هزار درهم مى خرد، با اينكه اسب بيست درهمى براى وى كافى است، كنيزى مى خرد به هزار [دينار] با اينكه كنيز بيست دينارى براى او كافى است، آنگاه فرمود: اسراف نكنيد كه خدا اسرافكاران را دوست نمى دارد. «1»

3- قرار دادن حقوق و مزايا بر اساس كار، نه بر اساس ساعت

سزاوار است كه حقوق و مزايا در حد امكان بر اساس تلاش و كار و انجام درست آن باشد، نه بر اساس زمان و وقتى كه براى آن گذاشته شده است، زيرا در صورت اوّل تلاش و كوشش و دقت متوجه كار مى شود و كيفيت و مرغوبيت آن بالا مى رود ولى در صورت دوّم وقت كشى و اهمال كارى زياد است. چنانكه بر كسى پوشيده نيست.

4- ايجاد امنيت سياسى- اقتصادى

ضروريست در جامعه زمينۀ امنيت سياسى- اقتصادى در زمينه هاى مختلف فراهم گردد، تا مردم با آرامش خاطر بتوانند در كارهاى اقتصادى درازمدت سرمايه گذارى كنند، و انديشه هاى خلاق و سرمايه ها به سمت و سوى توليد جهت پيدا كند، و برنامه ريزى اقتصادى به گونه اى باشد، كه امكانات و سرمايه ها بر توليد متمركز گردد، و در

______________________________

(1)- عن أبان بن تغلب، قال: قال ابو عبد الله (ع): أ ترى اللّٰه اعطى من اعطى من كرامته عليه، و منع من منع من هوان به عليه؟ كلّا و لكن المال مال اللّٰه يضعه عند الرجل ودائع و جوّز لهم ان يأكلوا قصداً، و يشربوا قصداً، و يلبسوا قصداً، و يركبوا قصداً، و ينكحوا قصداً، و يعودوا بما سوى ذلك على فقراء المؤمنين و يرمّوا به شعثهم، فمن فعل ذلك كان ما يأكل حلالًا، و يشرب حلالًا، و يركب حلالًا و ينكح حلالًا، و من عدا ذلك كان عليه حراماً، ثم قال: «لا تسرفوا انه لا يحبّ المسرفين» أ ترى اللّٰه ائتمن رجلًا على ما يقول له (خوّل له- تفسير عياشى) ان يشترى فرساً بعشرة آلاف درهم و تجزيه فرس بعشرين درهماً، و يشترى جارية بالف و تجزيه جارية بعشرين ديناراً، ثم قال: لا تسرفوا انه لا

يحب المسرفين. وسايل 8/ 366، ابواب احكام الدّواب، باب 23، حديث 5. تفسير عياشى 2/ 13.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 225

بخش خدمات و تجارت به اندازه نياز و ضرورت اكتفا شود.

5- واگذاردن فعاليتهاى اقتصادى به مردم

بجاست امور كشاورزى و صنعت و تجارت و كارخانجات به افراد جامعه به ويژه افراد متخصص و باتجربۀ آنان واگذار شود و تا حد امكان دولت ها از دخالت در اينگونه امور بركنار باشند، و مگر به هنگام ضرورت از قوه قهريه و اجبار در امور اقتصادى استفاده نكنند، دولت بايد به افراد در زمينه انتخاب شغل و فعاليت هاى اقتصادى حلال، آزادى كامل بدهد، و مقررات دست و پاگير براى فعاليت آنان فراهم نياورد، زيرا ايجاد محدوديت باعث مى شود كه افراد اعتماد به نفس خود را از دست بدهند و انگيزه كار و تلاش در آنان خاموش شود و استعدادهاى درونى آنان شكوفا نشود و در نتيجه به توليد جامعه آسيب جدى وارد گردد.

دخالت دولت ها و حكومت ها در امور اقتصادى اولًا باعث مى شود كه مردم با ديدۀ بغض و خشم به حكومت ها بنگرند، ثانياً مالياتها كاهش يابد، ثالثاً دولت بايد براى اين امور افراد بسيارى را استخدام كند، رابعاً براى ادارۀ كارمندان رقم ماليات را بر مردم افزايش دهد، كه همۀ اينها براى دولت و ملت زيانبار است.

البته دولت ها بايد در زمينه هاى اقتصادى برنامه ريزى هاى كلى و ارشاد و هدايت مردم را بر عهده داشته باشند و آنان را به سمت و سويى كه به حال آنان مفيدتر و به صلاح و مصلحت آنان نزديكتر و فعاليت هايى كه عموم مردم بدان نيازمندترند، راهنمايى كنند. و زمينه هاى رشد اقتصادى و در حد توان امكانات را

براى آنان فراهم آورند.

ابن خلدون در فصل چهل و يكم از فصل سوم كتاب نخست خويش (در مقدمه ابن خلدون) فصل نوينى را زير عنوان: «تصدى تجارت از سوى سلطان براى رعيت گران بار و براى گردآورى ماليات زيانبار است» آورده است. كه ما خلاصه اى از سخن ايشان را در اول جلد دوم اين كتاب [جلد ششم مبانى فقهى] آورده ايم. و اكنون آن را براى مزيد فايده در اينجا يادآور مى شويم:

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 226

«تجارت و زراعت براى حكومت اشتباهى بزرگ و براى رعيت از جهات مختلف زيانبار است. زيرا اولًا كشاورزان و تاجران در خريدن حيوان [براى حمل بار] و كالا براى تجارت و فراهم كردن اسباب سفر در زحمت هستند و هنگامى كه سلطان با اموال زياد و امكانات فراوان وارد معامله شود، ديگران از صحنه رقابت خارج مى شوند و دچار اندوه و مشكلات فراوان مى گردند.

از سوى ديگر سلطان گاهى كالاهاى فراوانى را از بازار جمع مى كند و به پايين ترين بها مى خرد و گاهى با وارد كردن انبوه كالا به بازار قيمت ها را مى شكند و زيان زيادى به توليد كنندگان و تجار وارد مى كند.

يا گاهى هنگامى كه محصول به ثمر مى نشيند و روانه بازار مى شود، دولت آنها را مكلف مى كند كه به فلان مؤسسه يا به فلان قيمت بفروشند، يا گاهى پولها را از بازار جمع مى كند و كالاها روى دست توليد كنندگان مى ماند و گاهى بخاطر ضرورت مجبور مى شوند در كسادى بازار به پائين ترين قيمت بفروشند. و در صورتى كه اين روش ادامه پيدا كند و چند بار اتفاق بيفتد تاجران سرمايه خود را از دست مى دهند و كشاورزان دچار

تنگنا مى شوند، و با بهم خوردن بازار توليد كنندگان و فروشندگان انگيزه خود را براى تلاش و كار از دست مى دهند و در نهايت به سيستم ماليات كه دولت بايد با آن اداره شود لطمه وارد مى شود.

در نهايت هنگامى كه كشاورزان از كشاورزى دست بكشند، و سوداگران از تجارت دست بردارند، يا ماليات به طور كلى متوقف مى شود، يا كاهش مى يابد؛ و هنگامى كه دولت بين از دست دادن ماليات و سودهايى كه از تجارت و كشاورزى به دست آورده مقايسه كند، در مى يابد كه چه زيان بزرگى مرتكب شده، و چگونه كشاورزان را كه وسيله آبادانى زمين هستند از دست داده و با دخالت در تجارت، بازار را دچار ركود ساخته.

در صورتى كه كشاورز يا كشت و كار اموال خود را زياد نكند و تاجر با تجارت

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 227

محصولات را به دست مشتريان نرساند، در مجموع درآمدهاى مملكت كاهش مى يابد و ثروت هاى ملى مورد تلف واقع مى شود، و در اين رابطه سلطان و رعيت زيان مى بينند، و اين نكته اى است كه همواره بايد بدان توجه داشت.» «1»

در اينجا نگاشتن اين اوراق به پايان رسيد، و سپاس ويژه خداوند است.

بلده طيبۀ قم؛ 23 رمضان المبارك 1409 ه ق.

المفتقر الى رحمة ربه الهادى، حسين على المنتظرى النجف آبادى.

غفر اللّٰه له و لوالديه.

______________________________

(1)- مقدمه ابن خلدون/ 197، فصل 41 از فصل 3. (چاپ ديگر/ 281، فصل 40).

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 228

[جهت اوّل: رواياتى در مذمت ده يك گيران:]
[روايات نهى از عمل ده يك گيران]

در اين محور برخى روايات پراكنده كه از آنها اجمالًا مذمت ده يك گيرندگان (عشّارين) استفاده مى شود را يادآور مى شويم؛ البته اينگونه روايات در كتابهاى فريقين بسيار زياد

است كه به ذكر برخى از آنها اكتفا مى كنيم:

1- طبق آنچه در نهج البلاغه آمده كه امام (ع) نوف بكالى را مورد خطاب قرار داده و مى فرمايد:

«اى نوف! همانا داود (ع) در مانند اين ساعتهاى شب بپاخاست و گفت: اين ساعتى است كه كسى خدا را نمى خواند مگر اينكه خواسته اش اجابت مى شود، مگر اينكه ده يك گير، خبرچين، پاسبان، يا صاحب طبل و طنبور باشد.» «1»

اين روايت در مصادر نهج البلاغه از خصال و كمال الدين صدوق و مجالس مفيد و حلية الاولياء و تاريخ بغداد و تاريخ دمشق و دستور معالم الحكم و كنز الفوايد آمده است. «2»

واژه «ده يك گير، عشّار» در مورد كسانى كه بصورت حرام ده يك مى گيرند متعيّن نيست، بلكه در بيشتر موارد در روايات واژه «عُشر» بر صدقات واجبه يعنى زكوات اطلاق شده است كه از مراجعه به اخبار معلوم مى شود؛ مگر اين كه گفته شود لفظ «عشّار» به كسانى كه به صورت غير شرعى از مردم ده يك دريافت مى كنند منصرف

______________________________

(1)- يا نوف، ان داود- عليه السلام- قام فى مثل هذه الساعة من الليل فقال: انها ساعة لا يدعو فيها عبد إلّا استجيب له الا ان يكون عشاراً او عريفاً او شرطياً او صاحب عرطبه- و هى الطنبور- او صاحب كوبة- و هى الطبل-. نهج البلاغه، فيض/ 1134، عبده 3/ 174 لح/ 487- حكمت 104.

(2)- ر، ك: مصادر نهج البلاغه 4/ 96 و 97.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 167

است. و حكومت حقه نيز مانند حكومت باطله به ده يك گير و خبرچين و پاسبان نيازمند است؛ پس ممكن است گفته شود: اين تعبيرات كه در روايات وارد شده با همه غلظت

و شدت آن براى بيان پرمخاطره بودن اين مشاغل و لزوم دقت و احتياط در آن است چون لغزشگاهها در آن بسيار است؛ و هر ده يك گير مرهون عمل خويش و حساب اموالى است كه جمع آورى كرده و حساب بسيار ظريف و دقيق است. و ممكن است روايات مذمت در مورد كسانى از آنان باشد كه به هنگام دريافت حقوق مالى مردم بر آنان ستم روا مى دارند، و اينان همانگونه كه بعداً خواهيم گفت، در آن زمانها بسيار بوده اند. و مانند اين روايات تهديدآميز در مورد «خبرچينان- مأموران اطلاعات» نيز وارد شده است كه ما در مبحث استخبارات (اطلاعات) بدان پرداختيم. با اين حال روايات بسيارى نيز دلالت بر مشروعت آنان داشت و اينكه جامعه بدانها نيازمند است و مى توان بدانچه ما در آنجا نگاشتيم مراجعه نمود. و مانند همين مطلب است در مورد شرطى (نيروهاى انتظامى و پاسبانان).

2- در بحار از امالى صدوق، به سند خود از نوف بكالى آمده است كه گفت، امير المؤمنين (ع) فرمود:

«اى نوف، وصيت مرا بپذير: هرگز مشاغل: سرپرستى قبيله، خبرچينى، ده يك گيرى، و نامه رساني را نپذير.» «1»

3- باز در آن كتاب از خصال، به سند خود از نوف آمده است كه گفت:

امير المؤمنين (ع) فرمود:

اى نوف! بپرهيز از اينكه ده يك گير باشى يا شاعر، يا پاسبان، يا خبرچين يا صاحب عرطبه- كه طنبور است- يا صاحب كوبه- كه طبل است-، همانا يكى از پيامبران

______________________________

(1)- قال امير المؤمنين (ع): يا نوف، اقبل وصيتى: لا تكونّن نقيباً و لا عريفاً و لا عشّاراً و لا بريداً. بحار الانوار 72/ 343 (/ چاپ ايران 75/ 343) كتاب عشره، باب 81، حديث 33.

مبانى فقهى

حكومت اسلامى، ج 8، ص: 168

الهى (ع) شبى به آسمان نگريست و فرمود: اين ساعتى است كه در آن درخواستى رد نمى شود مگر درخواست خبرچين يا درخواست شاعر يا ده يك گير يا پاسبان، يا نوازندۀ طنبور يا كوبندۀ طبل. «1»

4- باز در همان كتاب از خصال به سند خود آورده است كه گفت: پيامبر خدا (ص) فرمود:

«وارد بهشت نمى شود، شراب خوار ... و نه ده يك گير و نه قطع كننده رحم و نه قَدَرى.» «2» «3»

5- باز در همان كتاب از ثواب الاعمال، در حديثى از پيامبر خدا (ص) روايت كرده است كه فرمود:

«بر ده يك گير در هر روز و شب لعنت خدا و فرشتگان و همۀ مردم است، و كسى را كه خدا لعنت كند ديگر ياورى نمى يابد.» «4»

6- در مسند احمد به سند خود از حسن آمده است كه گفت:

عثمان بن ابى العاص بر كلاب بن أميّه گذشت و او در بصره بر جايگاه ده يك گيران نشسته بود، گفت: براى چى اينجا نشسته اى؟ گفت: فلانى- يعنى زياد- مرا به اينجا نشانده است. عثمان به وى گفت: آيا حديثى را كه از پيامبر خدا شنيده ام برايت نگويم؟

گفت: بلى. عثمان گفت: از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه مى فرمود: داود پيامبر (ع) در

______________________________

(1)- قال امير المؤمنين (ع): يا نوف، اياك ان تكون عشاراً او شاعراً او شرطياً او عريفاً او صاحب عرطبه و هى الطنبور او صاحب كوبة و هى الطبل، فان نبىّ اللّٰه (ع) خرج ذات ليلة فنظر الى السماء فقال: انها الساعة التى لا يردّ فيها دعوة الّا دعوة عريف او دعوة شاعر او دعوة عاشر او شرطى او صاحب عرطبه او صاحب كوبة. بحار الأنوار 72/ 342 (/

چاپ ايران 75/ 342) كتاب العشرة، حديث 30.

(2)- قال رسول اللّٰه (ص): لا يدخل الجنة مدمن خمر ... و لا عشّار و لا قاطع رحم و لا قَدَرى. بحار الأنوار 72/ 343، كتاب العشره، باب 81، حديث 32.

(3)- قدرى همان مفوّضه هستند در مقابل جبريّون كه معتقدند اراده خداوند و قضا و قدر در كارهاى انسان نقشى ندارد.- م-

(4)- عن رسول اللّٰه (ص): على العشار كل يوم و ليلة لعنة اللّٰه و الملائكة و الناس اجمعين، و من يلعن اللّٰه فلن تجد له نصيراً. بحار الأنوار 73/ 369، كتاب آداب و سنن، باب 67، حديث 30.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 169

ساعتى از شب خانواده اش را بيدار مى كرد و مى گفت: اى خاندان داود، بپاخيزيد و نماز بخوانيد، زيرا اين ساعتى است كه خدا دعا را اجابت مى كند، مگر از كسى كه ساحر يا ده يك گير باشد. پس كلاب ابن أميّه كشتى اش را سوار شد و نزد زياد آمد و از مقام خود استعفا كرد و او استعفايش را پذيرفت. «1»

7- و نيز در مسند احمد به سند خود از مالك بن عتاهيه از پيامبر (ص) نقل كرده كه فرمود:

«هرگاه ده يك بگيرى را ديديد او را بكشيد» آنگاه از قتيبه بن سعيد نقل كرده كه گفت:

مراد از آن، كسى است كه بنا حق از كسى زكات دريافت مى كند. «2»

اين روايت با تفسير ذكر شده به نقل ابو عبيد در الاموال نيز آمده است، و نيز با لفظ ديگرى از آن حضرت (ص) روايت شده است بدين صورت: «كسى كه با ده يك گير برخورد كند گردنش را بزند.» «3»

ابن اثير در نهايه گويد:

«در روايت است: «اگر با

ده يك گيرى برخورد كرديد او را بكشيد» يعنى اگر از اهل جاهليت را ديديد كه با پايدارى بر كفر خود باج خواهى مى كند او را بكشيد، بخاطر كفر وى، يا بخاطر حلال شمردن آن در صورتى كه مسلمان بود و ترك كردن چيزى را كه خدا واجب فرموده و آن يك چهارم يك دهم است. و اما كسى كه بر اساس آنچه خدا واجب كرده ماليات دريافت مى كند، بسيار پسنديده و نيكوست. و بسيارى از صحابه براى پيامبر (ص) و خلفاى پس از وى ماليات دريافت مى كردند.» «4»

8- در مسند نيز به سند خود از عقبة بن عامر جهنى آمده است كه گفت: از

______________________________

(1)- سمعت رسول اللّٰه (ص) يقول: كان لداود نبى اللّٰه (ع) من الليل ساعة يوقظ فيها اهله فيقول: يا آل داود، قوموا فصلّوا، فان هذه ساعة يستجيب اللّٰه فيها الدعاء لساحر، او عشّار. مسند احمد 4/ 22.

(2)- اذا لقيتم عشاراً فاقتلوه. مسند احمد 4/ 234.

(3)- من لقى صاحب عشور فليضرب عنقه. الاموال/ 634.

(4)- نهايه ابن اثير 3/ 238.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 170

پيامبر خدا (ص) شنيدم كه مى فرمود: «داخل بهشت نمى شود كسى كه مردم را نگاه مى دارد» يعنى ماليات چى. «1»

اين روايت را ابو عبيد نيز از او بدون هيچ تفسيرى نقل كرده است. دارمى و ابو داود نيز در سنن خود اين روايت را آورده اند آنگاه ابو داود از ابن اسحاق نقل كرده است كه گفت: «صاحب مكس يعنى ماليات چى يا ده يك گير» «2»

در نهايه نيز آمده است:

«اين كه در روايت آمده: «ماليات چى به بهشت وارد نمى شود» مراد از «مَكسْ» در متن عربى مالياتى است كه ماليات چى مى گيرد.» «3»

9- باز در

مسند به سند خود از ابى الخير آمده است كه گفت:

مسلمة بن مخلد كه امير مصر بود از رويفع بن ثابت خواست كه مسئوليت گردآورى ماليات را بر عهده بگيرد، گفت: از پيامبر خدا (ص) شنيدم كه مى فرمود: «صاحب مكس (ماليات چى) در آتش است».

اين روايت را ابو عبيد نيز آورده است. «4»

البته در اينگونه روايات دلالتى بر اين نيست كه تنها ماليات چى هاى غير مشروع مراد باشند. بلكه ممكن است ماليات چى هاى مشروع هم كه عشر و نصف عشر و ربع عشر هم مى گيرند مورد نظر باشند و اين روايت اشاره به عمل ماليات چى ها در آن زمان باشد كه غالباً به مردم ستم مى كرده اند و به آنان اجحاف روا مى داشته اند. و گاهى از كسى كه يك بار ماليات خود را داده بوده است براى بار دوم مطالبۀ ماليات مى كرده اند، يا به نام هديه و مانند آن از مردم وجوهى علاوه بر ماليات مطالبه

______________________________

(1)- عقبة بن عامر جهنى قال: سمعت رسول اللّٰه (ص) يقول: لا يدخل الجنة صاحب مكس. يعنى العشّار. مسند احمد 4/ 143 و 150.

(2)- ر، ك: الاموال/ 632؛ و سنن دارمى 1/ 393، باب كراهت پذيرش مشاغل مالياتى و نيز سنن ابو داود 2/ 120، كتاب خراج و في ء و امارات، باب فى السعاية على الصدقة.

(3)- نهايه ابن اثير 4/ 349.

(4)- مسند احمد 4/ 109؛ و الاموال/ 632.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 171

مى كرده اند. و شايد واژۀ «مكس» از ريشه مماكسه گرفته شده، كه پا پيچ مردم مى شده اند و براى آنان دردسر درست مى كرده اند تا چيزى علاوه بر ماليات دريافت كنند.

شمس الدين سرخسى در كتاب مبسوط مى گويد:

«عاشر، (ده يك گير، ماليات چى) كسى است كه

رهبر او را بر راهها مى گمارد تا از تجار ماليات دريافت كند و متقابلًا براى رفت و آمد آنان امنيت راهى را از دزدان تأمين مى كند ... و آنچه در مذمت ماليات چى ها آمده است به كسى حمل مى شود كه مال مردم را به ناروا از مردم دريافت مى كرده است، همانند زمان ما كه اينگونه اجحاف ها وجود دارد. اين روايات متوجه كسانى نيست كه ماليات ها و صدقات مردم را به روش صحيح و بدون اجحاف دريافت مى كنند.» «1»

در خراج ابو يوسف آمده است كه گفت:

نقل حديث كرد براى من هشام بن عروه، از پدرش، از ابى حُميد ساعدى، كه گفت:

پيامبر خدا (ص) مردى به نام ابن لتيبه را مأمور گرفتن ماليات از بنى سليم نمود؛ آنگاه كه نزد آن حضرت آمد، گفت: اين مقدار مال شما، و اين مقدار به خودم اهداء شده است، سپس پيامبر خدا (ص) بر منبر تشريف بردند و پس از حمد و ثناى الهى فرمودند: «چه مى شود مأمور مرا كه مى گويد: اين براى شماست و اين به من هديه شده است؟ آيا اگر او در خانه پدر خود يا مادر خود مى نشست كسى چيزى به وى هديه مى داد؟ به حق كسى كه جانم در دست اوست، كسى چيزى از مردم به ناروا دريافت نمى كند مگر اينكه روز قيامت بر گردن وى آويخته مى شود؛ شترى كه نعره ميزند يا گاوى كه بام بام مى كند يا گوسفندى كه بع بع مى كند.» آنگاه دست مباركش را بلند كرد تا جايى كه سفيدى زير بغلش ديده شد و فرمود: «بار خدايا آيا دستور تو را رسانيدم؟» «2»

______________________________

(1)- مبسوط 2/ 199، كتاب زكات، باب العشر

(ماليات).

(2)- «ما بال عامل ابعثه فيقول: هذا لكم و هذا اهدى الىّ، افلا قعد فى بيت أبيه و بيت امّه حتى ينظر أ يُهدى إليه أم لا؟ و الذي نفسى بيده لا يأخذ منها شيئاً الا جاء به يوم القيامة يحمله على رقبته: اما بعير له رغاء او بقرة له خوار او شاة تيعر.» ثم رفع يديه حتّى رئي بياض ابطيه، فقال: «الهم هل بلغت؟». كتاب الخراج/ 82.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 172

مانند اين روايت را مسلم نيز در صحيح خود آورده است. «1»

در متن عربى روايت «رغاء» صداى شتر و «يعار» صداى گوسفند است. و اين روايت و مانند آن، اخطار و تهديدى است نسبت به كسانى كه از موقعيت سياسى- اجتماعى خود استفاده شخصى مى كنند و مى پندارند اين سوء استفاده براى آنان حلال و رواست.

در الاموال ابى عبيد به سند خود آمده است:

«عمر بن عبد العزيز به عدى بن ارطاة نوشت: از مردم فديه گرفتن و طعام طلبيدن را بردار و پاپيچ مردم مشو، چرا كه پاپيچ مردم شدن خود نوعى كم ارزش كردن اموال مردم است كه خداوند متعال مى فرمايد: «وَ لٰا تَبْخَسُوا النّٰاسَ أَشْيٰاءَهُمْ وَ لٰا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ»* اموال مردم را كم بها مكنيد و در زمين فساد بر نينگيزيد» و هر كس براى تو زكات آورد از او بپذير، و هر كس زكات خود را نياورد خدا او را كفايت مى كند.» «2»

از اين روايات آشكار مى شود كه اجحاف و ستم بر مردم در گرفتن صدقات و ماليات در آن زمان شايع بوده است. و مردم بنده دنيا هستند مگر كسانى كه خدا آنان را نگهدارد. و

شايد آنچه در روايت منقول از پيامبر اكرم (ص) آمده كه مالياتچى را بايد كشت، مراد قتل كسانى است كه به حد افساد در زمين رسيده اند. اما كسانى كه جانب احتياط را رعايت مى كنند و پارسايى به خرج مى دهند و مراعات حال بيچارگان و ناتوانان را مى كنند اگر چنين كسانى براى گردآورى صدقات و زكاتهاى شرعى و مالياتهاى مردم فرستاده شوند نه تنها پسنديده است، بلكه بسا در صورت متعين بودن در فرد يا افرادى خاص واجب هم باشد.

در خراج ابو يوسف به سند خود از رافع بن خديج آمده است كه گفت،

______________________________

(1)- صحيح مسلم 3/ 1463، كتاب الاماره، باب تحريم الهدايا العامل، حديث 1832.

(2)- الاموال/ 633.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 173

پيامبر خدا (ص) فرمود:

«كسى كه به حق ماليات مردم را دريافت مى كند همانند پيكارگر در راه خداست». «1»

اين روايت را حاكم در مستدرك، به سند خود از رافع، از آن حضرت (ص) روايت كرده و در آخر آن آمده است: «تا آنگاه كه به خانۀ خود بر گردد» و گفته است اين حديث طبق شرط مسلم [يعنى نظريه رجالى او] صحيحه است. «2»

فصل ششم: ديگر مالياتها

اشاره

* روايات مذمت ده يك گيران

* سخنان بزرگان در بارۀ روايات ماليات

* ديگر مالياتها جز مالياتهاى شناخته شده

* چند نكته قابل توجه

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 165

در اين فصل به ديگر مالياتها كه علاوه بر زكات و خمس و خراج و جزيه كه در شرع معروف است- بَسا به تشريع و وضع آنها نياز مى افتد- اشاره اى گذرا داريم.

[ماليات بر تجارت و گمرك

] مخفى نماند كه ظاهر برخى روايات حرمت قرار دادن «ده يك» و «گمرك» و مانند اينها بر اموال مردم است، و در برخى «متوقف كنندگان مردم» و «ده يك بگيران» مورد مذمت قرار گرفته اند، ولى برخى روايات ديگر قرار دادن ده يك بر تجار يهود و نصارى را جايز شمرده است و در آن توضيح داده شده كه از تجار اهل ذمّه و اهل حرب و بلكه تجار مسلمانان نيز ده يك دريافت مى شده است.

از سوى ديگر از زمان خلفا تا كنون سيره بر قرار دادن و گرفتن ماليات از ثروتمندان و ملّاكان و صاحبان حرفه ها و صنايع در كشورهاى اسلامى قرار گرفته است. و از سوى ديگر ادارۀ شئون كشور جز با تشريع نظام مالى كه نيازمنديهاى جامعه را برطرف كند امكان پذير نيست، و آنچه را ما به عنوان خمس و زكات و مانند آن مى شناسيم پاسخگوى اين نيازمنديها نمى تواند باشد.

مگر اينكه بر پايه آنچه ما در مبحث زكات احتمال داديم. مفهوم زكات را گسترده

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 166

بدانيم و چيزهايى كه در آن زكات است را به حاكمان و فرمانروايان واجد شرايط هر زمان واگذار كنيم، كه در اين صورت در هر زمان و مكان هر چه را آنان

متناسب با امكانات و شرايط و نيازمنديها بر اموال قرار دهند زكات محسوب مى گردد.

در هر صورت ما بحث را در اينجا از چند جهت پى مى گيريم

پايان كتاب:

اشاره

* زنجيره سند عهدنامۀ مالك اشتر

* متن عهدنامۀ امير المؤمنين (ع) به مالك اشتر

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 231

در پايان كتاب، عهدنامه امير المؤمنين (ع) به مالك اشتر را كه دربردارندۀ مهم ترين برنامه ها و آداب حكومت اسلامى است از نظر مى گذرانيم. تا پايان سخن را با كلام آن حضرت (ع) عطرآگين سازيم.

زنجيره سند عهدنامه امير المؤمنين (ع) به مالك اشتر:

مضامين اين عهدنامه شريف و محتويات آن قوى ترين گواه بر صدور آن از منبع و معدن علم الهى است، و خواننده هوشيار با خواندن هر فراز آن پرتوى از علم الهى و بوى خوشى از كلام نبوى را در مى يابد، همانگونه كه مرحوم سيد رضى در آغاز نهج البلاغه بدان اشاره كرده است.

اين عهدنامه را پيش از مرحوم سيد رضى (متوفاى سال 404 يا 406 هجرى) حسن بن على بن شعبه (متوفاى سال 332) در كتاب تحف العقول در باب «آنچه از امير المؤمنين (ع) روايت شده» با اختلاف كمى با آنچه در نهج البلاغه آمده روايت كرده است. «1»

و نزديك به همان مضمون در كتاب دعائم الاسلام «2» با مختصرى كه در اول آن اضافه كرده آورده است. اين كتاب در آغاز عهدنامه مى نويسد:

«و از على (ع) روايت شده كه او عهدنامه اى را انشاء فرموده، و آن كسى كه ما

______________________________

(1)- تحف العقول/ 126.

(2)- دعائم الاسلام 1/ 350، كتاب الجهاد، ذكر ما يجب للامراء و ما يجب عليهم.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 232

براى او اين عهدنامه را نقل كرديم مى گويد: گمان مى كنم از كلام على (ع) است، مگر اينكه آنچه براى ما روايت شده به صورت مرفوعه (با حذف زنجيره سند) است و مى گويد: پيامبر خدا

(ص) عهدنامه اى را نگاشت و پس از ذكر آن مى گويد: قال (ص): كه مى توان بدان مراجعه نمود. و به نظر مى رسد آنچه در دعائم الاسلام آمده نقل به معنى باشد.»

و در كتاب مصادر نهج البلاغه آمده است:

«اين روايت را نويرى در نهاية الارب با كمى اختلاف آورده است.» «1»

و در رجال نجاشى دربارۀ اصبغ بن نباته مى نويسد:

«از خواص امير المؤمنين (ع) بوده، و پس از وى زندگى كرده. از آن حضرت عهدنامه مالك اشتر و وصيت آن حضرت به فرزندش محمد را روايت كرده است. خبر داد ما را ابن جندى، از على بن همام، از حميرى، از هارون بن مسلم، از حسين بن علوان، از سعد بن طريف، از اصبغ كه اين عهدنامه را روايت كرده است.» «2»

در فهرست شيخ طوسى آمده است:

«اصبغ از خواص امير المؤمنين (ع) بوده و پس از آن حضرت زندگى كرد، و عهدنامه مالك اشتر را كه آن حضرت پس از گماردن وى به مصر براى وى نوشت، روايت كرده است ... خبر داد ما را به اين عهد، ابن ابى جيد، از محمد بن حسن، از حميرى، از هارون بن مسلم و حسن بن ظريف جميعاً از حسين بن علوان كلبى، از سعد بن طريف، از اصبغ بن نباته.» «3»

سند شيخ طوسى و نجاشى هر دو به حميرى مى رسد. و ابن جنيد در سند نجاشى همان احمد بن محمد بن عمران بن موسى است كه نجاشى در حق وى گفته است:

______________________________

(1)- مصادر نهج البلاغه 3/ 430.

(2)- رجال نجاشى/ 6 (چاپ ديگر/ 8).

(3)- الفهرست/ 37 (چاپ ديگر/ 62).

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 233

«استاد ما رحمه اللّٰه

ما را با بزرگان در زمان خود پيوند داد.»

و «على بن همام» ناشناخته است و در كتابهاى رجال نامى از وى نيامده است. ولى گمان مى رود كه اين همان ابى على محمد بن ابى بكر همام بن سهيل كاتب اسكافى است كه به اشتباه على بن همام نوشته شده است و او فردى است ثقه و جليل القدر.

و «حميرى» همان عبد الله بن جعفر حميرى است كه ثقه است و مؤلف كتاب قرب الإسناد مى باشد. و «هارون بن مسلم» را نجاشى دربارۀ او گفته است «ثقه و بزرگوار است» و «حسين بن علوان» نجاشى و ديگران دربارۀ او گفته اند «سنى مذهب است ولى مورد اعتماد است» در مورد «سعد بن طريف» شيخ در رجال خود گفته است: «به او سعد خفّاف گفته مى شود، روايات او صحيحه است» و نجاشى گفته است: «هم به خوبى و هم به بدى از وى ياد شده است» ولى ابن غضايرى گفته است: «او ضعيف است» دربارۀ «اصبغ بن نباته» گفته اند: «وى از خواص امير المؤمنين (ع) و از بزرگان صحابۀ آن حضرت بوده و فرد قابل ستايشى است.»

و اما «ابن ابى جيد» در سند شيخ، همان على بن أحمد بن محمد بن ابى جيد است كه از مشايخ اجازه [از جمله كسانى است كه اجازه نقل روايت به ديگران داده] است و شايد به همين دليل از ثقات به شمار آيد.

«محمد بن حسن» همان ابن وليد است كه ثقه و جليل القدر است.

و «حسن بن ظريف» كوفى است و ثقه است.

پس ظاهراً سند عهدنامه نسبتاً بد نيست، اگر چه در سعد بن طريف، همانگونه كه پيش از

اين گفتيم اختلاف است.

علاوه بر اينكه اين عهدنامه شريف به نقل از امير المؤمنين (ع) مشهور است و اصحاب آن را تلقى به قبول كرده اند، و همانگونه كه پيش از اين گفتيم متن آن هم اجمالًا بر صحّت آن گواهى مى دهد.

من به اسلام شناسان و سياستمداران متعهد سفارش مى كنم كه اين عهدنامه

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 234

ارزشمند را همواره مورد مطالعه قرار دهند و در نكات و مضامين آن دقت كنند و تلاشها و فعاليت هاى سياسى اجتماعى خود را بر دستورات و نكات ارزشمند آن تطبيق دهند.

مرحوم علّامه نائينى- طاب ثراه- در كتاب تنبيه الامّه خويش نقل مى كند كه مجتهد كبير، يگانه دانشمند در زمان خود، مرحوم حاج ميرزا حسن شيرازى- قدس سرّه- همواره بر مطالعۀ اين عهدنامه ارزشمند مداومت مى ورزيد.

خداوند متعال ما را به عمل بدانچه دوست مى دارد و مورد رضايت اوست در همه حالات موفق بدارد، و همواره از او يارى مى خواهيم و توكل ما بر اوست.

اينك متن عهدنامه آن حضرت را به نقل از نسخه اى كه در مصر به چاپ رسيده و همراه با شرح علامه شيخ محمد عبده است از نظر خوانندگان گرامى مى گذرانيم. [و ما در اينجا متن ترجمه فارسى آن را به نقل از ترجمه نهج البلاغه استاد دكتر سيد جعفر شهيدى، كه منطبق با نهج البلاغه صبحى صالح و نسخۀ عبده است مى آوريم و براى پيشگيرى از طولانى شدن كتاب، علاقه مندان متن عربى را به نهج البلاغه كه در دسترس همگان است ارجاع مى دهيم. و من اللّٰه التوفيق.]

متن عهدنامۀ امير المؤمنين (ع) به مالك اشتر

و از عهدنامۀ آن حضرت است كه براى اشتر نخعى «1» نوشت، چون او را به ولايت مصر

و شهرهاى تابع آن گماشت. هنگامى كه كار امير آن ولايت (محمد پسر أبو بكر) آشفته گرديد «2» و آن درازترين عهدنامه است، و از همۀ نامه هاى امام زيباييهاى بيشترى دارد.

به نام خداوند بخشنده مهربان

اين فرمانى است از على امير مؤمنان به مالِك اشتر پسر حارث، در عهدى كه با او مى گذارد، هنگامى كه وى را به حكومت مصر مى گمارد تا خراج آن را فراهم آرد، و پيكار كردن با دشمنان و سامان دادن كار مردم مصر و آباد كردن شهرهاى آن.

او را فرمان مى دهد به ترس از خدا و مقدم داشتن طاعت خدا بر ديگر كارها، و پيروى آنچه در كتاب خود فرمود، از واجب و سنّتها كه كسى جز با پيروى آن راه نيك

______________________________

(1)- مالك پسر حارثِ نخعى، از قبيلۀ مَدحِج، از بزرگان تابعين و از خواص اصحاب امير المؤمنين (ع) و از دلاوران بنام است. در جنگ يرموك چشم او آسيب ديد و به أشتر ملقب گرديد. مالك هنگامى كه از جانب امام به حكومت مصر مى رفت در قُلْزُم به دستور معاويه شهيد شد.

مشهور است كه امير المؤمنين (ع) دربارۀ او فرموده است: مالك چنان مرا يار بود كه من رسول خدا را مددكار بودم.

(2)- رجوع كنيد به ذيل نامه امام به محمد پسر أبو بكر نامۀ 34.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 236

بختى را نپيمود. و جز با نشناختن و ضايع ساختن آن بدبخت نبود، و اينكه خداى سبحان را يارى كند به دل و دست و زبان، چه او (جَلَّ اسمُه) يارى هر كه او را يار باشد پذيرفته است و ارجمندى آن كس كه- دين- او

را ارجمند سازد، به عهده گرفته.

و او را مى فرمايد تا نَفْسِ خود را از پيروى آرزوها بازدارد، و هنگام سركشيها به فرمانش آرد كه «همانا نفس به بدى وامى دارد، جز كه خدا رحمت آرد «1»».

و مالك! بدان كه من تو را به شهرهايى مى فرستم كه دستخوش دگرگونيها گرديده، گاه داد و گاهى ستم ديده، و مردم در كارهاى تو چنان مى نگرند كه تو در كارهاى واليان پيش از خود مى نگرى، و دربارۀ تو آن مى گويند كه درباره آنان مى گويى، و نيكوكاران را به نام نيكى توان شناخت كه خدا از ايشان بر زبانهاى بندگانش جارى ساخت. پس نيكوترين اندوختۀ خود را كردار نيك بدان و هواى خويش را در اختيارگير، و بر نفس خود بخيل باش و زمام آن را در آنچه برايت روا نيست رها مگردان، كه بخل ورزيدن بر نفس، دادِ آن را دادن است در آنچه دوست دارد، يا ناخوش مى انگارد؛ و مهربانى بر رعيت را بر دلِ خود پوششى گردان و دوستى ورزيدن با آنان را و مهربانى كردن با همگان، و مباش همچون جانورى شكارى كه خوردنشان را غنيمت شمارى! چه رَعِيَّت دو دسته اند: دسته اى برادر دينى تواند، و دستۀ ديگر در آفرينش با تو همانند. گناهى از ايشان سر مى زند، يا علتهايى بر آنان عارض مى شود، يا خواسته و ناخواسته خطايى بر دستشان مى رود. به خطاشان منگر، و از گناهشان درگذر، چنانكه دوست دارى خدا بر تو ببخشايد و گناهت را عفو فرمايد، چه تو برتر آنانى، و آن كه بر تو ولايت دارد از تو برتر است، و خدا از آن كه تو را ولايت داد بالاتر، و او

ساختن كارشان را از تو خواست و آنان را وسيلت آزمايش تو ساخت؛ و خود را آمادۀ جنگ با خدا مكن كه كيفر او را نتوانى برتافت «2» و در بخشش و آمرزش از او بى نيازى نخواهى يافت؛ و بر بخشش

______________________________

(1)- يوسف: 53.

(2)- برتافتن: تحمل كردن.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 237

پشيمان مشو و بر كيفر شادى مكن، و به خشمى كه توانى خود را از آن برهانى مشتاب، و مگو مرا گمارده اند، و من مى فرمايم، و اطاعت امر مى پايم «1». چه اين كار دل را سياه كند و دين را پژمرده و تباه و موجب زوال نعمت است و نزديكى بلا و آفت، و اگر قدرتى كه از آن برخوردارى، نخوتى در تو پديد آرد و خود را بزرگ بشمارى، بزرگىِ حكومتِ پروردگار را كه برتر از توست بنگر، كه چيست، و قدرتى را كه بر تو دارد و تو را بر خود آن قدرت نيست، كه چنين نگريستن سركشى تو را مى خواباند و تيزى تو را فرو مى نشاند و خرَدِ رفته ات را به جاى بازمى گرداند.

بپرهيز كه در بزرگى فروختن، خدا را همنبرد خوانى و در كبريا و عظمت خود را همانند او دانى كه خدا هر سركشى را خوار مى سازد و هر خودبينى را بى مقدار.

داد خدا و مردم و خويشاوندان نزديكت را از خود بده، و آن كس را كه از رعيت خويش دوست مى دارى، كه اگر داد آنان را ندهى ستمكارى؛ و آن كه بر بندگان خدا ستم كند خدا به جاى بندگانش دشمن او بود؛ و آن را كه خدا دشمن گيرد، دليل وى را نپذيرد و او با

خدا سَرِ جنگ دارد، تا آنگاه كه بازگردد و توبه آرد؛ و هيچ چيز چون بنياد ستم نهادن، نعمت خدا را دگرگون ندارد، و كيفر او را نزديك نيارد، كه خدا شنواى دعاى ستمديدگانست و در كمين ستمكاران.

و بايد از كارها آن را بيشتر دوست بدارى كه نه از حق بگذرد، و نه فروماند، و عدالت را فراگيرتر بُوَد و رعيت را دلپذيرتر، كه ناخشنودىِ همگان خشنودى نزديكان را بى اثر گرداند، و خشم نزديكان خشنودى همگان را زيانى نرساند، و به هنگامِ فراخىِ زندگانى، سنگينى بار نزديكان بر والى از همه افراد رعيت بيشتر است، و در روز گرفتارى يارى آنان از همه كمتر، و انصاف را از همه ناخوشتر دارند، و چون درخواست

______________________________

(1)- پائيدن: انتظار بردن، توقع داشتن.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 238

كنند فزونتر از ديگران ستند و به هنگام عطا سپاس از همه كمتر گزارند، و چون به آنان ندهند ديرتر از همه عذر پذيرند و در سختى روزگار شكيبايى را از همه كمتر پيشه گيرند، و همانا آنان كه دين را پشتيبانند، و موجب انبوهىِ مسلمانان، و آمادۀ پيكار با دشمنان، عامۀ مردمانند. پس بايد گرايش تو به آنان بود و ميلت به سوى ايشان.

و از رعيت آن را از خود دورتر دار و با او دشمن باش كه عيب مردم را بيشتر جويد، كه همه مردم را عيبهاست و والى از هر كس سزاوارتر به پوشيدن آنهاست. پس مبادا آنچه را بر تو نهان است آشكار گردانى و بايد، آن را كه برايت پيداست بپوشانى «1»، و داورى در آنچه از تو نهان است با خداى جهان است.

پس چندان كه توانى زشتى را بپوشان تا آن را كه دوست دارى بر رعيت پوشيده ماند، خدا بر تو بپوشاند. گره هر كينه را- كه از مردم دارى- بگشاى و رشتۀ هر دشمنى را پاره نماى. خود را از آنچه برايت آشكار نيست ناآگاه گير و شتابان گفتۀ سخن چين را مپذير، كه سخن چين نردِ خيانت بازد هر چند خود را همانند خيرخواهان سازد.

و بخيل را در رأى زنى خود در مياور كه تو را از نيكوكارى بازگرداند، و از درويشى مى ترساند، و نه ترسو را تا در كارها سست نمايد، و نه آزمند را تا حرص ستم را برايت بيارايد، كه بخل و ترس و آز سرشتهايى جدا جداست كه فراهم آورندۀ آنها بدگمانى به خداست. بدترين وزيران تو، كسى است كه پيش از تو وزير بدكاران بوده و آن كه در گناهان آنان شركت نموده. پس مبادا چنين كسان محرم تو باشند كه آنان ياوران گناهكارانند، و ستمكاران را كمك كار، و تو جانشينى بهتر از ايشان خواهى يافت كه در رأى و گذاردن كار چون آنان بود، و گناهان و كردار بد آنان را بر عهده ندارد. آن كه ستمكارى را در ستم يار نبوده، و گناهكارى را در گناهش مددكار. بار اينان بر تو سبكتر است، و يارىِ ايشان بهتر، و مهربانى شان بيشتر و دوستى شان با جز تو كمتر. پس اينان را خاص خلوت خود گير و در مجلسهايت بپذير، و آن كس را بر ديگران بگزين كه سخن

______________________________

(1)- مردمان را عيب نهانى پيدا مكن كه مر ايشان را رسوا كنى و خود را بى اعتماد. (سعدى. «گلستان».

باب هشتم).

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 239

تلخ حق را به تو بيشتر گويد، و در آنچه كنى يا گويى- و خدا آن را از دوستانش ناپسند دارد كمتر يارى ات كند. و به پارسايان و راستگويان بپيوند، و آنان را چنان بپرور كه تو را فرمان نستايند، و با ستودن كار بيهوده اى كه نكرده اى خاطرت را شاد ننمايند، كه ستودنِ فراوان خودپسندى آرد، و به سركشى «1» وادارد.

و مبادا نكوكار و بدكردار در ديده ات برابر آيد، كه آن رغبتِ نكوكار را در نيكى كم كند، و بدكردار را به بدى وادار نمايد، و دربارۀ هر يك از آنان آن را عهده دار باش كه او بر عهدۀ خود گرفت؛ و بدان كه هيچ چيز گمان والى را به رعيت نيك نيارد، چون نيكيى كه در حق آنان كند و بارشان را سبك دارد، و ناخوش نشمردن از ايشان آنچه را كه حقى در آن ندارد بر آنان. پس رفتار تو چنان بايد، كه خوش گمانى رعيت برايت فراهم آيد، كه اين رنجِ دراز را از تو مى زدايد. و به خوش گمانى تو آن كس سزاوارتر كه از تو بدو نيكى رسيده و بدگمانى ات بدان بيشتر بايد كه از تو بدى ديده.

و آيين پسنديده اى را برهم مريز كه بزرگان اين امّت بدان رفتار نموده اند، و مردم بدان وسيلت به هم پيوسته اند، و رعيّت با يكديگر سازش كرده اند، و آيينى را منه كه چيزى كه سنتهاى نيك گذشته را زيان رساند، تا پاداش از آنِ نهندۀ سنّت باشد و گناه شكستن آن بر تو ماند.

و با دانشمندان فراوان گفتگو كن و با حكيمان فراوان سخن در

ميان نه، در آنچه كار شهرهايت را استوار دارد و نظمى را كه مردم پيش از تو بر آن بوده اند برقرار.

و بدان كه رعيت را صنفهاست كه كار برخى جز به برخى ديگر راست نيايد، و به برخى از برخى ديگر بى نيازى نشايد. از آنان سپاهيان خدايند و دبيران كه در نوشتن نامه هاى عمومى و يا محرمانه انجام وظيفه نمايند. و از آنها داوران اند كه كار به عدالت

______________________________

(1)- نسخه هايى كه در دست دارم «عِزَّه» است و بعض شارحان عزت را كِبر معنى كرده اند. محتمل است (غِرَّه» باشد. بمعنىِ فريفتگى. آقاى شوشترى هم غِرَّه ضبط كرده اند، و معنى آن را اغترار گرفته اند ( «نهج الصباغه» ج 14، ص 325).

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 240

دارند و عاملانند «1» كه كار خود به انصاف و مدارا رانند، و از آنان أهل جِزْيَه «2» و خراج «3» اند، از ذِميّان و مسلمانان. و بازرگانانند و صنعتگران و طبقۀ فرودين از حاجتمندان و درويشان. و خدا نصيب هر دسته را معين داشته و ميزان واجب آن را در كتاب خود يا سنّت پيامبرش (ص) نگاشته، كه پيمانى از جانب خداست و نگهدارى شده نزد ماست.

پس سپاهيان به فرمان خدا رعيت را دژهاى استوارند، و واليان را زينت و وقار. دين به آنان ارجمندست، و راه ها بى گزند؛ و كار رعيت جز به سپاهيان قرار نگيرد، و كار سپاهيان جز با خراجى كه خدا براى آنان معين فرموده درستى نپذيرد. تا بدان در جهاد با دشمن خود نيرومند شوند و كار خود را بدان سامان دهند. و آنان را از خراج آن اندازه بايد كه نيازمنديشان را كفايت نمايد.

و اين دو دسته- رعيت و سپاهيان- بر پاى نماند جز با سومين دسته از مردمان كه قاضيانند و عاملان و نويسندگانِ ديوان، كه كار عقدها را استوار مى كنند و آنچه سود مسلمانان است فراهم مى آورند، و در كارهاى خصوصى و عمومى مورد اعتمادند.

______________________________

(1)- در سازمان حكومت اسلامى عاملان طبقه اى خاص بودند و وظيفه هايى معين داشتند، و براى تعهد كار بايد صلاحيت مخصوص را احراز كنند. عاملان بايد وضعيت محلى را كه بدان جا مى روند بدانند، مردم آنجا را كم و بيش از جهت عادات و سنتها بشناسند، از گذشتۀ آنان آگاه باشند. كه اگر عامل اين معلومات را كسب نكند و در كار خود چنانكه بايد آگاه و مسلط نباشد، بسا كه طغيان رعيت را سبب گردد. براى اطلاع بيشتر رجوع كنيد به «الاحكام السلطانيه». قاضى أبو يعلى و كتابهاى ديگر كه در اين زمينه نوشته شده.

(2)- جزيه يا گزيت، مالياتى است ساليانه كه اهل كتاب بايد به حاكم مسلمانان بپردازند، و در مقابل، حكومت حقوق آنان را محترم شمارد و مال و جانشان را از تعرض محفوظ دارد.

(3)- خراج مالياتى بوده است كه از زمين كشت شده يا قابل كشت مى گرفته اند. ميزان اين ماليات در دوره هاى مختلف حكومت اسلامى و نيز در ايالتهاى عراق، مصر، حجاز و آفريقا متفاوت بوده و تغيير مى يافته است. بعضى خلفا خراج را از ذمّى و مسلمان مى گرفتند، اما جزيه به عهدۀ غير مسلمان بود.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 241

و كار اين جمله استوار نشود جز با بازرگانان و صنعتگران كه فراهم مى شوند و با سودى كه به دست مى آرند، بازارها را برپا مى دارند. و كار

مردم را كفايت مى كنند، در آنچه ديگران مانند آن نتوانند. سپس طبقۀ فرودينند از نيازمندان و درويشان كه سزاوار است بخشيدن به آنان، و يارى كردن ايشان.

و براى هر يك از آنان نزد خدا- از غنيمت- گشايشى است، و هر يك را بر والى حقى، چندان كه كارشان را سامان دهد، و والى چنانكه بايد از عهدۀ آنچه خدا بر او واجب كرده برنيايد، جز با كوشش و از خدا يارى جستن و خود را براى اجراى حق آماده نمودن، و شكيبايى در انجام كار، بر او آسان باشد يا دشوار. پس از سپاهيان خود كسى را بگمار كه خيرخواهى وى براى خدا و رسول و امام خود بيشتر دانى و دامن او را پاكتر «1» و بردبارى اش برتر، كه دير به خشم آيد و زود به پذيرفتن پوزش گرايد، و بر ناتوان رحمت آرد، و با قوى دستان برآيد «2»، و آن كس كه درشتى او را بر نيانگيزاند، و ناتوانى وى را بر جاى ننشاند، و از آنان كه گوهرى نيك دارند و از خاندانى پارسايند، و از سابقتى نيكو برخوردار. پس دليران و رزم آوران و بخشندگان و جوانمردان، كه اينان بزرگوارى را در خود فراهم كرده اند و نيكوييها را گردآورده. پس در كارهاى آنان چنان بينديش كه پدر و مادر دربارۀ فرزند خويش، و مبادا آنچه آنان را بدان نيرومند مى كنى در ديده ات بزرگ نمايد، و نيكويى ات درباره ايشان هر چند اندك باشد خُرد نيايد، كه آن نيكى آنان را به خيرخواهى تو خواند و گمانشان را در باره ات نيكو گرداند؛ و رسيدگى به كارهاى خُردِ آنان را به اعتماد وارسى كارهاى بزرگ وامگذار،

كه اندكِ لطف تو را جايى است و از آن سود برگيرند، و بسيارِ آن را جايى كه از آن بى نياز نبُوند.

و بايد گزيده ترين سران سپاه نزد تو آن بود كه با سپاهيان يار باشد و آنان را كمك كار،

______________________________

(1)- جَيْب گريبان است، و تعبير مجازى است.

(2)- برآمدن بر كسى؛ مقابل او ايستادن، بر او سخت گرفتن.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 242

و از آنچه دارد بر آنان ببخشايد چندان كه خود و كسانشان را كه به جاى نهاده اند شايد «1»، تا عزم همگى شان در جهاد با دشمن فراهم آيد. چه مهربانى تو به آنان دلهاشان را بر تو مهربان نمايد. و آنچه بيشتر ديده واليان بدان روشن است، برقرارى عدالت در شهرها و ميان رعيت دوستى پديد شدن است، و دوستى آنان آشكارا نگردد جز آنگاه كه دل ايشان بى گزند شود، و خيرخواهى شان راست نيايد جز كه واليان را براى كارهاى خود نگاه دارند، و دوام حكومت آنان را سنگين نشمارند، و گفتگو از دير ماندن آنان را بر سر كار، واگذارند. پس اميدشان را برآر، و ستودنشان را به نيكى پيوسته دار، و رنج كسانى را كه كوششى كرده اند بر زبان آر، كه فراوان كار نيكوى آنان را ياد كردن، دلير را برانگيزاند، و ترسانِ بد دل را به كوشش مايل گرداند. إن شاءَ اللّٰه؛

نيز مقدار رنج هر يك را در نظر دار و رنج يكى را به حساب ديگرى مگذار، و در پاداش او به اندازۀ رنجى كه ديده و زحمتى كه كشيده تقصير ميار، و مبادا بزرگى كسى موجب شود كه رنجِ اندك او را بزرگ شمارى و فرودى رتبۀ

مردى سبب شود، كوشش سترگ وى را خوار به حساب آرى.

و آنجا كه كار بر تو گران شود و دشوار و حقيقت كارها ناآشكار، بخدا و رسولش بازآر، چه خداى تعالى مردمى را كه دوستدار راهنمائى شان بوده گفته است «اى كسانى كه ايمان آورديد خدا و رسول و خداوندان امر خويش را فرمان بريد پس اگر در چيزى با يكديگر خصومت ورزيديد، آن را به خدا و رسول بازگردانيد» «2» و بازگرداندن به خدا گرفتن محكم كتاب او قرآنست. و بازگرداندن به رسول گرفتن سنت جامع اوست كه پذيرفتۀ همگانست.

و براى داورى ميان مردم از رعيت خود آن را گزين كه نزد تو برترين است. آنكه كارها بر او دشوار نگردد و ستيز خصمان وى را به لجاجت نكشاند، و در خطا پايدار نبود، و

______________________________

(1)- شايستن: كافى بودن، بسنده بودن.

(2)- نساء: 59.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 243

چون حق را شناخت در بازگشت بدان در نماند. و نفس او به طمع ننگرد، و تا رسيدن به حق، به اندك شناخت بسنده نكند، و در شبهت ها درنگش از همه بيش باشد و حجت را بيش از همه به كار برد، و از آمد شد صاحبان دعوى كمتر به ستوه آيد و در آشكار گشتن كارها شكيباتر بود و چون حكم روشن باشد در داورى قاطع تر. آن كس كه ستايش فراوان وى را به خودبينى نكشاند و خوش آمد گوئى او را بر نيانگيزاند، و اينان اندك اند. پس داورى چنين كس را فراوان تيمار دار و در بخشش بدو گشاده دستى به كار آر چندان كه نياز وى به مردم كم افتد؛ و رتبت او

را نزد خود چندان بالا بر كه از نزديكانت كسى دربارۀ وى طمع نكند، و از گزند مردمان نزد تو ايمن ماند. در اين باره نيك بنگر كه اين دين در دست بدكاران گرفتار بود، در آن، كار از روى هوس مى راندند و به نام دين دنيا را مى خوردند.

سپس در كار عاملان خود بينديش، و پسِ آزمودن به كارشان بگمار، و به ميل خود و بى مشورت ديگران به كارى مخصوصشان مدار، كه به هواى خود رفتن و براى ديگران ننگريستن، ستمگرى بود و خيانت؛ و عاملانى اين چنين را در ميان كسانى جو كه تجربت دارند و حيا، از خاندانهاى پارسا كه در مسلمانى قدمى پيشتر دارند،- و دلبستگى بيشتر- اخلاق آنان گراميتر است و آبروشان محفوظتر و طمعشان كمتر، و عاقبت نگرى شان فزونتر. پس روزى اينان را فراخ دار! كه فراخى روزى نيروشان دهد تا در پى اصلاح خود برآيند، و بى نيازيشان بود، تا دست به مالى كه در اختيار دارند نگشايند، و حجتى بُوَد بر آنان اگر فرمانت را نپذيرفتند، يا در امانتت خيانت ورزيدند.

پس بر كارهاى آنان مراقبت دار، و جاسوسى راستگو و وفا پيشه بر ايشان بگمار كه مراقبت نهائى تو در كارهاشان، وادار كنندۀ آنهاست به رعايت امانت، و مهربانى است بر رعيت؛ و خود را از كاركنانت واپاى! اگر يكى از آنان دست به خيانتى گشود، و گزارش جاسوسان تو بر آن خيانت همدستان بود، بدين گواه بسنده كن، و كيفر او را با تنبيه بدنى بدو برسان و آنچه بدست آورده بستان. سپس او را خوار بدار و خيانتكار

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 244

شمار و طوق

بدنامى را در گردنش درآر.

و در كار خراج چنان بنگر كه اصلاح خراج دهندگان در آن است، چه صلاح خراج و خراج دهندگان به صلاح ديگران است، و كار ديگران سامان نگيرد تا كار خراج دهندگان سامان نپذيرد، كه مردمان همگان، هزينه خوار خراجند و خراج دهندگان؛ و بايد نگريستنت به آبادانى زمين بيشتر از ستدن خراج بود، كه ستدن خراج جز با آبادنى ميسّر نشود؛ و آن كه خراج خواهد و به آبادانى نپردازد، شهرها را ويران كند و بندگان را هلاك سازد، و كارش جز اندكى راست نيايد؛ و اگر از سنگينى- ماليات- شكايت كردند، يا از آفتى كه- به كشت- رسيده، يا آبى كه از كشتهاشان بريده، يا باران بدانها نباريده يا- بذر زمين- بر اثر غرق شدن يا بى آبى تباه گرديده، بار آنان را سبك گردان چندان كه مى دانى كارشان سامان پذيرد بدان. و آنچه بدان بار آنان را سبك گردانى بر تو گران نيايد، چه آن اندوخته بود كه به تو بازش دهند، با آبادانى كه در شهرهايت كنند و آرايش كه به ولايتها دهند؛ نيز ستايش آنان را به خود كشانده اى و شادمانى كه عدالت را ميانشان گسترانده اى، حالى كه تكيه بر فزونى قوت آنان خواهى داشت بدانچه نزدشان اندوخته اى: از آسوده ساختن خاطر آنان و به دست آوردن اطمينان كه به عدالت تو خو گرفته اند و به مداراى تو آشنا گرديده اند و بسا كه در آينده كارى پديد آيد كه چون آن را به عهده آنان گذارى با خاطر خوشش بپذيرند و خرده نگيرند.، كه چون- شهرها- آبادان بُوَد، هر چه بر عهدۀ- مردم آن- نهى بَرَد؛ و زمين جز با تنگدستى ساكنان

آن ويران نشود و مردم شهرها هنگامى تنگدست گردند كه واليان روى به گرد آوردنِ مال آرند و از ماندن خود بر سر كار اطمينان ندارند، و از آنچه مايۀ عبرت است كمتر سود بردارند.

پس دربارۀ كاتبان خود بنگر، و بهترينشان را بر سر كار بياور، و نامه هايى را كه در آن تدبيرها و رازهايت نهان است، از ميان جمع كاتبان به كسى مخصوص دار كه صالحتر از ديگران است. كسى كه مكرمت- در حق وى- او را به طغيان نكشاند و بر تو دلير نگرداند آنسان كه در جمع حاضران مخالفتت تواند، و غفلتش سبب نشود كه در

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 245

رساندن نامه هاى عاملانت به تو و نوشتن پاسخ درست آنها از تو به آنان سهل انگارى كند، و در آنچه براى تو مى گيرد و آنچه از جانب تو مى دهد فروگذارى. و پيمانى را كه به- سود- تو بسته سست نگرداند، و در به هم زدن پيمانى كه به زيان توست در نماند و قدر خود را در كارها بداند، چه آن كه قدر خود را نداند در شناختن قدر جز خود نادانتر بوَد و درماند. و در گزيدن اين كاتبان تنها به فراست و اطمينان، و خوش گمانى خود اعتماد مكن كه مردمِ براى جلب نظر واليان به آراستن ظاهر مى پردازند، و خوش خدمتى را پيشه مى سازند. اما در پس آن، نه خيرخواهى است و نه از امانت نشان. ليكن آنان را بيازماى به خدمتى كه براى واليان نيكوكار پيش از تو عهده دار بوده اند؛ و بر آن كس اعتماد كن كه ميان همگان اثرى نيكو نهاده، و به

امانت از همه شناخته تر است- و امتحان خود را داده- كه اين نشانۀ خيرخواهى تو براى- دين- خداست و براى كسى كه كارِ او بر عهدۀ شماست. و بر سر هر يك از كارهايت مهترى از آنان بگمار كه نه بزرگىِ كار او را ناتوان سازد، و نه بسيارى آن وى را پريشان، و هر عيب كه در كاتبان توست و تو از آن غافل شوى به عهدۀ تو ماند.

ديگر اينكه نيكى به بازرگانان و صنعتگران را بر خود بپذير، و سفارش كردن به نيكويى دربارۀ آنان را به عهده گير، چه كسى كه بر جاى بود و چه آن كه با مال خود از آن سو بدان سو رود، و با دسترنج خود كسب كند، كه آنان مايه هاى منفعتند و پديدآورندگان وسيلتهاى آسايش و راحت. و آورندۀ آن از جاهاى دوردست و دشوار، در بيابان و دريا و دشت و كوهسار. جايى كه مردمان در آنجا گرد نيايند و در رفتن بدان جا دليرى ننمايند. اين بازرگانان مردمى آرامند و نمى ستيزند، و آشتى جويند و فتنه اى نمى انگيزند.

به كار آنان بنگر، چه در آنجا باشند كه خود به سر مى برى و يا در شهرهاى ديگر. و با اين همه بدان كه ميان بازرگانان بسيار كسانند كه معاملتى بد دارند، بخيلند و در پى احتكارند. سود خود را مى كوشند و كالا را به هر بها كه خواهند مى فروشند، و اين

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 246

سودجويى و گرانفروشى زيانى است براى همگان، و عيب است بر واليان. پس بايدت از احتكار منع نمود كه رسول خدا (ص) از آن منع فرمود. و بايد خريدوفروش

آسان صورت پذيرد و با ميزان عدل انجام گيرد. با نرخهاى- رايج بازار- نه به زيان فروشنده و نه خريدار. و آن كه پس از منع تو دست به احتكار زند او را كيفر ده و عبرت ديگران گردان، و در كيفر او اسراف مكن.

سپس خدا را! خدا را! در طبقۀ فرودين از مردم؛ آنان كه راه چاره ندانند و از درويشان و نيازمندان و بينوايان و از بيمارى برجاى ماندگانند، كه در اين طبقه مستمندى است خواهنده، و مستحق عطايى است به روى خود نياورنده. و براى خدا حقى از خود را كه به آنان اختصاص داده، و نگهبانى آن را به عهده ات نهاده پاس دار، و بخشى از بيت المالت و بخشى از غله هاى زمينهاى خالصه را در هر شهر به آنان واگذار، كه دوردست ترين آنان را همان بايد كه براى نزديكان است، و آنچه بر عهدۀ تو نهاده اند، رعايت حق ايشان است. پس مبادا فرورفتن در نعمت، از پرداختن به آنان بازت دارد كه ضايع گذاردنت كارى خرد را به خاطر استوار كردن كارى بزرگ و مهم، عذرى برايت نيارد. پس، از رسيدگى به كارشان دريغ مدار و روى ترش بدانان ميار، و به كارهاى كسى كه به تو دسترسى ندارد بنگر. آنان كه در ديده ها خوارند و مردم خردشان مى شمارند؛ و كسى را كه بدو اعتماد دارى براى تفقد حال آن جماعت بگذار كه از خدا ترسان باشد و از فروتنان، تا درخواستهاى آنان را به تو رساند.

و با آنان چنان رفتار كن كه چون خدا را ديدى جاى عذرت بماند، كه اين گروه از ميان مردمان به انصاف نيازمندترند از ديگران؛

و در گزاردن حقّ همگان تو را چنان بايد كه عذرت در پيشگاه خدا پذيرفته آيد. يتيمان را عهده دار باش و كهنسالانى را كه چاره اى ندارند و دست سؤال پيش نمى آرند، و اين كار بر واليان گران بار است و گزاردن حق همه جا دشوار، و بود كه خدا آن را سبك گرداند بر مردمى كه عافيت جويند و خود را به شكيبايى وامى دارند، و به وعدۀ راست خدا دربارۀ خويش اطمينان دارند.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 247

و بخشى از وقت خود را خاص كسانى كن كه به تو نياز دارند. خود را براى كار آنان فارغ دار و در مجلسى عمومى بنشين و در آن مجلس برابر خدايى كه تو را آفريده فروتن باش و سپاهيان و يارانت را كه نگهبانانند يا تو را پاسبانان، از آنان بازدار، تا سخنگوى آن مردم با تو گفتگو كند بى درماندگى در گفتار كه من از رسول خدا (ص) بارها شنيدم كه مى فرمود: «هرگز امتى را پاك- از گناه- نخوانند كه در آن امت- بى آنكه بترسند و در گفتار درمانند، حق ناتوان را از توانا نستانند» و درشتى كردن و درست سخن نگفتنِ آنان را بر خود هموار كن و تنگخويى بر آنان و خود بزرگ بينى را از خود بران، تا خدا بدين كار درهاى رحمت خود را بر روى تو بگشايد و تو را پاداش فرمانبرى عطا فرمايد؛ و آنچه مى بخشى چنان بخش كه بر تو گوارا افتد و آنچه بازمى دارى با مهربانى و پوزشخواهى همراه بود. نيز بر عهدۀ تو كارهاست كه خود بايد آن را انجام دهى، از آن جمله پاسخ گفتن

عاملان توست آنجا كه كاتبانت درمانند، و رساندن آن را در نامه نتوانند. ديگر نياز مردم را برآوردن در همان روز كه به تو عرضه دارند و يارانت را در انجام تقاضاى آنان گرانى كنند و عذرى آرند. و كار هر روز را در همان روز بران، كه هر روز را كارى است مخصوص بدان؛ و براى آنچه ميان تو و خداست نيكوترين اوقات و بهترين ساعات را بگذار هر چند همه كارها در همه وقت براى خداست، اگر نيت درست باشد و رعيت را از آن آسايش بود.

و بايد گزاردِ واجباتى كه خاص خداست- و در پى اداى آنى- از آن جمله بود كه دينت را براى آن خالص مى گردانى. پس در بخشى از شب و روز تن خود را خاص- پرستش- خدا گردان و آنچه را به خدا نزديكت كند به درستى به انجام رسان، بى هيچ كاهش و نقصان، هر چند- تو را دشوار آيد و تنت بفرسايد-. و چون با مردمان نمازگزارى چنان گزار كه نه آنان را برمانى و نه نماز را ضايع گردانى، چه ميان مردم كسى بود كه بيمار است يا حاجتى دارد و گرفتارست. من از رسول خدا (ص) آنگاه كه مرا به يمن فرستاد پرسيدم با مردم چگونه نماز گزارم؟ فرمود: «در حد توانايى ناتوانان آنان

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 248

بگزار و بر مؤمنان رحمت آر.»

و پس از اين همه، فراوان خود را از رعيت خويش پنهان مكن كه پنهان شدن واليان از رعيت نمونه اى است از تنگخوئى و كم اطلاعى در كارها؛ و نهان شدن از رعيت، واليان را از دانستن آنچه

بر آنان پوشيده است بازدارد، پس كار بزرگ نزد آنان خرد به شمار آيد، و كار خرد بزرگ نمايد، زيبا زشت شود و زشت زيبا، و باطل به لباس حق درآيد. و همانا والى انسانى است كه آنچه را مردم از او پوشيده دارند نداند، و حق را نشانه اى نبود، تا بدان راست از دروغ شناخته شود، و تو به هر حال يكى از دو كس خواهى بود: يا مردى كه نفس او در اجراى حق سخاوتمند است، پس چرا خود را بپوشانى و حق واجبى را كه بر عهدۀ توست نرسانى؟ يا كار نيكى را نكنى كه كردن آن توانى؟ يا به بازداشتن حق گرفتارى، در اين صورت مردمان به زودى خود را از درخواست از تو بازدارند چه از بخشش تو نوميدند- و چاره ندارند- با اينكه بيشتر نيازمندىِ مردمان بر تو رنجى ندارد، چرا كه شكايت از ستم است و عدالت خواستن يا در معاملتى انصاف جستن.

نيز والى را نزديكان است و خويشاوندان كه خوى برترى جستن دارند و گردن فرازى كردن و در معاملت انصاف را كمتر به كار بستن. ريشۀ ستم اينان را با بريدن اسباب آن برآر و به هيچ يك از اطرافيان و خويشاوندانت زمينى را به بخشش وامگذار، و مبادا در تو طمع كنند با بستن پيمانى كه مجاور آنان را زيان رساند در بهره كه از آب دارند، يا كارى كه بايد با هم به انجام رسانند و رنج آن را بر عهده ديگران نهند، پس بر آنان تنها گوارا افتد و عيب آن در دنيا و آخرت بر تو ماند.

و حق را از آن هر

كه بود بر عهده دار، نزديك يا دور، و در اين باره شكيبا باش و اين شكيبايى را به حساب- خدا- بگذار. هر چند اين رفتار با خويشاوندان و اطرافيانت بود و عاقبت آن را با همه دشوارى كه دارد، چشم دار، كه پايان آن پسنديده است- و سرانجامش فرخنده-.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 249

و اگر رعيت بر تو گمان ستم برد، عذر خود را آشكارا با آنان در ميان گذار، و با اين كار از بدگمانى شان درآر، كه بدين رفتار نفس خود را به فرمان آورده باشى و با رعيت مدارا كرده و حاجت خويش را برآورده و رعيت را به راه راست واداشته.

و از صلحى كه دشمن تو را بدان خوانَد، و رضاى خدا در آن بود، روى متاب كه آشتى، سربازان تو را آسايش رساند. و از اندوه هايت برهاند و شهرهايت ايمن ماند، ليكن زنهار! زنهار! از دشمن خود پس از آشتى بپرهيز كه بسا دشمن به نزديكى گرايد تا غفلتى يابد- و كمين خود بگشايد- پس دورانديش شو! و به راه خوش گمانى مرو، و اگر با دشمنت پيمانى نهادى و در ذمۀ خود او را امان دادى به عهد خويش وفا كن و آنچه را بر ذمه دارى ادا. و خود را چون سپرى برابر پيمانت برپا، چه مردم بر هيچ چيز از واجبهاى خدا چون بزرگ شمردن وفاى به عهد سخت همداستان نباشند با همه هواهاى گونه گون كه دارند، و رأيهاى مخالف يكديگر كه در ميان آرند. و مشركان نيز جدا از مسلمانان وفاى به عهده را ميان خود لازم مى شمردند چه زيان پايانِ ناگوار پيمان شكنى

را بردند. پس در آنچه به عهده گرفته اى خيانت مكن و پيمانى را كه بسته اى مشكن و دشمنت را كه- در پيمان توست- مفريب كه جز نادان بدبخت بر خدا دليرى نكند. و خدا پيمان و زينهار خود را امانى قرار داده، و از در رحمت به بندگان رعايت آن را بر عهده همگان نهاده، و چون حريمى استوارش ساخته تا در استوارى آن بيارمند و رخت به پناه آن كشند. پس در پيمان نه خيانتى توان كرد، و نه فريبى داد، و نه مكرى پيش آورد؛ و پيمانى مبند كه آن را تأويلى توان كرد- يا رخنه اى در آن پديد آورد-. و چون پيمانت استوار شد و عهدت برقرار- راه خيانت مپوى- و براى به هم زدنش خلاف معنى لفظ را مجوى، و مبادا سختى پيمانى كه بر عهده ات فتاده و عهد خدا آن را بر گردنت نهاده، سر بردارد و تو را- به ناحق- بر به هم زدن آن پيمان وادارد، كه شكيبايى كردنت در كار دشوارى كه گشايش آن را اميدوارى، و پايان نيكويى اش را در انتظار، بهتر از مكرى است كه از كيفر آن ترسانى، و اين كه خدا تو را چنان بازخواست

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 250

كند كه درخواست بخشش او را در دنيا و آخرتت نتوانى.

و بپرهيز از خونها، و ريختن آن به ناروا، كه چيزى چون ريختن خون به ناحق- آدمى- را به كيفر نرساند، و گناه را بزرگ نگرداند، و نعمت را نَبرد، و رشته عمر را نَبُرد، و خداوند سبحان روز رستاخيز نخستين داورى كه ميان بندگان كند در خونهايى باشد كه از

يكديگر ريخته اند. پس حكومت خود را با ريختن خونى به حرام نيرومند مكن كه خون به حرام ريختن قدرت را به ناتوانى و سستى كشاند بلكه دولت را از صاحب آن به ديگرى بگرداند.

و به كشتن به ناحق تو را نزد من و خدا عذرى به كار نيايد چه در آن قصاص بايد، و اگر دچار خطا گشتى و تازيانه يا شمشير يا دستت از فرمان برون شد و- به ناخواه كسى را كشتى- چه در مشت زدن و بالاتر، بيم كشتن است. مبادا نخوت دولت تو را وادارد كه خود را برتر دانى و خونبهاى كشته را به خاندانش نرسانى.

و بپرهيز از خود پسنديدن، و به خودپسندى مطمئن بودن، و ستايش را دوست داشتن كه اينها همه از بهترين فرصتهاى شيطان است تا بتازد، و كرده نيكوكاران را نابود سازد.

و بپرهيز كه با نيكى خود بر رعيت منت گذارى يا آنچه را كرده اى بزرگ شمارى يا آنان را وعده اى دهى و در وعده خلاف آرى كه منت نهادن ارج نيكى را بِبَرد و كار را بزرگ شمردن نور حق را خاموش گرداند، و خلاف وعده خشم خدا و مردم را برانگيزاند. و خداى متعال فرموده است: «بزرگ دشمنى است نزد خدا كه بگوييد و نكنيد.» «1»

و بپرهيز از شتاب در كارهايى كه هنگام انجام آن نرسيده، يا سستى در آن چون انجامش ممكن گرديده، يا ستيزيدن در كارهايى كه راه راست در آن ناپديدار است؛ يا سستى ورزيدن آنگاه كه آشكار است. پس هر چيز را در جاى آن بدار و هر كارى را به هنگام آن بگزار.

______________________________

(1)- صف: 3.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص:

251

و بپرهيز از آنكه چيزى را به خود مخصوص دارى كه- بهره- همۀ مردم در آن يكسان است، و از غفلت در آنچه بدان توجه بايد، و در ديده ها نمايان است. چه آن را كه به ناروا ستده باشى از چنگ تو درآرند، و به زودى پرده كارها از پيشِ ديده ات بردارند، و داد از تو بستانند و به ستمديده رسانند. به هنگام خشم خويشتن دار باش و تندى و سركشى ميار و دستِ قهر پيش مدار و تيزى زبان بگذار، و از اين جمله خوددارى كن، با سخن ناسنجيده بر زبان نياوردن، و در قهر تأخير كردن، تا خشمت آرام شود و عنان اختيار به دستت آيد، و چنين قدرتى بر خود نيابى جز كه فراوان به ياد آرى كه در راه بازگشت به سوى كردگارى.

و بر تو واجب است به خاطر داشتن آنچه بر- واليان- پيش از تو رفته است، از حكومت عدلى كه كرده اند، و سنت نيكويى كه نهاده اند، يا اثرى كه از پيامبر ما (ص) بجاست يا واجبى كه در كتاب خداست. پس اقتدا كنى بدانچه ديدى ما بدان رفتار كرديم، و بكوشى در پيروى آنچه در اين عهدنامه بر عهده تو نهاديم. و من در آن حجت خود را بر تو استوار داشتم، تا چون نفس تو خواهد در پى هواى خود رود، تو را بهانه اى نبود.

و من از خدا مى خواهم با رحمتى فراگير كه او راست، و قدرت بزرگ او بر انجام هر گونه درخواست، كه من و تو را توفيق دهد در آنچه خشنودى او در آن بود. از داشتن عذرى آشكار در پيشگاه او و آفريدگانش، و

گذاردن نام نيكو ميان بندگانش و آثار نيك در شهرها و تمامى نعمت و فراوانى كرامت. و اين كه كار من و تو را به سعادت به پايان رساند، و شهادت نصيبمان گرداند. كه ما آن را خواهانيم و درود بر فرستادۀ خدا و خاندان پاك و پاكيزه اش و سلام فراوان. وَ السَّلام.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 252

پيوست ها:

اشاره

* مردم سالارى دينى

* گفته ها و نكته ها

* توضيح مصطلحات

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 254

مردم سالارى دينى از ديدگاه آيت اللّه العظمى منتظرى

اشاره

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 257

[مقدمه]

طرح نظريات گوناگون در حوزۀ انديشۀ سياسى از ديرباز مورد توجه انديشمندان و متفكران شيعى بوده است؛ هرچند تا پيش از انقلاب اسلامى، فقهاى شيعه- به دليل آن كه عملًا از صحنۀ حاكميت كنار گذاشته شده بودند- كمتر به اين موضوع مى پرداختند و به آن نگاهى كمرنگ داشتند. به همين دليل مى توان گفت علماى اهل سنت در حوزۀ انديشۀ سياسى پيشرفت چشمگيرى داشته و نظريه پردازان آن ها تحقيقات و كاوش هاى بيشترى را ارائه داده اند.

اما پس از پيروزى انقلاب اسلامى و استقرار نظام «جمهورى اسلامى» در ايران، بحث در اين زمينه وسعت گسترده ترى يافت و مورد توجه فقها و انديشمندان شيعى قرار گرفت.

گرچه رويكرد تلفيق ميان دو واژۀ «حكومت دينى» و «حكومت مردم سالار» در سال هاى اخير مورد توجه قرار گرفته، اما به واقع از همان ابتداى استقرار نظام جمهورى اسلامى اين مقوله مورد توجه محافل علمى بوده است. در اين ميان عده اى اصرار بر عدم سازگارى دو واژۀ «جمهوريت» و «اسلاميت» داشته اند و در مقابل گروهى آن دو را قابل سازش دانسته و در اين راستا استدلال مى كنند.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 258

از جمله انديشمندانى كه اعتقاد به تلفيق ميان اين دو واژۀ دارد و از مردم سالارى دينى دفاع مى كند، آيت اللّه العظمى منتظرى است؛ او در حوزۀ انديشۀ سياسى شيعه، بيش از همۀ متفكران ديگر به تحقيق و تتبع پرداخته و علاوه بر نگارش دو هزار و دويست صفحه و چهار سال تدريس در اين زمينه، به مناسبت هاى گوناگون به نظريه پردازى در اين مقوله پرداخته است.

انديشۀ سياسى آيت اللّه منتظرى همچون بسيارى از انديشمندان، از تحول

و تطور برخوردار بوده است؛ و لذا به نظر مى رسد ارزيابى و تحليل علمى و در نهايت جمع بندى آن، گامى باشد كه تاكنون برداشته نشده است. ويژگى ممتاز نظريۀ آيت اللّه منتظرى كه در حوزۀ انديشۀ سياسى آن را از ساير نظريات ممتاز مى گرداند، رويكرد جديد ايشان در حاكميت دينى و ارائۀ نظريۀ انتخاب در زمان غيبت است. اين ويژگى مى تواند بيش از ساير ويژگى ها در ترسيم نظام مردم سالار دينى نقش آفرينى نمايد.

پيش از آغاز تحقيق، لازم مى دانم چند نكته را يادآورى نمايم:

1- «انديشۀ سياسى» مى تواند پشتوانۀ «رفتارهاى سياسى» باشد؛ و انديشه هاى سياسىِ نظام يافته، هدايتگر و تأثيرگذار بر رفتارهاى سياسى هستند. بر اين اساس قبل از بررسى رفتار سياسىِ هر انديشمندى، لازم است انديشۀ سياسى وى مورد پژوهش قرار گيرد.

2- بدون ترديد، پرداختن به انديشۀ سياسى آيت اللّه منتظرى، مجالى بس وسيع تر از تحقيق حاضر را مى طلبد؛ لذا در اين نوشتار سعى شده است به رئوس و امهات ديدگاه هاى ايشان كه با مردم سالارى دينى ارتباط وثيق دارد، پرداخته و تفصيل مباحث به كتاب ها و آثار معظّم له ارجاع داده شود.

3- سعى نگارنده در اين مقاله آن است كه ضمن پرداختن و تحليل مفهومى نظريۀ سياسى ايشان، و حتّى الإمكان مقايسۀ آن با نظريات ديگر، به تعريف عملى و ارتباط منطقى آن با «مردم سالارى دينى» بپردازد.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 259

آميختگى دين و سياست

از ديرباز ميان عالمان دينى در زمينۀ رابطۀ «دين» با «سياست» و «حكومت» اختلافى عميق وجود داشته است. گروهى اساساً جوهرۀ دين را غير سياسى دانسته و معتقدند مفاهيم و تعاليم دين مربوط به آخرت و سرنوشت انسانِ پس از مرگ است، در

حالى كه علم سياست در ارتباط با چگونه زيستن در اين دنيا مى باشد؛ يا دين و اصول مربوط به آن را اصولى مقدس، پايدار و غير قابل نقد و دگرگونى، و در مقابل سياست را آميخته با مسائل بشرى و متغيّر و احياناً ضد اخلاقى معرفى مى كنند و اساساً اهداف دين و سياست را با يكديگر ناسازگار مى دانند. «1»

گروهى ديگر در عين اعتقاد به آميختگى دين و سياست، حوزۀ دين و حكومت را از يكديگر متمايز، و حكومت را امرى غير دينى و تعاليم دينى را وراى مسائل حكومتى- كه به اعتقاد آنان امرى كاملًا بشرى است- قلمداد مى نمايند. «2»

و دستۀ ديگرى از انديشمندان شيعى، دين را متمايز از سياست و حكومت نمى دانند ولى جواز تصدى حكومت در زمان غيبت امام معصوم (ع) را مورد اشكال قرار مى دهند و آن را منحصر به زمان حضور معصوم (ع) مى دانند. «3» اين دسته دلايل مختلفى براى ديدگاه خود ارائه كرده اند كه تفصيل آن در اين مقال نمى گنجد. «4»

نكتۀ در خور توجه اين كه مى بايست ميان سه ديدگاه ارائه شدۀ فوق تفاوت گذارد؛

______________________________

(1)- براى آشنايى بيشتر با دلايل اين گروه و نيز نقد آن ها، ر. ك: عباسعلى عميد زنجانى، مبانى انديشۀ سياسى اسلام، ص 54- 49.

(2)- براى نمونه، ر. ك: مهدى بازرگان، آخرت و خدا تنها برنامۀ بعثت انبياء.

(3)- براى نمونه، ر. ك: محمد بن الحسن الطوسى، النهاية، ص 185.

(4)- براى آشنايى بيشتر با ديدگاه اين دسته و نيز نقد آن ها، ر. ك: كاظم قاضى زاده، انديشه هاى فقهى سياسى امام خمينى، ص 107- 101.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 260

چه آن كه قائلان به ديدگاه نخست، اساساً گوهر دين را

غير سياسى مى دانند و دخالت در سياست را براى هيچ يك از دين ورزان- حتى معصومان (ع)- نمى پذيرند. و دستۀ دوم حوزۀ سياست و حكومت را از هم تفكيك كرده و ضمن سياسى دانستن دين، شأن دين را پرداختن به امور معنوى و احياناً سياسى كه مرتبط با ارتقاى معنوى انسان است، مى دانند؛ ولى حكومت را امرى كاملًا بشرى دانسته كه دين در آن حوزه به هيچ روى وارد نمى شود و در آن مداخله نمى كند. و گروه اخير حكومت را از دين متمايز نساخته و فقط آن را حق معصومان (ع) دانسته اند، كه ديگران مجاز به ورود در اين حوزه نيستند.

آيت اللّه منتظرى هر سه ديدگاه فوق را به نقد مى كشاند و گوهر دين را مخالف با آن ها مى داند، كه براى اختصار از پرداختن به آن صرف نظر مى كنيم و علاقه مندان را به كتاب «دراسات فى ولاية الفقيه» «1» و نيز نقطه نظرات ايشان در كتاب «ديدگاه ها» «2» ارجاع مى دهيم. آنچه در اين مجال مى توان گفت اين كه هر سه ديدگاه مورد اشاره، ظاهراً از بحث مردم سالارى يا يكه سالارى دينى موضوعاً خارجند. زيرا ديدگاهى كه اساساً حوزۀ دين را از سياست يا حكومت تفكيك مى سازد يا حكومت دينى در زمان غيبت را نفى مى كند، در حقيقت نسبت دين با حكومت را «بشرط لا» دانسته است و به مردم سالارى يا نفى آن در دين نمى انديشد. به ديگر سخن، مبحث فوق فرع بر پذيرش آميختگى دين اسلام با سياست و حكومت و متأخر از آن است؛ لذا نظريۀ مردم سالارى يا يكه سالارى در دين را مى بايست در انديشۀ كسانى جستجو كرد كه اسلام را سياسى دانسته و ميان دين و حكومت

تفكيك قايل نمى شوند.

براى دستيابى به هدف فوق، ابتدا لازم است ويژگى هاى حكومت مردم سالار مورد

______________________________

(1)- حسين على منتظرى، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 1، ص 12- 3 و ص 83 به بعد.

(2)- همو، ديدگاه ها، ص 499، «پاسخ به پرسش هاى جمعى از مقلدين»، 25/ 6/ 1380؛ همو، خاطرات، ج 2، ص 904، پيوست شمارۀ 60، «پاسخ به نامۀ انجمن اسلامى مهندسين و مرحوم مهندس مهدى بازرگان در ارتباط با مسألۀ هدف از بعثت انبياء (ع)»، 26/ 8/ 1372.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 261

توجه قرار گيرد و سپس با كاوش در انديشۀ انديشمندانِ اسلام سياسى، دورى يا نزديكى ديدگاه آنان با چنين ويژگى هايى بررسى گردد.

يك حكومت مردم سالار داراى خصوصيّات زير است:

ويژگى هاى يك حكومت مردم سالار

1- قدرت به وسيلۀ مردم مشروعيت مى يابد؛

2- ارادۀ عمومى در آراى اكثريت جامعه ظاهر مى گردد؛

3- همۀ افراد جامعه- اقليت باشند يا اكثريت- از حقوق مساوى برخوردار، و در برابر قانون برابرند؛

4- آزادى هاى فردى، اجتماعى و سياسى توسط حاكمان تضمين شده است؛

5- مسئولان جامعه با انتخابات آزاد- به صورت يك مرحله اى يا دو مرحله اى- از سوى مردم انتخاب مى شوند؛

6- نوع نظام حاكم و ساختار سياسى آن، زاييدۀ خواست عمومى است؛

7- نظارت عمومى- مستقيم و غير مستقيم- بر حاكميت تضمين شده است؛

8- همۀ مناصب حكومتى موقت و مدت دار مى باشند و هيچ منصب مادام العمرى تصور نمى شود؛

9- احزاب سياسىِ آزاد وجود دارند و در تبادل قدرت نقش تعيين كننده ايفا مى كنند، و مطبوعات و رسانه ها زبان گوياى مردم به شمار مى آيند؛

10- همۀ حكمرانان جامعه در برابر ملت و نمايندگان ايشان پاسخگو هستند و تناسب ميان قدرت و مسئوليت وجود دارد.

با دقت در انديشۀ سياسى آيت اللّه منتظرى

به خوبى مى توان دريافت كه از نگاه وى ساختار حكومتى اسلام بيشترين قرابت را با ويژگى هاى فوق دارا است؛ و بر اين اساس مى توان او را از پيشگامان مردم سالارى دينى دانست.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 262

ويژگى هاى حكومت دينى از نگاه آيت اللّه منتظرى

ويژگى هاى حكومت دينى در تفكر ايشان كه در مباحث آينده به آن ها خواهيم پرداخت به قرار زير است:

1- او با ارائه و تبيين نظريۀ انتخاب در حاكميت دينى- در عصر غيبت- به طور مشروح به استدلال پيرامون آن مى پردازد و با رد دلايل عقلى و نقلى كه نصبيون به آن استناد كرده اند، اساساً امكان عقلى تمسك به نظريۀ نصب در صحنۀ حاكميت را مخدوش و غير قابل قبول مى داند. «1» بر اين اساس از ديدگاه وى رضايت مردم در مشروعيت حاكميت دينى تأثير مستقيم دارد؛ به گونه اى كه اين رضايت شرط لازم، و همراه با شرايطى كه شارع براى حاكم در نظر گرفته است شرط كافى براى مشروعيت حاكميت دينى به شمار مى آيند. لذا در انديشۀ آيت اللّه منتظرى، حاكم اسلامى- هرچند واجد همۀ شرايط باشد- بدون رضايت مردم حق حكمرانى ندارد و از مشروعيت برخوردار نيست. «2»

2- از نگاه ايشان، شكل و ساختار حكومت و نحوۀ انتخاب، خصوصيات و شرايط انتخاب كنندگان و چگونگى اجراى آن- از سوى شارع- به عقلا واگذار شده است.

اينگونه امور در شرايط مختلف زمانى تفاوت مى كند؛ اين كه تكيه بر كميت عددى باشد يا بر كيفيت انتخاب كنندگان، انتخاب حاكم به طور مستقيم باشد يا دو مرحله اى و ...، همگى از امور عقلايىِ غير منصوص هستند. «3»

______________________________

(1)- همو، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 1، ص 529- 409؛ و نيز ر. ك: محمد حسن

موحدى ساوجى، «ولايت فقيه، نصب يا انتخاب»، مجموعه آثار امام خمينى و حكومت اسلامى، ج 4، ص 475- 433.

(2)- حسين على منتظرى، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 1، ص 529- 493.

(3)- همان، ج 1، ص 548؛ محسن كديور، نظريه هاى دولت در فقه شيعه، ص 152.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 263

3- «انتخاب به عنوان عقد لازم مى تواند شرايط ضمن عقد نيز داشته باشد. حاكم و مردم مى توانند حكومت را مقيّد به رعايت قيودى از قبيل قانون اساسى كنند. كليۀ انتخاباتى كه پس از تدوين قانون اساسى و بر اساس آن انجام مى گيرد، مطلقاً مقيّد به قانون اساسى است؛ حتى اگر چنين شرطى ذكر نشود. يعنى ملت به وسيلۀ خبرگان (يا به طور مستقيم) رهبرى را انتخاب مى نمايند كه عملًا ملتزم به قانون اساسى باشد و از آن تخلف نكند. شرط ضمن عقد (قانون اساسى) مى تواند مبتنى بر قيد زمانى باشد؛ به اين معنا كه مردم براى مدت محدودى (مثلًا ده سال) فقيه را به عنوان حاكم اسلامى انتخاب كنند. اگر انتخاب موقت باشد، ولايت با انقضاى وقت زمامدارى منتفى مى شود.» «1»

4- به اعتقاد آيت اللّه منتظرى، حقوق اجتماعى و سياسى افراد جامعه تابع درجات ايمان آنان نيست؛ بلكه همگان در حق انتخاب كردن و انتخاب شدن و ساير حقوق اجتماعى مساوى مى باشند. «2»

5- او اختيار و آزادى عمل در انسان را امرى طبيعى و از مهم ترين نعمت هاى الهى مى داند، «3» و بر آزادى هاى اجتماعى و سياسى توسط حاكمان تأكيد مى كند. «4»

6- بر اساس انديشۀ سياسىِ ارائه شده از سوى ايشان، همگان حق نظارت، انتقاد و يا اعتراض به عملكرد حاكم اسلامى و ساير مسئولان

جامعه را دارا هستند؛ بلكه وظيفۀ

______________________________

(1)- محسن كديور، نظريه هاى دولت در فقه شيعه، ص 154 (تقرير نظريۀ آيت اللّه منتظرى)؛ و نيز، ر. ك: حسين على منتظرى، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 1، ص 576؛ همو، ديدگاه ها، ص 40- 37، 56، 57، 166، 182، 274، 275، 582 و 583.

(2)- حسين على منتظرى، ديدگاه ها، ص 109، «پاسخ به سؤال جمعى از طلاب حوزۀ علميۀ قم پيرامون نظارت استصوابى»، 17/ 3/ 1378؛ و نيز، ر. ك: همان، ص 144 و 145، «پاسخ به پرسش هايى پيرامون خشونت يا تسامح و تساهل»، 12/ 5/ 1378.

(3)- همان، ص 576، «پاسخ به سؤالاتى در مورد برخى مسائل روز»، 31/ 2/ 1381.

(4)- براى نمونه، ر. ك: ديدگاه ها، ص 498- 453، «پاسخ به سؤالات حجة الإسلام دكتر محسن كديور»، 23/ 4/ 1380.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 264

آنان است كه اين مهم را بر اساس «امر به معروف و نهى از منكر» و «نصيحت به ائمّۀ مسلمين» و از راه ايجاد تشكلات و احزاب به انجام رسانند. «1»

7- حاكم اسلامى و همۀ متصديان جامعۀ اسلامى- به ميزان اختياراتى كه دارا مى باشند- در برابر مردم پاسخگو هستند؛ ولىّ فقيه در برابر خبرگان منتخب مردم نيز مسئول است. خبرگانِ منتخب، حق سؤال، استيضاح، عزل و نصب وى را با شرايط خاص- كه در قانون اساسى به عنوان شرط ضمن عقد پيش بينى شده است- خواهند داشت؛ علاوه بر اين كه وظيفۀ نظارت بر عملكرد وى را نيز بر عهده دارند. «2»

8- مطبوعات مستقل و آزاد، ركن چهارم حكومت مردمى و زبان ملت به شمار مى آيند و بايد در بيان افكار عمومى آزاد باشند تا

همگان بتوانند نظرات و خواسته هاى خود را منعكس نمايند. «3» علاوه بر اين، ساير رسانه هاى جمعى- نظير صدا و سيما، اينترنت و ماهواره- نيز بايد از انحصار خارج شده و در مسير هدايت و پيشرفت فرهنگى و سياسى جامعه به كار گرفته شوند. «4»

______________________________

(1)- همان، ص 56، 57، 61، 143، 144، 245، 246، 308، 517، 597 و 598.

(2)- همان، ص 56، 57، 61، 143، 144، 245، 246، 308، 517، 597 و 598.

(3)- همان، ص 75، «پيام به مناسبت قتل هاى فجيع سال 77»، 19/ 10/ 1377.

(4)- همان، ص 304 و 305، «پاسخ به سؤالات فرهنگى و هنرى جامعۀ هنرى و سينمايى ايران»، 2/ 7/ 1379؛ همان، ص 561 و 562، «پاسخ به سؤالى در رابطه با استفاده از اينترنت»، 10/ 1/ 1381.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 265

مبناى مشروعيت از ديدگاه آيت اللّه منتظرى

پس از پذيرش نظريۀ آميختگى دين با سياست و حكومت، و پس از تأكيد بر ضرورت حكومت در همۀ زمان ها از جمله زمان غيبت، مهم ترين مسأله اى كه مى بايست به آن پرداخته شود «مبناى مشروعيت» در حاكميت است. موضوع مشروعيت حاكميت از ديرباز مورد توجه انديشوران علوم سياسى قرار گرفته و نظريات مختلفى پيرامون آن ارائه شده است. گروهى منشأ مشروعيت را طبيعى و فطرى مى دانند. «1» بعضى نظريۀ غلبه و سلطه را مطرح مى كنند، «2» عده اى آن را ناشى از قرارداد اجتماعى دانسته اند، «3» و دسته اى نظريۀ مشروعيت الهى را پذيرفته اند. «4» البته از نظريۀ مشروعيت الهى تفاسير مختلفى ارائه شده است، به گونه اى كه برخى از اين تفاسير توجيه گر حكومت هاى ديكتاتورى قرار مى گرفتند و حاكمان يا شاهان را نمايندگان و منصوبان از طرف خدا معرفى مى كردند،

«5» و برخى ديگر گرچه منشأ مشروعيت را خداوند مى دانند اما مقبوليت عمومى را نيز شرط تحقق حكومت دانسته اند، و لذا حكومت الهى را در مقابل حكومت هاى استبدادى يا ديكتاتورى معرفى مى نمايند. «6»

آيت اللّه منتظرى نيز مانند بسيارى از انديشمندان اسلامى ديگر، مبناى مشروعيت

______________________________

(1)- ارسطو، سياست، ص 10.

(2)- ابو يعلى محمد بن الحسين الفراء الحنبلى، الاحكام السلطانية، ص 20، به نقل از امام حنبل.

(3)- ژان ژاك روسو، قرارداد اجتماعى، ترجمۀ غلامحسين زيرك زاده، ص 41.

(4)- براى آشنايى بيشتر با نظريات مختلف در اين زمينه، ر. ك: كاظم قاضى زاده، انديشه هاى فقهى سياسى امام خمينى، ص 115- 108.

(5)- خواجه نظام الملك طوسى، سير الملوك، ص 13.

(6)- مى توان اين نظريۀ را به امام خمينى منتسب نمود؛ براى تفصيل بيشتر، ر. ك: كاظم قاضى زاده، انديشه هاى فقهى سياسى امام خمينى، ص 121- 115.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 266

حكومت اسلامى را الهى مى دانند؛ اما نقطۀ فارق انديشۀ ايشان نسبت به سايرين در اين است كه ايشان با ارائۀ نظريۀ انتخاب در زمان غيبت، بيعت و رضايت عمومى را در مشروعيت حاكميت اسلامى شرط مى دانند. به عبارت ديگر، مشهور قائلان به نظريۀ مشروعيت الهى كه فقيهان را در زمان غيبت داراى ولايت مى دانند، معتقدند كه فقهاى واجد شرايط در زمان غيبت به طور عام از سوى امام (ع) به ولايت بر مسلمانان منصوب شده اند و بر اين اساس مشروعيت حاكميت آنان از سوى شارع مقدس است و انتخاب مردم در اين زمينۀ هيچ گونه نقشى ندارد و تنها در تحقق آن مؤثر است. اما مطابق نظريۀ آيت اللّه منتظرى فقهاى واجد شرايط پيش از بيعت شرعى و انتخاب مردم

تنها «صلاحيت» ولايت را دارند و چنانچه بدون بيعت مردمى قدرت را قبضه نمايند و عملًا داراى حاكميت شوند، ولايت و حاكميت آنان مشروعيت نخواهد داشت؛ مگر اينكه حاكميت ضرورت داشته باشد و مردم نسبت به امر حاكميت بى تفاوت شده باشند و اقدام نمى كنند، در اين صورت اقدام در آن از باب حسبه واجب است؛ و در اين فرض فقيه قدر متيقن است، هرچند اگر او اقدام نكرد نوبت به عدول مؤمنين و در رتبۀ بعد به فسّاق مؤمنين مى رسد؛ و اينكه امر حاكميت با فرض مصلحت و ضرورت آن مهمل گذاشته شود بر خلاف حكم عقل و رضايت شرع است؛ ولى اگر نتوانند اطاعت ملت را به دست آورند تكليف ساقط مى شود زيرا اطاعت ملت مقوّم حاكميت است.

ايشان براى اثبات نظريۀ خود، ابتدا احتمالات متصور براى تحقق ولايت فقها بنابر نظريۀ نصب عام را- در مقام ثبوت- برمى شمرند و تمامى آن ها را به نقد مى كشند و چنين نتيجه گيرى مى كنند كه نظريۀ نصب فقها در عصر غيبت، به اين معنا كه ائمّه (ع) آنان را به ولايت بالفعل منصوب فرموده باشند، معناى معقولى ندارد و تمامى احتمالاتى كه براى آن شمرده شده، اساساً در مرحلۀ ثبوت و امكان قابل خدشه است. «1»

______________________________

(1)- ر. ك: حسين على منتظرى، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 1، ص 418- 409؛ همو، مبانى فقهى حكومت اسلامى، ترجمۀ محمود صلواتى، ج 2، ص 208- 195.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 267

سپس ايشان به تفصيل به دلايل نقلى و عقلى طرفداران نظريۀ نصب و نقد آن ها مى پردازند؛ «1» و در نهايت دلايل نظريۀ انتخاب و مشروعيت بيعت در زمان غيبت را

برمى شمارند. «2»

پيامبر اكرم (ص) با اينكه خداوند در حق آن حضرت فرموده است: «النبىّ اولى بالمؤمنين من انفسهم» ولى مادامى كه سران قبائل مدينه با آن حضرت بيعت نكردند متصدى حاكميت در مدينه نشدند و پس از فتح مكه و پيدايش قدرت نيز آن حضرت با مردم مكه حتى زنها بيعت كردند، و امير المؤمنين (ع) نيز با اينكه پيامبر (ص) آن حضرت را در موارد مختلف به عنوان خليفه و جانشين خود تعيين كرده بودند پس از كشته شدن عثمان به وسيلۀ بيعت با مردم متصدى امر حاكميت شدند، و امام مجتبى (ع) نيز در نامۀ خود به معاويه نوشتند: «پس از درگذشت على (ع) مسلمانان امر حكومت را به من واگذار كردند».

شكل حكومت دينى
اشاره

تاكنون به بررسى ويژگى هاى حكومت اسلامى و مقايسۀ آن با ساير گونه هاى حكومتى پرداختيم. اكنون مى خواهيم بدانيم كه حكومت اسلامى با آن شرايط و ويژگى هايى كه براى آن برشمرديم، در چه شكل و ساختارى قابل پياده شدن است؛ و اساساً آيا اسلام شكل خاصى از حكومت را پيشنهاد كرده است يا به بيان اصول كلى بسنده كرده و شكل و ساختار آن را- متناسب با نيازهاى هر عصر و هر جامعه- به عقلا واگذار نموده است؟

به طور مسلّم ساختار حكومت بر اساس نظريۀ نصب با ساختار آن بنابر نظريۀ نخب، تفاوت هاى اساسى دارد؛ و به طور كلى بنابر نظريۀ نصب، شكل حكومت اسلامى الزاماً متمركز، بسيط و غير قابل انعطاف مى باشد؛ در حالى كه بر اساس نظريۀ

______________________________

(1)- همو، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 1، ص 492- 425.

(2)- همان، ج 1، ص 529- 493.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 268

نخب، شكل

حكومت قابل انعطاف و متأثر از خواست و تدبير جامعه است.

الف- شكل حكومت بر اساس نظريۀ نصب

ذيلًا به برخى از ويژگى هاى ساختارى حكومت اسلامى، بنابر نظريۀ نصب مى پردازيم: «1»

1- از آنجا كه مطابق اين نظريه، حاكمِ جامعه مشروعيت خود را فقط از شارع مى گيرد، مردم به هيچ وجه در نصب و عزل وى دخالتى ندارند. فقيهان واجد شرايط از سوى شارع نصب شده اند و با از دست دادن صفات رهبرى، خودبه خود عزل مى شوند. آيت اللّه جوادى آملى در اين باره مى گويد:

«رهبرِ مجتهدِ عادل با كفايت، مادام العمر است و محدود به زمان خاص نيست؛ مگر آن كه تخلف سياسى يا قضايى رخ دهد كه از عدالت ساقط شود، و يا فرتوتى و پيرى مانع كارآيى او گردد كه از كفايت بيفتد و يا در اثر سهو و نسيان كارى توان اجتهاد را از دست بدهد. و اينگونه از امور با نمايندگى و نيابت از فرد يا جامعه سازگار نمى باشد.» «2»

حتى خبرگان- كه متشكل از فقهاى عادل هستند- نيز حق عزل و نصب ولىّ فقيه را ندارند؛ بلكه نقش خبرگان، شهادت دادن و معرفى رهبر است؛ در فرضى هم كه ولىّ فقيه شرط فقاهت يا عدالت يا ساير شرايط را فاقد شود، خبرگان كشف مى كنند كه وى توسط خداوند يا خودبه خود عزل شده است. «3»

______________________________

(1)- براى آشنايى بيشتر با ويژگى ها و پيامدهاى نظريۀ نصب، ر. ك: محسن كديور، نظريه هاى دولت در فقه شيعه، ص 111- 80.

(2)- عبد الله جوادى آملى، پيرامون وحى و رهبرى، ص 168.

(3)- احمد آذرى قمى، پرسش و پاسخ هاى مذهبى سياسى و اجتماعى، ص 203؛ محمد تقى مصباح يزدى، پرسش ها و پاسخ ها، ج 1، ص 25؛ ج 2، ص

51.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 269

2- بنابر نظريۀ نصب، چنانچه در يك عصر فقيهان عادل متعدد باشند، همگى به ولايت منصوبند؛ و ولايت همۀ آنان فعليه است، نه بالقوه يا شأنيه؛ از حيث نصب، هيچ يك از آنان بر ديگرى ولايت ندارند. امام خمينى رحمه الله در تبيين نظريۀ نصب، در كتاب «البيع» چنين مى نويسند:

«از ادلّۀ ولايت، ولايت فقيهان بر يكديگر استفاده نمى شود؛ بلكه معقول نيست فقيهى بر فقيه ديگر ولىّ و ديگرى مولّىٰ عليه باشد.» «1»

البته در اين فرض، چنانچه فقيه عادلى اعمال ولايت نمود، فقهاى عادل ديگر در آن حيطه نبايد اعمال ولايت نمايند. «2»

گروه ديگرى از پيروان نظريۀ نصب، براى جلوگيرى از فساد و هرج و مرج در صورت تعدد ولىّ امر، به اين نظريه روى آورده اند كه از بين فقيهان عادل، يكى از آنان معيّن مى شود تا وى ولىّ امر جامعۀ اسلامى محسوب شود؛ و ديگر فقيهان، على رغم اين كه همگى واجد ولايت فعليه هستند، مجاز نيستند در آن حيطه اعمال ولايت نمايند، بلكه بايد وى را در تصدى امور امت يارى نمايند. «3»

البته در اين راه حل اين ابهام وجود دارد كه چگونه همۀ فقها داراى ولايت فعليه هستند و در عين حال حق اعمال ولايت ندارند، بلكه بايد تحت ولايتِ فقيه ديگرى قرار گيرند؟! و نيز مشخص نشده است كه نحوۀ تعيين يك فقيه از ميان فقهاى ديگر به چه صورت است، به گونه اى كه به مبناى نصب آنان خللى وارد نگردد.

3 در ساختار حكومتى مبتنى بر نظريۀ نصب، در تعيين ولىّ فقيه از ميان فقهاى عادل، نمى توان به انتخاب مردم تمسك كرد. زيرا مطابق اين مبنا در اين

خصوص مردم چنين حقى را دارا نيستند؛ علاوه بر اين كه «مولّى عليهم» در تعيين «ولىّ» نمى توانند

______________________________

(1)- امام خمينى، البيع، ج 2، ص 517.

(2)- همان، ج 2، ص 520- 514.

(3)- ناصر مكارم شيرازى، أنوار الفقاهة، ج 1، ص 598- 595؛ عبد الله جوادى آملى، پيرامون وحى و رهبرى، ص 190- 180.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 270

نقشى داشته باشند. اما در صورتى كه عدم رجوع به رأى مردم و نفى انتخاب دستاويز دشمنان اسلام و موجب وهن نظام اسلامى باشد، يا براى جلب اعتماد مردم به نظام، بنابه عنوان ثانوى و از باب اضطرار مى توان به نحوى به رأى مردم رجوع كرد. «1»

4 مردم مى توانند در حوزه هاى پايين تر از تعيين ولىّ فقيه، متصديان امور را انتخاب كنند؛ مشروط بر آن كه ولىّ فقيه اين امر را به مصلحت نظام بداند. و در هر صورت، مشروعيت فرد منتخبِ مردم در هر سطح، متوقف بر امضا و تنفيذ ولىّ فقيه است. «2»

5 ولىّ فقيه منشأ مشروعيت نظام است و همۀ نهادهاى حكومت، از جمله قواى سه گانه و قوانين كشور با تنفيذ وى مشروعيت مى يابند. «3»

6 ولىّ فقيه در اعمال ولايت، استقلال دارد و لازم نيست در اين زمينه، اجازه و رضايت كسى- از جمله مردم- را كسب نمايد. «4»

7 ولايت فقيه يا فقيهان عادل، عقد نيست تا با شرط ضمن عقد مقيّد به شرايطى- مانند التزام به قانون اساسى- شود. اين ولايت در سعه و ضيق تنها تابع جعلِ جاعل است، نه مقيّد به خواست و رضايت مردم. تنفيذ و امضاى قانون اساسى نيز تعهدى

______________________________

(1)- ناصر مكارم شيرازى، انوار الفقاهة، ج 1، ص 516:

«نعم قد تقتضى العناوين الثانوية لامر الانتخاب و تدعونا اليه من دون ان يكون ولاية الفقيه منوطة شرعاً به؛ و ذلك لدفع تهمة الاستبداد و السلطة على الناس بغير رضى منهم، مضافاً الى جلب مساعدتهم من طريق مشاركتهم فى هذا الامر و اعتمادهم على الحكومة و دفع وساوس الشياطين و الذين يعاندون نظام الحكومة الاسلامية و غير ذلك من الامور. و لكن اين هذا من وجوب الانتخاب شرعاً فى احكامه الاولية و هذا امر ظاهر، و الحمد للّه.»

(2)- محمد مؤمن قمى، كلمات سديدة فى مسائل جديدة، ص 20.

(3)- همان، ص 11 و 12: «و اما الحكومة الاسلامية فقوامها بانّ فى رأسها وليّا و اماماً صالحاً فوّض اليه ادارة الناس جميعاً، و جعل له اختيارات واسعة، و عنه تنشأ تشكيلات الحكومة و نظامها. فتشكيلات الحكومة و نظامها ناشئة عن ارادته و استصوابه و اختياره، لا انّ حدود اختياره ناش عن تشكيلات و نظام هو ايضاً جزء منه؛ فعنه النظام لا انّه عن النظام.»

(4)- عبد الله جوادى آملى، پيرامون وحى و رهبرى، ص 159 و 160.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 271

براى ولىّ فقيه ايجاد نمى كند؛ او مى تواند- در صورتى كه مصلحت ببيند- آن را يك طرفه لغو كند. «1»

8 اقتضاى ولايت آن است كه مردم در اعمال ولايت توسط فقيه، هيچ گونه حق و اختيارى ندارند؛ بلكه بر آنان واجب است كه از حكم ولىّ مطلع شوند و از آن تبعيت نمايند. مردم به عنوان مولّىٰ عليهم در همۀ شئون كلان سياسى و امور عمومى و مسائل اجتماعىِ مرتبط با حكومت، بويژه در ترسيم خطوط كلى آن، ناتوان از تصدى و فاقد اهليت در تدبير امورِ

يادشده هستند. «2» آيت اللّه جوادى آملى در اين باره تصريح مى كند:

«مردمى كه مبدأ قابلىِ امر حكومت اند نه مبدأ فاعلىِ آن، صاحب اختيار آن امر نخواهند بود تا زمامدار آن باشند و با تبادل نظر همديگر آن را انشاء كنند و بيافرينند.» «3»

9 حاكم در برابر خداوند مسئول است و هم او ناظر و مراقب اعمال وى مى باشد؛ و هيچ نهاد بشرى حق نظارت بر ولىّ فقيه را ندارد. خبرگان تنها جهت مقدمۀ كشف مى توانند كسب اطلاع نمايند. «4»

10 ولايت فقيه، فراگير است و همۀ مردم را شامل مى شود؛ از هر جنس، رنگ، نژاد، مليت، دين و مذهب. اين ولايت محدود به مرزهاى جغرافيايى نيست؛ «5» و همۀ

______________________________

(1)- ر. ك: مشروح مذاكرات شوراى بازنگرى قانون اساسى جمهورى اسلامى ايران، ص 219، 220، 673، 676 و 700؛ عبد الله جوادى آملى، پيرامون وحى و رهبرى، ص 168 و 169؛ محمد جواد اردشير لاريجانى، حكومتْ مباحثى در مشروعيت و كارآمدى، ص 38 و 48.

(2)- محمد آل بحر العلوم، بلغة الفقيه، ج 3، ص 211؛ كاظم حسينى حايرى، الامامة و قيادة المجتمع، ص 213 و 214؛ محمد مؤمن قمى، كلمات سديدة فى مسائل جديدة، ص 16، 17 و 22.

(3)- عبد الله جوادى آملى، پيرامون وحى و رهبرى، ص 177.

(4)- ر. ك: مشروح مذاكرات شوراى بازنگرى قانون اساسى جمهورى اسلامى ايران، ص 641، 1263- 1261 و 1270.

(5)- محمد تقى مصباح يزدى، پرسش ها و پاسخ ها، ج 2، ص 26- 24.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 272

مردم جهان (نه فقط مسلمانان يا شيعيان) موظف به اطاعت از ولىّ هستند. «1»

11 شكل حكومت بنابر نظريۀ نصب، غير قابل انعطاف، متمركز

و مبتنى بر «يكه سالارى» است. و هرچند بتوان از بطن اين نظريه، ولايت شورايى را نيز استخراج كرد؛ ولى قائلان به آن كم، و در هر حال تمركز قدرت در شوراى مراجع است «2» و به ساير نهادها كمتر توجه شده است.

12 ولايتِ فقيهِ عادل بر مردم، مادام العمر است و به زمان معيّنى محدود نمى شود؛ تا زمانى كه وى شرايط لازمه از جمله فقاهت و عدالت را دارا است، ولايت وى استمرار دارد. «3»

13 از آنجا كه ولىّ فقيه ولايتش را از خدا مى گيرد، از قداست ويژه اى در جامعه برخوردار است؛ و هيچ گاه نمى توان او را با ساير دولتمردان و افراد جامعه در يك رديف قرار داد. اساساً قداست وى تضمين كنندۀ بقاى نظام اسلامى دانسته شده است. «4»

______________________________

(1). احمد آذرى قمى، پرسش ها و پاسخ هاى مذهبى سياسى و اجتماعى، ص 205.

(2)- محمد حسينى شيرازى، الصياغة الجديدة، ص 327؛ همو، الفقه، ج 5، ص 13 و 14 و 24؛ ج 92، ص 284؛ ج 100، ص 126.

(3)- عبد الله جوادى آملى، پيرامون وحى و رهبرى، ص 168؛ محمد تقى مصباح يزدى، پرسش ها و پاسخ ها، ج 1، ص 74- 72؛ مشروح مذاكرات شوراى بازنگرى قانون اساسى جمهورى اسلامى ايران، ص 1261- 1209 و 1284.

(4)- محمد تقى مصباح يزدى، پرسش ها و پاسخ ها، ج 1، ص 80 و 81: «اكنون دشمنان اسلام پس از مطالعات روان شناسانه، رمز وحدت امت و پايدارى نظام اسلامى را به خوبى شناخته اند؛ آنها دريافته اند قداستى كه مردم براى رهبرى و ولايت امر قائلند، نظام و انقلاب را بيمه كرده است. از اين رو تمام تلاش و همت خود را براى شكستن اين قداست

به كار گرفته اند، تا چنين وانمود كنند رهبر و مرجع در رديف ديگر دولتمردان و يا حتى افراد عادى است. آنها چنين القا مى كنند همان گونه كه از وزير، وكيل و يا يك شخصيت قضايى مى توان انتقاد كرد، مى توان از ولىّ فقيه انتقاد كرد! البته ما نيز معتقد به جواز انتقاد از ولىّ فقيه هستيم؛ ولى با روش صحيحى كه نشانۀ خيرخواهى و دلسوزى است. به هر حال زمانى كه قداست رهبرى شكسته شد، ديگر كسى امر او را مطاع نمى داند و عمل كردن به دستورهاى او را وظيفۀ شرعى نمى شمرد و كسى كشته شدن در اين راه را شهادت نمى داند. در اين هنگام است كه دشمن به تمام اهدافش رسيده است؛ زيرا در مواقع بحرانى، ديگر كسى وجود ندارد كه با يك فتوا توطئه ها را خنثى كند و كشور را نجات دهد.»

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 273

14- به خاطر جايگاه ويژۀ رهبرى و قداست او، انتقاد از وى به شدت محدود است، و نبايد به گونه اى صورت پذيرد كه اندك خدشه اى به قداست وى وارد آورد.

آيت اللّه مصباح يزدى، رعايت نكات زير را در انتقاد از رهبرى لازم مى داند:

الف- پيش از انتقاد، بايد اصل موضوعْ محرز، و عيب و اشكال قطعى باشد.

ب- به منظور اصلاح و سازندگى انتقاد شود.

ج- انتقاد بر اثر دلسوزى، خيرخواهى و صميميت باشد، نه به سبب برترى طلبى.

د- بدون هيچ توهين و جسارت، مؤدبانه و با رعايت شئون انتقاد شونده بيان شود.

ه- انتقاد از رهبرى بايد به گونه اى بيان شود كه هيچ گونه تأثير سوئى بر قداست و جلالت جايگاه ولىّ فقيه نداشته باشد؛ زيرا وى در مقام نيابت معصوم قرار

دارد و از قداست والايى برخوردار است.

و- انتقاد از رهبر بايد هوشمندانه طراحى شود تا موجب سوء استفادۀ دشمنان نشود. «1»

از آنجا كه برخى از مفاهيم فوق غير قابل اندازه گيرى و ممكن است با تفاسير موسّع همراه باشد، موضوع انتقاد از رهبرى در چنين ساختارى در عمل منتفى، و احزاب يا مطبوعات منتقدْ محدود يا تعطيل مى شوند؛ از همين رو است كه آقاى مصباح، خودْ بهترين شيوۀ انتقاد از رهبرى را «نوشتن نامه به دبيرخانۀ مجلس خبرگان» معرفى مى كند:

«به نظر مى رسد براى رعايت همۀ اصول مزبور، بهترين شيوۀ انتقاد، نامه به دبيرخانۀ مجلس خبرگان و بيان موارد لازم است. انتقاد از ديگر مسئولان نظام (مجلس، قوۀ مجريه، قوۀ قضائيه) در اصل 90 قانون اساسى مطرح شده است ...

ملاحظه مى شود مراجعه به مجلس، راه كارى مناسب براى شكايت- كه نوعى انتقاد از مراكز فوق به شمار مى آيد- تصويب شده است. عمل به اين قانون كه داراى ضمانت اجرايى است، موجب حفظ حرمت نهادهاى مذكور خواهد بود. طبق اصل

______________________________

(1)- همان، ج 1، ص 69 و 70.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 274

يكصد و سيزدهم قانون اساسى، رهبر عالى ترين مقام رسمى كشور محسوب مى شود.

از اين رو رعايت اين نكات دربارۀ او اولويت دارد. شايان ذكر است كه نبايد انتظار داشته باشيم كه به همۀ مباحث و انتقاداتى كه مطرح مى كنيم پاسخ مختصر يا تفصيلى داده شود؛ زيرا به دليل پيچيدگى مسائل سياسى و تصميم گيرى هاى كلان اجتماعى و نيز امكان سوء استفادۀ دشمن از آنچه افشا خواهد شد، هميشه بيان انگيزه هاى مختلف عملكردها و تدابير سياسى براى عموم ميسّر نيست؛ ولى قطعاً به نظرات، انتقادات و پيشنهادهاى مفيد

توجه خواهد شد و موارد لازم به اطلاع ولىّ فقيه خواهد رسيد.» «1»

آنچه گفته شد، بيان ويژگى هاى ساختارى حكومت دينى بر اساس قرائت نصب بود؛ اكنون به اين ويژگى ها بر مبناى نظريۀ نخب مى پردازيم. «2»

ب- شكل حكومت بر اساس نظريۀ انتخاب

1 از آنجا كه نصب عام در زمان غيبت در مقام ثبوت و اثبات منتفى است و نمى توان پذيرفت كه همۀ فقيهان يا يكى از ايشان از جانب شارع به ولايت سياسى بر امت نصب شده باشند، بنابراين حكومت اسلامى در زمان غيبت انتخابى مى باشد و حق تعيين سرنوشت سياسى و انتخاب حاكم از بين واجدين شرايط به مردم واگذار شده است. «3»

به عبارت ديگر، ولايت فقيه به معناى «خبرى» نيست؛ بلكه به معناى «انشايى» است. آيت اللّه صالحى نجف آبادى در بيان فرق جوهرى ميان معناى خبرى و انشايى در ولايت فقيه مى گويد:

______________________________

(1)- همان، ج 1، ص 71.

(2)- براى آشنايى بيشتر با ويژگى هاى نظريۀ نخب، ر. ك: محسن كديور، نظريه هاى دولت در فقه شيعه، ص 158- 141.

(3)- حسين على منتظرى، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 1، ص 405؛ مرتضى مطهرى، پيرامون انقلاب اسلامى، ص 81.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 275

«ولايت فقيه به مفهوم خبرى به معناى اين است كه فقهاى عادل از جانب شارع بر مردم ولايت و حاكميت دارند، چه مردم بخواهند و چه نخواهند؛ و مردم اساساً حق انتخاب رهبر سياسى را ندارند. ولى ولايت فقيه به مفهوم انشايى به معناى اين است كه بايد مردم از بين فقيهان بصير، لايق ترين فرد را انتخاب كنند و ولايت و حاكميت را به وى بدهند. فقيهان عادلى كه انتخاب نشده اند ولايت بالفعل ندارند، اگر چه صلاحيت ولايت داشته

باشند؛ تنها فقيه منتخبِ مردم حق تصرف در كارهاى عمومى را دارد.» «1»

2 در انتخاب حاكم اسلامى، زنان نيز حق رأى دارند و همچون مردان در تعيين سرنوشت سياسى مشاركت مى كنند. «2»

3 شارع، اصل انتخاب فرد واجد شرايط را از سوى مردم امضا كرده است؛ اما شكل حكومت، نحوۀ انتخاب، خصوصيات و شرايط انتخاب كنندگان و چگونگى اجراى آن را به عقلا واگذار كرده است. اينگونه امور در شرايط مختلف زمانى تفاوت مى كند. «3»

4 حكومت معاهده اى دو طرفه ميان حاكم و مردم است كه به امضاى شارع رسيده است. اين قرار داد شرعى به معناى «اذن به غير» يا «وكالت به معناى اخص» (كه در فقه مصطلح است) نيست؛ بلكه به معناى «احداث ولايت و سلطۀ مستقل براى غير است كه با قبول او همراه مى شود.» در اين صورت انتخاب عقدى لازم است. «4»

5 انتخاب به عنوان عقد لازم مى تواند شرايط ضمن عقد نيز داشته باشد. حاكم و مردم مى توانند حكومت را مقيّد به رعايت قيودى از قبيل قانون اساسى كنند. كليۀ انتخاباتى كه پس از تدوين قانون اساسى و بر اساس آن انجام مى گيرد، مطلقاً مقيّد به قانون اساسى است؛ حتى اگر چنين شرطى ذكر نشود. يعنى ملت به وسيلۀ خبرگان يا به طور مستقيم، رهبرى

______________________________

(1)- نعمت اللّه صالحى نجف آبادى، ولايت فقيه حكومت صالحان، ص 50.

(2)- حسين على منتظرى، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 1، ص 562.

(3)- همان، ج 1، ص 548.

(4)- همان، ج 1، ص 575 و 576.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 276

را انتخاب مى نمايند كه عملًا ملتزم به قانون اساسى باشد و از آن تخلف نكند. «1»

6 شرط ضمن

عقد مى تواند مبتنى بر قيد زمانى باشد؛ يعنى مردم مى توانند مدت تعيين نمايند و تا مدت مشخصى با او بيعت نمايند. در اين صورت، ولايت او با انقضاى مدت تعيين شده، منقضى مى شود. «2»

7 همان گونه كه مردم در انتخاب ولىّ فقيه نقش تعيين كننده دارند، در بركنارى وى از رهبرى نيز مؤثرند. مردم مى توانند وى را در صورت فقدان شرايط يا تخلف وى از تعهدات خود- كه در ضمن عقد شرط شده است- از حاكميت عزل نمايند. در اين صورت وى هيچ گونه مشروعيتى نخواهد داشت و حق اعمال ولايت را ندارد. «3»

8 صدور معصيت جزئى و خطا از سوى حاكم- به شرطى كه حكومت بر موازين اسلامى باقى باشد- موجب انعزال حاكم نمى شود؛ ولى چنانچه حكومت از چهارچوب اسلامى خارج شود، با رعايت شرايط تدريجىِ نهى از منكر، قيام بر عليه او جايز بلكه واجب مى شود. «4»

________________________________________

نجف آبادى، حسين على منتظرى - مترجم: صلواتى، محمود و شكورى، ابو ال، مبانى فقهى حكومت اسلامى، 8 جلد، مؤسسه كيهان، قم - ايران، اول، 1409 ه ق

مبانى فقهى حكومت اسلامى؛ ج 8، ص: 276

9 در موارد غير منصوص با روش عقلايى مى توان به رأى اكثريت مراجعه كرد؛ اما در هر حال حقوق اقليت محترم است و اكثريت حق تجاوز و اعمال فشار بر اقليت را ندارد. تقدم رأى اكثريت بر اقليت تقدم واقعى نيست، بلكه تقدم در مقام عمل و براى حفظ نظام اجتماعى است. «5»

10 ولىّ فقيه در مقابل مردم پاسخگو است. علاوه بر نظارت عمومى، خبرگان

______________________________

(1)- محسن كديور، نظريه هاى دولت در فقه شيعه، ص 154 (تقرير نظريۀ آيت اللّه منتظرى)؛ و نيز، ر. ك: حسين على

منتظرى، ديدگاه ها، ص 256.

(2)- حسين على منتظرى، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 1، ص 576؛ همو، ديدگاه ها، ص 56 و 256.

(3)- همو، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 1، ص 576؛ ديدگاه ها، ص 256.

(4)- همو، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 1، ص 595- 593.

(5)- همو، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 1، ص 565- 563؛ ديدگاه ها، ص 255- 253.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 277

منتخب مردم نيز وظيفۀ نظارت بر عملكرد وى را به عهده دارند؛ و حق سؤال، استيضاح و عزل وى را- با شرايطى كه در قانون اساسى به عنوان شرط ضمن عقد در نظر گرفته شده است- خواهند داشت؛ و رهبر در برابر آنان بايد پاسخگو باشد. «1»

11 دولت اسلامى متصدى امور عمومى جامعه است؛ و حق دخالت در امور خصوصى و شخصى مردم را ندارد و نمى تواند سليقۀ خاصى را بر آنان تحميل كند.

مردم در اينگونه امور- تا زمانى كه به حقوق جامعه يا افراد ديگر ضررى وارد نيايد- آزادند و وظيفۀ دولت تنها ارائۀ خطوط كلى، آموزش، راهنمايى و تهيۀ امكانات لازم براى بهره مندى همگان- در چهارچوب شرع و مصالح جامعه- مى باشد. به عبارت ديگر در احوال شخصيه، اصل بر آزادى مردم است؛ مگر در موارد ضرورت. «2»

12 حاكم اسلامى پس از انتخاب از سوى مردم، موظف است در ادارۀ جامعه از استبداد رأى و ديكتاتورى پرهيز نمايد و اعمال حاكميتش بر مبناى مشورت و تبادل نظر باشد؛ و اگر چه پس از مشورت تشخيص وى ملاك است و او خود مسئول است، اما در قانون اساسى- به عنوان شرط ضمن عقد- مى توان در مواردى وى را موظف به تبعيت از

نظر مشورتى كارشناسان نمود. «3»

13 اگر چه قضاوت و استنباط احكام از منابع شرعى به عهدۀ مجتهدان است، اما در تمامى قواى سه گانه مى توان با رعايت ضوابط شرعى، مشاركت عمومى را اعمال كرد. «4»

14 از آنجا كه منشأ مشروعيت حاكم و مسئولان نظام اسلامى انتخاب مردمى است و حدوث و بقاى حاكميت آنان بايد مبتنى بر رضايت مردم باشد و نظارت بر آنان از حقوق ايشان به شمار مى آيد، لذا انتقاد از ولىّ فقيه و ساير متصديان جامعه، حق همۀ

______________________________

(1)- همو، ديدگاه ها، ص 56، 57، 61، 143، 144، 247- 243، 256، 294، 307، 308، 471، 472، 517، 577، 578 و 598.

(2)- همو، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 2، ص 25 و 26؛ ديدگاه ها، ص 37 و 38، «ولايت فقيه و قانون اساسى»، 7/ 4/ 1377.

(3)- همو، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 2، ص 37- 31؛ ديدگاه ها، ص 164، 165، 275، 276، 284، 578، 595 و 598.

(4)- همو، ديدگاه ها، ص 199 و 288- 284؛ محسن كديور، نظريه هاى دولت در فقه شيعه، ص 157 (تقرير نظريۀ آيت اللّه منتظرى).

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 278

افراد بلكه از باب «امر به معروف و نهى از منكر» و «النصيحة لائمة المسلمين» وظيفۀ آنان مى باشد؛ و بر اين اساس افراد مى توانند در قالب احزاب سياسى متشكل شوند و يا در مطبوعات مستقل از حاكميت، در اين جهت فعاليت نمايند. و به طور كلى همۀ انسان ها در گفتار و كردار و نوشتار آزادند؛ و اين آزادى تنها در جايى محدود مى شود كه با حقوق خداوند يا حقوق مردم در تعارض قرار گيرد. «1»

15 شكل حكومت بنابر نظريۀ انتخاب، انعطاف پذير

و مبتنى بر «مردم سالارى دينى» است؛ بر خلاف نظريۀ نصب كه شكل حكومت در آن غير قابل انعطاف و مبتنى بر «يكّه سالارى» بود. تقيّد به قانون اساسى به عنوان شرط ضمن عقد، قابليت انعطاف فراوانى براى نظريۀ نخب ايجاد كرده است. «با پذيرش اين كه شكل حكومت، نحوۀ انتخاب، و ادارۀ جامعه، امور عقلايى هستند و در شرايط مختلفِ زمانى و مكانى تغيير مى كنند و مى توان در قانون اساسى از تجربۀ بشرىِ ادارۀ كشور (به شرط عدم معارضه با شرع انور) سود جست، اين نظريه را قادر به ادارۀ جامعۀ مدنى با رعايت ضوابط اسلامى مى سازد.» «2»

شكل هاى مطلوب حكومتى از ديدگاه آيت اللّه منتظرى
[مقدمه]

در صفحات پيشين، ويژگى هاى حكومت دينى از نگاه نظريۀ «نصب» و «نخب» بيان گرديد؛ و از آنجا كه آيت اللّه منتظرى قائل به نظريۀ نخب، بلكه نظريۀ پرداز اين قرائت از حكومت دينى مى باشند، طبعاً شكل حكومت دينى از ديدگاه ايشان منطبق بر ويژگى هايى است كه براى نظريۀ انتخاب بيان كرديم. اما همان گونه كه قبلًا اشاره شد، نظريۀ انتخاب به اين علت كه:

1 مبناى مشروعيت حكومت در زمان غيبت را- علاوه بر شرع- انتخاب مردم مى داند؛

2 حكومت را معاهده اى لازم بين حاكم و مردم تلقى مى كند كه قابل تقييد به

______________________________

(1)- حسين على منتظرى، ديدگاه ها، ص 61، 70، 92- 88، 143، 144 و ....

(2)- محسن كديور، نظريه هاى دولت در فقه شيعه، ص 158.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 279

شرايطى در ضمن اين معاهده است؛

3 معتقد است كه شارع، امور عقلايىِ غير منصوص- نظير شكل حكومت، نحوۀ انتخاب و چگونگى ادارۀ جامعه- را به مردم واگذار كرده است و اينگونه امور با توجه به شرايط مختلف در هر عصر

يا جامعه اى مى تواند متفاوت باشد؛ لذا قابليت انعطاف فراوانى يافته است و با شكل هاى گوناگونى تطبيق مى نمايد. به عبارت ديگر، ممكن است جامعه اى در شرايط ويژه، سيستم تمركز حاكميت را بپذيرد و اختيارات وسيعى را براى حاكم قائل شود؛ و در زمان ديگرى راه حل عقلايى را در عدم تمركز، تفكيك و يا محدوديت اختيارات وى بداند. همۀ اين شكل ها و ساختارهاى حكومتى با نظريۀ انتخاب سازگار است؛ و در حقيقت مى توان گفت بر اساس اين قرائت، حكومت دينى شكل خاصى را معرفى نمى كند و تنها به بيان اصول كلى و ويژگى هاى اساسى آن بسنده مى نمايد.

از اين رو، پيشنهادات مختلفى كه از سوى آيت اللّه العظمى منتظرى براى ادارۀ جامعه اسلامى در سال هاى اخير ارائه گرديده است، و به شكل حكومت اسلامى بازگشت مى كند، هيچ گاه بر اثر ايجاد تغيير مبنايى- و نه شكلى- در نظرات ايشان نبوده است؛ چه آن كه همۀ شكل هاى ارائه شده، بر اساس مبناى اصيل «انتخاب» پايه ريزى شده است. لذا بايد گفت اتهام تغيير مبنايى در انديشۀ سياسى آيت اللّه منتظرى در سال هاى پس از قائم مقامى، از عدم شناخت نظريۀ انتخاب و عدم آشنايى كافى با انديشۀ ايشان نشأت مى گيرد.

البته تحول و تكامل در انديشۀ هر متفكرى، از محاسن و ويژگى هاى پسنديدۀ حوزۀ فكرى به شمار مى آيد و هيچ انسانى نمى تواند ادعا كند كه به حقيقت مطلق دست يافته است؛ بلكه همواره بايد در تصحيح ديدگاه هاى خود براى دستيابى به حقيقت برتر كوشا باشد. آيت اللّه منتظرى نيز از اين واقعيت مستثنا نيست و انديشۀ وى در حوزۀ سياست و دولت، پويا و به دور از حالت ايستا بوده است.

مبانى فقهى حكومت

اسلامى، ج 8، ص: 280

[تطورات فكرى آيت اللّه منتظرى در باره ولايت فقيه]
اشاره

تطوّر فكرى آيت اللّه العظمى منتظرى در حوزۀ انديشۀ سياسى را مى توان به دو بخش مجزا تفكيك نمود:

الف- بخش نخستين به سال هاى پيش از تدوين كتاب «دراسات فى ولاية الفقيه»

- يعنى سال هاى پيش از پيروزى انقلاب و نيز اوايل انقلاب- بازمى گردد؛ در اين زمان، وى به قرائت نصب گرايش بيشترى داشته و اين نظريۀ را تقويت نموده است. «1» گرچه جوانه هايى از نظريۀ نخب در زمان غيبت، از پيش از آغاز نهضت اسلامى- يعنى دهۀ سى- در ذهن ايشان و مرحوم آيت اللّه مطهرى ريشه دوانيده بود. «2»

نوشتن جزوۀ «دو پيام» «3» و اظهارات ايشان در مذاكرات مجلس خبرگان قانون اساسى بر اساس گرايش به نظريۀ نصب بوده است. تمايل به اين قرائت در آن زمان- به گفتۀ ايشان- بيشتر تحت تأثير استدلال مرحوم آيت اللّه بروجردى بوده كه بعدها در كتاب «دراسات فى ولاية الفقيه» اين استدلال استاد، مورد نقد ايشان قرار گرفته است. «4»

ب- بخش دوم به سال هاى پس از تدوين كتاب «دراسات»-

يعنى سال هاى قائم مقامى و پس از آن- مربوط است. ايشان در موسوعۀ چهار جلدى «دراسات فى ولاية الفقيه و فقه الدولة الاسلامية» كه گسترده ترين اثر فقهى شيعه در زمينۀ دولت اسلامى به شمار مى آيد، ابتدا به بررسى نظريۀ نصب در مقام ثبوت و فرض مى پردازد و همۀ فرض هايى را كه ممكن است بر نظريۀ نصب مترتب باشد از نظر امكان عقلى به نقد مى كشد؛ «5» سپس در مقام اثبات، همۀ دلايل نقلى و عقلى را كه مستند نظريۀ نصب عام فقها واقع شده است به تفصيل بررسى كرده و تمامى آن ها را- يا از حيث سند و يا

______________________________

(1)- محمد حسين بروجردى، البدر الزاهر فى صلاة الجمعة و المسافر (تقريرشده توسط آيت اللّه منتظرى) حاشيۀ صفحۀ 55؛ همچنين ايشان در كتاب دراسات فى ولاية الفقيه، ج 1، ص 574، و ديدگاه ها، ص 597 به اين نظريۀ سابق

خود اشاره مى كنند.

(2)- همو، خاطرات، ج 1، ص 198 و 199.

(3)- همان، ج 2، ص 903- 889.

(4)- همو، ديدگاه ها، ص 597.

(5)- همو، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 1، ص 423- 407.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 281

از جهت دلالت- مورد خدشه قرار مى دهد؛ «1» و در نهايت به دلايل نظريۀ انتخاب در عصر غيبت مى پردازد و بيست و شش دليل نسبت به آن اقامه مى كند. «2»

اشكال مطلوب حكومتى كه بر اساس مبناى انتخاب از سوى آيت اللّه منتظرى پيشنهاد گرديده است را مى توان در چهار شكل زير معرفى نمود. از ديدگاه ايشان راه هاى ارائه شده براى رفع تضاد و چالش و ركود كارها است و منحصر به موارد ذكر شده نيست؛ و با توجه به انعطاف نظريۀ انتخاب و واگذارى شكل حكومت و امور غير منصوصه به عقلا، كارشناسان و متخصصان امور براى ادارۀ بهتر جامعه بايد چاره انديشى نمايند. «3»

1- [شكل أول] تفكيك نسبى قوا با اشراف عالى فقيه منتخب

در اين شكل- كه در كتاب «دراسات فى ولاية الفقيه» ارائه شده است- اختيارات وسيعى از سوى مردم به فقيه منتخب اعطا شده است و او مسئول اصلى و مكلف به ادارۀ جامعه است، و ساير مسئولان كشور همگى ايادى و اعوان وى به شمار مى آيند؛ و بر او واجب است كه بر كارهاى آنان اشراف و نظارت داشته باشد و به هيچ وجه نمى تواند از خود سلب مسئوليت كند؛ و از آنجا كه مسئوليت قواى سه گانه و به طور كلى ادارۀ همه جانبۀ كشور از سوى مردم به حاكم واگذار شده است، وى مى تواند مسئولين كشور را شخصاً منصوب كند يا تعيين برخى از آن ها را به مردم واگذار نمايد. «4» ايشان در كتاب

«دراسات» براى تقويت اين شكل از حكومت به رواياتى

______________________________

(1)- همان، ج 1، ص 492- 425.

(2)- همان، ج 1، ص 529- 493.

(3)- همو، ديدگاه ها، ص 288.

(4)- همو، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 2، ص 55؛ مبانى فقهى حكومت اسلامى، ترجمۀ محمود صلواتى، ج 3، ص 112.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 282

استناد مى كند؛ «1» و نيز به كلام ماوردى «2» و قاضى أبو يعلى «3» در تأييد آن اشاره مى نمايد.

گرچه مطابق نظريۀ انتخاب، مردم اين حق را دارا هستند كه اختيارات وسيعى را به حاكم منتخب خود اعطا نمايند و قدرت را در وى متمركز كنند، ولى آيت اللّه منتظرى در سال هاى بعد، از اين ديدگاه دست كشيده و اين شكل متمركز براى حكومت دينى را براى ادارۀ جامعۀ اسلامى مناسب ندانسته است:

«حكومت زمان ما با حكومت سادۀ صدر اسلام و بودن شخص معصوم همچون پيامبر خدا (ص) و يا امير المؤمنين (ع) در رأس آن قابل قياس نيست. با وضع پيچيدۀ سياست و اقتصاد در عصر كنونى، و با رشد سياسى ملت ها و ارتباطات جهانى و نياز به تخصص هاى گوناگون در رشته هاى مختلف، سپردن همۀ امور كشور به يك فرد غير معصوم] ... [و حتى سپردن امور كشور به يك جمع و گروه مشخص و ناديده گرفتن ساير نيروهاى اجتماعى، نه به نفع اسلام است و نه به نفع كشور و نه به نفع خود آن فرد يا آن جمع ....

هنگامى كه ما اعتقاد داريم احكام خدا- بر حسب شرايط زمان و مكان- به لحاظ تبدّل موضوع تغيير پيدا مى كند، پس در مسائل سياسى و اقتصادى قطعاً شرايط زمانى تأثير بسزايى دارد كه

تشخيص آن ها با متخصصين و خبرگان آن علوم بوده و كار يك فرد نيست. به حكم عقل و سيرۀ عقلاى جهان هر كار مهم تخصصى را بايد به متخصص آن ارجاع نمود؛ و هيچ گاه عقل و شرع اجازه نمى دهند كه اظهار نظر و تصميم در مسائل پيچيدۀ اجتماعى، سياسى، اقتصادى، نظامى و روابط بين المللِ جهان امروز به فردى كه تنها تخصص فقهى دارد واگذار شود.» «4»

آيت اللّه منتظرى براى چگونگى ادارۀ جامعۀ اسلامى و شكل حكومت دينى، سه

______________________________

(1)- ر. ك: محمد بن يعقوب كلينى، الكافى، كتاب الحجة، باب نادر جامع فى فضل الامام، حديث 1؛ و باب سيرة الامام فى نفسه، حديث 2؛ أبو جعفر الصدوق، عيون اخبار الرضا (ع)، باب 34، حديث 1؛ سيد رضى، نهج البلاغه، نامۀ 18 و 53؛ صحيح مسلم، كتاب الامارة، باب 5، حديث 1829.

(2)- ماوردى، الاحكام السلطانية، ص 16.

(3)- أبو يعلى فرّاء، الاحكام السلطانية، ص 28.

(4)- حسين على منتظرى، ديدگاه ها، ص 186 و 187.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 283

نظريه را به عنوان جايگزين نظريۀ «تفكيك نسبى قوا با اشراف عالى فقيه منتخب» پيشنهاد كرده است كه عبارتند از:

الف- دولت مردمى با نظارت فقيه منتخب؛

ب- ادغام نهاد رهبرى و رياست جمهورى؛

ج- تفكيك قوا در حاكميت دينى.

كه ذيلًا به بررسى آن ها مى پردازيم:

2- [شكل دوم] دولت مردمى با نظارت فقيه منتخب

ارائۀ اين نظريه پس از آن صورت گرفت كه از ديدگاه آيت اللّه منتظرى، ادارۀ امور كشور دچار تضاد ساختارى شده و توازن ميان اختيارات و مسئوليت ها از بين رفته بود.

به اعتقاد ايشان، سپردن مسئوليت هاى فراوان به رئيس قوۀ مجريه از يك سو، و محدود كردن اختيارات وى از سوى ديگر؛ و در مقابل، اعطاى

اين اختيارات و اهرم هاى قدرت به رهبر، موجب ركود در كارها و چالش هاى فراوان مى گردد. «1» لذا يكى از راه حل هاى ساختارى براى رفع اين تضاد و چالش- از ديدگاه ايشان- اين است كه:

«نيروها و اهرم هاى قدرت، از قبيل ارتش و سپاه و بسيج و نيروى انتظامى و صدا و سيما و تنظيم روابط قواى سه گانه، در اختيار رئيس جمهور گذاشته شود؛ و در عوض او در برابر ملت و مجلس كه نمايندۀ ملت است، در همۀ زمينه هايى كه مسئوليت دارد پاسخگو باشد، و احزاب سياسى و مردمى كه دولت را روى كار مى آورند او را راهنمايى و كنترل نمايند، و انتقادهاى سازندۀ ملت متوجه او باشد، و او هم هركارى را به كارشناس و متخصص آن ارجاع دهد و بدون مشورت كارى را انجام ندهد. و در اين فرض، ولىّ فقيه- ضمن حفظ حرمت و قداست معنوى او و لزوم ارجاع امور شرعى و

______________________________

(1)- همان، ص 192- 189.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 284

اسلامى به او- وظيفۀ وى به لحاظ تخصص در فقه و مسائل اسلامى و مقبوليت نزد عامّۀ مردم، اشراف كامل بر اجرا و روند ادارۀ كشور است از جهت مطابقت با موازين اسلامى، مستقيماً يا به وسيلۀ نمايندگان خويش؛ و در كارهايى كه در تخصّص او نيست دخالت نكند.» «1»

بر اساس اين شكل از حكومت دينى، وظيفۀ اصلى رهبرى منتخب، همان نظارت بر اسلامى بودن قوانين كشور مى باشد. البته از ديدگاه ايشان، «قانون» به معناى عام آن مد نظر است و علاوه بر قوانين مجلس شورا، شامل آيين نامه ها و دستورالعمل هاى قواى كشور نيز مى گردد. چگونگى نظارت بر قوانين بايد

كاملًا تعريف و مشخص شود تا موجب تداخل وظايف و مسئوليت ها نگردد. «2»

اندكى بعد خواهيم گفت كه اين نظريه، تقريباً با نظريۀ «تفكيك قوا در حاكميت دينى» (شكل چهارم) مطابقت مى نمايد.

3- [شكل سوم] ادغام نهاد رهبرى و رياست جمهورى

پيشنهاد ساختار فوق نيز براى رفع تضاد و چالش در ادارۀ جامعۀ اسلامى- به اعتقاد آيت اللّه منتظرى- و براى تناسب «حكم و موضوع» و «قدرت و مسئوليت» ارائه شده است. در اين صورت كسى كه براى رياست قوۀ مجريه از ناحيۀ ملت انتخاب مى شود بايد واجد شرايط هر دو نهاد رهبرى و رياست جمهورى باشد.

از نظر ايشان در حاكم مسلمين شرايطى معتبر شده كه عقل نيز با آن همراه است؛ به حكم عقل و همۀ عقلاى جهان، عاقل بر سفيه مقدم است، عالم و فقيه بر جاهل مقدم است، عادل بر غير عادل مقدم است و كسى كه مدير، مدبّر، شجاع، آگاه به زمان خود و در عين حال متواضع باشد بر غير او مقدم است. پس در موردى كه فردى داراى همۀ اين ويژگى ها باشد، به حكم عقل و عقلا بر كسى كه واجد اين شرايط نباشد مقدم

______________________________

(1)- همان، ص 192 و 193.

(2)- همان، ص 285.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 285

است؛ و چنين شخصيتى مى تواند هم رهبر كشور و هم رئيس قوۀ مجريه باشد؛ و طبعاً چون منتخب ملت است، در برابر آنان و نمايندگان آنان مسئول و پاسخگو است و مردم مى توانند مدت و حدود حاكميت وى را در ضمن بيعت با وى مشخص نمايند. «1» به اعتقاد آيت اللّه منتظرى، جدا كردن نهاد رهبرى از رياست قوۀ مجريه، مربوط به شرايط خاص و استثنايىِ اول انقلاب بوده

و به احترام امام خمينى رحمه الله انجام پذيرفته است. «2»

ايرادى كه ممكن است به اين ساختار وارد آيد اين است كه در مقام عمل و بر حسب تجربه، كسى كه هم فقيه عادل- و به تعبير ايشان: افقه- و هم مدير، مدبّر، توانا، شجاع، داراى رشد سياسى و آگاه به سياست هاى پيچيدۀ جهان امروز باشد، بسيار نادر است؛ و به بيان خود ايشان: «اگر فرضاً فقهاى عادل وجود داشته باشند لكن فاقد شرايط ديگر باشند، در اين صورت هم فقه و هم عدالت آنان اقتضا مى كند كه چنين مسئوليت سنگينى را كه سرنوشت اسلام و مسلمين به آن وابسته است نپذيرند؛ بلكه به ارشاد و تذكر اكتفا نمايند.» «3»

بنابراين به نظر مى رسد تحقق اين شكل از حكومت دينى، بر حسب عادت در حدّ يك فرض باقى مى ماند.

4- [شكل چهارم] تفكيك قوا در حاكميت دينى

بر اساس نظام تفكيك قوا در حاكميت دينى، هر يك از سه حوزۀ «افتاء»، «اجرا» و «قضا» كه در حالت تمركز قدرت، حوزه هاى تحت اختيار ولىّ فقيه به شمار مى آيند، از يكديگر تفكيك و از سوى مردم به شخص خاص سپرده مى شود. در حقيقت از آنجا كه شرايط تصدى هر سه حوزه در يك فرد جمع نمى شود و با توجه به وضع پيچيدۀ

______________________________

(1)- همان، ص 192، 288- 286، 597.

(2)- همان.

(3)- همان، ص 288.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 286

سياست و دولت در عصر حاضر و نياز به تخصص هاى گوناگون، مردم به جاى سپردن همۀ اختيارات به يك نفر، آن ها را از يكديگر تفكيك و هر حوزۀ قدرت را به شخصى مى دهند كه بيشترين شايستگى را در آن حوزه دارا باشد. در اين شكل از حكومت

دينى- كه يكى از ساختارهاى مطلوب آيت اللّه منتظرى است- حوزۀ افتاء بر عهدۀ فقيه اعلم و عادلى است كه مهم ترين وظيفۀ او نظارت بر نظام تقنينى كشور از جهت مطابقت با مقررات اسلامى به صورت مستقيم يا از طريق نمايندگانش- است؛ متصدى حوزۀ اجرا نيز رياست قوۀ مجريه را بر عهده مى گيرد و نيروهاى نظامى و انتظامى تحت مديريت وى قرار دارند؛ و ادارۀ قوۀ قضائيه نيز با متصدى حوزۀ قضا مى باشد. مدت و حدود حاكميت متصديان هر يك از اين حوزه ها توسط مردم به عنوان شرط ضمن عقد مشخص مى شود. «1»

در زمينۀ ساختار فوق، دو نكته حائز اهميت است:

نكتۀ اول، آن كه شرايط هشت گانه اى كه آيت اللّه منتظرى در سيستم تمركز قدرت براى ولىّ فقيه برشمرده اند، طبعاً در اين شكل از حكومت دينى، دچار تحول مى گردد.

به عنوان مثال شرط اعلميت كه براى رهبر ذكر شده بود به طور مسلّم براى حوزه هاى اجرا و قضا در نظر گرفته نخواهد شد و تنها به حوزۀ افتا اختصاص خواهد داشت؛ زيرا نمى توان تصور كرد كه متصدى حوزۀ افتاء و اجرا و قضا، افراد متعددى باشند و درعين حال هر يك از آنان اعلم باشند. حتى شرط فقاهت نيز براى حوزۀ اجرا ضرورى به نظر نمى رسد، گرچه براى حوزۀ قضا شرط فقاهت ضرورى است و شايد اعلميتِ در باب قضاوت مناسب تر باشد.

همچنين شرط ذكوريت براى حوزه هاى اجرا و افتاء بدون وجه به نظر مى رسد. زيرا

______________________________

(1)- همان، ص 284 و 285؛ نظريۀ تفكيك قوا، همچنين در مصاحبۀ منتشر نشده اى كه نگارنده با معظّم له انجام داده است، توسط ايشان ارائه گرديده است.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص:

287

همان گونه كه در جاى خود بيان شده است، مهم ترين دليل جهت اعتبار اين شرط براى حاكم اسلامى، استناد به رواياتى است كه اين شرط را براى قاضى ذكر كرده اند؛ و چون حاكم اسلامى در فرض ساختار متمركز، متصدى حوزۀ قضا نيز مى باشد، به طريق اولىٰ مى بايست اين شرط را براى وى در نظر گرفت. «1» اما در ساختار تفكيك قوا كه حوزۀ قضايى از حوزه هاى اجرا و افتاء تفكيك شده است، ديگر موردى براى اين اولويت باقى نمى ماند و تنها مى توان از ادلّۀ روايى شرط ذكوريت را براى متصدى حوزۀ قضا در نظر گرفت و در دو حوزۀ ديگر دليل قابل توجهى به چشم نمى خورد (و دلايل ارائه شده به اعتقاد ما قابل تأمل است)؛ بويژه آن كه آيت اللّه منتظرى در استفتايى كه از ايشان به عمل آمده، اين شرط را براى مرجع تقليد (حوزۀ افتاء) معتبر نمى دانند و چنين پاسخ مى دهند:

«به طور اجمال با جدا كردن مسألۀ افتاء و تقليد از دو منصب ولايت و قضاوت و توجه به خصوص مسألۀ افتاء و تقليد، اگر دليل بر جواز تقليد از مجتهد، اخبار مأثوره از ائمّه (ع) باشد، ممكن است ادعا شود اخبار مأثوره از مجتهدِ زن منصرف است. ولى ظاهراً عمده دليل بر مسألۀ تقليد، بنا و سيرۀ عقلاى جهان است بر مراجعۀ جاهل در هر رشته و فن به متخصص و اهل خبرۀ آن فن؛ همان گونه كه در علم پزشكى و ساير علوم و صنايع تخصصى انجام مى شود، بدين گونه كه جاهل به متخصص و كارشناس مراجعه مى كند و با وثوق و اطمينان به تشخيص او عمل مى كند. و بر اين

اساس نزد عقلاى جهان مرد و زن تفاوت ندارند؛ زيرا ملاك، تخصص و اعلميت او است در آن رشته.» «2»

نكتۀ دوم، آن كه نتيجۀ ساختار تفكيك قوا با نتيجۀ شكل دومى كه از سوى آيت اللّه

______________________________

(1)- همو، مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 2، ص 131- 99.

(2)- همو، رسالۀ استفتائات، ج 2، سؤال 1104.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 288

منتظرى ارائه گرديده است (دولت مردمى با نظارت فقيه منتخب) تقريباً يكسان است؛ زيرا در هر دو ساختار، نقش اصلى فقيه نقشى نظارتى نسبت به حوزۀ تقنينى است.

هرچند مى توان اختيارات جزئى ترى را براى وى- به عنوان شرط ضمن عقد- در نظر گرفت؛ همچون تعيين امامان جمعۀ سراسر كشور، تعيين امير الحاج، اعلام هلال ماه هاى قمرى كه از وظايف حاكم است، و يا بعضى اختيارات ديگر كه احياناً مردم هنگام بيعت براى وى قرار مى دهند؛ كه مطابق اين ديدگاه در كنار وظيفۀ اصلى و نظارتى خود در مدت زمانِ مشخص بر عهده مى گيرد. «1»

ساختار كنونى از نگاه آيت اللّه منتظرى
اشاره

هرچند آيت اللّه منتظرى خود، يكى از پايه گذاران نظام كنونى به شمار مى آيد و در مجلس خبرگان قانون اساسى- علاوه بر رياست اين مجلس- به همراه مرحوم آيت اللّه بهشتى نقش تعيين كننده اى را ايفا كرده اند، اما اكنون پس از گذشت بيش از دو دهه از آن تاريخ، بويژه پس از بازنگرى در قانون اساسى در اواخر دهۀ اول، نسبت به بخش مهمى از اين ساختار انتقاد دارند. «2» از ديدگاه ايشان اصول مربوط به جمهوريت نظام و حقوق ملت و آزادى هاى مشروع آنان، در قانون اساسى نسبتاً به خوبى پيش بينى شده است؛ ولى در برخى از اصول سياسى آن اشكالات و

تضادهايى احساس مى شود. «3»

وى نسبت به عدم تناسب قدرت و مسئوليت در دو نهاد رهبرى و رياست جمهورى، «4» نحوۀ انتخاب و عملكرد مجلس خبرگان، «5» ساختار قوۀ قضائيه، «6» مجمع تشخيص مصلحت، «7» شوراى عالى امنيت ملى، «8» و شيوۀ بازنگرى و

______________________________

(1)- همو، ديدگاه ها، ص 285.

(2)- براى نمونه، ر. ك: ديدگاه ها، ص 231- 187، «حكومت مردمى و قانون اساسى»، 22/ 11/ 1378.

(3)- همان، ص 188.

(4)- همان، ص 193- 190.

(5)- همان، ص 198- 194.

(6)- همان، ص 57، 215- 205، 285 و 287.

(7)- همان، ص 202- 200، 284- 280 و 290.

(8)- همان، ص 202.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 289

ناسازگارى اصل 177 از قانون اساسىِ فعلى با اصول حكومت مردمى «1» و ساختار پيش بينى شدۀ آن ها در قانون اساسى دوم انتقاد دارد و در گفته ها و نوشته هاى خويش اين موارد را بيان كرده است. همچنين برخى از شيوه ها يا نهادها را بر خلاف اصول مندرج در قانون اساسى مى داند؛ نظير نظارت استصوابى، «2» اعمال محدوديت نسبت به مجلس شوراى اسلامى «3»، دادگاه ويژۀ روحانيت، «4» و دادگاه انقلاب. «5»

در اينجا قصد ما بيان همۀ انتقادات آيت اللّه منتظرى نسبت به ساختار كنونى نيست، كه البته اين مسأله در جاى خود قابل بررسى است؛ اما از اين ميان- براى آشنايى بيشتر با انديشۀ سياسى ايشان- دو عنوان را برگزيده ايم و به ديدگاه هاى ايشان در اين دو زمينه به اختصار مى پردازيم:

1- عدم تناسب ميان قدرت و مسئوليت

آيت اللّه منتظرى معتقد است در قانون اساسى فعلى- بويژه پس از بازنگرى- ميان قدرت و مسئوليتِ دو نهاد رهبرى و رياست جمهورى، تناسب وجود ندارد. از ديدگاه ايشان، از يك سو قوۀ مجريه در مقام

عمل به ابزار و اهرم هايى نياز دارد كه آن ها را در اختيار ندارد و آن ها در اختيار مقام رهبرى قرار داده شده است؛ و از سوى ديگر در مقام پاسخگويى، از اين قوۀ انتظاراتى درخواست شده و مسئوليت هايى بر عهدۀ آن نهاده شده است كه توان برآوردن آن ها را ندارد، در حالى كه از رهبرى چنين مسئوليت هايى خواسته نشده است. به عبارت ديگر نهاد رهبرى داراى اختيارات فراوانْ بدون مسئوليت و پاسخگويى است، و نهاد قوۀ مجريه داراى مسئوليت فراوانْ بدون ابزار

______________________________

(1)- همان، ص 295.

(2)- همان، ص 54، 103، 227- 224 و 656- 653.

(3)- همان، ص 248- 243، 271، 272، 294، 516 و 517.

(4)- همان، ص 58، 222- 215، 516- 512 و 633.

(5)- همان، ص 426، 427 و 633.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 290

قدرت است. وى با اشاره به اصل 113 قانون اساسى مى نويسد:

«لازمۀ اين كه رئيس جمهور مسئوليت اجراى قانون اساسى و سياست هاى داخلى و خارجى را بر عهده داشته باشد اين است كه نيروى انتظامى صددرصد در اختيار او باشد، و دو قوۀ ديگر كشور (قوۀ قضائيه و قوۀ مقنّنه) نيز با او همكارى داشته باشند؛ زيرا باور كردنى نيست كه مسئوليت اجراى قانون اساسى و قوانين كشور بر عهدۀ او باشد ولى نيروى انتظامى كشور در اختيار او نباشد و دو قوۀ ديگر كشور نيز با او هماهنگ نباشند. و از اينجا روشن مى شود كه تغيير اصل 113 به صورت فعلى به مصلحت كشور نبوده است. اصل قانون بدين صورت بوده است: «پس از مقام رهبرى، رئيس جمهور عالى ترين مقام رسمى كشور است و مسئوليت اجراى قانون اساسى و

تنظيم روابط قواى سه گانه و رياست قوۀ مجريه را جز در امورى كه مستقيماً به رهبرى مربوط مى شود بر عهده دارد» كه پس از بازنگرى «تنظيم روابط قواى سه گانه» را حذف كرده و در اختيار مقام رهبرى قرار داده اند.» «1»

وى در ادامه با اشاره به اصل 121 در رابطه با سوگند رئيس جمهور، تأكيد مى كند:

«رئيس جمهور چگونه مى تواند از حق و گسترش عدالت پشتيبانى كند و از آزادى و حرمت اشخاص و حقوق ملت حمايت كند و در حراست از مرزها و استقلال كشور اقدام نمايد، در صورتى كه هيچ يك از قواى نظامى و انتظامى در اختيار او نيست، و اختيار تنظيم قواى سه گانه نيز در بازنگرى از او گرفته شده، و به اصطلاح به طور كلى خلع سلاح شده است؟!.» «2»

آيت اللّه منتظرى سپس براى رفع اين تضاد و دوگانگى، چند راه حل را پيشنهاد مى دهد كه در مباحث گذشته به آن ها پرداختيم. «3»

______________________________

(1)- همان، ص 190 و 191.

(2)- همان.

(3)- همان، ص 192 و 193؛ و نيز ر. ك: همين نوشته، «شكل هاى مطلوب حكومتى از ديدگاه آيت اللّه منتظرى.»

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 291

2- مجلس خبرگان رهبرى
اشاره

از ديگر انتقادات آيت اللّه منتظرى به ساختار كنونى، انتقاد به مجلس خبرگان رهبرى است. ايشان تأكيد مى كنند كه آنچه موجب پيش بينى اين نهاد در قانون اساسى گرديد، الهام از نامۀ امام على (ع) به معاويه مى باشد كه در فرازى از آن آمده است:

«و انما الشورى للمهاجرين و الانصار، فان اجتمعوا على رجل و سمّوه اماماً كان ذلك للّه رضى.» «1»

«همانا مشورت حق مهاجرين و انصار است؛ پس اگر آنان بر مردى اجتماع كردند و او را امام ناميدند،

موجب خشنودى خدا خواهد بود.»

تلقى اعضاى مجلس خبرگان قانون اساسى از اين فرازِ نامۀ امام على (ع) اين بوده است كه براى تعيين حاكم اسلامى، ظاهراً بيعت همۀ مردم به طور مستقيم لازم نمى باشد و آنان توانايى تشخيص مستقيمِ فقيهِ عادلِ جامع الشرائط را ندارند. آيت اللّه منتظرى با اشاره به موفق نبودن طرح فعلى در بيست سالۀ اخير، اشكالات زير را بر آن وارد مى داند:

«اولًا: چه بسا براى يك منطقه، فقط يك نفر را آن هم از خارج آن منطقه معرفى مى كنند و با وجود بسيارى از علما در آن منطقه مردم مجبورند به همان فرد رأى بدهند، و اين امر در حقيقت انتصاب مى باشد نه انتخاب.

و ثانياً: تعيين مرتبۀ علمى و ديگر صلاحيت هاى كانديداها به فقهاى شوراى نگهبان محول شده كه خود آنان منصوب مقام رهبرى مى باشند، و در نتيجه رهبر با يك واسطه از ناحيۀ خود وى تعيين و ابقا مى شود؛ و اين دورى است باطل.

______________________________

(1)- سيد رضى، نهج البلاغه، نامۀ 6.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 292

و ثالثاً: با وجود همۀ مراجع و علما و اساتيد آگاه در كشور، چگونه تعيين رهبر بر عهدۀ افراد خاصى گذاشته مى شود كه برخى از آنان از نظر علم و آگاهى و شناخت در درجه اى نازل تر قرار دارند؟!.

و رابعاً: چرا خبرگان فقط از يك قشر خاص تشكيل شود، در حالى كه فقاهت يكى از شرايط رهبر مى باشد و شرايط ديگرى نيز در او معتبر است؟ ....» «1»

ايشان ضمن انتقاد از نحوۀ انتخاب و عملكرد نمايندگان مجلس خبرگان رهبرى، مقايسۀ آنان با مهاجرين و انصارِ صدر اسلام را صحيح ندانسته و مى نويسند:

«نكتۀ مهم اين

است كه بسيارى از آنان فقط با علوم حوزوى سروكار دارند، و با مطبوعات و رسانه هاى خبرى چندان سروكارى ندارند و از مسائل سياسى و حوادثى كه رخ مى دهد بى اطلاعند؛ و در اين صورت افرادى كه اهل فضل بوده و متخصص در مسائل سياسى و اجتماعى هستند مى گويند چگونه چنين افرادى مى خواهند رهبر كشور را از ناحيۀ ما انتخاب نمايند؟! و در ضمن، مقايسۀ خبرگان فعلى با مهاجرين و انصار صدر اسلام مقايسۀ صحيحى نيست؛ زيرا آنان اهل حلّ و عقد و محور سياستِ زمان خود بودند و جامعۀ مسلمين آنان را قبول داشتند. اين كه ما تصور مى كرديم مردم نمى توانند خودشان مستقيماً رهبر را انتخاب نمايند، اشتباه بوده؛ زيرا همان گونه كه مردم مرجع تقليد خود را با سؤال و تحقيق از اهل خبره، مستقيماً انتخاب مى كنند ممكن است در صورت لزوم رهبر كشور را نيز به همين نحو انتخاب نمايند.» «2»

آنگاه آيت اللّه منتظرى براى تعيين رهبر، دو راه حل را به عنوان جايگزين پيشنهاد مى دهند:

«راه اول: تعيين رهبر به وسيلۀ خبرگان؛ ولى براى حصول مقبوليت عامه و اين كه در رهبر علاوه بر فقاهت و عدالت، شرايط ديگرى نيز معتبر است، مجلس خبرگان

______________________________

(1)- حسين على منتظرى، ديدگاه ها، ص 194، «حكومت مردمى و قانون اساسى»، 22/ 11/ 1378.

(2)- همان، ص 195.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 293

منحصر در روحانيين نباشد؛ بلكه متشكل از متخصصين رشته هاى مختلف- اعم از علوم حوزوى، سياست، مديريت، اقتصاد و روابط بين الملل- باشد كه اعضاى آن به وسيلۀ انتخاب عمومى براى مدتى معيّن انتخاب شوند. تعيين صلاحيت علمى نامزدها در بخش علوم حوزوى بر عهدۀ اساتيد و

علماى درجه اول حوزه، و در بخش هاى ديگر از طريق مدارك تحصيلى دانشگاهى مى باشد؛ و ساير شرايط نامزدها را قانون معيّن مى كند. نمايندگان مجلس خبرگان پس از انتخاب شدن از ناحيۀ ملت، يك نفر از مراجع تقليد معروف را كه در مسائل فقهىِ مربوط به حكومت و سياست و اقتصاد تخصص دارد براى مدتى معيّن به عنوان رهبر كشور انتخاب مى كنند؛ و به مجرد تعيين اكتفا نكنند، بلكه همواره جمعى از آنان در مسائل مهم كمك و طرف مشورت او و ناظر بر اعمال وى و نهادهاى وابسته به وى باشند، و در موارد لازم صريحاً به او تذكر دهند و او بايد پاسخگو باشد؛ و همان گونه كه مجلس شورا به اعمال دولت و قوۀ مجريه نظارت صريح و شفاف دارد آنان نيز تذكرات و نظرات خود را صريحاً اعلام نمايند.

راه دوم: اين كه به مجلس خبرگان نياز نباشد، بلكه مراجع تقليدى كه متخصص در مسائل حكومتى و سياسى مى باشند و محل مراجعۀ مردم در اين قبيل مسائل هستند، از باب انجام وظيفۀ اسلامى، از بين خودشان يك نفر يا چند نفر را كه واجد شرايط مى دانند براى رهبرى سياسى در نظر بگيرند، و از علماى معروف و معتبر شهرستان ها و رجال سياسى معتمد كشور نيز جمعى را دعوت نموده و با آنان مشورت نمايند، و پس از استقرار آرا بر يك نفر مشخص او را در معرض آراى عمومى قرار دهند؛ و در صورت تعدّد افراد صالح، آنان را در معرض آراى ملت قرار دهند تا به وسيلۀ آراى ملت، فردِ مشخص يا يكى از افراد مستقيماً براى مدتى معيّن انتخاب شود؛ و

در عين حال تماس او با مراجع ديگر قطع نشود، بلكه در مسائل مهم با آنان

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 294

مشورت كند و آنان نيز بر اعمال او و نهادهاى مربوط به او ناظر باشند و در موارد لازم تذكر دهند.» «1»

پيرامون راه حل هاى ارائه شده از سوى آيت اللّه منتظرى، بيان دو نكته ضرورى است:

الف- به نظر مى رسد اين دو راه حل- بويژه راه كار دوم- با دو شكل از اشكال حكومتىِ مطلوب ايشان كه در گذشته به آن پرداخته شد- يعنى: «دولت مردمى با نظارت عالى رهبر منتخب» و «تفكيك قوا در حاكميت دينى» (شكل هاى دوم و چهارم)- تناسب بيشترى دارد. «2»

ب- راه حل دوم نياز مبرم به تعريف عملى و مشخص دارد تا به خوبى توانايى پياده شدن در صحنۀ اجتماع را داشته باشد؛ لذا عناوينى همچون: «مراجع تقليدى كه متخصص در مسائل حكومتى و سياسى مى باشند و محل مراجعۀ مردم در اين قبيل مسائل هستند»، «علماى معروف و معتبر شهرستان ها» و «رجال سياسى متعهد كشور» بايد به طور دقيق در قانون تعريف گردد تا به دور از هرگونه ابهامى قابليت اجرايى پيدا نمايد.

اشكال دور در انتخاب خبرگان

از جمله اشكالاتى كه به مجلس خبرگان رهبرى شده است- و آيت اللّه منتظرى نيز به آن تصريح داشته اند «3»- اشكال دور در انتخاب نمايندگان اين مجلس است. تقرير اشكال بدين شكل است كه تعيين رهبر به وسيلۀ نمايندگان مجلس خبرگان صورت مى گيرد، و صلاحيت نمايندگان مجلس خبرگان بايد به تأييد فقهاى شوراى نگهبان برسد كه منصوبين رهبرى هستند، و در نتيجه رهبر با يك واسطه از ناحيۀ خود وى تعيين و ابقا مى شود؛ و اين دورى است

باطل.

______________________________

(1)- همان، ص 197 و 198.

(2)- ر. ك: همين نوشته، «شكل هاى مطلوب حكومتى از ديدگاه آيت اللّه منتظرى.»

(3)- حسين على منتظرى، ديدگاه ها، ص 156، 194، 438.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 295

پاسخ ها و نقدها

اين اشكال با واكنش هاى متفاوتى از سوى طرفداران نظريۀ نصب روبرو شده است.

برخى همچون آيت اللّه جوادى آملى «1» اصل اين اشكال را در مرحلۀ بقاء پذيرفته و به توجيه آن در مرحلۀ حدوث پرداخته اند، و برخى ديگر همچون آيت اللّه مصباح يزدى «2» درصدد پاسخگويى به آن- در هر دو مرحله- برآمده اند.

پاسخ هايى كه به اين اشكال گفته شده يا ممكن است گفته شود، در جاى خود مورد پژوهش قرار گرفته كه در اينجا بخاطر رعايت اختصار از پرداختن به آن صرف نظر مى كنيم.

نقش مردم در حكومت اسلامى
اشاره

از مهم ترين مباحثى كه در «مردم سالارى دينى» مطرح مى شود، نقش مردم در حكومت اسلامى است. مسألۀ مشاركت مردم در حكومت و حدود آن، تاريخچه اى طولانى دارد؛ گرچه در ادوار اوليۀ تاريخ، بحث مشاركت مردم در حكومت كمتر مطرح بوده و بيشتر نسبت به آزادى هاى فردى مردم در برابر دولت توجه مى شده است.

مردم سالارى يا دموكراسى در عصر جديد، گونه اى از حكومت است كه در آن علاوه بر تأمين آزادى هاى فردى و حقوق انسانىِ همۀ افراد جامعه و برابرى آنان در برابر قانون، قدرت و حكومت زاييدۀ مردم است و ارادۀ عمومى تبلور ارادۀ اكثريت جامعه تلقى مى شود، نوع نظام سياسى و متصديان كشور با انتخاب آزاد مشخص مى شوند، و احزاب سياسى و نهادهاى مدنى نقش تعيين كننده اى را ايفا مى نمايند؛ و در يك كلام، مشروعيت نظام از مردم است و چيزى جز رأى مردم و نظر آنها كه در اكثريت تجلّى مى كند مشروعيت ندارد. «3»

______________________________

(1)- عبد الله جوادى آملى، ولايت فقيه ولايت فقاهت و عدالت، ص 461.

(2)- محمد تقى مصباح يزدى، پرسش ها و پاسخ ها، ج 1، ص 87 و 88.

(3)- براى آشنايى

بيشتر با تاريخچۀ مردم سالارى در عصر قديم و جديد و ويژگى هاى آن، ر. ك: كاظم قاضى زاده، انديشه هاى فقهى سياسى امام خمينى، ص 363- 360.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 296

با توجه به ويژگى هاى مردم سالارى در عصر جديد- كه در بالا به آن اشاره شد- بايد ديد در الگوى حكومتى اسلام، تا چه اندازه اين ويژگى ها در نظر گرفته مى شود و مشاركت مردم در حكومت تا چه ميزان پذيرفته شده است. اين مبحث تا حدود زيادى با اين موضوع مرتبط مى شود كه نقش مردم در حكومت اسلامى را ملاك مشروعيت حكومت بدانيم يا در حد كارآمدسازى حكومت مطرح نماييم. به ديگر سخن، ارتباط تنگاتنگى ميان موضوع فوق با مبناى مشروعيت در حكومت اسلامى پديد مى آيد. در مبحث مبانى مشروعيت گفتيم كه در اين زمينه در زمان غيبت با دو نظريۀ عمده در انديشۀ سياسى شيعه روبرو هستيم؛ نظريه اى كه فقها را در عصر غيبت منصوبان عام از ناحيۀ معصومان (ع) به ولايت بر مردم مى داند. «1» و نظريۀ ديگرى كه ضمن رد امكان چنين نصبى براى فقها و نقد دلايل آن، رأى مردم را ملاك مشروعيت حكومت اسلامى معرفى مى كند و براى مردم به طور نسبى- يعنى تا جايى كه با شرع معارض نباشد- حق انتخاب قائل است. «2»

مطابق نظريۀ اول- كه نظريۀ مشهور فقها است- مردم نقشى جز كارآمدسازى براى

______________________________

(1)- شيخ محمد حسن نجفى، جواهر الكلام، ج 21، ص 359 و 398؛ همان، ج 22، ص 155؛ محمّد حسين بروجردى، البدر الزاهر فى صلاة الجمعة و المسافر، ص 56؛ امام خمينى، كتاب البيع، ج 2، ص 466، 472، 488، 489، 495 و 517-

515؛ محمد رضا گلپايگانى، الهداية إلى من له الولاية، ص 46 و 47؛ محمد آل بحر العلوم، بلغة الفقيه، رسالة فى الولايات، ج 3، ص 211؛ كاظم حسينى حايرى، الامامة و قيادة المجتمع، ص 213 و 214؛ ناصر مكارم شيرازى، أنوار الفقاهة، ج 1، ص 598- 595؛ محمد مؤمن قمى، كلمات سديدة فى مسائل جديدة، ص 16، 17 و 20؛ عبد الله جوادى آملى، پيرامون وحى و رهبرى، ص 177.

(2)- حسين على منتظرى، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 1، ص 529- 397؛ مرتضى مطهرى، علل گرايش به مادى گرى، مجموعه آثار، ج 1، ص 554 و 555؛ همو، سيرى در نهج البلاغه، ص 124 و 127؛ همو، پيرامون انقلاب اسلامى، ص 80 و 86؛ همو، پيرامون جمهورى اسلامى، ص 156- 149؛ نعمت اللّه صالحى نجف آبادى، ولايت فقيه حكومت صالحان، ص 50 و 51؛ جعفر سبحانى، معالم الحكومة الاسلامية (مفاهيم القرآن، ج 2)، ص 224 و 225.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 297

حكومت اسلامى ندارند؛ به اين معنا كه مردم موظف به اطاعت از فقيه منصوب مى باشند و در مشروعيت وى نقش ندارند، منتها از اين باب كه هر حاكميتى آنگاه ماندگار خواهد بود كه از حمايت مردمى برخوردار باشد و اقبال عمومى براى تحقق حاكميت امرى ضرورى است، به نقش مردم توجه مى شود. اما بر اساس نظريۀ دوم- كه مختار آيت اللّه منتظرى است- نقش مردم در حكومت اسلامى نقشى مشروعيت بخش است و علاوه بر اين كه قدرت و حكومت ناشى از ارادۀ مردم است، آنان حق نظارت بر متصديان امور را نيز دارند. در انديشۀ شيعه اين نظريه مورد مخالفت كسانى قرار گرفت كه

زمان غيبت را همچون زمان حضور امام (ع) تلقى كرده اند كه امامان دوازده گانه از جانب خداوند منصوب شده و مردم در مشروعيت ولايت و امامت آنان هيچ گونه نقشى ندارند. لذا زمانى كه مرحوم ميرزاى نايينى نظريۀ انتخاب را- البته به صورتى كمرنگ و همراه با قيودى خاص- مطرح ساخت و در انديشۀ خود به نظارت نمايندگان مردم بر هيأت حاكمه اشاره كرد، با مخالفت اين عدۀ روبرو شد كه نظارت مردم را دخالت در كار امام معرفى كرده و مشروع نمى دانستند، يا اساساً دخالت در سياست را تكليف مردم به شمار نمى آوردند.

مرحوم نايينى در «تنبيه الامة و تنزيه الملة» به استدلال مخالفان اينگونه مى پردازد:

«چون نظارت عامه يا نمايندگان آنان مستلزم دخالت در سياست است و دخالت در سياست به اصطلاح شرعى جزو امور حسبيه است و امور حسبيه نيز جزو تكاليف عامه به شمار نمى آيد، لذا عموم مردم حق دخالت در سياست را ندارند.» «1»

آنگاه او به اين استدلال، چنين پاسخ مى دهد:

«اولًا: امور سياسى از يك لحاظ جزو امور حسبى ولى از لحاظ ديگر جزو تكاليف عمومى است؛ زيرا هرچند انتخاب امام يا وليعهد از وظايف عامه نيست، ولى اگر

______________________________

(1)- محمد حسين نايينى، تنبيه الامة و تنزيه الملة، ص 78 به بعد.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 298

حكومت بر اساس رأى مردم و مشورت ملى قرار گيرد در اين صورت مردم حق دارند بر كارهاى هيأت حاكمه و نيز مصرف ماليات و صدقاتى كه مى پردازند نظارت كنند.

ثانياً: دخالت مردم به اين دليل كه از تجاوز و ظلم فرمانروايان جلوگيرى كنند، نهى از منكر است و از اين لحاظ جزو تكاليف عمومى است؛

زيرا نهى از منكر و امر به معروف از فروع دين و امرى واجب است.» «1»

به طور كلى چگونگى مشاركت مردم در حكومت اسلامى را از سه زاويه مى توان مورد بررسى قرار داد: نقش مردم در «مشروعيت نظام حكومتى»، «انتخاب حاكمان» و «نظارت بر حاكميت».

الف- مشروعيت نظام حكومتى

از ديدگاه آيت اللّه منتظرى، مشروعيت اساس نظام و حكومت وابسته به پذيرش مردم است و حتى اگر زمانى اكثريت يك جامعه خواهان حكومتى غير دينى باشند، كسى حق تحميل قوانين دينى به جامعه را ندارد:

«اگر خداى ناكرده روزگارى اكثريت مردم از دين روى گرداندند، فقها و دانشمندان دينى وظيفه اى جز بيان احكام و ارشاد و تبليغ با منطق و زبان روز را ندارند، و هيچ گاه وظيفه ندارند قوانين دين را با زور به جامعه تحميل نمايند.» «2»

از نگاه ايشان، در عصر پيامبر اكرم (ص) و امام على (ع) نيز نقش مردم در حكومت تعيين كننده بوده است؛ و هرچند به اعتقاد ما حاكميت آن بزرگواران به نصب از جانب پروردگار است ولى تحقق و خارجيت حاكميت ايشان به انتخاب و پذيرش مردم وابسته بوده است.

ايشان ضمن تفكيك ميان رسالت و امامت پيامبر اكرم (ص) و امامان معصوم (ع) و

______________________________

(1)- همان.

(2)- حسين على منتظرى، ديدگاه ها، ص 577، «پاسخ به سؤالاتى پيرامون برخى مسائل روز»، 31/ 2/ 1381.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 299

مقامات معنوى و ولايت تكوينى آن بزرگواران با حكومت ظاهرى ايشان، به پيمان هفتاد و سه نفر از بزرگان مدينه با پيامبر اكرم (ص) در عقبۀ ثانيه «1» اشاره مى كنند و در ادامه مى نويسند:

«اين بيعت زمينۀ حكومت مردمى آن حضرت را در مدينه فراهم ساخت و درحقيقت

يك قرارداد اجتماعى بين آن حضرت و مردم مدينه منعقد گرديد ...؛ پس از ورود آن حضرت به مدينه نيز قراردادهايى مبنى بر زندگى مسالمت آميز با يهود مدينه و رعايت حقوق آنان بسته شد. و هنگامى كه آن حضرت مكۀ مكرّمه را فتح نمودند با مردان مكه بيعت كردند، سپس زنان مكه نيز تقاضاى بيعت نمودند كه آن حضرت قدحى از آب خواستند و دست خويش را در آن فرو بردند و فرمودند شما زنان دست هايتان را در اين آب فرو بريد، و بدين وسيله با زن ها نيز بيعت كردند. «2» در سورۀ فتح و ممتحنه از قرآن كريم بيعت با پيامبر اكرم (ص) مطرح شده است؛ «3» و بالاخره حكومت ظاهرى و فرمانروايى پيامبر (ص) بر مردم بر اساس بيعت با آنان تثبيت شد، زيرا در آن زمان بيعت معمولًا براى تثبيت حكومت و وفادارى نسبت به آن انجام مى شد و نشانۀ يك قرارداد اجتماعى بود. كلمۀ «بيعت» از ريشۀ «بيع» است و از يك قرار داد دوطرفۀ لازم الاجرا حكايت مى كند.» «4»

ايشان همچنين به حكومت ظاهرى امام على (ع) و كلمات و احتجاجات آن حضرت اشاره مى كنند كه در آنها آن حضرت به مردم و بيعت آنان بها مى دهند و به آن احتجاج مى نمايند. «5»

علاوه بر اين، به آيات و روايات و ادلّۀ ديگرى نيز استناد مى كنند كه در بحث دلايل

______________________________

(1)- أبو محمد عبد الملك بن هشام، سيرۀ ابن هشام، ج 2، ص 85.

(2)- العروسى الحويزى، نور الثقلين، ج 5، ص 307.

(3)- فتح (48): 10 و 18؛ ممتحنه (60): 12.

(4)- حسين على منتظرى، ديدگاه ها، ص 173 و 174، «حكومت مردمى و قانون اساسى»،

21/ 11/ 1378.

(5)- ر. ك: سيد رضى، نهج البلاغه، خطبه هاى 3، 8، 34، 137، 172، 218 و 229، و نامه هاى 6 و 54؛ شيخ مفيد، الارشاد، ص 116.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 300

مشروعيت انتخاب، به آنها اشاره كرديم؛ «1» و در نهايت نتيجه مى گيرند كه اساس حكومت اسلامى به رأى و اقبال عمومى نياز دارد، و بدون آن خداوند حتى به پيامبر اكرم (ص) و امامان (ع) اجازه نداده است كه با زور و تحميل بر مردم حكومت نمايند. اين مسأله در زمان غيبت- كه به اعتقاد ايشان نصبى از جانب شارع وجود ندارد و انتخاب مردم در چهارچوب شرع مورد امضاى شارع قرار گرفته است و منشأ مشروعيت محسوب شده است- وضوح بيشترى مى يابد.

آيت اللّه منتظرى اخيراً در پاسخ به سؤال حجة الاسلام كديور، با صراحت بيشترى به اين موضوع پرداخته اند؛ آقاى كديور در پرسش خود، نظر ايشان را دربارۀ سند، ابعاد، لوازم و فروعات قاعدۀ فقهى «من تأمّر النّاس بغير رضاهم» جويا شده است. اين مسأله در اواخر كتاب «الرسائل العشر» مورد اشارۀ مرحوم ابن فهد حلى رحمه الله قرار گرفته است. آن مرحوم در اين زمينه به دو مسأله به شكل زير پرداخته است:

«اول: حكمرانى بر مردم بدون رضايت آنان جايز نيست، مگر اين كه كسى از ناحيۀ معصوم (ع) به ولايت بر آنان گمارده شده باشد؛ و در غير اين فرض، حكومت كردن بر كسانى كه به حكومت وى راضى نيستند، به طور قطع جايز نمى باشد.

دوم: اگر كسى بداند كه حكومت كردن وى بر مردم به مصلحت مردم است ولى استيفاى اين مصلحت مستلزم ضرب و شتم آنان يا

گرفتن برخى از اموال آنان است و به گونه اى باشد كه آسايش مردم بيش از چيزهايى باشد كه از آنها ستانده مى شود، و زيانى كه از عدم تصدى حكومت به آنان مى رسد بيش از ضرب و شتم آنان و اموالى است كه وى از ايشان مى ستاند، با اين حال جايز نيست كه بر آنچه گفته شد اعتماد كند ... و ترك اين حكمرانى سزاوارتر است.» «2»

______________________________

(1)- ر. ك: حسين على منتظرى، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 1، ص 529- 493.

(2)- ابن فهد حلّى، الرّسائل العشر، رسالۀ 9، مسألۀ 9.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 301

پاسخ آيت اللّه منتظرى، شامل بخش هاى مختلفى است. ايشان ضمن تأييد و تأكيد بر مسألۀ اولِ ابن فهد حلّى در اين باره تصريح مى كنند:

«مشروعيت امارت و حكومت، يا به جعل معصوم است و يا به قرارداد بين والى و رعيت كه از آن به «بيعت» تعبير شده است؛ و صحت قرارداد تابع رضايت طرفين عقد است. و ادلۀ وجوب وفاى به عقود و عهود بر لزوم عمل به آن بر حسب خصوصيات مذكوره در عقد، و از جمله وجوب و حدود اختيارات دلالت دارند.» «1»

ايشان سپس به روايات متعددى اشاره مى كنند كه رضايت مردم را در صحت بيعت لازم دانسته است؛ «2» و با بيان صحيحۀ زراره از امام باقر (ع) كه در آن بناى اسلام را در پنج چيز (نماز، زكات، حج، روزه و ولايت) دانسته و ولايت را افضل آنها معرفى كرده اند؛ «3» از آن استفاده مى كنند كه تعيين والىِ واجد شرايط از وظايف مسلمانان و از احكام تكليفى آنان مى باشد. به اعتقاد ايشان، صحيحۀ زراره در مقام

بيان امور اعتقادىِ اسلام نيست، وگرنه متعرض توحيد و نبوت و معاد مى شد؛ بلكه مقصود آن بيان احكام اجرايى و عملى اسلام است. و مقصود از «ولايت» تعيين حاكميتى است كه كليد ساير احكام است، منتها با وجود معصومين (ع) تعيين و اطاعت از آنان معيّن است، چون آنان واجد شرايط لازمه مى باشند.

ايشان در ادامه به اخبار مستفيضه اى استناد مى كنند كه از پيشوايى بر گروهى كه نسبت به وى رضايت ندارند، مذمت شده است:

«در اخبار مستفيضه از امامى كه امَّ قوماً و هم له كارهون مذمت شده است؛ و

______________________________

(1)- پاسخ به سؤال محسن كديور، 20/ 8/ 1381.

(2)- محمد بن جرير طبرى، تاريخ طبرى، ج 6، ص 3066؛ ابن اثير، الكامل، ج 3، ص 193؛ و نيز، ر. ك: حسين على منتظرى، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 1، ص 503- 501.

(3)- شيخ حرّ عاملى، وسائل الشيعة، باب 1 از ابواب مقدّمة العبادات، حديث 1.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 302

هرچند در برخى از آنها به امام جماعت تصريح شده است، «1» ولى اولًا در برخى از آنها مطلق است، و ثانياً هنگامى كه در امام جماعت به رضايت قوم اهميت داده شده طبعاً در امام مطلق كه در همۀ شئون مى خواهند از او پيروى كنند بيشتر اهميت دارد.» «2»

آيت اللّه منتظرى در قسمتى ديگر از پاسخ خود، مسألۀ دوم مطرح شده از سوى ابن فهد حلّى را قابل خدشه مى داند. فرض مسألۀ دوم موردى نادر الوقوع است كه در آن فرض شده است كه مردم نسبت به تعيين حاكم خود بى تفاوت شده و در نتيجه جامعه دچار هرج و مرج، و جان و مال

و ناموس مردم در معرض خطر قرار گرفته باشد، و در اين فرض تصوير شده است كه عده اى بتوانند- هرچند بدون رضايت مردم- نظم را در جامعه ايجاد و حكومتى عادلانه برقرار نمايند؛ در اين فرضِ بسيار نادر، مرحوم ابن فهد حلّى ترك تصدىِ حكومت بر اين عدۀ را سزاوارتر دانسته است؛ اما آيت اللّه منتظرى در اين فرض معتقد است:

«به حكم عقلِ مستفاد از مذاق شرع واجب است كه به مقدار لزوم و ضرورت به حسب شرايط زمانى و مكانى كسانى كه قادرند متصدى امر حاكميت گردند. آقايان در مثل امور صغار و مجانين و غيّاب، تصدىِ من به الكفاية را لازم مى دانند و مى گويند مى دانيم شرع به ترك آنها راضى نيست؛ آيا اينگونه امور جزئى را شرع به اهمال آنها راضى نيست ولى در امور مهمۀ عامۀ ضروريه، ترك تصدى آنها اولىٰ است؟! ... ضمناً شتم هيچ گاه در حكومت محتاج اليه نمى باشد. و در موارد تزاحم ملاكات و احكام، به حكم عقل اهم بر مهم مقدم است.» «3»

بنابراين از مجموع نظريات ايشان مى توان نتيجه گيرى كرد كه اصل اوّلى در

______________________________

(1)- همان، كتاب الصلاة، باب 27 از ابواب الجماعة.

(2)- پاسخ به سؤال محسن كديور، 20/ 8/ 1381.

(3)- همان.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 303

حكمرانى بر مردم، رضايت ايشان است و بدون رضايت ايشان حكومت بر آنان مشروعيت ندارد. اما در شرايط استثنايى كه ترك حاكميت موجب هرج و مرج و فوت مصالح عامۀ ضروريه مى گردد، بر اساس تزاحم ملاكات و احكام، تصدى حكومت به صورت موقت و به مقدار لزوم، بدون رضايت مردم، جايز است؛ مشروط بر آن كه فرد متصدى بتواند عدالت و

مصالح عامّه را تأمين، و از ظلم و ستم و هرج و مرج جلوگيرى نمايد.

ب- انتخاب حاكمان

در فصول گذشته به تفصيل بيان كرديم كه بنابر مبناى آيت اللّه منتظرى تعيين حاكم اسلامى و به تبع او ساير متصديان نظام اسلامى، بايد به انتخاب مردم انجام پذيرد؛ گرچه شارع شرايط حاكم اسلامى را بيان كرده است و انتخاب مردم بايد در آن چهارچوب باشد. «1» و همچنين گفتيم كه انتخاب معاهده اى دو طرفه ميان حاكم و مردم است كه به امضاى شارع رسيده است؛ و اين قرارداد شرعى، به معناى «اذن به غير» يا «وكالت به معناى اخص» نيست، بلكه به معناى «احداث ولايت و سلطۀ مستقل براى غير است كه با قبول او همراه مى شود.» «2» بنابراين انتخاب عقدى لازم است و مى تواند شرايط ضمن عقد هم داشته باشد؛ يعنى مردم مى توانند حكومت را مقيّد به رعايت قيودى همچون قانون اساسى نمايند، «3» يا براى حاكم مدت تعيين نمايند؛ «4» و نيز مى توانند در صورتى كه حاكم شرايط خود را از دست دهد يا از تعهدات خود- كه در ضمن عقد شرط شده است- تخلّف نمايد، وى را از حاكميت عزل نمايند. «5» و در هر

______________________________

(1)- همو، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 1، ص 405.

(2)- همان، ج 1، ص 575 و 576.

(3)- همو، ديدگاه ها، ص 256.

(4)- همو، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 1، ص 576؛ ديدگاه ها، ص 56 و 256.

(5)- همو، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 1، ص 576؛ ديدگاه ها، ص 256.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 304

صورت حاكم در مقابل مردم يا نمايندگان آنان (خبرگان) پاسخگو است. «1»

حاكم و ساير متصديان نظام اسلامى

پس از انتخاب از سوى مردم، موظف اند در ادارۀ جامعه از استبداد رأى و ديكتاتورى پرهيز نمايند و اعمال حاكميتشان بر اساس مشورت و تبادل نظر باشد. و اگر چه پس از مشورت، تشخيص آنان ملاك است و آنان مسئول اعمال خود مى باشند، اما در قانون اساسى- به عنوان شرط ضمن عقد- مى توان مسئولان را موظف به تبعيت از نظر مشورتى كارشناسان نمود. «2»

و به طور كلى بنابر نظريۀ انتخاب، در موارد غير منصوص با روش عقلايى مى توان به رأى اكثريت مراجعه نمود؛ بنابراين شكل حكومت، نحوۀ انتخاب، ويژگى ها و شرايط انتخاب كنندگان و چگونگى اجراى آن، به عقلا واگذار شده است؛ و اينگونه امور در شرايط مختلف زمانى متفاوت است. «3»

ج- نظارت بر حاكميت
اشاره

سومين مظهر مشاركت مردم در حكومت اسلامى، نظارت آنان بر حاكميت است.

در يك حكومت مردم سالار، علاوه بر آن كه مردم در نوع نظام حاكم و انتخاب حاكمان نقش مؤثر دارند، نظارت آنان بر اعمال حاكميت نيز تعريف و تضمين شده است. اين امر مستلزم شناسايى آزادى بيان و آزادى هاى سياسى در جامعۀ اسلامى است.

آيت اللّه منتظرى در اين زمينۀ به حكومت رسول اكرم (ص) اشاره مى كنند كه على رغم عصمت آن حضرت از گناه و اشتباه، خداوند خطاب به آن حضرت مى فرمايد:

«وَ شاوِرْهُمْ فِى الامْرِ» «4» «در امر حكومت با آنان مشورت نما.» [در جاى خود به تفصيل

______________________________

(1)- همو، ديدگاه ها، ص 56، 61، 143، 243، 256، 294، 307، 471، 517، 577، 598.

(2)- همو، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 2، ص 37- 31؛ ديدگاه ها، ص 164، 165، 257، 276، 284، 578، 595، 598.

(3)- براى نمونه، ر. ك: حسين على منتظرى، دراسات فى ولاية الفقيه،

ج 1، ص 499- 497؛ ديدگاه ها، ص 175.

(4)- آل عمران (3): 159.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 305

بيان شده است كه مقصود از «امر» در لسان قرآن و حديث، امر حكومت و امور سياسى اجتماعى است. «1»] و نيز به فرمودۀ آن حضرت استناد مى كنند كه به مسلمانان فرموده اند: «اشيروا عَلَىَّ»؛ «2» و با اشاره به كلمۀ «علىٰ» در اين روايت، تأكيد مى كنند:

«توجه داريد كه كلمۀ «علىٰ» در لغت عرب براى استعلاء و اشراف است؛ پس مقصود حضرت اين بوده كه بر من و كارهاى من اشراف داشته باشيد و راهنمايى كنيد.» «3»

ايشان همچنين به سيرۀ امام على (ع) در اين زمينۀ استناد كرده و اين كلام حضرت را در تشويق مردم به نظارت بر كارهاى خود، مورد اشاره قرار مى دهند:

«وَ لا تخالطونى بالمصانعه، و لا تظنوا بى استثقالًا فى حق قيل لى، و لا التماس اعظام لنفسى، فانّه من استثقل الحق ان يقال له او العدل ان يعرض عليه كان العمل بهما اثقل عليه فلا تكفوا عن مقالة بحق او مشورة بعدل، فانى لست فى نفسى بفوق ان أخطئ و لا آمن ذلك من فعلى الا ان يكفى اللّه من نفسى ما هو املك به منى.» «4»

«به طور منافقانه و سازش با من رفتار نكنيد و گمان نكنيد در مورد حقى كه به من پيشنهاد مى شود كندى ورزم، يا در پى بزرگ ساختن خويش باشم؛ زيرا كسى كه شنيدن حق و يا عرضۀ عدالت به او برايش مشكل باشد عمل به آن دو برايش مشكل تر است؛ پس از گفتن سخن حق و يا مشورت عدالت آميز خوددارى نكنيد، زيرا من [شخصاً به عنوان يك

انسان] خويش را فوق اشتباه و خطا نمى پندارم و از آن در كارم

______________________________

(1)- همو، در اسارت فى ولاية الفقيه، ج 1، ص 548.

(2)- الواقدى، المغازى، ج 1، ص 48؛ على بن ابراهيم قمى، تفسير على بن ابراهيم، ص 238؛ البيهقى، السنن الكبرىٰ، ج 9، ص 218، كتاب الجزية، باب المهادنة عن النظر المسلمين.

(3)- حسين على منتظرى، ديدگاه ها، ص 363، «پاسخ به پرسش هاى مجلۀ ديدگاه، چاپ كانادا»، 7/ 12/ 1379.

(4)- سيد رضى، نهج البلاغه، خطبۀ 216.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 306

ايمن نيستم، مگر اين كه خدا مرا به قدرت خويش حفظ نمايد.» «1»

علاوه بر اين، در مباحث گذشته بيان كرديم كه از ديدگاه آيت اللّه منتظرى در زمان غيبت، مردم همان گونه كه در مرحلۀ حدوث و انتخاب در مشروعيت حاكم اسلامى تأثيرگذار هستند، در مرحلۀ بقاء نيز داراى نقش و اهميت اند. ولىّ فقيه به عنوان بالاترين قدرت در نظام اسلامى، مسئوليت افزون ترى نسبت به ساير متصديان دارد و از دو دريچه در مقابل مردم پاسخگو مى باشد: اول، به طور مستقيم تحت نظارت عمومى قرار دارد و مردم مى توانند انتقادات خود را به صورت فردى يا متشكل نسبت به وى ابراز دارند؛ «2» و دوم، به طور غير مستقيم وى در برابر آنان مسئول است؛ بدين شكل كه خبرگان منتخب مردم (يا هر نهاد ديگرى كه در اين زمينۀ نمايندگى مردم را بر عهده دارد) وظيفۀ نظارت بر عملكرد وى را بر عهده دارند، و مطابق ساختارى كه در قانون اساسى به عنوان شرط ضمن عقد پيش بينى شده است، آنان حق سؤال، استيضاح و عزل وى را خواهند داشت و رهبر در همه

حال و همۀ زمينه ها در برابر آنان پاسخگو است و نمى تواند اين اعمال نظارت را محدود نمايد. «3»

*** در اينجا مناسب است به مبناى نظارت عمومى بر حاكميت دينى اشاره اى داشته باشيم؛ اين مبنا را مى توان در دو فريضۀ «امر به معروف و نهى از منكر» و «نصيحت ائمّۀ مسلمين» جستجو كرد:

1- امر به معروف و نهى از منكر

______________________________

(1)- حسين على منتظرى، ديدگاه ها، ص 91، «پاسخ به سؤالات كتبى جمعى از اساتيد حوزۀ و دانشگاه»، 12/ 11/ 1377.

(2)- همان، ص 61، 70، 92- 88، 143 و ....

(3)- همان، ص 56، 61، 143، 243، 256، 294، 307، 471، 517، 577، 578 و 598.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 307

اين فريضه از فرايض مهمى است كه علاوه بر كتاب و سنّت، عقل نيز بر وجوب آن حكم مى كند؛ و شايد فلسفۀ آن اين باشد كه هيچ يك از افراد جامعه از ديگران جدا نيستند و سرنوشت اجتماعى آنان به يكديگر پيوند خورده است، و عقل حكم مى كند كه عموم افراد مراقب يكديگر باشند و در حدّ توان جامعه را از آلوده شدن به منكر دور نگاه دارند.

اهميت امر به معروف و نهى از منكر در شرع تا جايى است كه آيات متعددى دربارۀ آن نازل شده و به طور مكرر مورد تأكيد پيامبر اكرم (ص) و معصومان (ع) قرار گرفته است؛ تا آنجا كه امام على (ع) مى فرمايد: «همۀ اعمال نيك و جهاد در راه خدا در برابر امر به معروف و نهى از منكر، همانند قطره اى است در برابر دريا»؛ «1» و امام حسين (ع) فلسفۀ قيام خود را اين واجب الهى معرفى مى كند. «2» همچنين از زمان پيامبر اكرم (ص) و حضرت

امير (ع) اداره اى در جامعۀ اسلامى رواج داشته كه از آن به «ادارۀ حسبه» تعبير مى شده و وظيفۀ اصلى اين اداره، امر به معروف و نهى از منكر بوده است. در برخى موارد پيامبر (ص) يا امير المؤمنين (ع) حسبه را شخصاً به عهده مى گرفتند و گاه بر عهدۀ شخص ديگرى مى گذاشتند. «3»

برخى از فقها وجوب امر به معروف و نهى از منكر را «عينى» دانسته، «4» و عده اى از آن به واجب «كفايى» تعبير كرده اند؛ «5» اما آنچه قابل توجه است اين است كه برخى از مراتب اين فريضه به اذن امام يا حاكم اسلامى منوط است، گرچه در اين امر نيز ميان

______________________________

(1)- سيد رضى، نهج البلاغه، حكمت 374.

(2)- محمد بن جرير طبرى، تاريخ طبرى، ج 7، ص 300 و 301؛ ابن اثير، الكامل، ج 4، ص 48.

(3)- از جمله، ر. ك: شيخ حرّ عاملى، وسائل الشيعة، كتاب التجارة، باب 29 و 30 از ابواب تجارت، حديث 1؛ محمد بن عيسى الترمذى، جامع الترمذى، باب 72 از ابواب بيوع، حديث 1329؛ حسام الدين هندى، كنز العمال، كتاب البيوع، باب 2، حديث 9969، 9972، 9974؛ عبد الحيّ الكتانى، تراتيب الادارية، ج 1، ص 285.

(4)- شيخ طوسى، النهاية فى مجرّد الفقه و الفتاوى، ص 299؛ همو، الاقتصاد الهادى الى طريق الرشاد، ص 147؛ محقق حلّى، شرائع الاسلام فى مسائل الحلال و الحرام، ج 1، ص 341، محمد حسن نجفى، جواهر الكلام، ج 21، ص 359، به نقل از شيخ و ابن حمزه و فخر الاسلام.

(5)- محمد حسن نجفى، جواهر الكلام، ج 21، ص 359، به نقل از سيد مرتضى و أبو الصلاح حلبى؛ علامۀ حلّى،

مختلف الشيعة فى احكام الشريعة، ج 1، ص 338؛ حسين على منتظرى، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 2، ص 221.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 308

فقها اختلاف است. «1»

آيات متعددى از قرآن كريم بر وجوب امر به معروف و نهى از منكر دلالت دارند، كه مى توان در جاى خود آنها را مورد پژوهش قرار داد. «2»

تفصيل و استدلال به آنها در كتاب دراسات فى ولاية الفقيه، باب پنجم، فصل ششم، مسألۀ شانزدهم؛ و نيز باب ششم، فصل پنجم، جهت پنجم، از سوى آيت اللّه منتظرى مورد بحث قرار گرفته است. «3»

تذكر اين نكته ضرورى است كه بسا انجام فريضۀ امر به معروف و نهى از منكر به تنهايى ممكن نباشد؛ اما با تجمع و تشكّل پيشگيرى از بسيارى منكرات اجتماعى و حكومتى امكان پذير است. در اين صورت به عنوان مقدمۀ واجب، تجمع و تشكّل واجب مى شود.

2- نصيحت ائمّۀ مسلمين

دومين مبنايى كه براى نظارت عمومى بر حاكميت در نظام مردم سالار دينى مى توان برشمرد، فريضۀ «نصيحت به ائمّۀ مسلمين» است، كه مطابق آن عموم مسلمانان در جامعۀ اسلامى وظيفه دارند امور مسئولان و كارگزاران خود را زير نظر داشته، خيرخواه آنان باشند و آنان را به كارهاى نيك سفارش و از لغزش ها بازدارند. نتيجۀ اين فريضه تا حدودى با امر به معروف و نهى از منكر يكسان است؛ اما مى توان تفاوت هاى زير را براى اين دو برشمرد:

1- موضوع نصيحت به ائمّۀ مسلمين نسبت به موضوع امر به معروف و نهى از منكر اخص است؛ بدين معنا كه در اوّلى فقط مسئولان جامعۀ اسلامى مورد خطاب قرار

______________________________

(1)- ر. ك: شيخ طوسى، النهاية، ص 299؛ محقق حلّى، شرائع الاسلام،

ج 1، ص 341 و 342؛ علّامۀ حلّى، المختلف، ج 1، ص 339؛ حسين على منتظرى، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 2، ص 220- 215.

(2)- حسين على منتظرى، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 2، ص 225.

(3)- حسين على منتظرى، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 1، ص 620- 580؛ همان، ج 2، ص 235- 233.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 309

مى گيرند اما دومى شامل همۀ افراد جامعه مى گردد. به عبارت ديگر از اين جهت ميان آن دو رابطۀ «عموم و خصوص مطلق» برقرار است؛ يعنى هر نصيحت و خيرخواهى نسبت به مسئولان و متصديان جامعه در دايرۀ امر به معروف و نهى از منكر جاى مى گيرد، اما هر امر به معروف و نهى از منكرى، نصيحت به ائمّۀ مسلمين قلمداد نمى شود.

2- در مرحلۀ اجرا و عمل نيز نصيحت به پيشوايان جامعه نسبت به امر به معروف و نهى از منكر اخص مى باشد. به ديگر سخن، فريضۀ نصيحت به ائمّۀ مسلمين از مرحلۀ گفتار فراتر نمى رود اما فريضۀ امر به معروف و نهى از منكر در برخى موارد به مرحلۀ رفتار و اقدام عملى نيز مى رسد.

3- نصيحتِ ائمّۀ مسلمين وظيفۀ عموم مسلمانان در جامعۀ اسلامى است؛ اما امر به معروف و نهى از منكر در برخى مراتب اعلاى آن- مطابق با نظر آيت اللّه منتظرى- وظيفۀ حكومت اسلامى يا منوط به اذن حاكم جامع الشرايط است.

4- از حيث ماهيت نيز مى توان ميان اين دو فريضه تمايز قائل شد. به اين معنا كه در ماهيت امر به معروف و نهى از منكر، نوعى ولايت براى عموم افراد جامعۀ اسلامى نسبت به يكديگر نهفته است و بر اساس

اين ولايت است كه آنان مى توانند در امور يكديگر مداخله كرده، به نيكى ها امر كنند و از هرگونه منكر و ظلم و ستمى جلوگيرى نمايند. آيت اللّه منتظرى ضمن اشاره به آيه اى در سورۀ توبه كه مى فرمايد: «وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِنٰاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيٰاءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ» «1» و مقايسۀ آن با آيه اى پيش از آن كه دربارۀ منافقان مى فرمايد: «الْمُنٰافِقُونَ وَ الْمُنٰافِقٰاتُ بَعْضُهُمْ مِنْ بَعْضٍ»، «2» ذكر كلمۀ «اولياء» دربارۀ مؤمنان و عدم ذكر آن دربارۀ منافقان را نشان از اين حقيقت مى دانند كه مؤمنان نسبت به يكديگر نوعى ولايت دارند و بر اساس آن است كه حق امر به معروف و نهى از منكر را دارا مى باشند، كه در ادامۀ آيه نسبت به آن تأكيد

______________________________

(1)- توبه (9): 71.

(2)- توبه (9): 67.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 310

شده است. «1» از نگاه آيت اللّه منتظرى، لفظ «ولىّ» در لسان قرآن و حديث به معناى «صاحب اختيار» است؛ با اين توضيح كه ولايت مقول به تشكيك و داراى مراتب مى باشد. مرتبۀ اعلاى آن از آنِ خداوند است كه ولايت مطلقه مى باشد، و مرتبه اى ديگر از آن عمومى است و در شعاع انجام فريضۀ الهى امر به معروف و نهى از منكر قرار مى گيرد. «2»

با اين توصيف اگر بپذيريم كه در ماهيت نصيحت به ائمّۀ مسلمين، اين نوع ولايت نهفته نباشد و حالت آمرانه و ناهيانه به خود نگيرد، اين فريضه از فريضۀ امر به معروف و نهى از منكر بكلى متمايز مى گردد و اساساً رابطۀ ميان آن دو «عموم و خصوص مطلق»- چنان كه در تفاوت اول بيان گرديد- نخواهد

بود.

راه هاى نظارت مردمى
1- احزاب مستقل

از ويژگى هاى بارز حكومت هاى مردم سالار، وجود احزاب سياسىِ مستقل و آزاد است كه رابط ميان دولت و ملت، و ناظر بر رفتار حاكمان باشند.

موريس دوورژه در كتاب خود، احزاب را اينگونه تعريف مى كند:

«اين سازمان ها گروه هاى بنيان يافته، منظم و مرتب هستند كه براى مبارزه در راه قدرت ساخته شده اند و هدف هاى نيروهاى اجتماعى گوناگون را بيان مى كنند و خود هم به درستى وسيلۀ عمل آنها مى باشند.» «3»

احزاب سياسى مستقل و آزاد، ترجمان دموكراسى در عصر نوين به شمار مى آيند؛

______________________________

(1)- حسين على منتظرى، خاطرات، ج 2، ص 1034- 1031، پيوست شمارۀ 117، «پاسخ به سؤال جمعى از اساتيد دانشگاه در مورد حكم شرعى تشكيل احزاب مستقل و عضويت در آن»، 14/ 8/ 1376؛ همان، ج 2، 1595- 1581، پيوست شمارۀ 254، «سخنرانى در روز ولادت با سعادت حضرت على (ع)»، 13 رجب 1418 قمرى.

(2)- همان.

(3)- موريس دوورژه، اصول علم سياست، ترجمۀ أبو الفضل قاضى، ص 153.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 311

چه آن كه نظام هاى دموكراسى به آرا و افكار نخبگان و توده هاى مردم متكى هستند، و احزاب آزاد بهترين مظهر ارادۀ مردم مى باشند. در گذشته نيز نظام هاى عشيره و قبيله اى نمونۀ نازلى از احزاب سياسى محسوب مى شدند. «1»

در اينجا اين سؤال مطرح مى شود كه چرا گذشتۀ تاريخى احزاب سياسى در كشورهاى اسلامى- بويژه ايران- از هر حيث شكست بوده است، و چه عاملى موجب گشته است كه در كشور ما احزاب نتوانند از شفافيت خاص خود برخوردار و جايگاه واقعى خود را داشته باشند؟ آيت اللّه منتظرى در پاسخ به اين سؤال، شكست احزاب را معلول عوامل متعددى مى دانند كه از آن جمله است:

1-

از نگاه ايشان، مانع اصلى تشكيل احزاب سياسىِ آزاد و تأسيس حكومت هاى مردمى، وجود حكومت هاى مستبد و خودخواه بوده است. هر كشورى كه گرفتار حكومت استبدادى باشد طبعاً تشكيل احزاب سياسى آزاد و مستقل و تحقق دموكراسى در آن با مشكل مواجه خواهد بود. «2»

2- عامل ديگر شكست احزاب- بويژه در كشور ما- ساختار دو قشر مؤثر جامعه، يعنى روحانيت و روشنفكران و رابطۀ ضعيف و احياناً متضاد آنان مى باشد. به اعتقاد ايشان، روحانيت از پشتوانۀ قوى مردمى برخوردار بود، ولى به دليل بافت سنّتى خود و عدم توجه به شرايط زمانى و مكانى جامعه، هيچ گونه تشكّل سياسى را پذيرا نمى شد. روشنفكران نيز هرچند تا اندازه اى تشكّل پذير بودند ولى به دليل جدايى از توده ها و فاصلۀ عميق موجود بين آنان و روحانيون، نتوانستند تأثير مثبتى در توده ها داشته باشند. «3»

3- عامل ديگر اين شكست را مى توان در عملكرد منفى و غير مردمى برخى از

______________________________

(1)- حسين على منتظرى، ديدگاه ها، ص 365، «پاسخ به پرسش هاى مجلۀ ديدگاه، چاپ كانادا» 7/ 12/ 1379.

(2)- همان، ص 364.

(3)- همان، ص 365.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 312

احزاب سياسى در گذشته و وابستگى آنها به قدرت ها و سوء استفاده هاى متصديان آنها جستجو كرد؛ كه اين امر موجب گرديد تا مردم از احزاب و تشكل هاى سياسى تلقىِ منفى پيدا نمايند. «1»

آيت اللّه منتظرى، در برابر اين سؤال كه مى پرسد:

«كدام يك از دو مقوله مقدم اند، دموكراسى يا احزاب سياسى؟»

پاسخ مى دهند:

«نسبت اين دو مقدمه به يكديگر، نسبت علت و معلول است؛ احزاب سياسى مقوّم و علت تحقق دموكراسى و حكومت مردمى است، و طبعاً علت بر معلول تقدم دارد.»

سؤال كننده ادامه

مى دهد:

«دنكورات روستو معتقد است كه احزاب سياسى زمانى پيدا مى شوند كه مردم مفهوم واقعى دموكراسى را دريافته و به مزاياى انتخاب واقف گردند؛ آيا اين ايده باعث دور و تسلسل نمى شود؟ چرا كه مردم دموكراسى را وقتى به دست مى آورند كه احزاب سياسىِ آزاد وجود داشته باشند.»

و ايشان در پاسخ مى گويند:

«نيل به دموكراسى علت غايىِ احزاب آزاد است؛ و علت غايى هميشه در مقام تصور و تصميم گيرى مقدم است بر علت صورى و مادى، ولى در مرحلۀ تحقق و عمل متأخر است. در مرحلۀ اول هدف و غايت بايد مورد توجه قرار گيرد و نسبت به آن شناخت و ميل و علاقه پيدا شود تا انسان به سراغ مقدمات و علل تحقق و خارجيت آن برود.» «2»

به اعتقاد آيت اللّه منتظرى در نظام مردم سالار دينى، همچون ساير نظام هايى كه متكى بر آراى مردمى است، احزاب مستقل نقش تعيين كننده و مؤثر دارند؛ و اسلام نه

______________________________

(1)- همان.

(2)- همان، ص 365 و 366.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 313

فقط با تحزّب مخالف نيست، بلكه آن را مورد ترغيب و تشويق نيز قرار مى دهد؛ و چه بسا اگر عمل به وظايف دينى يا سياسى متوقف بر تشكيل حزب باشد، تشكيل آن از باب مقدمۀ واجب، واجب مى شود. «1»

ايشان در پاسخ به سؤال جمعى از اساتيد دانشگاه در مورد حكم شرعى تشكيل احزاب مستقل از دولت و عضويت در آن و نيز حكم منع از آن، ضمن اشاره به آيۀ شريفۀ: «وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِنٰاتُ بَعْضُهُمْ أَوْلِيٰاءُ بَعْضٍ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ» «2» و همگانى بودن فريضۀ امر به معروف و نهى از منكر مطابق اين

آيه، و نيز اشاره به احاديث متعددى از امام على (ع)، «3» امام حسين (ع) «4» و امام باقر (ع) «5» در باب امر به معروف و نهى از منكر، پيرامون ارتباط اين فريضه با تشكيل احزاب مستقل در جامعۀ دينى، مى فرمايند:

«و بالاخره امر به معروف و نهى از منكر، علاوه بر وجوب فردى و مقطعى در موارد

______________________________

(1)- همان، ص 593، «پاسخ به پرسش هاى پايگاه اينترنتى چهارده معصوم (ع)»، 18/ 3/ 1381.

(2)- توبه (9): 71.

(3)- سيد رضى، نهج البلاغه، كلمات قصار، شمارۀ 374: «و ما اعمال البر كلها و الجهاد فى سبيل اللّه عند الامر بالمعروف و النهى عن المنكر الا كنفثة فى بحر لجّيّ، و ان الامر بالمعروف و النهى عن المنكر لا يقربان من اجل و لا ينقصان من رزق، و افضل من ذلك كله كلمة عدل عند امام جائر»؛ همان، نامۀ 47: «لا تتركوا الامر بالمعروف و النهى عن المنكر فيولّى عليكم شراركم ثم تدعون فلا يستجاب لكم»؛ همان، خطبۀ 25: «و انى و اللّه لأظن ان هؤلاء القوم سيدالون منكم باجتماعهم على باطلهم و تفرقكم عن حقكم.»

(4)- محمد بن جرير طبرى، تاريخ الام و الملوك، ج 7، ص 300: «من رأى سلطاناً جائراً مستحلًا لحرم اللّه ناكثاً لعهد اللّه مخالفاً لسنة رسول اللّه (ص)، يعمل فى عباد اللّه بالاثم و العدوان، فلم يغير عليه بفعل و لا قول، كان حقاً على اللّه ان يدخله مدخله.»

(5)- شيخ حرّ عاملى، وسائل الشيعة، ج 11، ص 395: «ان الامر بالمعروف و النهى عن المنكر سبيل الانبياء و منهاج الصالحين، فريضة عظيمة بها تقام الفرائض و تأمن المذاهب و تحلّ المكاسب و تردّ المظالم

و تعمر الارض و ينتصف من الاعداء و يستقيم الامر.»

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 314

جزئيه، نسبت به ساختار جامعۀ دينى و اخلاقى نيز واجب مؤكد است؛ و اين امر ميسر نيست مگر با تشكّل و تحزّب افراد مؤمن و آگاه و صالح و همبستگى آنان و تهيۀ مقدمات و وسايل لازمۀ هماهنگ با شرايط زمان و مكان؛ و به حكم عقل تحصيل مقدمۀ واجب، واجب است؛ خواه مسئولين بالاى حكومت صالح باشند يا ناصالح. اگر صالح باشند احزاب متدين و قوى و علاقه مند نيروى فعال و مردمى آنان خواهند بود، و اگر غير صالح باشند احزاب در مقابل انحرافات و تعديات آنان مى ايستند؛ و حتى اگر در رأس حكومت مانند پيامبر خدا (ص) يا امير المؤمنين (ع) باشد باز همۀ جامعه و مسئولين، صالح نمى باشند و نياز به نيروى متشكّل متديّنِ فعال وجود دارد.» «1»

ايشان ضمن ردّ وارداتى بودن واژۀ «حزب»، آن را كلمه اى اسلامى و قرآنى معرفى مى كنند و با اشاره به دو آيۀ شريفۀ: «فَإِنَّ حِزْبَ اللّٰهِ هُمُ الْغٰالِبُونَ» «2» و «أَلٰا إِنَّ حِزْبَ اللّٰهِ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» «3» و مقايسۀ آيۀ اخير و هماهنگى آن با آيۀ: «وَ لْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَ يَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ أُولٰئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» «4» حزب اللّه واقعى را كسانى مى دانند كه در راستاى عمل به فريضۀ امر به معروف و نهى از منكر، با فكر و ايدۀ صحيح و برنامۀ جامعِ مناسب با شرايط زمان و مكان و مطابق با دين و عقل و منطق، با يكديگر هماهنگ شوند و بتدريج رشد پيدا كنند؛ نه اين كه با تحريكات

آنى و خلق الساعة جمع شوند و پس از ساعتى هياهو و شعار غيب شوند؛ «5» و ادامه مى دهند:

«احزاب خوب و قوى و ريشه دار مى توانند انتخابات عمومى كشور را در مراحل مختلف به نفع ملت و كشور و اسلام انجام دهند و دولت خوب و متعهد و مقتدر روى كار آورند؛ و در هر حال رابط بين مسئولين و دولت و ملت باشند و جلوى تعديات و

______________________________

(1)- حسين على منتظرى، خاطرات، ج 2، ص 1032، پيوست شمارۀ 117، «پاسخ به سؤال جمعى از اساتيد دانشگاه در مورد حكم شرعى تشكيل احزاب مستقل و عضويت در آن»، 14/ 8/ 1376.

(2)- مائده (5): 56.

(3)- مجادله (58): 22.

(4)- آل عمران (3): 104.

(5)- حسين على منتظرى، خاطرات، ج 2، ص 1034.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 315

انحرافات و استبدادها را بگيرند. قهراً ملت نيز گرفتار احزاب و گروه هاى خلق الساعة كه طبعاً پيش از هر انتخابات مى رويند، نگردد.» «1»

2- اجتماعات

تشكيل اجتماعات و راه پيمايى هاى مردمى مى تواند يكى از راه هاى نظارت عمومى بر حاكميت باشد؛ مردم به صورت خودجوش، يا به دعوت احزاب و جمعيت هاى سياسى و فرهنگى حق دارند از اين طريق انتقاد يا اعتراض خود را به حاكم يا حاكمان نشان دهند. در اصل بيست و هفتم قانون اساسى در اين باره مى خوانيم:

«تشكيل اجتماعات و راه پيمايى ها، بدون حمل سلاح، به شرط آن كه مخل به مبانى اسلام نباشد، آزاد است.»

اين اصل مى تواند يكى از راه كارهاى عملى براى اجرا شدن امر به معروف و نهى از منكر در جامعه قرار گيرد. از اين رو آيت اللّه منتظرى هنگام بررسى اين اصل در مجلس خبرگان قانون اساسى- كه رياست آن

را بر عهده داشتند- براى جلوگيرى سوء استفادۀ حاكميت از اين اصل و در اعتراض به درخواست قرار دادن قيد يا قيودى بر آن، مى گويند:

«ما گاهى از اوقات در اين اصولى كه تصويب مى شود مى خواهيم به اصطلاح ابرويش را درست كنيم چشمش را كور مى كنيم؛ ما مى گوييم اجتماع و راه پيمايى به شرطى كه توطئه عليه هيچ چيز نباشد، فردا هر اجتماعى كه مى خواهند بكنند و چهار نفر توى يك مسجد جمع شوند يك پاسبان مى آيد مى گويد: مى خواهيد عليه امنيت كشور توطئه كنيد. اين معنايش اين است كه قدرت را به دست دولت بدهيم كه از هر اجتماعى اعم از مذهبى و غيره جلوگيرى كند. ما قبلًا ديده بوديم اگر چهار نفر

______________________________

(1)- همان.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 316

مى خواستند در مسجد جمع شوند و يك نفر هم از مبانى اسلام برايشان صحبت كند شهربانى مى آمد و جلوگيرى مى كرد. حال اگر اين احتمال مى رود كه يك وقت دسته اى عليه اسلام به خيابان بيايند و تظاهرات كنند، به نظر من كسى جرأت نمى كند بيايد و اين طور تظاهرات كند. اگر قيد بگذاريم هر راه پيمايى و اجتماعى اعم از اين كه در مسجد يا حسينيه باشد، بهانه به دست دولت مى دهيد كه بيايد و جلوگيرى كند؛ بنابراين، اين يك اصل بى خاصيت مى شود.» «1»

3- رسانه ها و مطبوعات آزاد

از ديگر جلوه هاى نظارت عمومى بر حاكمان، رسانه ها و مطبوعات آزاد و مستقل از حاكميت مى باشد. مردم- بويژه نخبگان و اصحاب انديشه- از اين طريق مى توانند نظرات و ديدگاه هاى خود را به جامعه و مسئولان اعلام نمايند و چنانچه انحراف يا خطايى را مشاهده كردند، مستقيماً و بدون واهمۀ از تعقيب قدرتمندان، به آن

اعتراض نمايند. آيت اللّه منتظرى در سال هاى پس از پيروزى انقلاب اسلامى به طور مكرّر بر آزادى و نقش مطبوعات تصريح داشته و همواره تأكيد مى كردند كه در رسانه هاى عمومى- اعم از صدا و سيما و مطبوعات- نبايد تنها صداى موافقان و هم انديشان شنيده شود؛ بلكه مخالفان، منتقدان و دگرانديشان نيز بايد مجال يابند، و با تبادل آرا و تقابل ديدگاه هاى مختلف است كه جامعه مى تواند به بالندگى و رشد فراگير نايل گردد. «2»

ايشان مطبوعات را ركن چهارم دموكراسى و زبان ملت معرفى كرده و جلوگيرى از انتشار آنها را ناشى از ضعف حكومت دانسته اند:

«مطبوعات ركن چهارم دموكراسى و حكومت مردمى است؛ اگر بنا است در مسائل سياسى و امور مربوط به كشور مردم حق اظهار نظر داشته باشند، ناچار بايد مطبوعات

______________________________

(1)- صورت مشروح مذاكرت مجلس بررسى نهايى قانون اساسى جمهورى اسلامى، ج 1، ص 576.

(2)- حسين على منتظرى، روزنامۀ كيهان، «پيام به نشست اتحاديۀ انجمن هاى اسلامى»، 19/ 7/ 1367.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 317

علاوه بر اينكه سخنگوى دولت و دولتيان مى باشند زبان ملت نيز بوده و در بيان افكار عمومى آزاد باشند تا مردم بتوانند بدون ترس و واهمۀ به وسيلۀ مطبوعات نظرات و انتقادات و خواسته هاى معقول خودشان را منعكس نمايند.» «1»

«جلوگيرى از انتشار مطبوعات و آزادى هاى سياسى به بهانه هاى واهى و بى اساس، از جمله احتمال دخالت دشمنان در آنها، و همچنين بازداشت افراد معتقد به اسلام و انقلاب در اين رابطه، حاكى از ضعف حكومت است؛ زيرا حكومت بايد جلوى دخالت دشمنان را بگيرد نه جلوى مطبوعات سازنده را كه زبان ملت مى باشند.

هيچ گاه جلوى شبكۀ آبرسانى را به بهانۀ

اين كه ممكن است دشمن آن را مسموم نمايد، نمى گيرند.» «2»

به ديگر سخن مى توان گفت از ابزارهاى اصلى براى عملى ساختن دو فريضۀ مهم «امر به معروف و نهى از منكر» و «نصيحت به ائمّۀ مسلمين» در سطح جامعه و حكومت، وجود رسانه هاى آزاد و مطبوعات مستقل است. در اين ميان، نبايد از وظيفۀ اصحاب مطبوعات نيز غافل ماند؛ آنان بايد به دور از هرگونه تملق يا زد و بندهاى سياسى و اقتصادى، در بيان حقايق صادق باشند و خود را امين مردم بدانند. به اعتقاد آيت اللّه منتظرى، يك مطبوعۀ مفيد بايد نكات زير را رعايت نمايد:

1- انعكاس اخبار صحيح كشور و جهان؛

2- تحليل صادقانه و صحيح نسبت به اخبار و وقايع مهم؛

3- انتقاد دوستانه و سازنده نسبت به خلاف كارى ها و كجى ها؛

4- پرهيز از اهانت نسبت به اشخاص يا دولت ها و يا ملت ها؛

5- آشنا ساختن مردم نسبت به حقوق و آزادى هاى آنان؛

______________________________

(1)- همو، ديدگاه ها، ص 75، «پيام به مناسبت قتل هاى فجيع سال 1377»، 19/ 10/ 1377.

(2)- همان، ص 272، «مصاحبه با بخش فارسى راديو بى بى سى در مورد مسكوت گذاشتن طرح اصلاح قانون مطبوعات»، 17/ 5/ 1379.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 318

6- توجه به مسائل اقتصادى، و نيز حساسيت نسبت به مخارج غير ضرورى و تشريفاتى كه از بيت المال مسلمين هزينه مى گردد؛

7- توجه به نياز فكرى ملت، بويژه نسل جوان و اختصاص صفحه اى به اين موضوع. «1»

نكتۀ در خور توجه ديگر اين كه: آزادى رسانه اى نبايد در مطبوعات خلاصه گردد؛ بلكه ساير وسايل ارتباط جمعى نظير: صدا و سيما، اينترنت و ماهواره نيز بايد در مسير صحيحى هدايت و در راه پيشرفت

فرهنگى و سياسى جامعه به كار گرفته شوند.

معظّم له در پاسخ به سؤالى پيرامون تأسيس راديو و تلويزيون خصوصى، نوشته اند:

«ظاهر اصل چهل و چهارم قانون اساسى اين است كه راديو و تلويزيون بخش دولتى است و خصوصى نيست؛ مگر اين كه گفته شود اين امر مربوط به شرايط آغاز انقلاب بوده و جنبۀ انحصار را نمى رساند. و در هر حال [در بحث نظرى] ظاهراً تأسيس راديو و تلويزيون يا ساير رسانه هاى عمومى از ناحيۀ بخش خصوصى مانعى ندارد، بلكه به نفع جامعه نيز مى باشد. هنگامى كه ما به نظام و حكومت مردمى اعتقاد داريم، طبعاً ملت به رسانه ها براى پخش افكار و نظريات خود نياز دارد؛ ولى به شرط اين كه كنترل شود تا از آنها بر خلاف مصالح كشور يا موازين اسلامى سوء استفادۀ نشود ... اگر مشروعيت نظام از ارادۀ و خواست همۀ ملت يا اكثريت آنان نشأت گيرد، به يقين تكثر صداها ضررى به اصل نظام نمى زند؛ بلكه تضارب افكار، شكوفايى نظام و استحكام آن را در پى خواهد داشت.» «2»

همچنين ايشان در پاسخ به سؤال ديگرى دربارۀ استفاده از اينترنت، ضمن اشاره به دوران كودكى خود كه به تازگى راديو رواج يافته بود و تحريم بسيارى از بزرگان و افراد علاقه مند به دين و اخلاق در آن زمان، و تأكيد بر نتيجۀ معكوس داشتن اينگونه

______________________________

(1)- همان، ص 69 و 70، «توصيه هايى به روزنامۀ خرداد»، 24/ 9/ 1377.

(2)- همان، ص 304 و 305، «پاسخ به سؤالات فرهنگى و هنرى جامعۀ هنرى و سينمايى ايران»، 2/ 7/ 1379.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 319

تحريم ها، و نيز ضمن يادآورى همين روند در

مورد تلويزيون، ويدئو، ماهواره و اينترنت، ادامه داده اند:

«اين كه با ابزار و آلات مفيد مبارزه كنيم كار غلطى است، ابزار و آلات كه گناه ندارند، و مبارزه با آنها يك حركت قسرىِ موقت است؛ و با وسعت ارتباط جهانى امروز و استقبال جهان از آنها، تحريم آنها جز شكست و عقب ماندگى در پى ندارد؛ بلكه بايد آنها را توسعه داد و تكميل نمود. ولى لازم است دانشمندان و نخبگان و رهبران جامعه آنها را در مسير صحيح قرار دهند و براى آن ها برنامه هاى خوب و سازنده و با ارزش تهيه نمايند و در راه پيشرفت علم و فرهنگ و منافع مادى و معنوى جامعه آنها را به كار گيرند، و با تبليغات صحيح و عاقلانه، نه آمرانه و خشونت بار، جامعه را متوجه سوء استفاده ها نمايند؛ و اگر كسانى علناً سوء استفاده مى كنند جلوى آنها را بگيرند.» «1»

آزادى هاى سياسى، ضمانت اجراى نظارت بر حاكميت

سخن گفتن از مردم سالارى دينى بدون نظارت مردمى بر حاكمان معنا ندارد، و نظارت بر حاكمان نياز به تضمين هاى اساسى دارد؛ در جامعه اى مى توان به نقش مردم در حكومت انديشيد كه حقوق و آزادى هاى سياسى در آن به رسميت شناخته شده باشد. بايد توجه داشت كه «آزادى سياسى» مرحله اى مؤخّر از «آزادى انديشه» و «آزادى بيان انديشه» است. جامعه اى كه اين دو را- كه رأس هرم حقوق اساسى و اجتماعى به شمار مى آيند- معتبر نداند، نه دينى است و نه مردمى. مجال وسيع ترى مى طلبد تا در زمينۀ حقوق و آزادى هاى مردمى در حكومت دينى به تفصيل سخن گوييم و انديشۀ آيت اللّه منتظرى را در اين باره تشريح نماييم؛ اما به همين مقدار بسنده مى كنيم كه وى در

انديشۀ خود ميان «حقوق» و «ايمان» افراد تفكيك قايل است و

______________________________

(1)- همان، ص 561 و 562، «پاسخ به سؤالى در رابطه با استفاده از اينترنت»، 10/ 1/ 1381.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 320

حقوق انسانى، اجتماعى و سياسى همۀ انسان ها را- با هر عقيده و درجه از ايمانى كه باشند- محترم مى شمارد:

«مردم در اسلام و ايمان و اعتقادات قلبى تفاوت دارند؛ ولى حقوق اجتماعى و سياسى آنان تابع درجات ايمان آنان نيست، بلكه همۀ در حق انتخاب كردن و انتخاب شدن و ساير حقوق اجتماعى مساوى مى باشند.» «1»

آيت اللّه منتظرى، اختيار و آزادى عمل در انسان ها را امرى طبيعى و از مهم ترين نعمت هاى الهى مى داند كه هيچ مقامى نبايد آن را سلب نمايد. «2» به اعتقاد او، صرف انديشه و فكر از نظر عقلى و اصول مورد قبول عقلا و نيز اديان الهى، هيچ گاه قابل مؤاخذه و كيفر نيست و در هيچ محكمۀ عقلايى كسى را به خاطر داشتن انديشه اى خاص- در هر موضوع كه باشد- محاكمه نمى كنند. «3» او محاكم تفتيش عقايد را از تجربيات تلخ و نقطۀ تاريكى از زندگى بشر مى داند كه امروزه با شرمسارى و خجالت از آنها ياد مى شود. و در تبيين تكليف انسانها در اصول دينى مى گويد:

«معناى مكلف بودن افراد به اصول دين كه امورى فكرى و اعتقادى مى باشند، اين نيست كه تصور انديشۀ خاصى را در بستر ذهن خود بيافرينند؛ بلكه به معناى تلاش در ايجاد مقدمات اعتقاد ذهنى و باور قلبى و لزوم ايمان به آنها است. و جايگاه ايمان هرچند روح و قلب انسان است، اما از نظر قبول آثار و تبعات عملى و

اخلاقى آن، مورد توجه اديان قرار گرفته است. در حقيقت ايمان به معناى التزام و پايبندى عملى به اصولى است كه در اثر تدبّر و تفكر به صورت انديشۀ و باور در روح و ذهن انسان

______________________________

(1)- همان، ص 109، «پاسخ به سؤال جمعى از طلاب حوزۀ علميۀ قم پيرامون نظارت استصوابى»، 17/ 3/ 1378؛ و نيز، ر. ك: همان، ص 144 و 145، «پاسخ به پرسش هايى پيرامون خشونت يا تسامح و تساهل»، 12/ 5/ 1378.

(2)- همان، ص 576، «پاسخ به سؤالاتى در مورد برخى مسائل روز»، 31/ 2/ 1381.

(3)- همان، ص 461، «پاسخ به پرسش هاى حجة الاسلام دكتر كديور»، 23/ 4/ 1380.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 321

به وجود آمده است.» «1»

او در اين زمينۀ به آيات متعددى از قرآن كريم «2» و نيز سيرۀ پيشوايان دين استناد مى كند كه همگى دلالت بر اين حقيقت دارند كه مقولۀ ايمان كه مبتنى بر مقولۀ فكرى و فرهنگى است اكراه پذير نمى باشد. وى مبحث ارتداد را بكلى خارج از حوزۀ انديشۀ و فكر معرفى مى كند و حكم آن را همراه با عناوينى چون تضييع حقوق مردم و محاربه با آنان مى داند. «3»

آيت اللّه منتظرى آزادى انديشۀ را حق كافى بشر نمى داند؛ بلكه ابراز آن را نيز از حقوق اوليۀ هر انسانى مى شمارد:

«ابراز هر عقيده و انديشه اى حق اوّلى هر انسان است؛ عقلاى جهان در هيچ زمانى كسى را از ابراز آنچه انديشيده و در قالب يك تفكر شكل يافته است منع نمى كنند.

گرفتن اين حق از انسان ظلمى است نسبت به او؛ همان گونه كه اطلاع از هر انديشۀ و فكرى براى ديگران نيز حق آنان مى باشد.»

«4»

وى با اشاره به آنچه دربارۀ كتب ضلال در برخى منابع اسلامى عنوان شده است، آن را به معناى ايجاد محدوديت يا برخورد قهرآميز با آرا و عقايد مخالف نمى داند، و معتقد است:

«با توجه به آيات و روايات و سيرۀ معصومين (ع) مقصود از آن، مواردى است كه مخالفانِ معاند به جاى استفاده از براهين عقلى و استدلال منطقى به دروغ و فريب و يا

______________________________

(1)- همان.

(2)- بقره (2): 256؛ اعراف (7): 88؛ يونس (10): 99؛ نحل (16): 125؛ كهف (18): 29؛ زمر (39): 17 و 18؛ دهر (76): 3؛ غاشيه (88): 21 و 22.

(3)- حسين على منتظرى، ديدگاه ها، ص 98 و 99، «در باب تزاحم، پاسخ به سؤال ماهنامۀ كيان» 29/ 11/ 1377.

(4)- همان، ص 462، «پاسخ به پرسش هاى حجة الاسلام دكتر كديور»، 23/ 4/ 1380.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 322

توهين و افترا روى آورند و از اين طريق و با روش هاى غير علمى درصدد تخريب و افساد جامعه و محيطهاى علمى و فرهنگى و تضييع حقوق آنان برآيند؛ در اينجا است كه عناوين كيفرى مطرح مى شود. در حقيقت برخورد يا اعمال محدوديت- كه خود نوعى تعزير است- به خاطر آن عناوين كيفرى است، نه صرف ابراز يا بيان فكر و عقيده.» «1»

ايشان ضمن توجه دادن به اين حقيقت كه احراز عناوين كيفرى در اين موارد كارى بسيار مشكل است و ممكن است بعضى افراد يا حكومت ها به خاطر اغراض سياسى و تصفيه حساب هاى جناحى با افراد صاحب انديشه، آنان را به عناوين كيفرى از قبيل توهين به مقدسات، افساد، سلب امنيت اجتماعى و ... متهم كنند و يا حوزۀ امور فرهنگى

را با امور كيفرى خلط نمايند، براى جلوگيرى سوء استفادۀ طرفين از اينگونه عناوين، لازم مى داند در دعاوى مربوط به اين مسائل- كه ميان حاكميت و افراد در تشخيص مصاديق اختلاف است- هيأتى متشكل از افراد امين، صاحب نظر، خبره، بى طرف و منتخب مردم نظر دهند و محاكم در موارد مربوطه نظر اين هيأت را ملاك قضاوت خود قرار دهند. از ديدگاه ايشان اين شيوه موجب مى گردد تا هم حق افراد در معرض تضييع واقع نشود و هم حقوق جامعه مورد توجه قرار گيرد. «2»

از اين دو اصل اساسى در مردم سالارى دينى- يعنى «آزادى انديشه» و «آزادى بيان انديشه»- كه بگذريم، به اصل مهم «آزادى سياسى» مى رسيم كه ضمانت اجراى نظارت عمومى بر عملكرد حاكمان به شمار مى آيد. آزادى سياسى به اين معنا است كه هركس- اعم از موافق يا مخالف- اين حق را داشته باشد كه صداى انتقاد يا اعتراض خويش را به بالاترين مسئول جامعه و مردم برساند و مورد تعرّض قرار نگيرد؛ و نيز در راستاى تبليغ ايده هاى سياسى خود، حق فعاليت تشكيلاتى داشته باشد و بتواند نسبت به اصلاح يا تغيير برنامه هاى نظام اقدام عملى و سياسى نمايد. در اين موارد

______________________________

(1)- همان.

(2)- همان، ص 462 و 463.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 323

موافق و مخالف بايد از حقوق و آزادى هاى برابر برخوردار باشند. بر اين اساس است كه در حكومت مردم سالار دينى با عنوان مهم: «حقوق مخالف سياسى» روبرو مى شويم كه بدون پرداختن به آن، سخن گفتن از مردم سالارى شعارى بيش نخواهد بود.

حقوق مخالفان سياسى
اشاره

از نگاه آيت اللّه منتظرى، «مخالف سياسى» اعم است از كسى كه اصل نظام و

حاكميت دينى را قبول دارد ولى به شيوه و سياست حاكمان انتقاد دارد، يا كسى كه اصل نظام و حاكميت دينى يا ساختار سياسى نظام و يا صلاحيت حاكمان را قبول نداشته باشد. همچنين حقوق مخالف سياسى اختصاص به مسلمان ندارد و شامل آنان- اعم از شيعه و سنّى- و غير مسلمانان مى گردد. «1»

به اعتقاد ايشان، مخالفان سياسى در حكومت دينى داراى چهارده حق مى باشند كه اين حقوق مستفاد از آيات صريح قرآن و روايات پيشوايان دين و سيرۀ آن بزرگواران است:

1- اولين حق كه نسبت به موافق و مخالف يكسان مى باشد، «حق آزادى بيان و اظهار نظر سياسى» است.

اين حق در مورد مخالف سياسى مى تواند در راستاى اصلاح برنامه هاى سياسى حاكميت و نصيحت حاكمان، يا اصلاح ساختار سياسى نظام، و يا تغيير نظام سياسى جلوه نمايد. «2»

ايشان براى مشروعيت اين حق، به فرازهايى از خطابه هاى امام على (ع) استناد مى كنند، كه از آن جمله است:

«اى مردمان! بدانيد كه مرا بر شما حقى است و شما را بر من حقى؛ ... و اما حق من بر شما آن است كه به بيعت خود با من پايبند باشيد و در مشهد و مغيب مرا نصيحت نماييد.» «3»

______________________________

(1)- همان، ص 478 و 479.

(2)- همان، ص 479.

(3)- سيد رضى، نهج البلاغه، خطبۀ 34.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 324

«نصيحت» به معناى تذكر معايب و نواقص و ارائۀ راه كار براى اصلاح آنها است؛ و «نصيحت در مشهد» يعنى حق تذكر و انتقاد رو در رو در حضور حاكم؛ و «نصيحت در مغيب» يعنى دفاع در برابر تهاجمات بيجا و بى اساس و نيز تذكر در غياب حاكم، نظير آنچه متداول است كه در روزنامه ها يا مجالس سخنرانى يا تظاهرات آرام، نظريات و خواسته ها و نقص ها و

راه اصلاح امور بيان مى شود. «1»

همچنين آيت اللّه منتظرى، با اشاره به اين كلام حضرت امير (ع) كه مى فرمايد: «فلا تكفوا عن مقالة بحق او مشورة بعدل، فانى لست فى نفسى بفوق ان أخطئ و لا آمن ذلك من فعلى الا ان يكفى اللّه من نفسى ما هو املك به منّى» «2» جملۀ «لست فى نفسى بفوق ان أخطئ» را داراى دلالت صريح بر جواز تخطئۀ حاكمان- بويژۀ حاكمان غير معصوم- مى داند. «3»

2- دومين حق مخالف سياسى، حق فعاليت تشكيلاتى و اقدام سياسى است.

او همچون موافق سياسى مى تواند در راستاى تبليغ ايده هاى خود و اصلاح يا تغيير برنامه هاى نظام، بر اساس عقل و منطق فعاليت سياسى و تشكيلاتى داشته باشد.

آيت اللّه منتظرى براى جواز يا وجوب اقدام عملى و نيز حقوق افراد اقدام كننده، به موارد زير تمسك كرده است:

الف- آيۀ شريفۀ: «الَّذِينَ إِنْ مَكَّنّٰاهُمْ فِي الْأَرْضِ أَقٰامُوا الصَّلٰاةَ وَ آتَوُا الزَّكٰاةَ وَ أَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَوْا عَنِ الْمُنْكَرِ وَ لِلّٰهِ عٰاقِبَةُ الْأُمُورِ.» «4»

اين آيه بر مبغوض بودن فساد و محبوب بودن اقدامات اصلاحىِ اهل صلاح در صورت تمكن، دلالت دارد. «5» ب- آيۀ شريفۀ: «لَقَدْ أَرْسَلْنٰا رُسُلَنٰا بِالْبَيِّنٰاتِ وَ أَنْزَلْنٰا مَعَهُمُ الْكِتٰابَ وَ الْمِيزٰانَ لِيَقُومَ النّٰاسُ

______________________________

(1)- حسين على منتظرى، ديدگاه ها، ص 479.

(2)- سيد رضى، نهج البلاغه، خطبه 216.

(3)- حسين على منتظرى، ديدگاه ها، ص 480.

(4)- حج (22): 41.

(5)- حسين على منتظرى، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 1، ص 596؛ همو، ديدگاه ها، ص 480.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 325

بِالْقِسْطِ وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ وَ مَنٰافِعُ لِلنّٰاسِ.» «1»

از اين آيه فهميده مى شود كه هدف از ارسال رسل و انزال كتب، پياده شدن قسط و عدالت در جامعۀ بشرى است. پس هر اقدام عملى در

اين زمينه، اقدامى است در راستاى هدف الهى از ارسال پيامبران و انزال كتب آسمانى. «2»

ج- آياتى كه بر لزوم كفر به طاغوت، «3» و نهى از اطاعت مسرفين، «4» و مذمت اهل جهنم به خاطر اطاعت از بزرگان گمراه و گمراه كننده «5» تصريح مى كنند و بر لزوم سرپيچى از حاكمان فاسد و مبارزه با آنان دلالت دارند.

د- آيات و روايات مربوطه به امر به معروف و نهى از منكر، «6» كه شامل مفاسد دستگاه هاى حاكمه- اعم از اين كه حكومت صالح باشد يا جائر- مى گردد. اين ادلّه همۀ اركان حاكميت را در بر مى گيرد و طبعاً لزوم تحصيل قدرت نيز- كه از مقولۀ شرط واجب است نه شرط وجوب- در همۀ مراحل امر به معروف و نهى از منكر و بر حسب تناسب و نياز همان مرحلۀ مى باشد. همچنين شخص يا اشخاصى كه درصدد انجام اين تكليف مى باشند- در هر يك از مراحل- حقوقى را كه شرط لازم براى امكان انجام همان تكليف است، شرعاً و عقلًا دارا مى باشند؛ زيرا قابل تصور نيست كه شارع تكليف را متوجه كسى نمايد و لكن از حقوق و امكانات مورد لزوم آن تكليف غفلت نمايد. «7»

3- سومين حق مخالف سياسى آن است كه از تصميم گيرى هاى حاكميت

- اعم از سياسى، فرهنگى، اقتصادى و ...- و اسرار آنها، جز اسرار جنگ در همان زمان، مطلع گردد.

______________________________

(1)- حديد (57): 25.

(2)- حسين على منتظرى، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 1، ص 596 و 597؛ همو، ديدگاه ها، ص 480.

(3)- بقره (2): 256؛ نساء (4): 60.

(4)- شعراء (26): 151 و 152.

(5)- احزاب (33): 67.

(6)- ر. ك: حسين على منتظرى، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 1، ص 233- 224، باب ششم، فصل پنجم،

جهت چهارم.

(7)- همو، ديدگاه ها، ص 481.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 326

در اين زمينۀ موافق و مخالف سياسى از حقى برابر برخوردارند. مستند آيت اللّه منتظرى براى اين حق، اين جملۀ امام على (ع) است كه مى فرمايد:

«الا و ان لكم عندي ان لا احتجز دونكم سرّاً الا فى حرب، و لا اطوى دونكم امراً الا فى حكم.» «1» «آگاه باشيد كه حق شما در نزد من آن است كه سرّى را از شما مخفى ندارم مگر اسرار جنگ، و كارى را بدون مشورت با شما انجام ندهم مگر در حكم شرع.»

جملۀ «لا اطوى ...» اشاره است به لزوم مشورت حاكم با مردم در تمام موضوعات و امور، جز حكم صريح خداوند. «2»

4- تأمين فورى حقوق گوناگون از ناحيۀ حاكميت بدون تأخير يا مسامحه؛

«3» در كلام حضرت امير (ع) در اين باره آمده است:

«و لا أؤخّر لكم حقاً عن محله و لا اقف به دون مقطعه.» «4» «و هيچ حقى از شما را از جايگاهش به تأخير نيندازم و از آن كوتاه نيايم.»

اين حق نيز نسبت به موافق و مخالف سياسى يكسان است.

5- برخورد عادلانه و بدون تبعيض شخص حاكم در آنچه حق است با همۀ ملت و از جمله با مخالف سياسى؛

براى اين حق به سه دليل اشاره شده است:

الف: جملۀ سابقى كه از امام على (ع) نقل شد: «و لا أؤخّر لكم حقاً ...»؛ زيرا برخورد ناعادلانه و تبعيض آميز در تأمين حق، لازمۀ تأخير اعطاى حق يا منع صاحب حق از آن مى باشد.

ب: اين فرمودۀ حضرت امير (ع) كه:

«سمعت رسول اللّه (ص) يقول فى غير موطن: لن تقدس امة لا يؤخذ للضعيف فيها

______________________________

(1)- سيد رضى، نهج البلاغه، نامۀ 50.

(2)- حسين على منتظرى، ديدگاه ها، ص 482.

(3)- همان.

(4)- سيد رضى، نهج البلاغه، نامۀ 50.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 327

حقه من القوى غير متتعتع.» «1» «از پيامبر خدا- كه درود و سلام خداوند بر او و خاندانش باد- بارها شنيدم كه مى فرمود: امتى كه در ميان آنان حق ضعيف بدون درنگ و واهمۀ از قوى گرفته نشود، هرگز رستگار نخواهد شد.»

ج: سيرۀ حضرت امير (ع) با خوارج نسبت به قطع نكردن سهميۀ آنان از بيت المال، تا قبل از اقدام مسلحانه از سوى آنان. «2»

6- حفظ حيثيت و كرامت انسانى مخالفان سياسى؛

در اين رابطه به سيرۀ امام على (ع) با مخالفان خويش و نيز اين روايت استناد شده است كه مى فرمايد:

«حضرت امير (ع) نسبت به خوارج پس از اين كه سلاح به دست گرفته و با آن حضرت جنگيدند، هيچ گاه به عنوان منافق يا مشرك ياد نمى كرد؛ بلكه مى فرمود: اينان برادران ما هستند كه بر ما يورش مسلحانه آورده اند.» «3»

همچنين آيت اللّه منتظرى در كتاب «دراسات فى ولاية الفقيه» باب ششم، فصل هشتم، جهت اول، به بيست و پنج آيه و روايت در زمينۀ لزوم حفظ آبرو و كرامت انسان ها استناد كرده است كه براى تفصيل مسأله به آن مراجعه

شود. «4»

7- حق مصونيت جان، آبرو، مال و شغل مخالف سياسى؛

در اين زمينه، مفاد ادلّۀ امر به معروف و نهى از منكر و آيات ديگر كه بر وظيفۀ نظارتى همگان دلالت مى كنند و نيز سيرۀ امام على (ع) با اصحاب جمل و صفين و خوارج، از جمله مراعات عرض و حيثيت اهل صفين توسط آن حضرت، «5» مورد استناد قرار گرفته است. «6»

8- حق مصونيت از تعرّض قضايى؛

آيت اللّه منتظرى براى اين حق از حقوق مخالف سياسى، به روايات متعددى اشاره دارند كه از آن جمله است:

______________________________

(1)- همان، نامۀ 53.

(2)- حسين على منتظرى، ديدگاه ها، ص 483.

(3)- شيخ حرّ عاملى، وسائل الشيعة، ج 11، ص 62.

(4)- حسين على منتظرى، دراسات فى ولاية الفقيه، ج 2، ص 546- 539.

(5)- سيد رضى، نهج البلاغه، خطبۀ 206.

(6)- حسين على منتظرى، ديدگاه ها، ص 484.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 328

الف: كلام امير المؤمنين (ع) كه فرمودند:

«انّى لا آخذ على التهمة، و لا اعاقب على الظن.» «1» «من كسى را به صرف اتهام دستگير نمى كنم، و به صرف گمان عقوبت نمى نمايم.»

ب: در كتاب غارات آمده است: حضرت امير (ع) در رابطه با خرّيت بن راشد، كه از سران معروف خوارج بود، در پاسخ به اعتراض يكى از اصحاب خود- عبد الله بن قُعَين- كه تقاضاى زندانى كردن او را داشت، فرمودند:

«اگر ما هركس را به صرف اتهام دستگير نماييم، زندان ها پر خواهد شد.»

و ادامه دادند:

«من بر خود روا نمى دانم كه افراد را بازداشت و زندانى كنم مگر اين كه دشمنى خود را با ما اظهار دارند.» «2»

آيت اللّه منتظرى در ادامۀ نقل اين حديث تأكيد مى كنند:

«خرّيت از مخالفان سياسى حضرت بود كه شخص حضرت و حكومت ايشان را قبول نداشت، و جمعى

را با خود همراه كرده بود و با زبان و گفتار مخالفت مى نمود؛ و از نظر احتمال دست بردن به سلاح متهم بود و عبد اللّه بن قُعين از همين نظر به حضرت اعتراض داشت.» «3»

ج: در كتاب مصنّف ابن ابى شيبه از كثير بن نمر نقل شده است كه گفت: روزى در نماز جمعۀ على (ع) بودم و ايشان مشغول خطابه بود، ناگهان مردى وارد شد و گفت «لا حكم الا للّه»، پس ديگرى آمد و همين شعار را اعلام نمود، آنگاه عده اى ديگر از اطراف مسجد همين شعار را فرياد زدند؛ در اين هنگام حضرت به آنان اشاره نمودند كه بنشينيد، و فرمودند:

______________________________

(1)- ابراهيم بن محمد الثقفى، الغارات، ج 1، ص 371.

(2)- همان، ج 1، ص 335.

(3)- حسين على منتظرى، ديدگاه ها، ص 485.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 329

«آرى، من هم مى گويم: «لا حكم الا للّه»، و لكن اين كلمۀ حقى است كه از آن باطل طلب مى شود، من در انتظار حكم خدا دربارۀ شما هستم، اكنون شما بر من تا زمانى كه با ما هستيد سه حق داريد: حق استفاده از مساجد خدا براى ذكر نام خداوند در آن، و حق استفاده از بيت المال (امكانات دولتى)، و تا زمانى كه اقدام مسلحانه نكنيد با شما نمى جنگيم (حق امنيت در زندگى).»

سپس خطبه را ادامه دادند. «1»

آيت اللّه منتظرى در استدلال به اين روايت، مى نويسند:

«پيدا است كه مقصود حضرت از اين كه فرمودند: «تا زمانى كه با ما هستيد ....»

همراهى و حمايت آنان از ايشان و يا حتى عدم مخالفت و انتقاد نيست؛ بلكه عدم اقدام مسلحانه مى باشد.» «2»

«استفاده از مساجد

منحصر به نماز خواندن در آن نبوده است؛ بلكه بحث هاى اعتقادى، تفسيرى و تاريخى را نيز شامل مى شده. مطابق فرمودۀ آن حضرت، مخالف سياسى- كه اقدام مسلحانه نكرده است- حتى در صورتى كه اصل نظام يا شخص حاكم را قبول نداشته باشد، علاوه بر اين كه نبايد مورد تعرّض قرار گيرد، بايد بتواند از مساجد براى هر امر دينى كه مرتبط با خداوند است استفاده نمايد ...؛ «فى ء» كنايه از همۀ امكانات و اموال عمومى است كه در اختيار حاكميت مى باشد. مطابق فرمودۀ حضرت، مخالفان سياسى حكومت كه به اقدام مسلحانه روى نياورده اند، مى توانند از صدا و سيما و تمام امكاناتِ تحت اختيار دولت استفاده نمايند؛ بلكه احزاب و گروه هاى سياسىِ مخالف مى توانند خودشان داراى امكانات مستقلى باشند، و روزنامه و شبكه هاى خصوصى صدا و سيما و نظاير آن را در اختيار داشته باشند.» «3»

______________________________

(1)- ابن ابى شيبة، المصنّف، ج 15، ص 327.

(2)- حسين على منتظرى، ديدگاه ها، ص 416، «پاسخ به سؤالات شرعى خانواده هاى بازداشت شدگان سياسى»، 18/ 2/ 1380.

(3)- همان، ص 485 و 486.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 330

9- حق پرده پوشى بر عيوب مردم- اعم از موافق و مخالف- و برائت آنان؛

«1» در نامۀ امام على (ع) به مالك آمده است:

«و بايد آن كس كه بيشترين عيبجويى را از مردم كند، نزد تو دورترين و ناپسندترين كس باشد؛ زيرا مردم داراى عيوبى هستند كه زمامدار بايد بيش از هركسِ ديگر در پرده پوشى آنها بكوشد؛ بنابراين به كشف عيب هايى كه بر تو نهان مانده است مپرداز، زيرا وظيفۀ تو تنها زدودن عيب هايى است كه از آنها آگاه شده اى؛ و در مورد آنچه از تو پنهان مانده است تنها خدا داورى خواهد كرد.» «2»

10- حق عفو و گذشت نسبت به لغزش ها؛

آيت اللّه منتظرى نسبت به اين حق- كه براى موافق و مخالف يكسان است- تأكيد فراوانى دارند و در رابطه با آن به آيات و روايات بسيارى استناد كرده اند كه اجمالًا به برخى از آنها اشاره مى شود:

الف- «خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْجٰاهِلِينَ.» «3»؛ «عذر آنان را بپذير و به نيكى دعوت نما و از جاهلان روى گردان.»

ب- «وَ إِنَّكَ لَعَلىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ.» «4» «و همانا تو اخلاق عظيم و برجسته اى دارى.»

ج- «وَ لٰا تَسْتَوِي الْحَسَنَةُ وَ لَا السَّيِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَدٰاوَةٌ كَأَنَّهُ وَلِيٌّ حَمِيمٌ.» «5» «هرگز نيكى و بدى با هم برابر نيست، بدى را با نيكى دفع كن، پس خواهى ديد آن كس كه ميان تو و او دشمنى است گويى دوستى گرم و صميمى است.»

د- «وَ لٰا تَزٰالُ تَطَّلِعُ عَلىٰ خٰائِنَةٍ مِنْهُمْ إِلّٰا قَلِيلًا مِنْهُمْ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اصْفَحْ إِنَّ اللّٰهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنِينَ.» «6» «تو پيوسته به خيانتى از آنان مطلع مى شوى، مگر اندكى از آنان؛ پس

______________________________

(1)- همان، ص 486.

(2)- سيد رضى، نهج البلاغه، نامۀ 53.

(3)- اعراف

(7): 199.

(4)- قلم (68): 4.

(5)- فصلت (41): 34.

(6)- مائده (5): 13.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 331

گذشت كن و از آنان صرف نظر نما، كه خداوند نيكوكاران را دوست دارد.»

ه- «فَبِمٰا رَحْمَةٍ مِنَ اللّٰهِ لِنْتَ لَهُمْ وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَ شٰاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ.» «1» «به مرحمت خداوند تو با آنان نرم خو شده اى، و اگر خشن و سخت دل بودى از اطراف تو پراكنده مى شدند؛ پس آنان را ببخش و براى ايشان آمرزش بخواه و در امر حكومت با آنان مشورت نما.»

آيت اللّه منتظرى با استفاده از تاريخ و آيات قبل و بعد از اين آيه «2»، آن را مربوط به مسلمانانى مى داند كه از جبهۀ احد فرار كرده و پيامبر اكرم (ص) را با عدۀ اندكى رها كردند، و برخى با كفار هم صدا شدند و پيامبر را عامل شكست و كشته شدن دوستانشان معرفى نمودند؛ و حتى تعدادى از آنان پيامبر (ص) را به خيانت در غنايم متهم كردند:

«اين عدۀ مسأله دار نسبت به پيامبر را مى توان به اصطلاح امروز از مخالفين سياسى حضرت به حساب آورد؛ زيرا آنان به شيوه و سياست و تصميم گيرى پيامبر اعتراض داشتند. ولى با اين حال در آيۀ 159 همين سوره [آيۀ فوق] خداوند به پيامبر دستور مى دهد از آنان گذشت كند و حتى با آنان در امور سياسى اجتماعى مشورت نمايد.» «3»

و- «وَ مٰا أَرْسَلْنٰاكَ إِلّٰا رَحْمَةً لِلْعٰالَمِينَ.» «4» «تو را نفرستاديم مگر آن كه براى عالميان رحمت باشى.»

ز- كلام امير المؤمنين (ع) خطاب به مالك كه در آن آمده است:

«رحمت و محبت و لطف نسبت به

رعيت را در عمق دل قرار ده، و بر آنان درندۀ حمله ور مباش؛ زيرا آنان دو گروهند، يا برادر دينى تو و يا همچون تو انسانند، لغزش آنان زياد و حوادثى براى آنان پيش مى آيد، و از دست آنان گناهانى به عمد يا خطا سر

______________________________

(1)- آل عمران (3): 159.

(2)- آل عمران (3): 156 و 161.

(3)- حسين على منتظرى، ديدگاه ها، ص 488.

(4)- انبياء (21): 107.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 332

مى زند. پس نسبت به آنان عفو و گذشت داشته باش، همان گونه كه دوست دارى خدا نسبت به تو عفو و گذشت داشته باشد ...؛ از بخشش پشيمان مشو، و از عقوبت كردن خوش حال مباش.» «1»

ح- برخورد محبت آميز پيامبر اكرم (ص) نسبت به رفتار اهانت آميز شخص يهودى كه از ايشان طلب داشت، در زمان حكومت آن حضرت. «2»

ط- عفو پيامبر (ص) نسبت به زن يهودى كه قصد داشت با گوشت مسموم پيامبر را به قتل برساند. «3»

ى- روش پيامبر (ص) با مسلمانان خطا كار پس از جنگ احد. «4»

________________________________________

نجف آبادى، حسين على منتظرى - مترجم: صلواتى، محمود و شكورى، ابو ال، مبانى فقهى حكومت اسلامى، 8 جلد، مؤسسه كيهان، قم - ايران، اول، 1409 ه ق

مبانى فقهى حكومت اسلامى؛ ج 8، ص: 332

ك- گذشت پيامبر (ص) نسبت به عبد الله بن ابىّ- از سران منافقان مدينه- در غزوۀ بنى المصطلق. «5»

ل- عفو پيامبر (ص) نسبت به خيانت حاطب بن ابى بلتعة قبل از فتح مكّه. «6»

م- سيرۀ پيامبر (ص) پس از فتح مكه با قريش و امثال ابو سفيان. «7»

ن- بخشش آن حضرت نسبت به مالك بن عوف، رئيس قبيلۀ هوازن، كه به دستور او يك

لشكر سى هزار نفرى به جنگ پيامبر آمده بود. وى مسلمان خوبى شد و در فتح قادسيه و دمشق به شهادت رسيد. «8»

______________________________

(1)- سيد رضى، نهج البلاغه، نامۀ 53.

(2)- علامۀ مجلسى، بحار الانوار، ج 16، ص 216.

(3)- محمد بن يعقوب كلينى، الكافى، ج 2، ص 108؛ أبو محمد عبد الملك بن هشام، سيرۀ ابن هشام، ج 3، ص 352.

(4)- حسين على منتظرى، ديدگاه ها، ص 487 و 488.

(5)- أبو محمد عبد الملك بن هشام، سيرۀ ابن هشام، ج 3، ص 305.

(6)- فضل بن الحسن الطبرسى، مجمع البيان لعلوم القرآن، تفسير سورۀ ممتحنه.

(7)- أبو محمد عبد الملك بن هشام، سيرۀ ابن هشام، ج 4، ص 46؛ ابن أثير، الكامل، ج 2، ص 252- 245.

(8)- احمد بن زين بن احمد دحلان، السيرة النبوية و الآثار المحمدية، حاشيۀ سيرۀ حلبى، ج 2، ص 306؛ أبو محمد عبد الملك بن هشام، سيرۀ ابن هشام، ج 4، ص 133.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 333

س- رفق و مداراى حضرت امير (ع) نسبت به مخالفان سياسى خود. «1»

ع- كلمات متعدد معصومان (ع) در ترغيب عفو و مذمت انتقام. «2»

11- حقوق اقشار ضعيف و دور از قدرت؛

آيت اللّه منتظرى براى اين حق- كه براى موافق و مخالف سياسى يكسان است- به اين فراز از كلام حضرت امير (ع) اشاره مى كنند كه مى فرمايند:

«ثم اللّه اللّه فى الطبقة السفلى من الذين لا حيلة لهم من المساكين و المحتاجين و اهل البؤسى و الزمنى ... و تفقّد امور من لا يصل اليك منهم ممن تقتحمه العيون و تحقره الرجال، ففرّغ لأولئك ثقتك من اهل الخشية و التواضع، فليرفع اليك امورهم، ثم اعمل فيهم بالاعذار الى اللّه يوم تلقاه، فانّ هؤلاء من

بين الرعية احوج الى الانصاف من غيرهم، و كلٌّ فاعذر الى اللّه فى تأدية حقه اليه.» «3»

«و خدا را، خدا را، در مورد قشر پايين از مساكين و نيازمندان و گرفتاران و ناتوانانى كه چاره اى ندارند كوتاهى مكن ...، و به كار آنان كه دستشان به تو نمى رسد و در نگاه مردم خوارند و مردمان آنان را كوچك مى شمارند دلجويانه رسيدگى كن، و براى بررسى احوالشان از ياران مورد اعتمادت كه خداترس و فروتن هستند كسانى را برگمار تا كارهايشان را به تو گزارش دهند. سپس در مورد آنان به گونه اى رفتار كن كه زمانى كه خدا را ديدار مى كنى معذور باشى؛ زيرا اين دسته از مردم به عدل و انصاف نيازمندتر از دسته هاى ديگر مى باشند. و در مورد اداى حق همگان به گونه اى عمل كن كه در پيشگاه خداوند معذور باشى.»

______________________________

(1)- ابراهيم بن محمد الثقفى، الغارات، ج 1، ص 335 و 371؛ احمد بن يحيى بن جابر البلاذرى، انساب الاشراف، ج 2، ص 359؛ ابن ابى شيبة، المصنّف، ج 15، ص 327.

(2)- سيد رضى، نهج البلاغه، حكمت 19 و 52؛ الآمدى، الغرر و الدرر، احاديث 924، 2112، 4792، 5342، 5685؛ أبو جعفر الصدوق، الخصال، ج 2، ص 567؛ محمد بن يعقوب كلينى، الكافى، ج 2، ص 108.

(3)- سيد رضى، نهج البلاغه، نامۀ 53.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 334

12- حق ديدار خصوصى و بدون حاجب با حاكمان؛

وى با تأكيد بر اين نكته كه:

«حاكميت موظف است ترتيبى دهد تا هركس (اعم از موافق و مخالف) كارى و حاجتى يا نظرى با يكى از حكام داشته باشد در هر مرتبه و درجه اى باشد بتواند به صورت حضورى و شخصى در يك

ديدار خصوصى و بدون حاجب و مانع و يا ترس، حاجت و يا نظر خود را به حاكميت برساند و از اين جهت امنيت و آسايش داشته باشد، و موجب پيدايش عوارض منفى براى او نگردد»، «1» به نامۀ امام على (ع) به مالك استناد مى كند كه مى فرمايد:

«و اجعل لذوى الحاجات منك قسماً تفرغ لهم فيه للّه الذي خلقك، و تقعد عنهم جندك و اعوانك من احراسك و شرطك حتى يكلمك متكلّمهم غير متتعتع؛ فانى سمعت رسول اللّه (ص) يقول فى غير موطن: لن تقدس امة لا يؤخذ للضعيف فيها حقه من القوى غير متتعتع.» «2»

«قسمتى از وقت و نيروى خود را براى نيازمندان اختصاص ده و جلسه هاى عمومى با ايشان بگذار و در آن براى خدايى كه تو را آفريده است تواضع كن، و ياران خود از نگهبانان و پاسبانانت را از ايشان دور ساز تا هركس از آن نيازمندان كه سخنى دارد، بدون ترس و نگرانى بگويد. زيرا من از پيامبر خدا- كه درود و سلام خداوند بر او و خاندانش باد- بارها شنيدم كه مى فرمود: امتى كه در ميان آنان حق ضعيف بدون درنگ واهمۀ از قوى گرفته نشود، هرگز رستگار نخواهد شد.»

13- حقوق اجتماعى و مدنى مخالف سياسى؛

اين دسته از حقوق، پس از قبول قواعد اجتماع توسط هر فرد- اعم از موافق و مخالف، مسلمان و غير مسلمان- و عضويت او در آن ثابت خواهد شد و سلب هر يك از آنها نياز به دليل دارد. امام على (ع) در يكى از خطبه هاى خود، از ميان حقوقى كه مردم در قبال حاكميت دارند، به سه حق

______________________________

(1)- حسين على منتظرى، ديدگاه ها، ص 494.

(2)- سيد رضى،

نهج البلاغه، نامۀ 53.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 335

مهم اشاره كرده اند:

«أيها الناس انّ لى عَلَيْكُمْ حقاً و لكم علىّ حق، فاما حقكم علىّ فالنصيحة لكم، و توفير فيئكم عليكم، و تعليمكم كيلا تجهلوا و تأديبكم كيما تعلموا.» «1»

«اى مردم؛ همانا مرا بر شما حقى است و شما را بر من حقى، پس حق شما بر من نصيحت و خيرخواهى شما است، و بالا بردن درآمد و بهرۀ شما، و آموزش شما تا جاهل نباشيد و پرورش شما تا دانا گرديد.»

آيت اللّه منتظرى از اين سه حق به عنوان حقوق شاخص و نمونه اى ياد مى كند كه از مهم ترين و بالاترين حقوق افراد جامعه به شمار مى آيد؛ و اگر حاكميت سه حق فوق را تأمين نمايد زمينۀ تأمين ساير حقوق اجتماعى فراهم مى گردد. از ديدگاه ايشان مفهوم «نصيحت و خيرخواهى» شامل همۀ چيزهايى است كه به رشد و كمال و ترقى مادى و معنوى يك ملت مربوط است. «2»

14- حقوق مخالف سياسى در رابطه با زندان و دادگاه؛
اشاره

از نگاه آيت اللّه منتظرى، در اسلام سه نوع زندان وجود دارد:

الف- زندان به عنوان حدّ؛ مانند زندانى نمودن آمر به قتل، و دزد در مرتبۀ سوم دزدى پس از اجراى حدّ در دو مرتبۀ قبل.

ب- زندان به عنوان تعزير نسبت به جرايم خاصى كه حاكم شرعِ واجد شرايط مى تواند مجرم را با شلاق يا زندان تعزير نمايد. آيت اللّه منتظرى تأكيد مى كند كه:

«چون هدف اصلى در تعزيرات، اصلاح و تنبّه مجرمان است، شلاق زدن و زندانى كردن مجرم بايد اين هدف را تأمين نمايد؛ در غير اين صورت بايد به امور ديگرى كه در اصلاح او مؤثر است تعزير گردد.» «3»

______________________________

(1)- همان، خطبۀ 34.

(2)-

حسين على منتظرى، ديدگاه ها، ص 496.

(3)- همان.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 336

به اعتقاد ايشان، زندان در دو مورد فوق، دو شرط دارد:

اول: آن كه پس از ثبوت جرم در محكمۀ صالح باشد.

دوم: آن كه متصدى اين محكمه، مجتهدى آگاه و عادل باشد.

در غير اين صورت زندانى نمودن متهم به هيچ وجه مشروع نيست. «1»

ج- نوع سوم زندان در اسلام، زندان اكتشافى است؛ يعنى زندانى نمودن متهم قبل از ثبوت جرم براى تحقيق و كشف جرم؛ از ديدگاه آيت اللّه منتظرى، مستفاد از روايات و فتاواى فقها، قدر متيقّن از اين نوع زندان، اتهام مربوط به قتل- آن هم حدّ اكثر شش روز- مى باشد. بر اساس روايت معتبرى از امام صادق (ع):

«شيوۀ پيامبر اكرم (ص) چنين بود كه فرد متهم به قتل عمد را شش روز زندانى مى نمود، اگر در طول اين مدت اولياى مقتول دليل و بيّنه اى براى اثبات قتل اقامه مى نمودند [مطابق موازين عمل مى شد]؛ وگرنه او را آزاد مى نمود.» «2»

به نظر ايشان شايد بتوان حكم اتهام تجاوز به حقوق مهمۀ ديگر از قبيل حقوق الناس را نيز- چنانچه از نظر اهميت در حدّ قتل باشد- از اين روايت استنباط نمود، در صورتى كه شبهه و خوف فرار متهم وجود داشته باشد. «3»

*** آنچه در بالا گفته شد، مربوط به احكام كلى زندان در اسلام بود؛ اما در مورد زندانى كردن مخالفان سياسى، از نظرگاه آيت اللّه منتظرى نكات زير قابل توجه است:

نكتۀ اول: به طور كلى زندان سياسى- آن گونه كه اكنون مصطلح است- در شرع معهود نيست و به هيچ وجه مشروعيت ندارد:

«زندانى نمودن مخالفان سياسى كه با شيوه هاى غير مسلحانه عليه حاكميت

______________________________

(1)- همان.

(2)- شيخ حرّ عاملى، وسائل الشيعة، ج 19، ص 121.

(3)- حسين على منتظرى، ديدگاه ها، ص 497.

مبانى فقهى

حكومت اسلامى، ج 8، ص: 337

فعاليت سياسى مى كنند، در زمان پيامبر اكرم (ص) و حضرت امير (ع) سابقه اى نداشته است؛ و با آن كه از ناحيۀ منافقين و يا خوارج، غير از انتقاد كارشكنى هاى زيادى عليه پيامبر (ص) و حضرت امير (ع) صورت مى گرفت، ولى تا زمانى كه اقدام مسلحانه اى از طرف آنان انجام نمى شد برخوردى با آنان به عمل نمى آمد.» «1»

ايشان با استناد به دو اصل عقلى: «تسلط انسان بر خويشتن» و «اصالة البراءة» سلب يا محدود ساختن آزادى هركس را منوط به وجود دليل قطعى از ناحيۀ شرع مى داند، كه همان گونه كه بيان شد، اين دليل قطعى در غير حدّ و تعزير، اتهام قتل يا حقوق مهمۀ ديگرى است كه در حدّ اتهام خون باشد و بدون زندانى نمودن، استيفاى آن حقوق ممكن نباشد. بنابراين زندانى كردن مخالف سياسى، تا زمانى كه وارد عرصۀ محاربه و افساد و بغى نشده است- با شرايطى كه براى اين عناوين گفته شده و به تفصيل مورد بحث معظّم له قرار گرفته است «2»- فاقد هرگونه دليلى است. و اگر وارد عرصه هاى مذكور شد، دو حالت متصور است:

الف- اگر به گونه اى بود كه نياز به تحقيق و اكتشاف نباشد- مثل آن كه عملًا در معركۀ قتال و در صحنۀ محاربه يا بغى قرار گرفت، و يا در حالت طبيعى و آزادى و بدون اكراه و ترس، اقرار به بغى يا محاربه نمايد- در اين صورت حكم محارب و باغى بر او جارى مى شود؛ و زندان در حكم او وجود ندارد.

ب- اگر اتهام محاربه يا بغى بر او وارد شود و آن را نظير اتهام قتل بدانيم،

در اين صورت بر فرض جواز زندانى نمودن او، چنين زندانى از قبيل زندان اكتشافى است و مقدار آن نبايد از مقدار نياز بيشتر باشد. «3»

نكتۀ دوم: در مورد همۀ زندانيان به طور عام، و در مورد زندانى سياسى در فرضى كه

______________________________

(1)- همان.

(2)- همان، ص 426- 420 و 471- 453.

(3)- همان، ص 497.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 338

زندانى نمودن او جايز باشد، اقرار در زندان يا اقرارى كه ناشى از فشار يا تهديد باشد، ارزش و اعتبار شرعى ندارد. آيت اللّه منتظرى در پاسخ به استفتايى در اين باره، اقرار را به دو نوع تقسيم كرده اند:

الف- اقرار براى ثبوت جرم، كه شرط اعتبار آن- علاوه بر اين كه بايد از روى ارادۀ و اختيار و يقين و بدون هرگونه القايى باشد- اين است كه در حالت طبيعى و عادى و آزادى كامل و بدون اكراه و تهديد باشد. در روايتى امام صادق (ع) از حضرت امير (ع) نقل نموده كه فرمودند:

«هر كسى در حال ترس، يا در زندان، يا در اثر تهديد و يا در حالى كه او را عريان نموده باشند به چيزى اقرار نمايد نبايد بر او حدّ جارى شود.» «1»

و نيز در روايت ديگرى فرمودند:

«هر كس در اثر ترساندن يا كتك خوردن و يا در زندان به چيزى اقرار نمايد، بر او حدّ جارى نمى شود.» «2»

قابل ذكر است تعبير به «حدّ» در اين روايات، اختصاص به حدّ مصطلح ندارد و شامل تعزير نيز مى گردد؛ و بر فرض اختصاص، به طريق اولىٰ و با تنقيح مناط موارد تعزيرات را نيز دربرمى گيرد. «3»

ب- اقرار براى كشف امر مجهول؛ ايشان تصريح مى كنند كه اين نوع اقرار نيز «چنانچه از روى تهديد يا فشار روحى و يا تعزير باشد،

نه براى محكوميت اقراركننده اعتبار دارد و نه اساساً شرع مقدس چنين اجازه اى داده است.» «4»

سؤالى كه ممكن است در اين زمينۀ مطرح شود اين است كه اگر فرض شود شخصى داراى اطلاعاتى است كه بيان آنها در راستاى مصالح نظام اسلامى يا حفظ حقوق

______________________________

(1)- شيخ حرّ عاملى، وسائل الشيعة، ج 18، ص 497.

(2)- نعمان بن محمد التميمى، دعائم الاسلام، ج 2، ص 466.

(3)- حسين على منتظرى، ديدگاه ها، ص 418 و 498.

(4)- همان، ص 419.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 339

لازم المراعات قرار دارد و از اظهار آنها خوددارى مى كند، در اين صورت آيا قاضى واجد شرايط كه مجتهدى عادل است مى تواند آن شخص را مورد تعزير يا تهديد و فشار قرار دهد؟ زيرا اظهار آن مطالب بر او واجب و ترك آن حرام مى باشد و طبعاً براى ترك واجب مستحق تعزير خواهد بود. آيت اللّه منتظرى در پاسخ به اين سؤال مى گويد:

«اين بيان از دو جهت مورد اشكال است:

1- اساس اين سخن بر حجت بودن علم قاضى استوار است، و اين مسأله محل اختلاف مى باشد.

2- اين كه قاضى بايد اين معنا را احراز كند كه شخص مورد نظر نيز اظهار آن مطالب را بر خودش واجب مى داند و از روى عناد با حق آنها را كتمان مى كند، تا بتواند به خاطر ترك واجب او را تعزير نمايد؛ و احراز اين موضوع براى قاضى ممكن نيست، زيرا او نمى تواند از ضمير آن شخص نسبت به اين امر مطلع شود. بنابراين در صورتى كه قاضى يقين هم داشته باشد كسى مطالب نافع و مهمى را مى داند شرعاً نمى تواند او را تعزير نمايد، تا چه رسد

به اين كه قاضى گمان يا شك داشته باشد.» «1»

نكتۀ سوم: بر فرض اين كه اتهام سياسى قابل تعقيب و محاكمه باشد،

محاكم منسوب به حاكميت شرعاً نمى توانند در اتهامات سياسى كه خود حاكميت يك طرف دعوا مى باشد به قضاوت بپردازند؛ زيرا در اتهامات سياسى در حقيقت حاكميت و محكمۀ منسوب به آن- و نيز مدعى العموم كه از ناحيۀ حاكميت نصب شده است- يك طرف دعوا قرار دارد و طرف ديگر آن شخص متهم است. و يكى از شرايط قطعىِ قاضى، بى طرف و بى تفاوت بودن او نسبت به موضوع مورد رسيدگى و قضاوت او است. در اينگونه موارد، از نظر آيت اللّه منتظرى، بايد به يكى از دو راه زير عمل شود:

الف- يك محكمۀ مرضىّ الطرفين از قضات و حقوق دانانِ بى طرف تشكيل شود و

______________________________

(1)- همان، ص 419 و 420.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 340

به اتهامات سياسى رسيدگى نمايد.

ب- حضور هيأت منصفه در محاكم مربوط به فعاليت هاى سياسى الزامى باشد؛ زيرا در اينگونه محاكم كه حاكميت و قاضىِ منصوب آن ذى نفع و طرف دعوا هستند، ممكن است قاضى در تشخيص جرم از حق و عدل دور شود و نتواند به حق حكم نمايد. لذا به كارشناسان بى طرف نياز دارد. در اين صورت، اولًا بايد هيأت منصفه از طرف اقشار مردم و از بين افراد بى طرف و خبره نسبت به مسائل سياسى و حتّى المقدور مرضىّ الطرفينِ دعوا انتخاب شوند؛ و ثانياً قاضى محكمه نظر آنان را مورد توجه قرار دهد و آنان قاضى را كنترل نمايند. «1»

نكتۀ چهارم: در مورد همۀ انواع زندان (حدّ، تعزير و اكتشاف) و نيز همۀ زندانيان به طور عام،

و همچنين زندانيان سياسى در فرض جواز شرعى زندانى كردن آنان، بايد همۀ حقوق اجتماعى زندانى- بجز حق آزادى- رعايت گردد؛ آيت اللّه منتظرى «حقوق اجتماعىِ زندانى» را اينگونه تعريف مى كند:

«مقصود از حقوق اجتماعى تمام حقوقى است

كه هر اجتماع بر حسب زمان هاى مختلف به افراد جامعۀ خود مى دهد؛ همچون حق ملاقات با خانواده و دوستان، ادامۀ كسب و كار و تنظيم امور مربوط به آن، تعليم و تعلّم، گرفتن وكيل براى هر امرى و از جمله دفاع از خود، حفظ بهداشت و سلامت جسم و جان خود، و نظاير اينها.» «2»

گفته ها و نكته ها

اشاره

* نكته ها و لطيفه هاى آموزنده

* نكته هايى در بارۀ درايه، رجال و حديث

* نكته هاى كلامى- فلسفى

* نكته هاى فقهى- اصولى

______________________________

(1)- همان، ص 427.

(2)- همان، ص 498.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 343

گزيده اى از سخنان آموزنده استاد آية اللّه العظمى منتظرى در جلسات درس بهره گيرى از تجربيات بزرگان و خوشه چينى از اندوخته هاى علمى- عملى آنان چيزى نيست كه اهميت آن بر كسى پوشيده باشد، به ويژه آنكه استاد دانشمندى باشد دنيا ديده و در ميدان علم و عمل رنج و سختى كشيده كه تأثير سخنش بر شاگردان دو چندان است و دانش پژوهان را در همراهى و همعنانى با استاد بهره هاى فراوان؛ كه از ديرباز گفته اند خذ العلم من افواه الرجال.

آنچه در دست داريد نكاتى است آموزنده، از سخنان استاد بزرگوار آية الله العظمى منتظرى در جلسات درس، كه به مناسبت هاى مختلف- علاوه بر آنچه در نوشته ها و كتابهاى ايشان آمده- يادآور مى شدند و نگارنده به هنگام شركت در جلسات درس، تا آنجا كه حضور داشتم و توفيق همراه مى شد در گوشه اى از دفتر به رشته تحرير مى كشيدم كه اينك با گردآورى و تنظيم به خوانندگان عزيز تقديم مى گردد.

گفتنى است برخى از اين مطالب در پانوشت هاى كتاب مبانى فقهى حكومت اسلامى با عنوان «از افاضات معظم له در درس»

آمده است كه در اينجا از تكرار آن

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 344

صرفنظر مى كنيم.

مطالب اين نوشتار در چهاربخش خدمت خوانندگان عزيز تقديم مى گردد.

بخش اول: نكته ها و لطيفه هاى آموزنده

بخش دوم: نكته هايى در بارۀ درايه، رجال، حديث

بخش سوم: نكته هاى كلامى- فلسفى

بخش چهارم: نكته هاى فقهى- اصولى

اميد است اين مجموعه براى عموم به ويژه براى دانش پژوهان علوم اسلامى مفيد واقع شود و در پاسداشت خدمات و زحمات بى كران استاد بزرگوار (زيد عزه) برگ سبزى باشد.

و ما توفيقى الا بالله

بخش اول: نكته ها و لطيفه هاى آموزنده
نياز زمينه تلاش

ما نوعاً تجربه كرده ايم، طلبه هايى كه دستشان به دهانشان مى رسد براى ترويج احكام و بيان مسائل اسلامى در ايام تبليغ به شهرها و روستاها نمى روند، ولى آنان كه نيازمندند از اين فرصت استفاده مى كنند، هم احكام و مطالبى را براى مردم مى گويند و هم گشايشى در زندگيشان حاصل مى شود.

سيّدُنا بيخ بيخ!

طلبه ها بايد به هنگام نوشتن مطلب به خصوص اگر بناست نوشتۀ آنان چاپ شود دقت كنند كه مطالب اشتباهى ننويسند كه ديگران براى آنان دست بگيرند، يكى از

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 345

علماى نجف آباد ما كتابى نوشته بود در علم اصول به نام «حقايق الاصول» و در آنجا اصل را معنى كرده بود «بيخ الشي ء» يكى از علماى نجف اين را دست گرفته بود و مى پرسيد سيدنا بيخ، بيخ!

روزه خورى در سيزده رجب!

من به همراه مرحوم مطهرى با چهار پنج نفر ديگر خدمت مرحوم امام [خمينى (ره)] درس مى خوانديم يك روز ايشان گفتند ما يك بار در روز سيزدهم ماه رجب در مدرسۀ دار الشفاء با آقا ريحان گلپايگانى گاهى سماورمان را روشن كرديم بر طبق معمول عصرها چاى مى خورديم طلبه ها يك شكلى به ما نگاه مى كردند كه گويا عمل مستنكرى انجام مى دهيم!- چون طلبه ها نوعاً در اين روز روزه دار و معتكف بودند- آقاى مطهرى به مرحوم امام گفتند: ولى همه آنها كه به يك شكلى اين خشكه مقدس ها را داشتند عبا و عمامه را كنار گذاشتند و از طلبگى بيرون رفتند، ولى شما كه تقدس خود را به رخ ديگران نمى كشيديد مانديد و به اسلام و مردم خدمت مى كنيد.

كاه مفت و تنبلى الاغ

يك روز والد ما [مرحوم حاج على منتظرى] مى گفت: در منطقه فريدن اصفهان يك سيد دوره گرد رفته بوده در كنار خرمن كشاورزى كه تقاضاى كمك كند، كشاورز مقدارى از گندم و كاههاى خرمن را به او داده بوده، سيد در كنار خرمن مى نشيند كاهها را باد مى دهد كه گندمها از آن جدا شود و كاهها را باد مى آورده روى خرمن صاحب خرمن مى ريخته است؛ كشاورز به سيد مى گويد يك كمى آن طرفتر كاههايت را باد بده! سيد مى پرسد چرا؟ كشاورز مى گويد: اين كاهها روى خرمن من مى ريزد و الاغ من از اين كاههاى مفت مى خورد و ديگر زير بار كار نمى رود!

تفاوت نفهميدن شاگرد با نفهميدن استاد

آقاى آقا شيخ قاسم نحوى ... براى طلبه ها درس مغنى مى گفته، يك روز پس از

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 346

خواندن عبارتى از كتاب مغنى مى گويد: ما كه نفهميديم ابن هشام- مؤلف كتاب مغنى- چه مى خواسته است بگويد. يكى از شاگردان مى گويد: ما هم نفهميديم ايشان چه مى خواهد بگويد! استاد با عصبانيت رو به شاگردان كرده و مى گويد: شما غلط كرديد كه نفهميديد ابن هشام چه مى گويد! اين نفهميدن كه من مى گويم با آن نفهميدن شما فرق مى كند!

تأثير تعطيلات بر تحصيل طلاب

يك روز با مرحوم امام خمينى لب ايوان مدرسه فيضيه نشسته بوديم ايشان مى گفتند: من يك روز كه به تهران مى روم و بر مى گردم تا يك هفته فكر و روحيه ام عوض مى شود. مرحوم آية الله بروجردى هم مى فرمودند: طلبه ها چهارشنبه كه از حوزه مى روند مجتهد مى روند و شنبه كه به سر بحث و درس خود بر مى گردند عامى بر مى گردند. طلبه بايد همواره در درس و بحث ممارست داشته باشد مرحوم مطهرى با اينكه مدتى به تهران مى رفتند و در دانشگاه تدريس مى كردند چون هميشه به بحث هاى علمى ممارست داشتند عوض نشده بودند و روحيات طلبگى يشان را حفظ كرده بودند.

فهم عرفى!

به مرحوم آسيد أبو الحسن اصفهانى گفتند: چرا اين قدر افراد بى سواد را پاى درستان جمع كرده ايد! به شوخى فرموده بودند: چون ذهن علما به برخى مسائل مشغول شده و از عرفيات دور شده اند و بسيار از مسائل فقه بناى آن بر عرف است به همين جهت اين افراد مى آيند كه ذهنشان از همۀ مسائل خالى باشد و در مسائل از فهم عرفى شان استفاده كنيم!

امامزاده يعقوب بالاى منار

گاهى بعضى قضايا و مطالبى كه به افراد نسبت مى دهند همه اجزاى آن اشتباه و

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 347

دروغ و غلط است مانند اين جمله كه مى گويند: «امامزاده يعقوب را در شهر مصر بالاى منار شغالى دريد» كه همۀ اجزاى آن دروغ است چون اولًا امام زاده نبوده و پيغمبرزاده بوده، يعقوب نبوده و يوسف بوده، در مصر نبوده و در كنعان بوده، بالاى منار نبوده و در چاه بوده، شغال نبوده و گرگ بوده و تازه يوسف را هم گرگ ندريد، بلكه اين دروغى بوده كه برادران يوسف براى فريب پدر سرهم كرده بودند!

مكاسب شيخ و اختراع هواپيما

در آن اوايل طلبگى با مرحوم آقاى مطهرى مكاسب شيخ انصارى را مباحثه مى كرديم ايشان مى فرمود: تلاشى كه شيخ انصارى در تدوين اين مسائل داشته كمتر از كسى كه هواپيما را اختراع كرده نبوده است، منتهى نتيجۀ فكر او به آسمان مى رود و قارقار مى كند، اما نغمه هاى فكر ايشان را تنها در لابلاى كتابها بايد شنيد.

اسلام دين سلامت و آسايش

اسلام دين سمحۀ سهله است كه مى خواهد مسلمانان در كمال امنيت و سلامت و آسايش زندگى كنند، در روايتى به اين مضمون آمده است: لعن الله الخوارج زيّقوا على انفسهم بهذا الدين- خدا خوارج را لعنت كند كه به نام دين دست و پاى خود را بسته اند- دين براى آزادى و سربلند زندگى كردن انسانهاست نه براى ذلت و محدوديت

من آش مى پزم اسمش را شما بگذاريد!

خدا رحمت كند مرحوم آية الله يثربى كاشانى را، ايشان در بحث بسيار سخنور و قوى بودند، يك روز خدمت ايشان درس مى خوانديم و ايشان پشت سر هم مطالبى را كه به نظر پراكنده مى رسيد مطرح مى كردند، من اشكال كردم كه اين مسائل تحت چه فصل و عنوانى قرار مى گيرد ايشان فرمودند: فصل و عنوانشان را شما مشخص كنيد، من آش مى پزم اسمش را شما بگذاريد!

دو قران و ده شاهى براى نهار!

گاهى مشكلات اقتصادى ديگر حال و حوصله تحقيق براى طلبه ها باقى

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 348

نمى گذارد، خدا رحمت كند مرحوم آقاى صحبت را، ما درس ايشان مى رفتيم، ايشان روى روايت «كل شى ء لك حلال حتى ورد فيه نهىٌ» بحث مى كردند و مى فرمودند: من ساعتها به كتابخانه ها رفته ام و تحقيق كرده ام كه اين «نصٌّ» است يا «نهىٌ» و اقوىٰ به نظر مى رسد كه نصّ باشد. خدا رحمت كند مرحوم روحى يزدى را گفتند: آقا اين مسأله فعلًا مشكل ما نيست ما از اول درس تا الان داريم فكر مى كنيم كه دو قران و ده شاهى از چه كسى قرض كنيم براى ظهرمان نهار تهيه كنيم!

ضرورت تحوّل در فقه

خدا رحمت كند مرحوم حاج آقا مرتضىٰ حائرى را يك وقت به همراه ايشان به مسافرت مى رفتيم در بين راه به ايشان گفتم: با اين فقهى كه شما مى گوييد و در مدرسه فيضيّه تدريس مى شود قم را هم نمى شود اداره كرد، چه رسد به اينكه ما بخواهيم با آن دنيا را اداره كنيم؛ ما گوشۀ مدرسه بوده ايم و با واقعيات جامعه كمتر تماس داشته ايم، پيامبر اكرم (ص) خود با جامعه سر و كار داشت و متناسب با آن زمان احكامى را بيان مى فرمود، به عنوان مثال احكام ديه كه براى يك نفر دويست حلّه يمانى و يا ده هزار درهم نقره مشخص شده بود كه ده تاى آن يك دينار بوده است، خوب در اين زمان ديه چگونه بايد مشخص شود؟ يا احكام زكات يا چيزهاى ديگر؟ اينها مسائلى است كه در حوزه ها بايد روى آن كار شود.

ضرورت نوشتنى مطالب

من مى خواهم به طلبه هاى عزيز توصيه كنم كه زحمت بكشند، در زمينه هاى مختلف مطالعه كنند و نتيجۀ تحقيقاتشان را بنويسند، در كاغذ هم زياد صرفه جويى نكنيد و مطالب را منظم و مرتب بنويسيد، مرحوم آقاى مطهرى مى فرمود بعضى طلبه ها براى نوشتن از شش سطح كاغذ استفاده مى كنند- بالا، پايين، حاشيه، بين سطرها و ... با اينكه كاغذ دو سطح بيشتر ندارد!

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 349

شاه قبّه طلا!

برخى مردم قضاوتشان نسبت به ائمه معصومين با توجه به وضعيت ظاهرى و قبّه و بارگاه آنهاست، سابقاً در ماشين كه مى نشستيم مى گفتند: به شاه قبّه طلا حضرت رضا صلوات! با اينكه مقام ائمه معصومين به مقام امامت و معنويات آنهاست نه به اين طلا و جواهرات كه بخشى از آنها را بعضى از سلاطين از جاهاى مختلف غصب كرده اند و براى فريب مردم به آنجا آورده اند.

حق گذشتگان

عمر ما كفاف نمى دهد كه يك دوره كامل فقه را بحث كنيم، مهم اين است كه آقايان راه ورود و خروج از مطلب را ياد بگيرند؛ در نقل قولها، سعى كنيد مطلب اشخاصى ديگر را كامل و درست نقل كنيد و گفته ها با ذكر مأخذ باشد، سعى كنيد در گفتار و نوشتار خود حق گذشتگان را ادا كنيد.

سه حدث از يك مخرج!

يك زمانى دست هاى استعمار بخصوص انگلستان تلاش داشتند در ميان مسلمانان ايجاد اختلاف كنند و به مذهب سازى و فرقه تراشى روى آوردند، مرحوم آسيد على نجف آبادى كه از علماى بزرگ بود و تا آخر عمر هم منبر مى رفت يك روز به طنز مى گفت: صوفيه و شيخيّه و بهائيه سه حدث هستند از يك مخرج!

فقراى قم

يك نفر آمده بود قم خدمت مرحوم حاج شيخ عبد لكريم حائرى و گفته بود چند نفر از فقراى قم را معرفى كنيد من به آنها كمك كنم، ايشان فرموده بودند: فقير كسى است كه مخارجش بيش از درآمدش باشد، به جز من و اين متولّى مسجد به همه مردم قم مى توانيد كمك كنيد! البته به نظر من ايشان احترام نگه داشته بود و الا خود ايشان هم از خودش چيزى نداشت.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 350

پسر عموى آية الله طالقانى

ما با مرحوم آية الله طالقانى در زندان بوديم، يك روز من به ايشان گفتم: پسر عموى شما به شما سلام رساند! ايشان با تعجب پرسيدند پسر عموى من كيست؟

گفتم: همين آقاى يهودى كه چند روز پيش به زندان آوردند! گفتند چگونه ايشان پسر عموى من هستند؟ گفتم چون ايشان فرزند اسحاق است و شما فرزند اسماعيل [كه هر دو فرزندان حضرت ابراهيم (ع) بودند].

تحول فكرى شافعى

شافعى در بسيارى از مسائل دو نظر دارد كه اين بيانگر تحول فكرى وى در مقطعى از عمرش بوده است؛ آخرين كتاب وى «الأمّ» است كه آخرين نظراتش در آن آمده است؛ نووى شافعى نيز از بزرگان شافعيه است، كتابى دارد به نام «منهاج» كه همانند تبصره علامه در فقه شيعه است و شرحهاى بسيارى بر آن نوشته شده است.

هر كسى فهمى دارد

مرحوم آية الله بروجردى بارها مى فرمودند: سخن بزرگان مانع آن نشود كه انسان فهم خودش را كنار بگذارد و با تعبد نظر آنان را بپذيرد. به راستى اين فرمايش درستى است و بسيار هم اتفاق افتاده كه برخى بزرگان اشتباهات فاحشى هم داشته اند.

چند توصيه به شاگردان

درس خارج براى يادگيرى روش اجتهاد است، لزومى ندارد افراد تا آخر عمر درس بروند، بلكه مباحثات چند براى پختگى طلاب بسيار مفيد است. روش تدريس آية الله بروجردى اين بود كه مطلب را خيلى اين طرف و آن طرف مى انداخت تا براى طلبه ملكه شود و در ذهن او جاى بگيرد. مى گويند روش تدريس مرحوم آخوند [خراسانى] هم به همين شكل بوده است. در اول هفته يك بحث را مطرح مى كرده اند و تا آخر هفته آن را مورد بررسى قرار مى داده اند. مرحوم امام خمينى مى فرمودند: آية الله

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 351

بروجردى بيست سال دير آمدند به حوزه، روش ايشان بگونه اى است كه طلبه ها بدون اينكه خود متوجه شوند مجتهد مى شوند. تا جوان هستيد و توان داريد روى موضوعات مختلف كار كنيد و هر موضوع را به گونه اى كار كنيد كه بعد نياز نداشته باشيد روى آن وقت بگذاريد.

علوم اولين و آخرين در مقدمه واجب

از مرحوم آميرزا حبيب الله رشتى نقل مى كنند كه چهار سال در مباحث اصول بحث مقدمه واجب را گفت، در آخر بحث فرمود: بر اين بحث چندان ثمرۀ عملى مترتب نيست! يكى از شاگردان گفت: شما اين چهار سال عمر ما را براى يك مسأله بى فايده ضايع كردى! ايشان فرمود: من اين چهار سال از علوم اولين و آخرين در اين مباحث براى شما گفتم حالا مى فرماييد بى فايده بوده است!!

برده فروشى در ايران

با اينكه جهت گيرى اسلام در جهت نفى بردگى است اما مسأله برده گيرى و برده فروشى تا همين اواخر در ايران سابقه داشته است، من يادم هست در زمان رضا خان بچه بودم از اطراف خوزستان افرادى را كه شرارت مى كردند مى گرفتند و آنها را در اصفهان مى فروختند؛ در جنگ جهان هم لهستانيها را در ايران مى فروختند.

استبداد زمينۀ دين گريزى

در بولتن ها خواندم كه در اندونزى پس از بركنارى سوكارنو و روى كار آمدن سوكارتو پنج ميليون نفر از اسلام به مسيحيت گرويدند و اين براى عالم اسلام مسأله است و هشدارى است براى ما كه اگر با مردم درست رفتار نشود و اهداف انقلاب اسلامى عملى نگردد زمينه دين گريزى در جامعه فراهم مى شود.

چشمۀ قير نفت

قضاوت افراد دربارۀ مسائل در محدودۀ اطلاعات آنهاست، در مسجد سليمان چشمه اى هست به نام چشمۀ «قيرنفت» كه نفت از آن مى جوشد، در زمان سابق به

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 352

يكى از مردم آنجا گفته بودند انگليس مى خواهد بيايد نفت ايران را ببرد. گفته بود انگليس بيايد هر چه مى خواهد مشكش را پر كند و ببرد!

مصرف وجوهات

از مرحوم آسيد أبو الحسن اصفهانى نقل مى كنند كه مى فرمود: من وجوهات را به دو دسته مى دهم، به يك دسته مى دهم كه دستم را بگيرند و به يك دسته مى دهم كه پايم را نگيرند!

بخش دوم: نكته هايى در باره درايه، رجال، حديث
برخى اشتباهات در كتابهاى بزرگان

هم در جواهر و هم در كتابهاى شيخ [انصارى] رواياتى نقل شده كه گاهى اشتباهاتى در آن ديده مى شود، مخصوصاً در كتابهاى شيخ، چون اين اواخر چشمهاى ايشان درست نمى ديده، به همين جهت در نقل روايات بايد به كتب اصلى مراجعه كرد، ممكن است به همين دليل در كتابهاى ايشان برخى فرعها نيز مقدم و مؤخر شده باشد.

صحت برخى روايات مرسله

برخى روايات ما كه به عنوان مرسله از آن ياد مى شود و گفته مى شود مثلًا: حماد عن بعض اصحابه ... اين روايات مرسله نيستند و نمى توان به اين دليل آنها را ضعيف دانست، چون بعض اصحاب لا بد افراد شايسته اى بوده اند متناسب با همان افرادى كه روايت را نقل كرده اند، و لذا اين روايات نزديك به صحت هستند و نمى توان به عنوان مرسله به آنها نگاه كرد.

جايگاه روايات و اجماع در كتاب خلاف

كتاب خلاف مرحوم شيخ، كتابى بوده كه در مقام مجادله با اهل سنت نوشته شده و گاهى به روايات منقول از اهل سنت براى رد نظرات آنان استناد كرده است. لذا

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 353

به روايات خلاف به عنوان اينكه از ائمه معصومين (عليهم السلام) صادر شده نمى توان استناد كرد. ادعاهاى اجماعش هم اجماع مصطلح كه كاشف از نقول معصوم است نيست.

معاوية بن شريح كيست؟

در زنجيره سند روايات ما معاوية بن شريح، همان معاوية بن مغيرۀ شريح است كه نوۀ شريح قاضى است و ممدوح است.

جوامع اوليه و ثانويه

كتابهايى همانند «جامع بزنطى» از جوامع اوليه هستند كه راويان احاديث رواياتى از ائمه عليهم السلام را در جزوات خود جمع آورى مى كرده اند، كتابهاى «كافى»، و «تهذيب» و «استبصار» جوامع ثانويه هستند كه رواياتى را از جوامع اوليه گردآورى كرده اند و كتابهايى همانند «وسايل الشيعة» را مى توان سومين طبقه جوامع دانست كه از مجموع جوامع پيشين رواياتى را گردآورى و دسته بندى كرده اند.

تخليط در كتابهاى گذشتگان

گاهى چند كتاب در يك مجلد چاپ شده و به هنگام نقل قول از آنها جابجايى صورت گرفته است. به عنوان نمونه كتاب نوادر أحمد بن عيسى با كتاب فقه الرضا يكجا چاپ شده و برخى كتابها مطلبى را از آن به عنوان فقه الرضا نقل كرده اند، و اين تخليط در كتابهاى گذشتگان زياد است.

احتمال وجود اشتباه در نوشته هاى بزرگان

يك روز مرحوم آية الله بروجردى به هنگام نقل مطلبى از مرحوم شيخ طوسى كه سست بنظر مى رسيد فرمودند: ايشان در زمان حيات خود آن قدر كتاب نوشته اند كه اگر ما تمام نوشته هاى ايشان را بر ساعات عمرشان تقسيم كنيم دو سه دقيقه بيشتر به اين مطلب نمى رسد. اينها وحى منزل كه نيست.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 354

تأثير دانش راويان در روايات آنان

مرحوم آية الله بروجردى در باره عمار ساباطى مى گفتند ايشان عجم بوده و به ادبيات عرب كاملًا آشنا نبوده است به همين جهت الفاظ رواياتش مضطرب است، از سوى ديگر ايشان از روايات سكونى به عنوان معتبره ياد مى كردند و مى فرمودند روايات وى مفتىٰ به بوده است، سكونى آدم با سواد و اديبى بوده و روايات منقول از وى همواره كم لفظ و پرمعناست. روايت ثلاثة لا يقصرون من صلاة، التاجر فى تجارته، الجابى فى جبايته و ... از سكونى است.

مضمرات سماعه يا زراره

مضمرات زراره يا مضمرات سماعه، رواياتى است كه راوى در جزوه و يا كتاب خويش روايتى را از امامى نقل مى كرده است و در روايات بعد ديگر نام آن امام را نمى آورده و با واو عطف مى نوشته است: و قال ... كه در روايات بعد ديگر نام آن امام در متن روايت نمى آمده است؛ به اينگونه روايت گفته مى شده است مضمرات سماعه يا مضمرات زراره.

ابو البخترى يا أبو البهترى

أبو البخترى كه از روات احاديث است را بعضى گفته اند در اصل أبو البِهترى بوده، همان بهترى كه در زبان فارسى است.

احتمال سقط و اشتباه در كتب قدما

در كارهاى فردى گاهى اشتباهاتى رخ مى دهد، ما در كتاب كافى يا كتاب وسايل و كتابهايى از اين قبيل مى بينيم سقطهايى وجود دارد، خيلى واوها تبديل به فاء شده يا بالعكس به همين جهت نمى شود روى اين فاء و واوها تا گاو و ماهى ايستاد و بر اساس آن فتوىٰ داد. خود من گاهى چيزى را مى نويسم، يكى دو بار هم مى خوانم، ولى وقتى مى دهم به افراد ديگرى مى خوانند مى بينم در نوشته ام اشتباهاتى وجود داشته است؛

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 355

به همين جهت است كه گاهى يك روايت در دو جاى يك كتاب به دو شكل آمده است.

تكيه آية اللّه بروجردى بر كتب قدما

مرحوم آية الله بروجردى در فتاواى خود جز به كتب اربعه استناد نمى كردند و ساير كتب را به عنوان مؤيد مى آوردند، سرّ آن هم اين بود كه مى فرمودند: كتب اربعه در طول سالها در دسترس بوده و خوانده مى شده است وى ديگر كتابها متداول نبوده و ممكن است در آنها تحريف شده باشد و رواياتى را در آنها جا داده باشند، البته با آمدن صنعت چاپ احتمال تحريف در كتابها كمتر است، اگر چه ما در همين زمان هم مى بينيم كم وزيادكردنها وجود دارد، من يك نسخه از فتوحات مكيّه ابن عربى دارم كه در آن راجع به حضرت حجة امام زمان «عجل الله» مطلبى دارد، ولى در كتابهايى كه الان چاپ شده در اين باره مطلبى نيامده است.

قابل اعتماد نبودن كتاب جعفريات

كتاب جعفريات كه منقول از اشعث بن قيس است، كتابى است كه تا اين اواخر در دسترس نبوده و از زمان مرحوم مجلسى پيدا شده به همين جهت اعتماد به روايات منقول در آن مشكل است.

تكيه آية الله بروجردى بر اصول متلقات

آية الله بروجردى مى فرمودند اگر روايتى از معصومين به دست ما رسيده ما نمى توانيم به همۀ جزئيات مضامين آن تا گاو و ماهى فتوىٰ دهيم، اگر چند روايت در مورد مسأله اى باشد ما اجمالًا مى فهميم كه چنين مسئله اى از معصوم صادر شده است ايشان بخاطر همين دخل و تصرفاتى كه در روايات شده است، روى اصول متلقات از ائمه (ع) خيلى تأكيد مى ورزيدند.

بى اعتمادى به واقفه

على بن ابو حمزه بطائنى از روات حديث است و از ابو بصير روايت بسيار نقل كرده است، او از سران واقفه است كه پس از شهادت حضرت امام موسى بن جعفر (ع)

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 356

براى اينكه پولهاى زيادى كه نزد آنان بود را به امام رضا (ع) ندهند، قائل شدند كه آن حضرت از دنيا نرفته است. واقعاً بسوزد پدر اين پول و قدرت كه چه كسانى را از راه بدر نبرده است. كسى كه بخاطر پول چنين كارى بكند به روايات او هم نمى شود اعتماد كرد، عثمان بن عيسىٰ و سماع قندى نيز از واقفه اند كه پولهاى امام موسى بن جعفر را بر داشتند و به امام رضا ندادند.

به همين جهت فقها اگر روايت تنها از طريق على بن جعفر روايت شده باشد را به آن اعتماد نمى كنند.

چهارصد هزار درهم براى جعل يك حديث

معاويه چهارصد هزار درهم به ثمرة بن جندب داد كه يك حديث جعل كند كه آيه شريفۀ «وَ مِنَ النّٰاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغٰاءَ مَرْضٰاتِ اللّٰهِ» دربارۀ ابن ملجم نازل شده است.

دقت در نقل روايت

در نقل روايت بايد توجه داشت كه «قول بغير علم» خود يكى از گناهان است، همانگونه كه «قول خلاف واقع»- دروغ- نيز گناه است. در نقل روايت بسيارى از بزرگان به اين نكته توجه داشته اند.

روايت مرفوعه چيست؟

روايت مرفوعه بر دو گونه است يكى اينكه روايت مرسل باشد و از همان ابتدا زنجيره سند نداشته باشد، ديگر اينكه روايت سند دارد ولى در نقل نيامده است، به اين هم اصطلاحاً مى گويند مرفوعه.

چند نكته ادبى

اينكه در فارسى گفته مى شود چيزى را كپ كرد يعنى وارونه كرد از كفأ يكفأ عربى گرفته شده كفأ الإناء يعنى: ظرف را وارونه كرد.

نسيه در فارسى از نسيئه عربى گرفته شده نسيئه يعنى به فراموشى سپرد و به

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 357

تأخير انداخت.

زادگاه أحمد بن عيسىٰ برقى

أحمد بن عيسى برقى اهل قم است، برق روستايى است در اطراف قم كه «رودخانه برقرود» از آنجا مى گذرد و به سد كبار مى ريزد.

زنجيره سند كتاب نهايه

مرحوم شيخ طوسى كتاب نهايه را كه مى نوشت تمام زنجيره سند روايت را ذكر مى كرد و چون ديد كتابش قطور مى شود زنجيره سند را حذف كرد و تنها نام منبعى كه اين روايت را از آن نقل كرده آورد و گفت: باسناده عن فلان ... اما در ابتداى كتاب زنجيره سند كسانى كه روايات را از آنها نقل كرده آورده است تا روايت هايش مرسل نباشد.

ابن براح شاگرد شيخ طوسى

ابن براج شاگرد شيخ طوسى و معاصر وى بوده است.

سعد اسكاف كيست؟

سعد اسكاف، راوى رواياتى از امام صادق (ع) است، اسكاف به معنى كفش دوز، به او «خفاف» هم مى گفته اند، سعد بن طريف هم نام ديگر اين راوى است.

اراضى سواد

اراضى سواد در روايات، اراضى عراق است، عربها هنگامى كه از سرزمين خشك مجاز به زمينهاى حاصلخيز عراق رسيدند و درختان سرسبز و باغستانهاى سايه گستر آنجا را ديدند كه از دور به چشم سياه مى آمد آنجا را اراضى سواد ناميدند.

صابرى همان شاپورى است

عمر بن عبد العزيز بياع صابرى، از راويان مورد اعتماد و از اصحاب اجماع است و چون پارچه هاى جندى شاپور را مى فروخته بدين نام ملقب شده صابرى همان شاپورى است.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 358

تواتر اجمالى چيست؟

تواتر اجمالى آنجاست كه روايات مختلف است اما ما قطع داريم كه يكى از آنها به طور قطع از معصوم صادر شده است، تواتر اجمالى بر پايۀ علم اجمالى است.

راويان سنى مذهب در سلسله روات شيعه

در سلسله روات ما افرادى سنى مذهب هستند مانند حفص بن غياث و كلّوب و ... اما در فقه ما به روايات آنان استناد مى شود بخاطر اينكه آنها را موثق مى دانند.

نكاتى دربارۀ كتاب دعائم الاسلام

كتاب دعائم الاسلام، كتاب خوبى است. از كتابهاى اهل سنت هم روايت نقل كرده، گاهى قسمتى از يك روايت در آنجا آمده كه در كتابهاى ما سقط شده است و شخص فقيه از كتاب دعائم مستغنى نيست، نويسنده آن كه در قرن چهارم هجرى مى زيسته قاضى القضات خلفاى فاطمى بوده و با اينكه اسماعيلى مذهب بوده ولى فقه شيعه را روايت كرده است.

تفسير عياشى

عياشى از طبقه 9 است. تفسير عياشى در ابتدا مسند بوده و بعدا در استنساخ سندهاى آن را انداخته اند و اكنون آنچه به دست ما رسيده بى سند است، گاهى بخشى از روايات در اين تفسير آمده كه در كافى نيامده است.

تفسير قرطبى

تفسير قرطبى تفسير خوبى است، قرطب يكى از شهرهاى اسپانيا بوده بر اساس ديدگاه مالك نگاشته شده، اصولًا كشورهاى آفريقايى و قسمتى از اروپا در آن زمان مالكى مذهب بوده اند.

توجه به يك نكته در كتاب وسايل الشيعة

برخى مطالب در كتاب وسايل آمده كه بخشى از آن روايت است و بخشى توضيح و يا نقل قول، كه همه را صاحب وسايل به عنوان روايت آورده؛ از باب مثال

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 359

ايشان در باب ارث يك روايت كوچكى را كه در تفسير مجمع البيان با توضيح ايشان آمده، همه را در وسائل به عنوان يك روايت آورده در كتاب من لا يحضر هم اينگونه موارد پيدا مى شود.

محمد بن اسماعيل كيست؟

در ارتباط با محمد بن اسماعيل كه مرحوم كلينى از او روايت نقل مى كند من در وشنوه- از ييلاقات اطراف قم كه آية الله بروجردى در ايام تابستان آنجا به سر مى بردند- با آية اللّه بروجردى گفتگو مى كرديم، ايشان مى فرمودند: اين محمد بن اسماعيل غير از محمد بن اسماعيل بزيع و غير از محمد بن اسماعيل نيشابورى است، چون كه آنها طبقۀ شش و هفت هستند و ايشان كه مرحوم كلينى از او روايت نقل كرده طبقه هشت است، من با ايشان در اين زمينه مباحثه مى كردم و گفتم چه اشكال دارد كه ايشان آن قدر عمر كرده باشند كه هم در طبقه هفت باشند و هم در طبقه هشت. فرداى آن روز هنگامى كه آية اللّه بروجردى آمدند فرمودند: من ديشب در خواب ديدم كه با آشيخ حسين على داريم راجع به محمد بن اسماعيل مباحثه مى كنيم و آن قدر فرياد مى زدم كه خانواده ام بيدار شد و گفت چه خبر است اين قدر سر و صدا مى كنيد! رحمة اللّه عليه.

نكته اى در بارۀ ديدگاههاى ابن عقيل و ابن جنيد

مرحوم آية الله بروجردى در ارتباط با ابن عقيل و ابن جنيد مى فرمودند اينها در حوزه ها و مجامع علمى كمتر بوده اند و علمشان را سينه به سينه نگرفته اند، در گوشه اى مى نشسته اند و با مطالعه فتوىٰ مى داده اند و لذا به نظرات منفرد آنان چندان اعتنا نمى كردند.

كمك گرفتن امام صادق (ع) از شهاب بن عبد ربه

شهاب بن عبد ربه- راوى برخى روايات- از دوستان امام صادق (ع) بوده كه آن حضرت گاهى از وى براى كمك به شيعيان وجوهى را دريافت مى كرده است.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 360

عدم لزوم اجازۀ روايت در اين زمان

اجازه روايت تا زمان مرحوم مجلسى متداول بوده، چون در روايات دسّ و تحريف مى شده، شاگردان روايات را براى استاد مى خواندند و استاد بر آنها صحه مى گذاشت و اجازه نقل روايت به آنها مى داده، ولى در اين زمان كه صنعت چاپ رواج پيدا كرده ديگر اجازه روايت لزومى ندارد من هم از كسى اجازۀ روايت نگرفته ام.

جامعيت كتاب فقه الرضا

كتاب فقه الرضا با قطع نظر از اينكه از امام (ع) صادر شده است يا نه انصافاً كتاب جامعى است و كسى كه آن را تأليف و تنظيم نموده بر فقه شيعه و موارد تعارض روايات واقف بوده است. البته در آن مواردى هم هست كه با موازين فقه شيعه سازگار نيست.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 361

طبقات رجال احاديث

مرحوم آية اللّه بروجردى بر طبقات رجال احاديث عنايت داشتند، مى فرمودند:

علماى اهل سنت رجال احاديث را طبقه بندى كرده اند ولى علماى ما اين كار را نكرده اند، ايشان مبدأ رجال حديث را صحابه پيامبر اكرم (ص) مى گرفتند و آنان را طبقه اول محسوب مى كردند، تا يعنى صحابه را طبقه دوم مى دانستند، روى اين حساب اصحاب امام باقر (ع) و امام صادق (ع) مانند «زراره» و «محمد بن مسلم» را طبقۀ چهارم به حساب مى آوردند، يعنى اگر اينها بخواهند از پيامبر (ص) روايت داشته باشند معمولًا بايد با سه واسطه نقل حديث كنند. البته ممكن است بعضى رجال معمّر باشند كه دو طبقه حسابشان مى كنيم مانند «حماد بن عيسى» و «حماد بن عثمان» كه هم طبقه پنجم اند و هم طبقه ششم، ايشان بين استاد و شاگرد سى سال فاصله حساب مى كردند، روى اين اصل مى گفتند: از زمان پيامبر اكرم (ص) كه حساب كنى تا زمان شيخ طوسى دوازده طبقه مى شود، شيخ طوسى طبقۀ نهم است، صدوق طبقه دهم، شيخ مفيد طبقه يازدهم، شيخ طوسى طبقۀ دوازدهم، از شيخ طوسى تا شهيد ثانى هم دوازده طبقه مى شود، پس شهيد ثانى در رأس طبقۀ بيست و چهارم است و پس از شهيد ثانى تا زمان ما هم دوازده طبقه است كه

آقاى بروجردى مى شد رأس طبقۀ سى و ششم، و مى گفتند هر طبقه صغار و كبار هم دارد آن وقت من به هم مباحثۀ خودم مرحوم آقاى مطهرى مى گفتم روى اين حساب ما از صغار طبقۀ سى و هفتم و مانند آقاى خمينى و آقاى گلپايگانى از كبار طبقۀ سى و هفتم محسوب مى شويم، چون همۀ ما از شاگردان آية اللّه بروجردى بوديم، بعداً من طى نوشته اى رجال مشهور هر طبقه را از زمان امام صادق (ع) و امام باقر (ع) به بعد اينگونه دسته بندى كردم.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 362

برخى از رجال موثق مشهور ائمۀ معصومين عليهم السلام
طبقه چهارم از اصحاب امام باقر و امام صادق (ع)

1- زرارة بن اعين بن سنسن شيبانى 2- محمد بن مسلم ثقفى كوفى 3- بريد بن معاوية عجلى 4- أبو بصير ليث بن بخترى 5- فضيل بن يسار 6- معروف بن خرّبوذ (كه اين شش نفر از اصحاب اجماعند). 7- ابان بن تغلب 8- زياد بن عيسى أبو عبيده حذّاء 9- بكير بن اعين 10- حمران بن اعين 11- محمد بن قيس بجلى (صاحب كتاب قضايا امير المؤمنين 12- اسماعيل بن عبد الرحمن جعفى 13- يحيى بن قاسم أبو بصير اسدى 14- جابر بن يزيد جعفى 15- سليمان بن خالد.

طبقۀ پنجم از اصحاب امام صادق و موسى بن جعفر عليهم السلام:

1- جميل بن درّاج 2- ابان بن عثمان كه ناووسى است ولى ثقه و كثير الرواية است 3- عبد الله مُسكان 4- عبد الله بن بكير بن اعين (فطحى مذهب ولى ثقه است) 5- حماد بن عثمان 6- حماد بن عيسى و ايشان از اصحاب اجماعند 7- عبد الله بن سنان 8- عبد الله بن ميمون قداح 9- عبيد الله بن على بن ابى شعبه حلبى 10- محمد بن على بن ابى شعبة حلبى 11- عمران بن على بن ابى شعبة حلبى 12- عبد الاعلى بن على بن ابى شعبة حلبى 13- حريز بن عبد الله سجستانى 14- علا بن رزين 15- ابراهيم بن عثمان ابو ايوب خزّاز 16- صفوان بن مهران جمال 17- هشام بن سالم 18- هشام بن حكم 19- معاوية بن عمار دهنى 20- منصور بن حازم بجلى 21- عمر بن يزيد 22- اديم بن حرّ 23- عمر بن اذينه 24- فضل بن عبد الملك أبو العباس بقباق 25- عبيدة بن زرارة 26- يعقوب بن سالم 27- محمد بن يحيى خزّاز 28-

سماعة بن مهران (ثقه است گرچه گفته شده كه او واقفى است) 29- اسماعيل بن ابى زياد سكونى (ثقه است اگر چه عامى است) 30- عاصم بن حميد حناط 31- اسحاق بن عمار (فطحى و ثقه است)

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 363

32- ايوب بن حر 33- محمد بن على بن نعمان حول مؤمن الطاق 34- حفص بن بخترى 35- فيض بن مختار 36- اسماعيل بن جابر 37- على بن رئاب 38- عبد الرحمن بن حجاج 39- عمار بن موسى ساباطى (فطحى و ثقه است) 40- عيص بن قاسم بجلى.

طبقۀ ششم از اصحاب امام رضا (ع):

1- صفوان بن يحيى 2- يونس بن عبد الرحمن 3- حسن بن محبوب سرّاد 4- محمد بن ابى عمير 5- أحمد بن ابى نصر بزنطى 6- عبد الله بن مغيره كه اين شش نفر از اصحاب اجماعند 7- على بن حكم كوفى 8- حسن بن على وشّاء 9- حسن بن على بن فضال تميمى 10- فضالة بن ايوب 11- محمد بن اسماعيل بن بزيع 12- نضر بن سويد 13- زرعة بن محمد حضرمى. واقفى و ثقة است. 14- حميد بن مثنى أبو المغراء 15- عبد الرّحمن بن ابى نجران.

طبقۀ هفتم از اصحاب امام جواد و امام هادى (ع):

1- أحمد بن محمد بن عيسى اشعرى قمى 2- أحمد بن محمد بن خالد برقى 3- على بن حسين بن فضال (كه فطحى است ولى ثقة است) 4- حسين بن سعيد اهوازى 5- على بن مهزيار اهوازى 6- محمد بن عبد الجبار صهبانى 7- محمد بن حسين بن ابى خطاب 8- فضل بن شاذان نيشابورى 9- ابراهيم بن هاشم 10- يعقوب بن يزيد 11- ابراهيم بن محمد همدانى 12- محمد بن على بن محبوب اشعرى.

طبقۀ هشتم:

1- أحمد بن ادريس ابى على اشعرى 2- على بن ابراهيم بن هاشم 3- سعد بن عبد الله اشعرى 4- عبد الله بن جعفر حميرى صاحب قرب الاسناد 5- محمد بن حسين صفار مؤلف بصائر الدرجات 6- محمد بن اسماعيل نيشابورى 7- محمد بن يحيى عطار قمى.

طبقۀ نهم:

1- محمد بن يعقوب كلينى مؤلف كافى 2- محمد بن حسين بن احمد بن وليد از

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 364

مشايخ صدوق 3- على بن موسى بن بابويه قمى پدر شيخ صدوق.

طبقۀ دهم:

1- محمد بن بابويه قمى ملقب به صدوق مؤلف (من لا يحضر الفقيه) 2- احمد بن محمد بن حسين بن احمد بن وليد 3- جعفر بن محمد قولويه (مشايخ مفيد)

طبقۀ يازدهم:

1- محمد بن محمد بن نعمان المفيد.

طبقۀ دوازدهم:

1- على بن حسين مرتضى علم الهدى معروف به سيد مرتضى 2- محمد بن حسين طوسى مؤلف التهذيب و الاستبصار كه به شيخ طائفه شناخته مى شود.

مرحوم علامه طباطبايى اصحاب اجماع را اينگونه به نظم آورده است:

قد اجمع الكل على تصحيح ما يصح عن جماعة فليعلما

و هم اولو نجابة و رفعة اربعة و خمسة و تسعة

فالستة الاولى من الامجاد اربعة منهم من الاوتاد

زرارة كذا بريد قد اتى ثم محمد و ليث يا فتى

كذا فضيل بعده معروف و هو الذي ما بيننا معروف

و الستة الوسطى اولو الفضائل اربعة منهم من الاوائل

جميل الجميل مع ابان و العبدلان ثم حمادان

و الستة الاخرى هم صفوان و يونس عليهما الرضوان

ثم ابن محبوب كذا محمد كذاك عبد الله ثم احمد

و ما ذكرناه الاصح عندنا و شذّ قول من به خالفنا

بخش سوم: نكته هاى كلامى- فلسفى
استوارى استدلال

در استدلال بايد به يك نكته ثابت روشن مورد قبول طرف استناد كرد، يك دليل

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 365

مسلم شرعى و يا يك برهان عقلى و يا يك چيزى كه به يكى از بديهيّات منتهى شود و الا استدلال كامل نيست.

سيرۀ عقلا

مرحوم آية اللّه بروجردى مى فرمودند: اينكه مى گوييم «سيره عقلا» يعنى عقل خودم، چون ارتكاز عقلا هم برگشت به اين مى كند كه عقل انسان كار آنها را تأييد كند در حقيقت اين من هستم كه كار ديگران را مى پسندم و درست تشخيص مى دهم و اين براى من حجت است.

تفاوت وجود و ايجاد

تفاوت بين وجود و ايجاد در اعتبار است، شى ء در انتساب به موجد، ايجاد است و نسبت به قابل، وجود.

سيره عقلا در رجوع به اهل خبره

اينكه عقلاى عالم به اهل خبره مراجعه مى كنند به نظر مى رسد مبناى آن وثوق نفس است و الّا اگر پدرى براى معالجۀ فرزندش به طبيب مراجعه كرد ولى به طبابت او وثوق پيدا نكرد به نسخۀ او عمل نمى كند، ملاك در عمل به گفته ديگران وثوق نفس است.

اراده چيست؟

اراده شوق مؤكد نيست آنچنان كه مرحوم سبزوارى فرموده و مرحوم آخوند خراسانى هم در كفايه از ايشان گرفته- چون آخوند خراسانى مدتى پيش مرحوم سبزوارى درس مى خوانده- مرحوم ملا صدرا مى گويد: اراده از سنخ فاعليت نفس است، چون انسان است كه خودش تصميم مى گيرد كارى را بكند يا نكند. سقراط پس از آنكه قانون تصويب مى كند كه جام شوكران را بنوشد مى گويد: من براى اينكه قانون شكسته نشود با اراده خود جام را مى نوشم، اينكه مى گويند اراديت اراده كار خودش است، سخن درستى نيست، اين انسان است كه اراده را در خودش ايجاد مى كند و الا جبر لازم مى آيد

.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 366

بخش چهارم: نكته هاى فقهى- اصولى
مفاد روايت على اليد

مرحوم آية اللّه بروجردى در ارتباط با حديث على اليد مى فرمودند معناى «ما اخذت» اين است كه اگر كسى چيزى را از كسى گرفت عهده دار پرداخت عين آن مال است و لذا اگر آن شى ء تلف شد و قيمت آن الان ترقى كرده است بايد قيمت روز آن را بپردازد، آنچه موظف به پرداخت آن است در مرتبۀ اول خود مال است و اگر تلف شده مثل و اگر نشد، قيمت روز آن را بايد به صاحبش برگرداند. قابل توجه است بدانيم، روايت على اليد كه يكى از محورهاى فقه است و به عنوان يك قاعده از آن ياد مى شود، در كتابهاى روايى شيعه نيامده است و از طرق اصل سنت به آن استناد مى شود.

غير فتوايى بودن كتاب مكاسب

به مرحوم شيخ انصارى رحمة الله عليه گفتند: به فتاواى شما در [كتاب] مكاسب مى شود عمل كرد؟ فرمودند: اگر فتوايى در آن پيدا كرديد به آن عمل كنيد! ايشان در كتاب مكاسب مطالب را خيلى اين طرف و آن طرف انداخته و ابعاد آن را مطرح كرده ولى كمتر نظر داده است.

فتواى ابو حنيفه در نبيذ خرما

در زمان پيامبر اكرم (ص) خرماها را در آب مى انداختند كه مقدارى مزۀ آن عوض شود و اين منشأ آن شده كه بعداً ابو حنيفه به اشتباه فتوىٰ دهد كه با نبيذ خرما مى توان وضو هم گرفت و خوردن آن اشكال ندارد. بعداً خلفاى عباسى از اين مسأله سوء استفاده كرده و مشروب خرما مى خوردند و مى گفتند ابو حنيفه آن را جايز دانسته است. بالاخره مشروب مست كننده به هر شكل آن حرام است.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 367

آيا ديات حكم حكومتى است؟

در قرآن كريم براى ديات اندازه مشخص مطرح نشده است ما احتمال مى دهيم كه اين يك حكم حكومتى بوده است كه پيامبر اكرم (ص) متناسب با وضعيت زمان بخاطر رفع اختلاف بين مردم چيزى را مشخص مى فرموده اند.

چگونگى واژه غسل در روايات

لازم نيست ما در روايات هر جا كلمه «يغسل» آمده است را حمل بر نجاست كنيم، ممكن است اين دستور به غسل براى رعايت بهداشت و تميزى بوده، مگر اينكه ما از قرينه اى بفهميم كه اين شستن براى پاك شدن از نجاست بوده است.

جواز خريدوفروش الكل طبّى

در الكل هاى طبى هم ماده اى وجود دارد به نام «اتليك» يعنى همان ماده اى كه در فقاع [آبجو] 5% آن وجود دارد و در عرق 30% و در ودكا و ويسكى 60 تا 70% ولى چون مورد استفادۀ آن براى خوردن نيست خريدوفروش آن قطعاً جايز است و نگهدارى آن هم بى اشكال است و بعيد نيست بگوييم نجاست آن هم سياسى است كه به مصرف خوردن نرسد.

پاك شدن آب قليل به اتصال است يا امتزاج؟

مرحوم آسيد أبو الحسن اصفهانى فتوا مى دادند كه آب قليل به مجرد تماس پاك مى شود و ما بچه طلبه كه بوديم آب گرم كترى را با لوله آن متصل مى كرديم به آب كر و مى گفتيم آب كترى پاك شد، حال آب كترى با شير چه فرق مى كند اگر مجرد اتصال پاك كند، شير هم اگر به كر وصل شد پاك مى شود.

تفاوت قول معصوم با فعل معصوم

اگر چه فعل معصوم حجت است ولى اطلاق ندارد و مقيد به شرايط زمان و مكان است، بر خلاف قول معصوم.

ضرورت توجه به فتاواى و روايات اهل سنت

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 368

برخى اوقات ما، روايات منقول از اهل سنت را نقل مى كنيم براى اينكه فتاواى فقهاى شيعه ناظر بر آنهاست، روايت «ان اللّه اذا حرّم شيئاً حرم ثمنه» در روايات شيعه نيامده. اگر هم در كتب شيعه آمده با كلمۀ «اكل» است. انّ الله اذا حرّم اكل شى ء حرّم ثمنه با اين حال در فقه شيعه اين مسأله بسيار مورد گفتگو قرار گرفته است.

لزوم توجه به روايات ترخيصى

چرا برخى فقها فتوىٰ مى دهند كه در برخى موارد مسافر بايد نمازش را جمع بخواند؟ روح احكام اسلام ناظر بر تسهيل امر براى مسافر است.

همانگونه كه احكام اسلام نبايد زمين بخورد احكام ترخيصى هم نبايد زمين بخورد.

كل شى ء لك حلال هم يك حكم ترخيصى شارع است.

تفاوت اماره و اصل

امارات موردش شك است ولى اصول عمليه موضوعش شك است.

نقش كارشناسان در تعيين مصاديق

به نظر مى رسد آيه شريفۀ أَوْفُوا بِالْعُقُودِ بر كليت و عموم خود باقى است و خداوند متعال هر گونه عقدى را مورد صحه قرار داده، در حقيقت آيه شريفه تأكيدى است بر همان مفهوم عرفى «مرد است و قولش» ولى ما شرايط صحت عقد را از شرع مى گيريم، شرايطى مانند ربوى يا غررى نبودن. اسلام قواعد و ملاكها را مى گويد تعيين مصاديق با علماء و كارشناسان مسائل اقتصادى است.

منشأ دلالت لفظ بر مفهوم

مرحوم آية الله بروجردى مى فرمودند دلالت لفظ بر مفهوم از باب دلالات ثلاث- طابقه و تضمن و التزام- نيست، بلكه از باب دلالت عقليه است زيرا گوينده هدفى را در گفتار خود در نظر گرفته است.

امور عقلايى نيازمند تشريع نيست

مسائل مستحدثه كه در جامعه به وجود مى آيد لزومى ندارد كه مشابه آن در زمان

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 369

پيامبر (ص) وجود داشته باشد و آن حضرت آن را ردع نكرده باشد، مسائل متداول در جامعه و كارهاى عقلايى نيازى به تشريع ندارد، اگر هم مطلبى آمده ارشادى است.

شارع اصل بيع را تشريع نكرده، بلكه جلو بيع غرر را گرفته است.

بخش هاى مختلف دين

تمام دين در سه بخش است: «اعتقادات» كه اصلاح تفكر انسان است «اخلاق» كه براى اصلاح سجايا و غرائز انسان است و «فقه» كه براى اصلاح و كنترل افعال انسان است.

تكيه آية اللّه بروجردى بر كتب قدما

اگر طلبه اى بخواهد در مسائل صاحب نظر بشود، از كتب متقدمين فقها نمى تواند صرف نظر كند؛ كتابهايى مانند مقنع صدوق و نهايه همانند كتاب روايت است و بزرگان آنها را محور فتاواى خود قرار مى داده اند. آية اللّه بروجردى اگر در كتب قدما چيزى مشهور بود مخالفت با آن را جايز نمى دانستند، البته در مسائل تفريعى اجماعش را هم حجت نمى دانستند.

ايشان مى فرمودند تا زمان محقق در مسائل اصولى فقها بر اساس متن روايات فتوا مى دادند، ولى فقهاى بعدى نظرات و برداشتهاى خودشان را نقل مى كردند.

مستحدث بودن واژه متنجس

آية اللّه بروجردى مى فرمودند: قدما اصطلاح متنجس نداشتند، همه را مى گفتند:

«نجس» يا «غدر» اين اصطلاح مال متأخرين نظير صاحب عروه و ديگران است.

استناد آية اللّه بروجردى به القاء خصوصيت

مرحوم آية اللّه بروجردى در درسشان «الغاء خصوصيت» را زياد مطرح مى كردند و به آن استناد مى جستند، مرحوم آقاى حجت مى فرمودند: الغاء خصوصيت همان «قياس» است كه اسمش را عوض كرده اند. البته شايد «تنقيح مناط» از الغاء خصوصيت به قياس نزديكتر باشد.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 370

فرق قياس و الغاء خصوصيت اين است كه قياس يك قاعده كلى از مسأله استنتاج مى كند و موارد مختلف را در آن وارد مى داند، ولى الغاء خصوصيت اين است كه از همان اول گفته مى شود اين يك حكم كلى بوده و خصوصيت در آن دخالتى نداشته است، مثلًا در اين روايت كه مى گويد: رجل شك بين الثلاث و الاربع گفته مى شود رجل در اينجا خصوصيت نداشته و حكم زن و مرد يكى است.

استناد شيخ و علامه به فتاوىٰ و روايات اهل سنت

شيخ در خلاف و علامه در تذكره استدلالهاى مماشاتى با اهل سنت زياد دارند و براى رد نظرات آنان به فتاوىٰ و روايات خودشان استناد مى كردند.

جواز فروش كالاهاى نجس

اينگونه نيست كه هر چيز نجس صرفاً بخاطر نجاست آن خريدوفروشش اشكال داشته باشد چه بسا چيزهاى نجس داراى منافعى است كه معامله به خاطر آن عقلايى است، در كافى روايتى داريم از امام صادق (ع) كه مى فرمايد: اگر اهل كيميا (شيمى دانها) مى دانستند كه چه فوايدى در غدره هست، آن را به مزايده مى گذاشتند و براى خريد آن از يكديگر سبقت مى گرفتند.

حرمت مسكرات با هر شكل و به هر نام

ممكن است روزى بعضى از قرصها يا داروها ساخته شود كه به مراتب از مشروبات الكلى مست كننده تر باشد آيا مى توان گفت چون نام آنها در كتاب و سنت نيامده خريدوفروش و استفاده از آن حرام است.

ملاك حرمت لهو

مرحوم آية اللّه بروجردى مى فرمودند: حرمت لهو از باب حرمت خمر است ممكن است برخى از انواع لهو به گونه اى باشد كه انسان را از خود بيخود كند و از واقعيات غافل سازد، مرحوم كلينى نيز بحث غنا را در باب اطعمه و اشربه ذكر كرده است.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 371

ملاك نجاست چيست؟

الان در دنيا با وسائل پيشرفته فاضلاب را تصفيه و ضد عفونى مى كنند و همان كارى را كه در طبيعت انجام مى گرفته و ما آن را پاك كننده مى دانيم با دستگاه انجام مى دهند.

آيا در اين صورت مى توان گفت همان فاضلاب نجس، پس از تصفيه پاك است؟

آقايان بايد يك فكرى براى اين مسائل بكنند.

حجيت شهرت قدما تا كجاست؟

مرحوم آية الله بروجردى شهرت قدما را حجت مى دانستند، ولى اين مسأله موارد نقضى هم دارد، مثلًا منزوحات بئر را همۀ فقهاى گذشته مطرح كرده بودند و آن را مسلم مى دانستند ولى مرحوم محقق صاحب شرايع و فقهاى پس از ايشان آن را نپذيرفتند، يا اينكه خود ما امروز اهل كتاب را پاك مى دانيم ولى قدما آنها را نجس مى دانستند، پس ما مى توانيم بگوييم جايى شهرت قدما حجت است كه يقين كنيم در آن مورد روايتى بوده و به دست ما نرسيده است.

ضرورت توجه به اهداف شارع در معاملات و امور اجتماعى

مرحوم آقاى بروجردى مى فرمودند ما درويش نيستيم كه برويم سراغ ملاكات و واقعيات تا بخواهيم نجاست و طهارت واقعى را به دست آوريم.

ما فقيهيم و مأمور به ظاهر هستيم، ما مى گوييم اگر كسى در لباس نجس نماز خواند و نمى دانست و بعداً فهميد، نمازش درست است. البته اين فرمايش ايشان در برخى موارد بخصوص در مسائل عبادى صادق است، ولى بالاخره مصالح و مفاسد به ويژه در مسائل قضايى و حقوق و اجتماعى از غرض هاى اوليّه شارع هستند كه بخاطر دستيابى به آن احكامى از سوى شرع صادر شده است.

جايگاه كتاب شرايع در فقه

مرحوم آية اللّه بروجردى مى فرمودند: كتاب شرايع محقق قرآن فقه است اصول متلقات را در آن مورد توجه قرار داده است، ايشان در هر مسأله ابتدا اصول متلقات را

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 372

مى آورد، آنگاه به فروع و مطالب ديگر مى پردازد اين شيوه نوشتن در زمان شهيدين در هم ريخت و مسائل اصلى و فرعى با هم مخلوط شد.

جايگاه استناد به اجماع

در مسائل فلسفى، رياضى، و به طور كلى مسائل عقلى اجماع به درد نمى خورد، اجماع تنها در مسائل تعبدى است. مرحوم آخوند كاشى در اصفهانى مى گفتند: غنيه و خلاف اجماع دونى است!

آيا كراهت پوشيدن لباس سياه يك حكم موسمى است؟

در برخى روايات آمده كه پوشيدن لباس سياه كراهت دارد، به نظر مى رسد اينگونه روايات، روايات موسمى بوده در زمان بنى العباس كه پوشيدن لباس سياه شعار آنان بوده است (سياهجامگان) و براى شيعيان پوشيدن آن نهى شده است و در اين زمانها بعيد نيست كراهت هم نداشته باشد.

جايگاه وحدت در نماز جماعت

در نماز جماعت آنچه عمده است هماهنگى و وحدت مسلمانان است امام جماعت اهميت چندانى ندارد و لذا اگر عارضه اى براى امام جماعت پيش آمد نماز باطل نيست و جماعت به امامت شخص ديگرى ادامه پيدا مى كند.

گسترش وجوب بر همه اجزاى واجب

مرحوم حاج آقا ضياء عراقى مى فرمودند: وجوب روى اجزاى واجب، مانند يك لحاف است كه روى همه بچه ها را پوشانده است؛ هر قسمت لحاف يكى از بچه ها را پوشانده و اينگونه نيست كه وجوب تنها روى جزء آخر واجب كه متمم فعل است رفته باشد.

ايجاد مقدمه حكم عقل است

در باب مقدمه واجب حكم شرعى يكى است و آن هم روى ذى المقدمه رفته است، ايجاد مقدمه حكم عقل است، ما يك حكم بيشتر نداريم مگر در برخى موارد

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 373

مانند خمر و ربا كه راجع به حرمت مقدمه هم دليل خاصى داريم.

ناظر بودن برخى روايات بر فتاواى اهل سنت

من به آقايان سفارش مى كنم كتب اهل سنت را مطالعه كنيد، برخى از روايات ما ناظر به فتاواى آنهاست، به عنوان نمونه اهل سنت مى گويند هم در نافله و هم در فريضه سجدۀ سهو هست و در روايات ما آمده: لا سهو فى النافله كه اين ناظر بر سخن آنهاست.

من هنگامى كه به نجف اشرف مشرف شده بودم، مرحوم آية اللّه خويى در منزل [مرحوم] آية اللّه صافى اصفهانى از من ديدن كردند، من به ايشان گفتم: چگونه شما به اين مسأله فتوىٰ نمى دهيد كه همۀ غسلها از وضو مجزى است، با توجه به اين كه رواياتى به اين مضمون داريم. [فتواى آية الله خويى اين است كه با غسل ... مى توان نماز خواند و نياز به وضو نيست]

جواز و يا حرمت رقص

يك روز به ديدن [مرحوم] آية الله گلپايگانى رفته بودم، به ايشان گفتم شما چگونه رقص زن براى شوهر را جايز مى دانيد با اينكه در روايت از مطلق زفّ (رقص) نهى شده است «نهى النبى عن الزفّ». ايشان فرمودند بر اساس روايات جواز تزيين زن براى شوهر. گفتم پس شما غناى زن براى شوهر را هم جايز مى دانيد؟ ايشان گفتند: نه، آن ديگر جايز نيست.

عدم جواز ناتوان ساختن فرد از انجام منكر

خداوند متعال نهى از منكر را از ما خواسته ولى عاجز ساختن فرد از انجام گناه را از ما نخواسته است، اين با اختيار انسان منافات دارد؛ عاجز ساختن فرد از انجام منكر جايز نيست.

ملك اشخاص نبودن وجوهات

در نجف آباد ما مجتهدى بود به نام حاج شيخ احمد، هنگامى كه ايشان از دار دنيا رفتند من از آية اللّه بروجردى پرسيدم اموالى از وجوهات پيش ايشان بوده چه بكنيم؟

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 374

ايشان فرمودند: اينها ملك شخص نيست بايد در مصارفش مصرف شود، موقوفات عامه نيز ملك اشخاص نيست، وقف ملك كسى نيست، وقف فك ملك است. آية اللّه بروجردى مى فرمودند وقف به «علىٰ» متعدى مى شود و بايد در مورد وقف مورد استفاده قرار گيرد.

احكام تشريعى پيامبر اكرم (ص)

پيامبر اكرم (ص) در زمان خود تشريع هم داشته است، در روايات داريم نماز ظهر دو ركعت بوده و پيامبر اكرم (ص) دو ركعت بر آن افزود. احكام حكومتى هم مى تواند تشريعش براى همۀ زمانها باشد مثل روايت لا ضرر كه به عنوان يك قاعده براى همۀ اعصار و زمانهاست و حتى بر ساير احكام اوليه حكومت دارد.

اشتقاق مشتقات از جوامد

در زبانها رايج است كه مشتقات را از جوامد انتزاع مى كنند، در مفردات گفته غنيمت از «غَنَم- گوسفند- گرفته شده است، غنيمت يعنى «گوسفند بر». چون عرب گوسفند را بهره اى بزرگ مى دانسته واژه غنيمت را از غنم گرفته است. همانگونه كه واژه «امام- جلودار-» از «امام- جلو-» گرفته شده است.

احتياط در سه مرتبه گفتن تسبيحات اربع

اگر مطلبى در كتابهاى متقدمين آمده بايد به آن عنايت شود، اخيراً در ارتباط با مسأله تسبيحات اربع به كتابهاى قدما مراجعه كردم ديدم عموماً نظر آنان سه مرتبه گفتن است، فرموده اند يا حمد خوانده شود يا سه مرتبه تسبيحات اربع و لذا ما در فتوىٰ گفتيم احتياط در سه مرتبه گفتن است. سه مرتبه گفتن با حمد برابر است نه يك مرتبه گفتن.

عدم دلالت امر بر فور يا تراخى

امر دلالت بر فور و يا تراخى ندارد. درك فور يا تراخى از امر، يك امر عقلى است كه انسان تا هر زمان اطمينان به قدرت انجام خود دارد مى تواند انجام امر را به تأخير

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 375

اندازد. اين فرمايش آية الله بروجردى است. اما انسان چگونه مى تواند نسبت به يك ساعتِ آيندۀ عمر خود اطمينان داشته باشد؟

غير عبادى بودن خمس و زكات

در مباحث خمس و زكات مبحثى وجود دارد كه آيا اينها عبادى هستند يا نه، عمده دليل آنها بر عبادى بودن اجماع است كه ما آن را خراب مى كنيم و شواهدى داريم كه اين امور عبادى نيستند.

بلوغ در سيزده سالگى

طبق فتواى ابو حنيفه پسر و دختر در سيزده سالگى به حد بلوغ مى رسند و فرقى بين آنها گذاشته نشده است مگر اينكه پيش از سيزده سال دختر حائض و يا پسر محتلم شود، روايت موثقه اى هم به اين مضمون داريم.

قاعدۀ حيلوله و قاعدۀ فراغ و تجاوز

قاعدۀ حيلوله جايى است كه واجب مقيد به وقت باشد، مانند نماز ظهر و عصر كه با پايان يافتن وقت آنها و حايل شدن غروب آفتاب ديگر اداء محسوب نمى شود.

قاعده فراغ و تجاوز هم جايى است كه ترتب شرعى در كار باشد و نوعاً آقايان مى گويند اين دو مخصوص نماز است ولى قاعدۀ حيلوله در فقه كاربردهاى ديگرى هم دارد.

قرعه يا قاعدۀ عدل و انصاف

در باب تزاحم حقوق آيا بايد به قرعه عمل شود يا به قاعده عدل و انصاف؟

مرحوم امام به قاعده قرعه عمل مى كردند و آية الله بروجردى به قاعدۀ عدل و انصاف.

اما به نظر مى رسد عقلا به هر دو شيوه عمل مى كنند. تنبيهات كفايه راجع به قرعه مباحثى دارد.

مشخص شدن تكليف با اصول عمليه

اصول عمليه واقع را براى ما روشن نمى كند اما تكليف را مشخص مى كند؛ مانند استخاره كه كشف واقع نمى كند ولى انسان معتقد را از تحير بيرون مى آورد.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 376

حليت و حرمت صفت ذات يا صفت فعل

حلال و حرام هم صفت فعل است و هم صفت ذات و اگر به ذات اطلاق شد به اعتبار فعل است، اگر گفتند مادر يا خواهر حرام است به اعتبار ازدواج با آنهاست، اگر گفتند ميته حرام است به اعتبار خوردن آن است، و اين باب واسعى است كه در همۀ ابواب فقه جريان دارد؛ مرحوم آية الله بروجردى اين نكته را از محقق قمى نقل مى كردند و ايشان را تحسين مى كردند.

تقدم فهم مجتهد به شهرت قدما

مرحوم آية الله بروجردى با اينكه عنايت داشتند بر خلاف شهرت قدما فتوا ندهند، اما در مساله اى ايشان فتوايى بر خلاف شهرت داشتند، به ايشان عرض كردم شما چگونه بر خلاف بزرگان فتوىٰ مى دهيد؟ فرمودند مثلًا فرض بگيريد ما در قرن سوم زندگى مى كنيم و مرحوم شيخ طوسى و شيخ مفيد و ... بناست در قرن چهارم بيايند، ما اگر مى خواستيم فتوا بدهيم مى گفتيم صبر كنيم تا بزرگانى در قرن بعد بيايند و چيزى بگويند و ما بر اساس گفتۀ آنان نظر بدهيم! بالاخره ما چيزى را مى فهميم بر طبق آن فتوا مى دهيم.

تداوم ملكيت مورث در وارث

اينكه در باب ارث گفته مى شود ميراثى كه به انسان مى رسد خمس ندارد، شايد علت آن اين باشد كه وارث وجود تنزيلى ميت است. در ملك تغييرى حاصل نشده، در حقيقت همان مالكيت مالك است كه در وجود فرزندانش تداوم يافته است.

مضارعه و مساقات از مصاديق شركتند

مضارعه و مساقات و مضاربه هر سه از اقسام شركتند است. به نظر مى رسد اگر از اين سه نوع شركت القاء خصوصيت شد مى توان گفت از نظر اسلام شركت كار و سرمايه به هر شكل آن صحيح است.

حجيت شهرت در اصول متلقات

مرحوم آية اللّه بروجردى مى فرمودند: مرحوم شيخ در مقدمه نهايه نوشته است كه

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 377

من اصول متلقات از معصومين را در نهايه آوردم و فروع را در مبسوط تا فقهاى سنت بدانند كه شيعه هم قدرت استنباط دارد. اما در زمان شهيدين اين دو سنخ مسائل [مسائل اصلى و فرعى] با هم مخلوط شد. ايشان فرمودند: در اصول متلقات اگر شهرت باشد كاشف از قول معصوم است ولى در قسم دوم اجماعش هم حجت نيست.

قاعده يد

«قاعده يد» يك امر عقلايى است كه شارع هم آن را ردع نكرده است و بايد ديد عقلا تا چه اندازه به آن عمل مى كنند و ظاهراً استناد عقلا غلبه است، قاعدۀ يد را اگر بگوييم از اصول عمليه است مورد آن شك است. يد اگر «يد امانى» يا «يد عدوانى» باشد حجيت ندارد و استصحاب حالت سابقه مى شود.

مفهوم فقير

فقر به معنى نيازمندى است. به سوراخ و شكاف هم فقره مى گويند. فقرة الثوب يعنى: گسستگى و پارگى لباس. به چاه نيز فقير گفته مى شود. فقير فى داره يعنى: در خانه وى چاه است. به مصيبت كمرشكن و بزرگ نيز فاقره مى گويند. أيها الناس انتم الفقراء الى الله يعنى: واقعاً ما از هر جهت به خداوند نيازمنديم. انفاق در اسلام براى بر طرف كردن فقر و پر كردن شكافهاست.

شأن واقعى و شأن ساختگى

اينكه در مباحث فقهى داريم شأن افراد، شأن واقعى افراد است؛ بعضى شأن ها شأن ساختگى و موهون است. در مورد پرداخت زكات به فقير، قول فقير موضوع نيست اداء زكات موضوع است و برائت يقينى مى خواهد. برخى گفته اند در شبهات موضوعيه فحص لازم است، البته مورد ادعاى فقر از مواردى است كه ادعاى شخص مسموع است و نيازى به بينه نيست.

كتاب على (ع)

در زمان پيامبر اكرم (ص) نوشتن حديث را بدعت مى دانستند، اما حضرت

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 378

على (ع) عنايت داشتند كه كلمات آن حضرت را بنويسند و كتابى از حضرت در اين رابطه نزد ائمه (ع) بوده است.

استناد فقهاى اهل سنت به روايت ثقلين

در مورد حديث ثقلين «انى تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتى» من كتابهاى اهل سنت را استقصا كردم سى و پنج نفر از فقها و روات اهل سنت را پيدا كردم كه به استناد اين حديث گفته اند: به گفتار عترت پيامبر نيز مى توانيم استناد كنيم. اما در مورد عمل به گفتار ابو حنيفه و ديگر پيشوايان اهل سنت چنين مطلبى نرسيده است و اين مطلبى جداى از اعتقاد و يا عدم اعتقاد به امامت ائمه معصومين عليهم السلام است.

آيا جزيه همان گزيت است؟

به نظر مى رسد واژه جزيه كه در قرآن كريم آمده است همان گزيت فارسى باشد كه در قرآن كريم مورد استفاده قرار گرفته است و از اين قبيل واژه ها در قرآن زياد داريم مانند واژه سجّيل در سوره فيل كه گفته اند معرب سنگل است «البته ماوردى و برخى ديگر گفته اند جزيه از ريشه جزاء است يعنى پولى كه كفار در برابر امانى كه به آنها داده مى شود مى پردازند، كه در اين صورت گزيت فارسى از جزيه عربى گرفته شده. از سوى ديگر ممكن است هر دو واژه وابسته به زبانهاى خود باشند و هيچ يك از ديگرى گرفته نشده باشد.

توضيح مصطلحات

اشاره

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 381

از آن جهت كه مباحث اين مجموعه براى سطح عالى حوزه علميه (دانش پژوهان درس خارج) تدريس شده و به رشته تحرير در آمده است و برخى مباحث تخصصى در آن مورد گفتگو قرار گرفته كه بسا برخى لغات و مصطلحات آن، به ويژه براى دانشجويان و دانش پژوهان نياز به توضيح داشته باشد- همانگونه كه در مقدمه جلد نخست يادآور شديم- اينك بخش حاضر را بدين موضوع اختصاص داديم كه به ترتيب الفبا خدمت خوانندگان عزيز تقديم مى شود، اميد است مفيد فايده قرار گيرد.

حرف (الف)
آتش زَنَه:

چيزى كه با آن روشن كنند، چخماق، سنگ و آهنى كه در قديم هنگام روشن كردن آتش به هم مى زدند و از آن جرقه توليد مى شد. (فرهنگ عميد، ص 55)

آريستوكراسى:

اصطلاحى است مأخوذ از ريشه يونانى aristokratia (حكومت بهترين ها) كه در زبان سياست به مفهوم حكومت اشراف و نجبا به كار مى رود. اين اصطلاح از سوى فلاسفه يونان باستان و در رابطه با ساختار اجتماعى آن كشور ابداع گرديد ... در يونان قديم مراد از آريستوكراسى نوعى از حكومت بود كه زمامداران آن

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 382

اشراف و نجبا باشند در حالى كه منظور از آريستوكراسى در قرون جديد حكومت طبقۀ ممتاز به زيان تودۀ مردم است.

(فرهنگ علوم سياسى- ج 1، ص 8)

آداب قضاء:

اصطلاح فقهى است، و آن التزام قاضى باشد به آنچه شرعاً رعايت آن بر قاضى لازم است مانند بسط عدل، رفع ظلم، ترك ميل و رغبت بر يكى از طرفين، رجوع به آداب قضا و ...

(فرهنگ معارف اسلامى، ج 1، ص 11).

ابن سبيل:

در راه مانده، كسى كه در جايى به جز محل خود درمانده شود، چنين كسى ممكن است در شهر و ديار خويش توانگر باشد ولى در شرايطى از جمله غربت ممكن است هيچ راهى براى بهرورى از دارايى خود نداشته باشد. چنين كسى يكى از مستحقين زكات و خمس است.

(دايرة المعارف تشيع، ج 1، ص 325.

اتلاف بالتسبيب:

(اصطلاحى فقهى است) در كليات حقوقى آمده است يكى از اسباب ضمان اتلاف است به اينكه شخص مال ديگرى را بدون اذن وى از بين ببرد، اتلاف يا بالمباشره است يا بالتسبيب. ملاك در اتلاف صحت استناد فعل است به شخص عرفاً و لذا گفته اند سبب اقوى از مباشر است و جهت آن ضعف اسناد فعل به مباشر و قوت اسناد آن به سبب است. پس امر دائر مدار صحت و قوت اسناد است.

(فرهنگ معارف اسلامى، ج 1 ص 57).

اجتهاد:

در لغت به معنى تحمل مشقت و سختى است و در اصطلاح عبارت است از صرف تمام توان و كوشش تا از ادله، ظن به حكم شرعى پيدا شود، از سوى ديگر ملكه اى اجتهاد است كه در پرتو آن دليل هاى شرعى و عقلى را بدست مى آورند تا احكام شرعى و وظايف عملى را از آنها بيرون آورند، به عبارت ديگر اجتهاد، ملكه اى

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 383

است كه به وسيله آن قدرت بر استنباط حكم شرعى فرعى از دليل آن حاصل مى گردد.

(كفايه آخوند- بحث اجتهاد و تقليد).

اجماع:

وحدت نظر فقهاى هر زمان درباره يك نظر به گونه اى كه حاكى از قول معصوم باشد را در اصطلاح علم اصول اجماع گويند. براى فقهايى كه در يك زمان چنين اجماعى حاصل شده آن «اجماع محصل» و نسبت به فقهايى كه اين اجماع براى آنان نقل شده اما خود در آن حضور نداشته اند «اجماع منقول» است.

(اصطلاحات الاصول، على مشكينى، ص 32)

اجماع كاشف:

اجماعى است كه كاشف از قول معصوم باشد و همين اجماع است كه مورد قبول فقهاى اماميه است.

(مبانى- جلد 4، ص 31)

اجماع مقدر و فرضى:

اگر مسئله اى به اندازه اى روشن و واضح باشد كه اگر از هر فقيه شيعى يا سنى از آن سؤال شود به مشروعيت يا عدم مشروعيت آن فتوىٰ دهد اجماع مقدر و فرضى ناميده مى شود، نظير آن مسأله مشروعيت زندان است.

(مبانى- ج 4، ص 51).

اجماع محقق:

به اجماعى اطلاق مى شود كه فرضى و تقديرى نباشد و واقعاً وجود داشته باشد.

(مبانى- ج 4، ص 51).

احتكار:

اصطلاحى فقهى به معنى حبس نمودن و نگاه داشتن طعام و آذوقه و حبوبات و مايحتاج مردم است به انتظار اين كه اجناس گران شود و محتكر استفاده فراوان ببرد. احتكار در قوانين جمهورى اسلامى ايران جزء جرايم ضد انقلابى محسوب مى شود و مرتكب آن از طرف حاكم شرع به تعزير يا به جزاى نقدى محكوم مى شود.

(دايرة المعارف تشيع، ج 1، ص 495)

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 384

احكام ثانوى:

حكمى (يا احكامى) كه روى موضوع با توجه به عوارض آن مى آيد، مثل خوردن گوشت مردار در مواقع اضطرار.

(اجتهاد و زمان و مكان- ج 2، ص 166)

احكام ثابت:

آن قوانينى كه مربوط به پرورش فطرت آدمى است، همان قوانينى كه در هيچ حالت توسط هيچ كس قابل تغيير و تبديل نيست. حلال محمد حلال الى يوم القيامة. بحث ثابت و متغير درآمدى بر بحث زمان و مكان تلقى مى شود.

(اجتهاد و زمان و مكان- ج 2، ص 43)

احكام ولايى [احكام حكومتى]:

احكام اجرايى است كه توسط رهبر مشروع جامعه اسلامى بر اساس مصلحت اسلام و جامعه اسلامى و نظام صادر مى شود.

نمونه هاى حكم حكومتى، 1- قوانين راهنمايى و رانندگى، 2- جلوگيرى از تصرف در انفال.

(اجتهاد و زمان و مكان، ج 2، ص 211).

احياء موات:

موات در اصطلاح لغويان و فقهاء دو اطلاق دارد يكى خاص و ديگرى عام. در اصطلاح خاص، زمين موات زمينى است كه در آن كشت و زرع نمى شود و به حالت فعلى قابل استفاده نيست و آن را موات و موتان و ميته مى گويند و بالعكس به زمين هاى داراى آب و علف حىّ گفته شده است در اصطلاح عام، زمين موات زمينى را گويند كه در آن زراعت نمى شود و هيچ گونه علف و نبات و اشجارى در آن نيست و بلاصاحب افتاده، احياء موات يعنى آباد كردن زمين هايى كه به صورت فوق توصيف شده است.

(دائرة المعارف تشيع، ج 1، ص 538).

اخبار متعارضه:

تعارض يعنى خلاف يكديگر آمدن، معارضه كردن يكى با ديگرى، تعارض در اصطلاح اصول فقه عبارت است از تنافى مدلول دو دليل [دو خبر] آنچنان

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 385

كه به هيچ وجه امكان سازگارى و توافق ميان آن دو نباشد، مثل اينكه يكى وجوب را برساند و ديگرى عدم وجوب را.

(معارف و معاريف، ص 588)

اختلال نظام:

اختلال در لغت سست و تباه شدن كار و نابسامانى و بى نظمى است و نظام، اصطلاحى منطقى فلسفى نجومى و اجتماعى است. نظام يعنى ترتيب و تنظيم بر اصل منطقى و طبيعى، كليه موجودات عالم را نظام معين و خاصى است كه هر يك در مرتبت خود واقع و ارتباط خاصى با يكديگر دارند و تمام موجودات را اين ارتباطات در حكم يك موجود قرار داده است و همه را به هم پيوسته است و همه لازم و ملزوم يكديگرند. اختلال نظام، تباه شدن و نابسامانى چنين ارتباطى است. (فرهنگ معارف اسلامى، ج 4، ص 462).

اختلال نظام، اخلال بالنظام، اخلال در نظم، اختلال در نظم، برهم زدن نظم، اغتشاش، بر هم زدن اوضاع.

(فرهنگ اصطلاحات معاصر، نجف على ميرزايى، ص 51).

اختيار:

به معناى انتخاب و برگزيدن بهترين چيز و كس است و به معناى ترجيح يكى از دو امر يا امور است بر ديگرى، اختيار مقابل اضطرار و اجبار است و فاعل مختار در مقابل فاعل موجب و مضطر است.

(فرهنگ معارف اسلامى دكتر سيد جعفر سجادى، ج 1، ص 105)

اداره حسبه

: حسبه در اصطلاح شرع مبارزه با منكرات علنى و وادار نمودن مردم به اقامه واجبات است در صورتى كه آشكارا ترك شده باشند و در شريعت اسلام حسبه يك امر گسترده است كه شامل هر نوع عمل مشروعى كه براى رضاى خدا انجام مى شود مى گردد، مانند اذان گفتن، امامت جماعت نمودن، اداء شهادت، تصدى امر قضاء و از اين قبيل امور.

(معارف و معاريف، ج 4، ص 489)

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 386

حِسبه، به كسر حاء از اصطلاحات فقهى حكومت اسلامى است، اصل اين ماده در لغت به معنى انجام مطلق كار خير به هدف دريافت اجر و پاداش و ثواب از خداوند است ولى در اصطلاح فقهى اقدام حاكمان مسلمان يا برگزيده از سوى آنان در امر به معروف و نهى از منكر و تشويق مسلمانان و اهل ذمه به انجام كارهاى حلال و رعايت عدل و انصاف و دورى از حرام و گناه در زندگى روزمره خود است، و به تعبير ديگر حِسبه نام سازمانى است كه نظارت و بازرسى و ارشاد و هدايت مردم جامعه اسلامى را به عهده داشته و آنها را در رفتارهاى خصوصى و عمومى و معاملات روزمرۀ زندگى اجتماعى به رعايت موازين شرع و عدل و انصاف دعوت نموده و از گناه و ظلم و حرام بر

حذر مى دارد.

(دايرة المعارف تشيع، ج 6، ص 281)

ارتكاز ذهنى:

آنچه داراى سابقه ذهنى مى باشد و اكتسابى است.

ارتكاز فطرى:

آنچه سابقه دارد ولى اكتسابى نيست.

الارتكاز:

تكيه دادن را گويند. «الارتكاز على السّلطة» متكى به زور و قدرت شدن.

(المنجد عربى به فارسى- محمد بندرريگى- ج 1، ص 614)

استعاره:

اصطلاحى است در علم معانى بيان و از عاريه گرفته شده و مراد از آن استعمال لفظى است در معنى يا معناهايى كه به معنى حقيقى آن نزديك باشد.

(مبانى- ج 1، ص 143)

استصحاب:

قاعده اى در اصول فقه است و معنى آن اين است كه اگر به چيزى يقين داشته باشيم بايد ادامه دهيم و نبايد به شك در زوال توجه كنيم.

(مبانى- ج 2، ص 41)

استنباط:

استخراج از چشمه، «نبط الماء» يعنى آب از منبع خود بيرون آمد. در اصطلاح استنباط استخراج معانى است از نصوص بر اثر ذهن سرشار و قريحه قوى.

(معارف و معاريف- سيد مصطفى حسينى دشتى، ج 2، ص 192)

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 387

اشتغال يقينى:

________________________________________

نجف آبادى، حسين على منتظرى - مترجم: صلواتى، محمود و شكورى، ابو ال، مبانى فقهى حكومت اسلامى، 8 جلد، مؤسسه كيهان، قم - ايران، اول، 1409 ه ق

مبانى فقهى حكومت اسلامى؛ ج 8، ص: 387

از اشتغال ذمه است و در اصول منظور اين است كه تا برائت يقينى از كارى و چيزى حاصل نشود به وظايف سابق اشتغال باقى است و بايد به موجب آن عمل شود، اشتغال يقينى مستلزم برائت يقينى است.

(فرهنگ معارف اسلامى- ج 1، ص 202)

اصالة الصحة:

(اصطلاحى اصولى است) در كليات حقوقى آمده است اصالت صحت در مطلق عقود جارى است خواه شبهه حكميه باشد يا شبهه موضوعيه. اصالة الصحة اصلى است دامنه دار و در عبادات هم جارى است چه رسد به عقود و معاملات، مثل عقد مسابقه كه در صورت شك اصل صحت آن است و غيره البته آنچه مورد بحث است حدود و قيود و مقدار مفاد و موارد آن است.

(فرهنگ معارف اسلامى- ج 1، ص 208)

اصالة البراءة:

اصطلاحى اصولى است و از جمله ادلۀ عقلى است. در مورد شك در تكليف مقتضاى اصل برائت است زيرا به حكم عقل مؤاخذه بدون بيان قبيح است.

(فرهنگ معارف اسلامى، ج 1، ص 206؛ كليات حقوقى، ص 1).

اصل اطلاق:

اصل اطلاق در جايى به كار مى رود كه لفظ مطلقى وارد شده باشد و صلاحيت حالت ها و قيدهاى مختلف را داشته باشد و انسان احتمال بدهد كه برخى از اين حالت ها يا قيدها مراد متكلم باشند. مثلًا خداوند تبارك و تعالى فرمود، «احلّ الله البيع» و انسان شك كند كه آيا صحت بيع متوقف بر عربى بودن عقد بيع است يا نه؟ در چنين مواقعى به اصل اطلاق تمسك مى شود و حكم به جواز عقد بيع به غير عربى مى شود.

(فرهنگ اصطلاحات اصولى، ج اول، ص 127)

اصحاب اجماع:

اين اصطلاح از زمان كشّى (م 340 ق) و شيخ طوسى (م 460 ق) و نجاشى (م 450 ق) پيداشده و مصطلح آنهاست و بعد از ان عده اى از متقدمين و

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 388

متأخرين مثل سيد بن طاووس (م 606 ق) و علامه حلى (م 726 ق) و مير داماد (م 104 ق) آن را به كار برده اند، اصل عبارت آنها اين است «اجتمعت العصابه على تصحيح ما يصح عن جماعة) يعنى اجماع كرده اند عالمان علم درايه و حديث بر صحيح دانستن روايات جماعتى از اهل حديث كه نحو صحيح روايت مى شود، به اين جماعت اصحاب اجماع مى گويند. كه نامهاى آنها در كتب رجال و درايه آمده است.

(دائرة المعارف تشيع، ج 2، ص 207)

اصحاب بدر:

اصحاب بدر جمع كسانى است كه در جنگ بدر ملازم پيامبر بودند. و به خاطر مقام پيشتازى و سابقۀ آنان، از جايگاه ويژه اى در بين مسلمانان برخوردار بودند.

اصل اولى:

يا به تعبير ديگر «سنگ بناى نخستين» يك اصل عقلى فقهى است كه هنگام بحث از هر مسأله كه حكم روشنى براى آن هنوز در دست نيست به عنوان پايه و مبنا قرار مى گيرد در مسأله ولايت و حاكميت مرحوم شيخ انصارى در مكاسب ص 153 اصل لا ولاية لاحد على احد را مبنى واصل قرار داده آنگاه ولايت خداوند سبحان، پيامبر اكرم (ص) و ائمه معصومين (ع) و ولايت فقيه را از آن استثناء نموده است.

(مبانى فقهى- ج اول، ص 111)

اصول متلقاة:

اصولى كه نزد علماى صدر اول مشهور بوده ولى مكتوب نبوده است و چون نزد علماى صدر اول مشهور بوده فقهاء تلقى به قبول كرده اند، تا آنجا كه برخى علما آن را از اجماع قوى تر مى دانستند.

(از افاضات معظم له در درس)

اضرار:

(زيان رساندن) امير المؤمنين (ع) به همه كارگزاران خود بخشنامه كرد كه نوك قلمها را باريك نمائيد و سطرها را به يكديگر نزديك كنيد و كلمات زائد را حذف نموده آنچنان كه تنها معنى مقصود را برساند از زياده نويسى بپرهيزد كه «فان اموال

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 389

المسلمين لا تحمل الاضرار»: اموال مسلمانان تاب زيان رسانى را ندارد.

(معارف و معاريف- ج 2، ص 332)

اضطرار:

بيچاره شدن و درماندگى، و آن از مواردى است كه محرمات بدان مباح و بعضاً واجب مى شود و در مواردى تقيه واجب مى شود و حالت اضطرار در موردى است كه مسأله ضايع شدن نفس محترمه در ميان باشد.

(فرهنگ معارف اسلامى- ج 1، ص 230)

اطلاق:

رهانيدن و رها ساختن است اطلاق كلام عموميت دادن به آن است.

(معارف و معاريف- ج 2، ص 343)

اعتكاف:

عملى است مستحبى كه شخص سه روز مداوم در مسجد جامع شهر به قصد اعتكاف مى ماند و به عبادت مى پردازد، شخص معتكف لازم است در اين سه روز روزه گرفته و از مسجد خارج نشود اعتكاف در ابتداى شروع عملى است مستحب اما پس از شروع ادامه آن لازم و واجب است.

(مبانى- ج 1، ص 198)

اعتبار عقلى:

اعتبار به مفاهيمى مانند مالكيت، مملوكيت، مضاف بودن و به طور كلى نسبت و روابط و معانى مصدريه از موارد اعتبار عقلى است و همه اينها امور حقيقه اى مى باشند كه جز در ذهن جاى ندارد و برداشتن آنها از منشأ انتزاعشان كار ذهن است و ظرف بقاء آنها نيز ذهن مى باشد و اين برداشت را اعتبار مى نامند.

(معارف و معاريف- ج، ص 349)

الغاء خصوصيت:

اصطلاحى است اصولى و ادبى. باطل كردن، لغو كردن و بيهوده و مهمل گردانيدن را الغاء گويند، الغاء نزد نحويان ابطال عمل است لفظاً و معناً، نزد اصوليان وجود حكم باشد بدون وصف، يعنى عدم تأثير وصف به تأثير علىّ، و ادباء زيادت بى فائده را كه از عيوب شعر است الغاء گويند.

(فرهنگ معارف اسلامى- ج 1، ص 276)

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 390

اقطاع:

اعطاء كردن قطعه زمين يا غير آن به شخصى توسط امام را اقطاع گويند حال مى خواهد به صورت تمليك باشد يا بدون تمليك و حق اقطاع چيزى است كه امام از شخص مى گيرد.

(مبانى- ج 6، ص 128)

امر ارشادى، و امر مولوى:

در علم اصول فقه: امر به تقسيمهاى مختلفى از جمله مولوى و ارشادى تقسيم شده است امر مولوى امرى است كه مأمور به مستقلًا مورد نظر بوده و به انجام يا ترك آن مستقلًا ثواب و يا عقاب مترتب است بيشتر اوامرى كه در كتاب و سنت وارد شده از اينگونه اوامر است همانند امر به نماز، روزه، زكات. امر ارشادى امرى است كه مأمور به مستقلًا مورد نظر نيست در حقيقت اوامر ارشادى راهنمايى و اشاره است به اوامر و تكاليف اصلى و مولوى و خود مستقلًا بدون آنها منظور شارع مقدس نيستند و تشريعى نخواهد بود و قهراً ثواب و عقاب و وجوب و اطاعت مستقلى ندارند. بسيارى از اوامر صادره از خداوند تبارك و تعالى در قرآن مجيد و اوامر و فرامين حكومتى صادره از پيامبر اكرم (ص) و ائمه معصومين (ع) اوامر ارشادى است.

(مبانى- ج 1، ص 157)

امر تعبدى (واجب تعبدى و توصلى):

واجب تعبدى آن است كه بايد به قصد قربت انجام شود مانند عبادات و توصلى نيازى به قصد و نيت ندارد و هر كس انجام دهد از گردن مكلف ساقط مى گردد. چون پاك كردن جامۀ نجس، براى خواندن نماز در آن.

(مبادى فقه و اصول، ص 239)

امير الحاج:

پيشوا و رئيس حجاج و عهده دار رياست و امور حاجيان كه از طرف دولت وقت تعيين مى شود و يا خود رئيس و خليفه و پادشاه وقت عهده دار آن مى شود. اين لقب در سال نهم هجرى به أبو بكر اختصاص يافت و در زمان خلافت أبو بكر خود او امير الحاج بود در زمان رياست عمر بن الخطاب هم خود او امير الحاج بود و بعد از آن در زمان خلفا اين وظيفه به يكى از امراى خاندان خلافت سپرده

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 391

مى شد، امير الحاج وظيفه اش رهبرى حجاج و رسيدگى به امور اجتماعى و مذهبى و رفع گرفتاريهاى آنها بود. در حدايق آمده كه يكى از وظايف امير الحاج اين است كه اگر كسى مثلًا در منىٰ يا عرفه يا مشعر مرتكب گناهى شود، بر صحت اداى كفاره يا قضاى حج وى نظارت نمايد.

(دايرة المعارف تشيّع ج 2 ص 516)

انسداد:

بنابر آنچه برخى علماى اصول مطرح كرده اند پس از عصر وحى اصولًا دستيابى به احكام واقعى شرعى (براى بسيارى از حوادث واقعه) به گونه قطع و يقين ميسر نيست چون استنباط احكام مبتنى بر اجتهاد و مطالعه ادله است و هر حكمى كه استنباط شود به هر حال ظنى است، يا به دليل ظنى بودن دليل حكم و يا به دليل ظنى بودن استنباط و برداشت مجتهد از ادله احكام، و اين امر در نهايت به حجيّت مطلق ظن مى انجامد كه اين را انسداد مى گويند و براى اين انسداد مقدماتى قائلند كه عبارت است از: 1- علم اجمالى به وجود تكاليفى از ناحيۀ شرع براى انسان 2- بسته بودن راه علم

تفصيلى به بسيارى از تكاليف و نيز بسته بودن راه علمى. 3- يقين به اينكه شارع همۀ آن تكاليف را از ما خواسته است و نمى توان از آنها چشم پوشيد چون مستلزم خروج از دين است.

4- عدم وجوب احتياط در اطراف علم اجمالى چون انجام همۀ مظنونات الوجوب و ترك همۀ مظنونات الحرمة مستلزم عسر و حرج و اختلال نظام بوده و يا اصلًا امكان احتياط در بعضى موارد وجود ندارد مانند موارد دوران بين وجوب و حرمت.

5- امر دائر است بين رجوع به ظن كه طرف راجح است و بين رجوع به وهم كه طرف مرجوح است و روشن است كه تقديم مرجوح بر راجح عقلًا قبيح است پس اخذ به ظن تعيّن پيدا مى كند.

انسداد كبير، انسداد صغير:

انسداد صغير آن است كه باب علم فقط نسبت به سنّت بسته بوده و ديگر راههاى كسب اطلاع باز است.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 392

انسداد كبير: آن است كه باب علم در جميع احكام چه از جهت سنت و چه غير آن بسته باشد.

(مبانى، ج 6 ص 415)

انكار منكر:

منكر كسى است كه انكار مى كند و نمى پذيرد آنچه را مدعى (طلب كننده و درخواست كننده) ادعا مى كند. در اصطلاح فقه و حقوق انكار يعنى نفى مدعى، هنگامى كه كسى مطلبى را اعم از امور مدنى يا جزائى انكار كند احتياج به اقامۀ دليل ندارد. در بعضى از موارد منكر يك موضوع بايد سوگند ياد كند كه گفته اند «البينة على المدعى و اليمين على من انكر» كه اگر سوگند را از خود رد كرد و طرف سوگند ياد كرد حق مدعى ثابت مى گردد.

(دائرة المعارف تشيع- ج 2، بحث انكار ص 583)

انگشت ابهام:

انگشت شصت- نام انگشتان دست در زبان عربى از شت به بعد:

ابهام- سبّابه- وُسطى، بِنصر- خِنصر.

(معارف و معاريف- ج 2، ص 623)

اوساق:

جمع وَسْق است. وسق 60 صاع مى باشد و هر صاع شرعى حدود سه كيلوگرم است، به وسق يك بار شتر نيز گفته مى شود.

(مبانى- ج 6، ص 332)

اهل حلّ و عقد:

صاحبان علم و فضيلت، كسانى كه كليدهاى قفل هاى علوم در دست آن هاست.

گاهى اجماع اهل حلّ و عقد در مسئله اى موجب مى شود كه منكر آن كافر تلقى شود.

(اصطلاحات فقهى- ص 79)

اهل ذمه:

(اصطلاح فقهى) كفار اهل كتاب را گويند كه با حكومت اسلامى قرار داد پرداخت ماليات بسته باشند و در حمايت آنها قرار گيرند.

(فرهنگ معارف اسلامى ج 1 ص 347)

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 393

اليگارشى.

Oligarchy

مأخوذ از ريشه يونانى اليگوس (Oligos) به معناى معدود و اندك. از لحاظ لغوى به معناى سيادت گروهى معدود است، در علم سياست به مفهوم سيادت سياسى و اقتصادى گروههاى معدودى از ثروتمندان استثمارگران و صاحبان نفوذ مى باشد و يكى از اشكال حكومتى در نظام هاى استعمارى به شمار مى رود. اصطلاح اليگاركيا در زبان يونان باستان به معناى حكومت عده اى قليل بوده است. گروهى كه قشر فوقانى ثروتمند و قدرتمند جامعه را تشكيل مى دادند و به همين جهت از لغت اليگارشى مفهوم قشر فوقانى اين يا آن طبقه و يا هيئت حاكمه يا گروهى معدود از نظر افراد ولى مقتدر از نظر نفوذ و ثروت نيز مستفاد مى شود.

(فرهنگ علوم سياسى- ج 1، ص 73)

ايقاعات:

اصطلاحى فقهى است، ايقاع مقابل عقد است، عقد دو طرف ايجاب و قبول دارد و ايقاع يك طرفى است. در تعريف ايقاع و عقد گفته شده است، هرگاه ترتّب اثر متوقف باشد بر صدور جملۀ انشائى ديگرى از طرف شخصى ديگر آن را عقد گويند و اگر به دو طرف نياز نباشد و صدور جملۀ انشائى از جانب كسى بدون توقف بر انشائى ديگر از طرف كسى ديگر منشأ اثر باشد، آن را ايقاع نامند، مانند طلاق.

(فرهنگ معارف اسلامى- ج 1 ص 360)

ايلاءِ:

مصدر باب افعال است و در لغت به معناى سوگند آمده است و اما ايلاء در اصطلاح فقهى چنانكه صاحب رياض فرموده عبارتست از اينكه: «مردى سوگند بخورد كه با همسر دائمى خود عمل زناشوئى انجام ندهد الى الابد يا در مدتى كه مقدار آن بيش از چهار ماه باشد و اين كار به منظور آزار و زيان رسانى به همسر خود باشد» چنين كسى را مُولى يا ايلاءكننده مى نامند و در صورت شكايت زن حاكم شرع آن مرد را مجبور مى كند بر اينكه او را طلاق دهد و يا اينكه از سوگند خود رجوع كرده و با زن خود همسرى و همبسترى داشته باشد كه البته اگر قبل از انقضاء موعد مقرر در

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 394

ايلاء باشد (مثلًا در حين سه ماهگى و يا ماه اول و ...) آن مرد بايد كفاره نيز بپردازد. ايلاء در دوران جاهليت نوعى طلاق محسوب مى شد و مردانى كه مى خواستند زنان خود را طلاق بدهند و در عين حال نگذارند او با مرد ديگرى ازدواج كند ايلاء مى كردند و آن زن بيچاره

و بدبخت مى شد. دين مقدس اسلام اين قانون جاهلانه را به نفع زنان منسوخ كردو آيه هاى شريفه 226 و 227 سوره بقره در اين مورد نازل شد كه مضمونش اين است كه يا بايد اين مردان به آن زنان رجوع كنند و يا آنان را طلاق گويند. در اين رابطه ر. ك ادوار فقه ج 1 ص 313 و نيز ج 2/ 198.

(مبانى- ج 4، ص 88)

حرف (ب)
بِدَع:

جمع بدعت، امر مخترع و بدون مثل را گويند. در فقه چيز جديدى وارد دين كردن در حالى كه در كتاب الهى و سنت پيامبر و ائمه اطهار (ع) در رابطه با آن اصل و سابقه اى وجود ندارد را بدعت گويند، در عقيدۀ شيعه بدعت حرام است.

(اصطلاحات فقهى- ص 88)

برائت يقينى:

در اصول قاعده اى است به نام اصل احتياط كه به آن اصل اشتغال يا قاعده اشتغال نيز گفته مى شود كه مى گويند مبنا و دليل اين اصل، قاعده معروف «الاشتغال اليقينى يستدعى الفراغ اليقينى» است. و براى برائت از اشتغال برائت يقينى لازم است.

(الموسوعة الفقيه- ج 1، ص 431)

برهان «لم» و برهان «انّ»:

برهان «انّ» از معلول به علت پى بردن و برهان لم بر عكس از علت به معمول رسيدن است.

(مبانى- ج 2، ص 171)

بطريك (بطاركه):

نامى است در عهد عتيق كه به نخستين رؤساى اساقفه گفته

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 395

مى شده- نخستين اسقف نزد يونانيها و قبطى ها- گفته شده بطريك لقب ابراهيم و اسحاق و يعقوب و يا لقب رؤساى خاندانهاى قبل از طوفان بوده است. جمع آن بطاريك است.

(لغت نامه دهخدا- ج 11، ص 142)

بَغْى:

در لغت به معنى تجاوز از حد و در اصطلاح فقها اماميه به معنى «من خرج على امام عادل و قاتله و منع تسليم الحق اليه» آمده است. از اين رو به شورشگران عليه امام معصوم (ع) يا دولت اسلامى بُغاة گويند.

(دايرة المعارف تشيّع- ج 3، ص 279)

بَنٰاى عُقَلاء:

بناى عقلاء عبارت است از روش عموم مردم در گفتگو و معاملات و روابط اجتماعى آنان. به گرايش عموم و عرف عام آنان «بناى عقلاء» گفته مى شود. مثل رجوع به خبره، عمل به ظاهر كلام و ..... در كتاب الاصول العامه للفقه المقارن، ص 194- شش طريق براى قطعيت صدور روايات ذكر شده كه يكى از آن «بناى عقلاء» است. همچنين در كتاب اصول الفقه- ج 4، ص 289- اولين دليل بر حجيت استصحاب «بناى عقلاء» است كه كاشف از رأى معصوم شمرده شده و همچنين اكثريت قريب به اتفاق علماى اصول مهم ترين دليل بر حجيت خبر واحد را «بناى عقلاء» مى دانند. حاصل اينكه در بسيارى از موارد علم اصول به «بناى عقلاء» تمسك شده است.

(فرهنگ تشريحى اصطلاحات اصول- ص 127)

بيضة الاسلام:

بيضة يعنى تخم مرغ ولى بيضة اسلام يعنى دائره و حوزۀ اسلام، كشور اسلامى.

(معارف و معاريف- ج 3)

بيعت

: يك امر اعتبارى است و بايد به آن ترتيب اثر داده شود. هنگامى كه مردم

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 396

نسبت به اطاعت بى توجه شوند خود آن يك نوع عزل حساب مى شود به همين جهت تجديد بيعت به معنى تجديد اطاعت است. پيامبر اكرم (ص) هر وقت از مسافرت بر مى گشت مردم با وى تجديد بيعت مى كردند و كسانى از اهل سنت كه به آيۀ شريفه «لقد رضى الله» به عنوان عشرۀ مبشره براى فضيلت افرادى استناد مى كنند بايد توجه داشته باشند كه ارزش بيعت به اطاعت و پايدارى بر آن است و الا در صورت عدم وفا چه اثرى مى تواند داشته باشد؟ خداوند سبحان نيز مى فرمايد «فمن نكث فانما ينكث على نفسه (از افاضات معظم له در درس)

(مبانى- ج 2، ص 323)

بيّنه:

در لغت هر چيزى است كه بدان، امر مبهمى روشن و آشكار گردد و در اصطلاح فقه، عبارت است از گواهى دادن دو مرد عادل، يا شهود اعم از زن و مرد طبق شرائطى كه در فقه مقرر است.

بيّنه در حكم و قضاى اسلامى اهميت بسزائى دارد، و از اركان مهم اثبات دعوى بشمار مى رود و در قانون گذارى اسلام، مؤداى بيّنه بمنزلۀ واقع، قرار داده شده است، چون مؤداى ساير امارات، بنابراين وقتى، چيزى بوسيلۀ بيّنه ثابت گردد همه آثار واقعى آن چيز بر آن مترتب مى شود.

(مبادى فقه و اصول- ص 266)

حرف (ت)
تئوكراسى:

يك نظريه سياسى و دينى است مبتنى بر اينكه حكومت دينى تنها حكومت مشروع است و قانون صحيح همان قوانينى است كه به وسيلۀ پيامبران به مردم ابلاغ شده و خداوند واضع ان مى باشد. بر اساس اين نظريه، دين و سياست (روحانيت و دولت) از هم جدا نبوده و بايد حدود و قوانين الهى دربارۀ مردم اجراء گردد.

اين نظريه در اديان الهٰى يهود و مسيحيت و اسلام نيز وجود داشته است. در صدر

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 397

اسلام (تا پايان عصر خلفاى راشدين) وحدت دين و سياست اعمال مى گرديد. ليكن از آغاز حكومت بنى اميه به دست فراموشى سپرده شد و مبارزۀ امامان شيعه اثنى عشرى را بايد در اين محتوا بررسى كرد. در زمان معاصر مسألۀ وحدت دين و سياست از جانب سيد جمال الدين اسدآبادى عنوان شد و در دهه هاى اخير، اين انديشه سياسى از نو احياء شده است.

(فرهنگ علوم سياسى ج 1- ص 163)

تجَزّى:

در لغت از ريشۀ جزأ بمعنى بخش كردن و پاره پاره نمودن است، در اصطلاح فقه عبارت است از: پيدا كردن نيروى استنباط، و اجتهاد در پاره اى از احكام، نه در همۀ آنها.

(مبادى فقه و اصول- ص 177)

تجسّس:

خبر پرسيدن، خبر خواستن، و جستجو كردن از بديهاى پنهانى را گويند، تجسس بيشتر در خير است ولى تجسس در شرّ- به طور كلّى جستجو كردن از امور پنهانى كه دانستن آنها ضرورتى ندارد، از نظر شرع مردود است، همچنين در احاديث آمده كه جستجو نمودن از عقايد و كارهاى پنهانى مردم كارى ناروا مى باشد.

البته تفتيش و تجسس در كارهاى مشكوك و تحركات موذيانۀ دشمنان اسلام، از اين قاعده مستثنى است.

(دايرة المعارف تشيّع ج 4 ص 121)

تخاذل و تواكل:

تخاذل القوم يعنى دست از يارى هم برداشتند- ذلت بار و ذليلانه- «تواكلوه» يعنى او را ترك كردند و به او كمك نكردند و تواكله الكلام يعنى بيان سخن را هر يك به ديگرى احاله كرد و از يكديگر خواستند سخن را بيان كند.

(المنجد الطلاب واژۀ كل)

تخصيص:

يك قاعدۀ اصولى است و معنى آن محدود نمودن مصاديق يك دليل

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 398

عام توسط دليل ديگر است كه خاص است. از نظر اعتبار و حجيت شرعى دليل خاص بر عام مقدم است.

(مبانى- ج 1 ص 124)

تَخْطِئَة:

در لغت از ريشۀ خطا (مقصوراً)، خطأ، يا خطاء (ممدوداً) گرفته شده است.

بمعنى ناراست، ناصواب، و گناه بدون قصد. در منتهى الارب و مفردات راغب اصفهانى آمده كه در لغت يعنى نسبت خطا به كسى دادن و گفتن به كسى كه خطا كردى.

تخطئه در اصطلاح، عبارت است از اينكه حكم يا موضوع داراى وجود نفس الامرى، يعنى وجود واقعى ثابت و محفوظ بوده باشد و مجتهد در تلاش خود براى استنباط و رسيدن به آن حكم يا موضوع حكم، گاه خطا مى كند و با همۀ كوششى كه در راه تحصيل آن بكار برده است به حكم واقعى نمى رسد و گاه راه خود را راست و درست مى پيمايد و به صواب مى رسد، يعنى اجتهاد او با حكم ثابت واقعى انطباق پيدا مى كند. اين را تخطئه گويند و كسانى كه در مورد اجتهاد داراى اين عقيده باشند اصطلاحاً (مخطئه) ناميده مى شوند. تصويب و تخطئه از فروع مسألۀ اجتهاد است، شيعه و اهل سنت در آن اختلاف دارند كه آيا مجتهد در استنباط حكم از ادله، مصيب است يا مخطى. قائلين به تصويب را مصوبه و قائلين به تخطئه را مخطئه گويند. شيعه به تخطئه معتقد است و اهل سنت به تصويب.

(مبادى فقه و اصول- ص 180-/ 179)

تخميس:

در لغت پنج گوشه گردانيدن، در نزد شاعران افزودن سه مصراع است به يك بيت كه جمعاً پنج مصراع باشد.

و در فقه: چيزى را به صورت پنج قسمت در آوردن است. و تخميس مال، يعنى يك پنجم آن را حسب دستور شرع اسلام به مصرف مستحقين رسانيدن.

(معارف و معاريف، ج سوم، ص 519)

تخيير:

و آن حكم عقل است بر اينكه مكلف، مخير است بين انجام دادن يا ترك

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 399

كردن فعلى يا مخير است بين انجام دادن يكى از دو فعل با عدم امكان احتياط، و اين حكمى است عقلى، كه موضوع آن دو امرى است كه هيچ يك از آن دو، بر ديگرى رجحان ندارد و محمول آن جواز يكى از آن دو امر است. اصطلاح تخيير در علم اصول در موارد ذيل به كار مى رود:

1- در دوران امر بين محذورين (وجوب و حرمت). هرگاه اصل حكم الزامى محرز، اما نوع الزام مورد ترديد باشد، و ندانيم كه آن حكم الزامى وجوب است يا حرمت. مثلًا مى دانم در روز جمعه، يا نماز جمعه واجب است يا حرام، در آن صورت مخيريم بين انجام دادن و ترك نماز جمعه و اين تخيير تخيير عقلى ظاهرى است. 2- در باب تزاحم.

مثال: شخصى شاهد غرق شدن دو انسان است در حالى كه او قدرت و توان نجات هر دو را ندارد، و نجات هيچ يك از آن دو بر ديگرى ترجيحى ندارد، در آن صورت چنين شخصى در نجات هر يك از آن دو مخير است، و اين تخيير، تخيير عقلى واقعى است.

3- در مورد تعارض دو اماره: هرگاه دو خبر يا

اماره اى با هم متعارض باشند، و مرجحى در بين نباشد و مورد از موارد تساقط هر دو و رجوع به اصول عمليه هم نباشد، در آنجا حكم به تخيير مى شود، و اين تخيير، تخيير ظاهرى شرعى است كه مخصوص مجتهد است.

(فرهنگ تشريحى اصطلاحات اصول- ص 134)

تدليس:

(اصطلاحى فقهى و عرفانى است) تدليس يعنى عيب كالا را پوشاندن و خلاف واقع را واقع نشان دادن. و نزد محدثان اسقاط راوى باشد از اسناد حديث بطورى كه غير واقع باشد و تنها مطلعين در يابند، اين گونه احاديث را مدلس گويند.

تدليس در معاملات هم باين است كه مثلًا شير را با آب مخلوط نمايند يا عيوب متاعى را بپوسانند يا حيوان پير را جوان نشان دهند و در هر حال موجب بطلان بيع است و در نزد عارفان، تدليس در لباس صلاح فساد كردن و در زير جبۀ عبادت، شرك ورزيدن و عبادات را جهت ارائه خلق كردن و ظاهر را آراستن و باطن را تباه كردن است.

(فرهنگ معارف اسلامى، ج 2، ص 45)

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 400

ترتب:

عنوان بحثى است در اصول فقه و مورد آن مترتب بودن امر به موضوعى مهم در فرض عصيان امر به اهم است كه بعضى جايز دانسته و بعضى غير جايز بلكه غير معقول.

(مبانى- ج 6، ص 396)

ترك استفصال:

يكى از مباحث علم اصول اين است كه اگر متكلم حكمى را در جواب سؤالى بيان كرد بدون اينكه استفصال كند، آيا اين ترك استفصال به منزله عموم است؟ يعنى گفته متكلم، حكم عام را دارد يا نه؟ سه قول وجود دارد:

1- از شافعى نقل شده است كه وى گفته: ترك استفصال در حكايت حال، با وجود احتمال ديگر، به منزله عموم گفتارى است، مثل اينكه «غيدان ابن سلمه ثقفى» قبل از مسلمان شدن، ده همسر داشت. بعد از مسلمان شدن، پيامبر اكرم (ص) به او فرمودند:

چهار زن را نگه دار و از بقيه جدا شو. در اينجا پيامبر (ص) ترك استفصال نمودند. يعنى سؤال نكردند كه آيا زنها را با هم عقد كرده يا جدا جدا؟ و نفرمودند كه هر كدام كه ابتدا عقد كرده اى به ترتيب تا چهار عدد را نگه دار و از بقيه جدا شو.

2- ولى برخى معتقدند كه ترك استفصال افاده عموم نمى كند. غزالى مى گويد شايد پيامبر (ص) وضعيت «غيدان» را مى دانستند و بخاطر همين استفصال ننموده اند.

3- سيد مرتضى و برخى ديگر قايل به تفصيل شده اند. ايشان مى گويد: هرگاه از معصوم (ع) از حكم مفطر سؤال شود، جواب معصوم (ع) از سه قسم خارج نيست.

الف- اينكه معصوم با لفظ عام جواب دهد مثلًا بگويد از هر مفطرى بايد كفاره بدهد.

ب- جواب معصوم (ع) در معنى عام باشد، مثل اينكه كسى سؤال كند از معصوم (ع)

درباره شخصى كه روزه خود را در بين روز عمداً افطار كرده است و معصوم (ع) نيز بدون سؤال از اينكه با چه چيزى افطار كرده است، (مثلًا آيا غذايى خورده يا كار ديگر كه روزه را باطل مى كند انجام داده؟) بفرمايد: كفاره بر او واجب است. اين جمله معصوم (ع) مانند اين است كه بفرمايد: هر كس روزه خود را افطار كند، كفاره بر او واجب است.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 401

ج- قسم سوم اين است كه سؤال خاص باشد و جواب نيز خاص. در اين صورت، جواب حمل مى شود بر همان مورد. مثل اينكه شخصى از معصوم (ع) سؤال كند كه من فلان كار را انجام دادم و روزه ام باطل شده؛ معصوم (ع) نيز بفرمايد- تو بايد كفاره بدهى.

(فرهنگ اصطلاحات اصول، ج 1، ص 219)

تزاحم:

هرگاه دو حكم (دو قانون) هر دو فعليت داشته، و تصادفاً بر عهدۀ مكلف قرار گرفته باشد، و امكان نداشته باشد كه مكلف هر دو را با هم امتثال كند گويند بين آن دو تزاحم است و آن دو را حكمين متزاحمين گويند. بعضى اقسام تزاحم را پنج و برخى سه قسم دانسته اند. 1- تزاحم به جهت آنكه دو حكم تصادفاً به يك چيز تعلق گرفته است، همانند اجتماع امر و نهى در يك مورد. 2- تزاحم به جهت آنكه بين دو متعلق تضاد است، و مكلف توان انجام دادن هر دو را ندارد. 3- تزاحم بين مقدمه و ذى المقدمه، و آن جايى است كه حرام مقدمۀ واجب و يا واجب مستلزم حرام گردد. 4-

هرگاه دو چيز متلازم داراى دو حكم مختلف باشند، بين آن

دو حكم تزاحم پديد مى آيد. 5- گاهى دو متعلق از نظر زمان متعدد و مختلف اند، اما مكلف توان هر دو را ندارد.

(كتاب فرهنگ تشريحى اصطلاحات اصول، ص 139).

تساهل:

به معنى سهل گرفتن بر يكديگر، آسان گرفتن، به نرمى رفتار كردن و مدارا است، و در برخى از آيات قرآن به آن اشاره و سفارش شده است. يكى از موارد تساهل در قرآن، تساهل با پيروان ساير اديان و حتى كافران است. و يكى از درخشانترين آيات قرآن در سفارش به مدارا و تساهل آيه 159 سورۀ آل عمران است كه مى فرمايد به لطف رحمت الهى با آنان نرمخويى كردى؛ و اگر درشتخويى سخت دل بودى بى شك از پيرامونت پراكنده مى شدند؛ پس از ايشان آمرزش بخواه و در كار با آنان مشورت كن.

(دانشنامه قرآن- قرآن پژوهشى- بهاء الدين خرّمشاهى جلد 1، ص 615)

تسعير:

بمعنى، نرخ گذارى. محمد بن على بن الحسين (ع). قال: «قيل للنّبى (ص): لو

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 402

سعّرت لنا سعرا، فان الاسعار تزيد و تنقص ... (وسائل: ج 17، ص 431)

(معارف و معاريف- ج 3، ص 559)

تشريع:

در لغت يعنى قانون گذارى. و در اصطلاح عبارت است از: نسبت دادن قول يا فعلى به شرع، بدون دليل معتبر. تشريع اقسام مختلفى دارد كه برخى از آنها حرام است و برخى حرام نيست. قسم حرام از تشريع آن است كه كارى را بكند كه از دين نيست با جزم به اينكه اين كار از دين است، بنابراين، اگر عملى را به اميد اينكه نزد شارع مطلوب است انجام داد، يا فعلى را ترك كرد به اميد اينكه اين فعل مبغوض شارع است، اين از قسم تشريع حرام نيست. بدعت نيز به معناى تشريع است و همان احكام تشريع را دارد. پس بدعت و تشريع عبارتند از اينكه كسى كارى را كه از دين نيست به عنوان دين و به نام دين انجام دهد، يا سبب شود كه ديگرى چنين كارى بكند.

(فرهنگ اصطلاحات اصول، ج 1، ص 228)

تضييع حقوق:

تضييع ضايع كردن و مهمل گردانيدن چيزى را گويند و در حقوق و فقه به سه قسم تقسيم مى شود 1- قسمتى كه قابل اسقاط و انتقال باشد مثل حق خيار و حق قصاص. 2- قابل اسقاط بوده و قابل انتقال نباشد مثل حق شفعه. 3- قابل اسقاط و انتقال نباشد مثل جلوس در مساجد و عبور در معابر و امثال اينها. و تضييع حقوق يعنى از بين بردن و ضايع كردن حقها.

(فرهنگ معارف و معاريف اسلامى- ج 2، ص 228)

(تعارض)، (ورود)، (حكومت)، (تخصيص) به طور اجمال:

مفاد دليل نسبت مطابقى بين موضوع و محمول است وقتى مى گوئيم الصلاة واجبه نسبت حكم كه وجوب صلاة باشد مفاد دليل است هيچ وقت دليل متعرض مفاد موضوع يا مفاد محمول خودش نيست يعنى الصلاة واجبةٌ نمى گويد، صلاة چيست و نمى گويد وجوب يعنى چه؟ اينها را بايد از خارج بفهميم حال اگر نسبت دليلى با نسبت دليل

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 403

ديگرى در تعارض باشد به نحو تباين يا عموم و خصوص مطلق يا عموم و خصوص من وجه به تمامه يا ببعضه در اينجا مى گوئيم اين دو متعارض هستند مثلًا اگر مولى گفت «اكرم العلماء» و دليل ديگر آمده گفت «لا تكرم العلماء» اين دو متعارض هستند منتهى هر متعارضى متساقط نمى شود بلكه اگر به نحو عموم و خصوص مطلق باشد آن وقت خاص را بر عام مقدم مى دارند و همينطور مطلق و مقيد كه آن هم نظير خاص و عام است. اما اگر دليل دوم با يك جاى دليل اول كار دارد كه مفاد نسبت مطابقى اش نيست بلكه به آنچه در سلسله علل يا معلولات دليل اول است نظر دارد و

لو در مقام نتيجه به نسبت هم بخورد مثلًا: وقتى مولا مى گويد اكرم العلماء اگر در دليل ديگرى بگويد اكرام علما نحو مصلحت ندارد، يا بگويد اكرام علماى نحو را اراده نكرده ام؛ يعنى چيزى را كه دليل اول متكفل آن نبود حال چه موضوع باشد يا محمول يا علل و معلولات و يا ملازمات هر يك از اينها را متعرض باشد اگر چه در نهايت نتيجه اش اين مى شود كه اكرام واجب نيست اما چون مستقيم نگفته، اين «حكومت» است. و اينكه در زبانها هست كه «حكومت معنايش نفى حكم به لسان نفى موضوع است» مطلب درستى است اما حكومت منحصر به اين قسم نيست قسم ديگر حكومت توسعه مى دهد مثلًا ادله اى داريم كه مى گويد نماز مشروط به طهارت است حال اگر دليل ديگرى آمد و گفت «الطواف بالبيت صلاة» اين توسعۀ موضوع است، يعنى آن دليلى كه آمده و طهارت را براى نماز شرط كرده طواف را هم فرا مى گيرد، دليل اول نسبت بين صلاة و طهارت را بيان كرد، اما صلاة چه چيزى است اين را متعرض نبود اما دليل دوّم طواف را هم صلاة معرفى كرد و مفهوم صلاة را توسعه مى دهد و گاهى هم ضيق مى كند مثل اينكه دليل دوم مى گويد «صلاة الميت ليست بصلاة» يعنى نماز ميّت مشروط به طهارت نيست- كه نفى حكم كرده ولى به لسان نفى موضوع در هر يك از اين دو مورد، دليل دوّم حكومت دارد بر دليل اول. فرق حكومت با تخصيص اين است كه مخصص با دليل اول در عرض همديگرند اما در حكومت دليل حاكم مستقيماً در عرض ديگرى نيست.

مبانى فقهى حكومت اسلامى،

ج 8، ص: 404

«ورود» معنايش اين است كه دليل دوم طورى است كه موضوع اول را حقيقتاً توسعه مى دهد يا تضيق مى كند مثلًا دليلى مى گويد «ما لا رب له» ملك امام است دليل ديگر مى گويد «من حاز شيئاً ملكه» قبل از اينكه اين دليل بيايد بوته هاى بيابان ملك امام بود اما اين دليل ربّ براى آن درست مى كند كه هر كس حيازت كرد ملك او مى شود. اما فرق «تخصيص» و «تخصص» اين است كه در تخصّص ما دو دليل نمى خواهيم تا يك دليل، موضوع ديگر را تضييق بكند. تخصص معنايش اين است كه يك حكمى كه مولى روى موضوعى مى برد، چيزهايى كه از افراد اين موضوع نيست واقعاً داخل در حكم نيست مثلًا وقتى مولى مى گويد «اكرم العلماء»، مشهدى حسن بقّال تخصّصاً خارج است.

(از بيانات معظم له در درس. مبانى-/ ج 6، ص 361- 360)

تعزير مالى:

تعزير مالى اين است كه كسى را با جريمه مالى مورد مؤاخذه قرار دهند تأديب مقيد به زدن نيست، بلكه زدن به عنوان نمونه ذكر شده است، تعزير مالى را هم اگر حكومت صلاح دانست مانعى ندارد. البته نظر ما اين است، آقايان هم مى توانند اجتهاد كنند.

(افاضات معظم له در درس. مبانى- ج 3، ص 53)

حرف (ج)
جاهل مقصر:

(اصطلاح فقهى و اصولى) يكى از مسائل مورد بحث اين است كه آنكه نادان به احكام مذهب باشد آيا معاقب و معذب خواهد بود و يا معذور و معفو است بر اين اصل ميان جاهل قاصر و مقصر فرق گذاشته اند و گفته اند هرگاه جاهل بوده باشد و اصولًا توجهى به اين موضوع نداشته است كه احكام و مذاهبى هست و لازم بوده است تفحص و تحقيق كند و وظايف الهى را دريابد و در حقيقت اين در حكم بهائم و حيوانات است و اين گونه جهال معذورند. اما جاهل مقصر كه متوجه بوده

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 405

است كه در اين دنيا بيهوده و بى جهت آفريده نشده است و قطعاً وظائف و احكامى دارد و لازم بوده است براى فهم و اطلاع از آنها اقدام كند و نكرده است معاقب و معذب است و بدين جهت است كه گفته اند «الجاهل المقصر المتلف كالعامد» و اعمال او را باطل مى دانند.

(فرهنگ معارف و معاريف اسلامى- ج 2، ص 168)

جزيه:

خراج و مالياتى است كه يهود يا نصارىٰ يا زرتشتيان به رئيس حكومت اسلام يا نايب او مى دهند و در مقابل جان و مال و ناموس آنان در حمايت حكومت اسلامى مى باشد. مقدار جزيه را امام (ع) در روز جمع آورى تعيين مى نمايد.

(اصطلاحات فقهى- ص 163)

جعفريه:

پيروان حضرت صادق (ع) را گويند كه امام مذهب اثناعشريه است. و نيز اصطلاح كلامى است و همچنين پيروان جعفر بن مبشر را گويند كه ادعاى نفى اجماع كرد و گفت كه اجماع صحابه دربارۀ حد زدن شارب الخمر درست نيست و گويد اگر كسى كمتر از حد نصابى كه در سرقت گفته اند هم سرقت كرد فاسق است و اهل آتش و بايد دربارۀ او حد سرقت اجرا شود.

(فرهنگ معارف و معاريف اسلامى- ج 2، ص 183)

جَلْدْ (تازيانه):

جلد بر وزن سنگ از مادۀ جلد به معناى پوست است و منظور از آن تازيانۀ مخصوص است كه از پوست حيوانات ساخته مى شده. از نظر اسلام زن و مرد زناكار غير محصنه (غير متأهل يا متأهلى كه همسرش در سفر باشد) را يكصد ضربه با تازيانه هاى ياد شده حد مى زنند و اصطلاحاً اين كار را جلد مى نامند.

(التحقيق فى كلمات القرآن الكريم- ج 2، ص 102)

جهاد:

جهاد يكى از اركان دين مبين اسلام است كه براى رفع فتنه در عالم و حفاظت و حراست از ارزشهاى الهى و دفاع از حكومت اسلامى تشريع شده است. در قرآن حدود سيصد آيه به صورت مستقيم و با توابع آن حدود پانصد آيه در ارتباط با اين

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 406

فرضيه الهى وارد شده كه از مجموع آن استفاده مى شود كه جهاد همانند نماز براى همۀ زمانهاست و مخصوص صدر اسلام و زمان پيامبر اكرم (ص) و امير الؤمنين (ع) و ساير ائمه معصومين (ع) نيست دفاع از حقيقت و عدالت و اصلاح دين و دنيا توسط جهاد براى همۀ زمانهاست اينطور نيست كه با غيبت حضرت حجت آنگونه كه برخى معتقدند همۀ اينها كنار گذاشته شده باشد و باب جهاد با نبودن امام معصوم تعطيل شده باشد و مسلمانان در زمان غيبت و لو اينكه صد هزار سال هم طول بكشد بدون دفاع باشند و براى گسترش اسلام جهاد نكنند مسلماً اگر در صدر اسلام خير در شمشير بوده در اين زمان در توپ و تانك و مسلسل و موشك است و ما نمى توانيم از اين همه آيات و روايات در زمان غيبت

صرفنظر كنيم و اصولًا در اسلام جهاد براى دفاع است منتهى گاهى دفاع از حقيقت است و گاهى دفاع از عدالت، مبارزه با شرك و مشركين براى بازگرداندن آنان به راه توحيد و فطرت الهى دفاع از حقيقت است زيرا انكار خداوند حقيقت است و تلاش براى نجات مستضعفين و محرومين و مبارزه با حكومتهاى جائر ستمگر دفاع از عدالت.

(از افاضات معظم له در درس. مبانى- ج 1، ص 226- 225)

جريب:

(اصطلاح فقهى) مقدار معينى از زمين را گويند كه حاصل ضرب 60 ذراع در 60 ذراع است.

(فرهنگ معارف اسلامى- ج 2، ص 178)

جرى و تطبيق:

دو اصطلاح است و مقصود آن اين است كه در بيان مفهوم عامى كه در دليلى آمده در دليل ديگر كه در مقام تفسير دليل اول است موارد و مصاديقى بيان گردد كه بايد گفت اينها از باب نمونه و ذكر مصداق آن مفهوم عام است نه تفسير آن

(مبانى- ج 2، ص 220)

جمع تبرعى:

جمع تبرعى يعنى تأويل كيفى، توضيح اينكه در هر مورد كه دو دليل از هر جهت مساوى باشند و امكان جمع بين آن دو نباشد، مگر آنكه يكى از آن دو را بر

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 407

خلاف ظاهرش حمل كنيم، مى گويند جمع تبرعى كرده است علماى اصول در مقام رفع تعارض بين ادله، به جمع تبرعى متوسل نمى شوند. زيرا آن را حجت نمى دانند و معتقدند جمع تبرعى نه پيش عرف و نه پيش عقل جايگاهى ندارد و دليل و شاهدى بر صحت چنين جمعى وجود ندارد، مضافاً به اينكه اگر چنين جمعى را صحيح بدانيم، موردى براى دو دليل متعارض باقى نمى ماند بلكه بايد تمام اخبار علاجيه را كه در باب تعارض وارد شده، حمل بر موارد بسيار نادر كنيم، بديهى است كه چنين حملى غير منطقى است.

(فرهنگ تشريحى اصطلاحات اصول- ص 158)

حرف (ح)
حجة الوداع:

آخرين حج پيغمبر اسلام (ص) كه خانه خدا را بدان و داع نمودند، به آن حجة البلاغ و حجة التمام نيز گويند. بعد از نازل شدن آيه «و اذّن فى الناس بالحج يأتوك رجالًا و على كل ضامر يأتين من كل فحجّ عميق» و در ميان مردم براى حج ندا در ده كه پياده و سوار بر هر شتر لاغرى- كه از راه دور مى آيند- رو به سوى تو آورند حج 27، پيامبر اسلام (ص) بعد از ده سال آهنگ حج نمودند و نود هزار يا به نقلى صد و چهارده هزار ملازم ركاب حضرت بودند و آن حضرت در اين سفر همۀ زوجات خويش را به همراه داشتند.

(معارف و معاريف- ج 4، ص 398).

حجّت تعبدى:

براى توضيح اين اصطلاح كه تركيبى از حجيّت و تعبد است ناچاريم كلمه حجيّت و تعبّد را جداگانه تعريف كنيم، حجيّت در لغت معتبر بودن را گويند مثل حجيت خبر واحد. و تعبّد به معناى اطاعت و خضوع در برابر امرى است، حجيّت تعبدى يعنى از روى تعبد و بدون چون و چرا پذيرفتن امرى شرعى.

(دائرة المعارف تشيع- ج 4، ص 433)

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 408

حدود شرعى:

حدّ در لغت به معناى منع و تأديب است و در فقه مجازات بدنى مصرحه در فقه است كه بر مرتكبين گناه وارد مى شود و كميّت آن از طرف شارع معين مى شود. يكى از كتابهاى فقهى كتاب حدود است. كه به تفصيل در اين باره به كاوش پرداخته است.

(اصطلاحات فقهى- ص 183)

حدود اللّه:

حدودى است كه و لو شاكى خصوصى نداشته باشد مانند شرب خمر و غيره مورد مؤاخذه قرار مى گيرد.

واجبات و محرمات خداوند و احكام الهى به منزلۀ حدود و مرزهاى كشورهاست كه نمى شود از آنها تجاوز نمود.

(اصطلاحات فقهى، ص 182).

حدود الناس:

حدود شرعى است كه با توجه به شكايات شاكى خصوصى اجرا مى شود مانند حد سرقت كه با توجه به شكايات صاحب مال جارى مى گردد- به هنگام اجراى حد الناس اگر شخصى بميرد آيا ديۀ او از بيت المال پرداخت مى شود يا نه، فقها شيعه اختلاف نظر دارند.

(اصطلاحات فقهى- ص 182)

حديث بدء الدعوة:

حافظان حديث و سيره نويسان و مورخان شيعى و سنى به اسناد معتبر از راويان ثقه آورده اند كه رسول اللّه (ص) بعد از نزول آيۀ «و انذر عشيرتك و الاقربين- نزديكترين خويشاوندانت را هشدار بده (شعراء 214)» دعوت ناهارى از چهل تن از اعمام و بنى اعمام در خانۀ خود (يا در خانۀ ابو طالب) ترتيب داد و ايشان را به اسلام دعوت كرد و ابلاغ فرمود هر يك از شما پيش قدم شد و زوتر از سايرين ايمان آورد و مسلمان شد برادر و وصى و خليفۀ من در امت من و ولىّ همه مؤمنان بعد از من خواهد بود، تنها كسى كه در جمع دعوت رسول اللّه (ص) را لبيك گفت امير المؤمنين

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 409

على (ع) بود پس رسول اللّه (ص) به او اشارت نمود و فرمود اين است برادر من و وصى من بين شما سخنش را بشنويد و از او اطاعت كنيد (تاريخ بغداد- ج 2، ص 62.) اين حديث به نام حديث بدء الدعوة يا حديث دار (چون در خانۀ رسول اللّه (ص) يا ابو طالب صادر گرديده) معروف است.

(دائرة المعارف تشيع- ج 6، ص 154)

حديث مستفيض:

بر پايۀ آنچه بزرگان دانش درايه و حديث شناسى مانند شيخ حسين بن عبد الصمد عاملى و زين الدين شهيد ثانى گفته اند. حديث مستفيض آن روايت و حديثى است كه زنجيره سند و راويان آن افزون بر سه نفر باشد نام ديگر آن حديث مشهور است.

دانشمندان درايه در توضيح آن افزوده اند كه روايتگران حديث مستفيض در هيچ مقطع و مرحلۀ زمانى نبايد از تعداد ياد شده كمتر باشد. وجه تسميۀ

آن به مستفيض نيز از اين جهت است كه اين واژه از ريشۀ فيض و فيضان است. و فيضان آب نيز فراوانى و وفور و بالا آمدن آن را گويند، حديث مستفيض نيز آن روايت غير متوارى است كه در ميان خبرهاى واحد رتبه و جايگاه ممتاز و بالايى دارد. آنچه گفته شد مفهوم حديث مستفيض در اصطلاح شيعى است اما در اصطلاح سنى حديث مشهور (مستفيض) آن حديثى است كه شيوع و شناخت آن ويژه متخصّصين، دانشمندان و علما حديث باشد و در ميان آنها شهرت داشته باشد.

(مبانى- ج 4، ص 44)

حسن:

حديثى است كه رجال سند تماماً و در هر طبقه امامى مذهب و ممدوح باشد ولى تصريح بر عدالت هر يك از آنان نشده باشد و وجه ناميدن اينگونه روايات به حسن از آن جهت است كه نسبت به راويان آن حسن ظن وجود دارد.

(مبانى- ج 6، ص 339)

حروريّه:

يكى از فرق پانزده گانه خوارج و پيروان نجدة بن عامر حنفى حرورى

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 410

مى باشند و از اين جهت آنها را حرورى گويند كه آغاز اجتماعشان در حروراء- مكانى نزديك كوفه- بوده. در حديث آمده كه پيغمبر (ص) فرمود هر كس به فرقه حرويه دست يابد بايستى آنها را به قتل برساند و فرمود هر كه بدست حرويّه كشته شود شهيد است.

(كنز العمال- ص 31257).

(معارف و معاريف- ج 4، ص 462)

حَرج:

اصطلاحى است فقهى به معنى تنگى و زحمتى كه در اجراى دستور شرع مكلف با آن روبه رو مى شود. قابل ذكر است كه با وجود حرج حكم خداوند ممكن است تغيير پيدا كند.

(اصطلاحات فقهى، ص 167)

حِرز:

مكانى است كه در آن پناه مى گيرند. در فقه محل و يا چيزى است كه مال در آن عادتاً نگهدارى مى شود مانند خانه و اشكاف را حرز گويند. سرقت از حرز موجب قطع است.

(اصطلاحات فقهى- ص 185)

حصر استقرايى:

منحصر نمودن محتملات و اقسام چيزى به منشأ تتبع و استقراء را حصر استقرايى گويند، چنانكه گويى دلالت يا «لفظى» است يا «وضعى» يا «طبعى».

(معارف و معاريف- ج 4، ص 573- 572)

حصر اضافى:

حصر اضافى تخصيص موصوف است به صفت يا صفت به موصوف نه به طور حقيقى بلكه در مقايسه و نسبت به چيزهاى ديگر، به عنوان نمونه آيه «إِنَّمٰا حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ وَ الدَّمَ وَ لَحْمَ الْخِنْزِيرِ وَ مٰا أُهِلَّ بِهِ لِغَيْرِ اللّٰهِ» انحصارى كه از آيه با كلمه انّما استفاده مى شود انحصار اضافى است يعنى منظور بيان تمام محرمات نيست، بلكه هدف نفى بدعتهايى است كه آنها در مورد قسمتى از گوشتهاى حلال داشتند و به تعبير ديگر آنها قسمتى از گوشتهاى پاكيزه و حلال را طبق خرافات و

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 411

موهوماتى بر خود تحريم مى كردند. اما در عوض به هنگام كمبود غذا از گوشت آلوده مردار يا خون استفاده مى كردند به آنها اعلام مى كند كه اينها براى شما حرام است نه آنها و اين است معنى «حصر اضافى»

(تفسير نمونه- ج 1، ص 583- 582)

حقيقت شرعيه:

به الفاظ و موضوعاتى گفته مى شود كه در شرع براى معانى خاص تعيين شده اند مانند نماز، روزه، حج، و نظائر آن و در واقع، شارع مقدس استعمال اين الفاظ را به صورت حقيقى در معانى خاصى، قرار داده است.

(مبانى، ج 3، ص 489)

حكم تكليفى و حكم وضعى:

دو اصطلاح است در علم اصول فقه، حكم تكليفى حكمى است كه از سوى شارع مقدس براى انجام كار يا بازداشتن از كار و مباح دانستن چيزى صادر مى شود كه مجموع آن در پنج حكم تكليفى كه عبارتند از وجوب، حرمت، استحباب، كراهت و اباحه خلاصه مى شود. حكم وضعى حكمى است كه از ناحيۀ شارع، جعلى مستقل صورت نگرفته و اكثراً از احكام تكليفى نشأت مى گيرد.

مانند پليدى و نجاست بول كه ناشى از حكم تكليفى وجوب اجتناب از بول است و پاك و طاهر بودن آب كه ناشى از حكم تكليفى جواز نوشيدن آب است و صحت معامله كه ناشى از حكم تكليفى جواز تصرف خريدار و فروشنده در پول و جنس خريدوفروش شده است و ...

(مبانى- ج 2، ص 335)

حكم فعلى:

هرگاه مقتضى براى حكم موجود، شرايط نيز موجود، مانعى هم وجود نداشته باشد و حكم نيز انشا شده باشد و ارادۀ جدى نيز به الزام تعلق گرفته باشد، حكم فعلى است.

(فرهنگ اصطلاحات اصول- جلد اول، ص 291)

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 412

حكم موقت:

گاهى يك حكم فقط در زمانى خاص بكار مى رود نه در همۀ زمانها، كه به آن حكم موقتى مى گويند. مثلًا زكات به حسب تشريع اولى در اختيار امام (ع) مى باشد كه بوسيلۀ آن، حاجتها و نيازهاى مردمى را كه تحت حاكميت او هستند بر طرف مى نمايد، اما وقتى نااهلان متصدى حكومت شدند و زكاتها در غير مصارفشان صرف گرديد و شيعه در محروميت باقى مى ماند، در اين موقع امام (ع) به شيعيان دستور فرمودند كه زكاتشان را فقط در بين فقراى خود تقسيم كنند، كه اين يك اجازه و حكم موقتى است براى شرايط خاص نه براى همۀ زمانها.

(مبانى- ج 6، ص 75)

حكم واقعى:

اصطلاحى است اصولى: و آن عبارت از حكمى است كه منبعث از امر واقعى باشد.

با توجه به چگونگى جعل و تشريع احكام شرعى، هرگاه فقيه و مكلف آگاه به حكم واقعى مى گردد، بدين گونه كه از منابع اساسى دست يافتن به احكام شرعى واقعى يا به تعبير اصوليين از حكم الله واقعى آگاه گرديد و بدان علم و قطع پيدا كرد، در اين صورت ترديدى در فعليت و تنجز آن حكم معلوم براى مكلف نيست و الزام آور است.

(دايرة المعارف تشيّع- ج 6، ص 422)

حيثيت تقييديه و تعليليه:

مقصود از كلمۀ حيثيت صفات و عناوين است كه در مقام تشريع و قانون گذارى دو نوع متصور است يكى اينكه صفتى دخيل در ثبوت حكمى براى موضوعى باشد به شكلى كه موضوع واقعى و اصلى همان صفت باشد و ديگرى اينكه موضوع اصلى موصوف به آن صفت باشد و آن صفت دخالتى در موضوعيت براى حكم نداشته باشد، قسم اول را اصطلاحاً حيثيت تقييديه و دومى را تعليليه مى گويند.

(مبانى- ج 1، ص 204)

حكومت:

اصطلاحى است اصولى و معنى آن مقدم بودن يك دليل بر دليل ديگر

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 413

است به گونه اى كه دليل حاكم شرح دهنده و تفسير كنندۀ دليل ديگر باشد.

(مبانى- ج 1، ص 112)

حنبليّه:

يكى از چهار فرقۀ اصحاب حديث اند كه، اصحاب امام احمد حنبل كه بعضى از ايشان قائل به تشبيه مى باشند. احمد پير بود كه شافعى در رسيد، او خدمت شافعى كرد و عنان اسب شافعى را گرفته بود و مى گفت اقتدوا بهذا الشابّ المهتدى.

(معارف و معاريف، ج 4، ص 677)

حَنفيه:

در لغت بمعنى دين دارى و درست اعتقادى است، و الان به گروهى كه پيروان ابو حنيفه هستند اين لفظ اطلاق مى شود كه يكى از چهار فرقه اهل سنت بحساب مى آيند.

(معارف و معاريف، ج 4، ص 679)

حيازت:

در لغت گرد آوردن و استيلاء يافتن بر چيزى است و در اصطلاح فقهى عبارت از تهيه مقدمات تصرف در اراضى باير و مرده است.

حيازت موجب ملكيت، يا اولويت است و در صدق حيازت، نيازى به وضع يد بر شي ء مورد حيازت نيست بلكه ملاك، صدق استيلاء است. مثلًا هرگاه كسى براى شكار دامى بگستراند و شكارى در آن افتد، استيلاء صادق است و تصرف ديگرى در آن بدون اذن حيازت كننده جايز نيست و موجب ضمان است.

(مبادى فقه و اصول، ص 288)

حرف (خ)
خبر صحيح:

خبرى كه تمام راويان آن امامى عادل باشند، خبر صحيح نام دارد. اگر چه بعضى «ضابط» بودن را هم اضافه كرده اند. خبر صحيح يا «اعلى» است يا «اوسط» يا «ادنى». خبر صحيح اعلايى خبرى است كه امامى و عادل بودن تمام راويان را با علم يا شهادت دو نفر عادل يا بعضى از آنها را با علم و بعضى را با شهادت دو عادل يافته

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 414

باشيم. و اما اگر امامى و عادل بودن همه و يا بعضى را به وسيلۀ شهادت يك عادل به دست آورده باشيم، به آن «صحيح اوسط» گويند. همان گونه كه اگر امامى و عادل بودن همه و يا بعضى را با ظن اجتهادى به دست بياوريم به آن «صحيح ادنى» گويند.

(فرهنگ تشريحى اصطلاحات اصول، ص 180)

خبر واحد:

خبرى كه به حد تواتر نرسد و بدون قرينه خارجى نتوان به صحت آن پى برد، خبر واحد نام دارد.

(فرهنگ اصطلاحات اصول، 317)

خبر مرسل:

مرسل بمعناى عام، و آن خبرى است كه راويان آن همگى يا برخى در سلسله سند ساقط شده و به جاى آن از تعبير «عن بعض» يا «بعض اصحاب» استفاده شود.

مرسل به معناى خاص، و آن هر حديثى است كه تابعى به پيامبر نسبت داده بدون آنكه از واسطه و ناقل نامى برده باشد. مثلًا سعيد بن مسيّب بگويد: قال رسول اللّه در حجيّت مراسيل دو قول وجود دارد. الف- در صورتى كه مرسِل (به صيغه اسم فاعل) ثقه باشد آن خبر حجت است. ب- روايت به هيچ وجه حجت نيست.

(فرهنگ اصطلاحات اصول، ص 182)

خبر مشهور:

گاهى به خبر مستفيض اطلاق مى شود و گاهى نيز به هر خبرى كه سر زبان ها بوده مشهور گفته مى شود گرچه بى سند و يا داراى يك سند باشد.

(فرهنگ تشريحى اصطلاحات اصول، ص 183)

خبر متواتر:

تواتر در لغت به معناى يكى پس از ديگرى است. در قرآن آمده: «ما رسولان را يكى پس از ديگرى فرستاديم» و در اصطلاح به خبر عده اى گويند كه تبانى و توافق آنان بر كذب محال بوده، و از قول آنان علم حاصل شود.

(فرهنگ تشريحى اصطلاحات، ص 180)

خبر مقبول يا روايت مقبوله:

روايتى كه علماء به مضمون آن عمل كرده و آن را تلقّى

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 415

به قبول كرده باشند «روايت مقبوله» نام مى گيرد مثل «مقبوله عمر بن حنظله» على رغم اينكه در سند اين حديث محمد بن عيسى و داود بن حصين هستند كه هر دو ضعيف اند.

(فرهنگ تشريحى اصطلاحات اصول، ص 183)

خبر مجهول:

خبرى كه يك يا چند نفر از راويان آن از نظر عقيده مجهول الحال باشد به آن «روايت مجهول» گويند.

(فرهنگ تشريحى اصطلاحات اصول- ص 182)

خبر مرجوح:

هرگاه دو خبر با هم مساوى نيستند، بلكه در برخى از جهات يكى بر ديگرى برترى دارد. مثلًا راوى يكى عادل تر است، اين صفت موجب ترجيح اين دليل بر دليل ديگر مى شود كه دليل و خبر فوق را راجح و دليل و خبر مقابل را مرجوح گويند.

(فرهنگ تشريحى اصطلاحات ص 182)

خبر موثّق:

به خبرى كه يك يا چند نفر از راويان آن امامى نبوده، ولى توثيق شده باشند «خبر موثق» گويند.

(فرهنگ تشريحى ص 183)

خراج:

نوعى ماليات است، كه از غله و محصول زمين حاصل مى شود و بر كليه چيزهايى كه حاكم عادل، يا غير عادل اخذ مى كند نيز اطلاق مى شود. بعضى گفته اند:

خراج مالياتى است كه به نسبت مساحت زمين گرفته مى شود. نراقى در انيس التجار گويد: خراج وجه نقدى است كه معين مى شود تا به عوض اجرت زمين، يا اجرت درخت، يا غيره بدهند چنانچه قرارداد مى شود كه فلان موضع را زراعت كنند و سالى ده هزار تومان به حاكم بدهند.

گفته شده نخستين كسى كه خراج را مقرر داشت عمر بوده است.

(مبادى فقه و اصول، ص 289)

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 416

خزرج:

قبيله اى معروف از تبار خزرج بن حارثة بن ثعلبة بن عمرو و مزيقيا بن عامر ماء السماء يمنى شاخه اى از قحطان كه به مدينه هجرت كرده و با تيره اوس كه بنى اعمام آنها بودند در آن شهر زندگى مى كردند و چندى اين دو قبيله با هم زدوخوردهاى خونينى داشتند كه به اسلام منتهى گشت و پيش از هجرت حضرت رسول به مدينه آنان به استقبال اسلام شتافته در عقبه به آن حضرت بيعت نمودند و اسلام اختيار كردند و سپس شهر خود را دار الهجره ساختند.

(معارف و معاريف، ج پنجم، ص 124)

خُصُومَة:

در لغت بمعنى درشتى و عداوت است. در فقه، مرافعه و دعوى به دادگاه بردن و دادخواهى كردن مى باشد.

(اصطلاحات فقهى، ص 208)

خُلع:

بضم خاء و سكون لام، از خلع بفتح خاء گرفته شده است و آن بمعنى كندن و بيرون آوردن جامه از تن است- و در اصطلاح فقه- نوعى طلاق باين است، و آن در صورتى تحقق مى يابد كه زن از مرد متنفر و رنجيده خاطر و دلخور باشد. در طلاق مبارات كه قسمى ديگر از طلاق است. هر دو (زن و مرد) از يكديگر متنفر هستند. (اصطلاحات فقهى- ص 290)

حرف (د)
دار الحرب:

منظور از اين اصطلاح، كشورى است كه در حال جنگ با اسلام و مسلمين است و نيز مراد از آن كشورهائى است كه قوانين اسلام در آنجا پياده نمى شود، و دولت هاى آنجا نيز در حال خصومت با اسلام و دولت هاى اسلامى هستند. ساكنان دار الحرب را اصطلاحاً حربى مى نامند.

(فرهنگ علوم سياسى، ج 1، ص 262)

دار اسلام:

به معنى خانۀ اسلام و كشور اسلامى است، و منظور از اين اصطلاح مناطقى است كه متعلق به مسلمانان مى باشد و قوانين و دستورات اسلامى در آنجا

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 417

رعايت مى شود. و يا آنكه اكثر ساكنان آن را مسلمانان تشكيل مى دهند. اين سرزمينها، وطن تمامى مسلمانان جهان مى باشد و چنانچه از سوى دشمنان اسلام مورد تهاجم قرار گيرد، در درجه نخست، بر ساكنان آن و در درجه دوم چنانچه به تنهائى قادر به دفاع نباشند، بر تمام مسلمانان واجب كفائى است كه از آنجا به عنوان سرزمين اسلام دفاع كنند.

(فرهنگ علوم اسلامى، ج 1، ص 262)

دار التقيّة:

تَقيّه، خطر پرهيزى- اسم مصدر اتّقاء- تاء بدل واو است. در اصطلاح شرع: خوددارى از اظهار عقيده و مذهب خويش در مواردى كه ضرر مالى يا جانى يا عرضى متوجه شخص باشد، به تعبير ديگر: رهانيدن خويش از خطرى كه از ناحيه ديگرى به تو متوجه است، با گفتار يا كردار بر خلاف وظيفه اوليه شرعيه.

شهيد اول در قواعد تقيه را مانند احكام خمسه به پنج قسم تقسيم كرده 1- واجب 2- مستحب 3- مكروه 4- حرام 5- مباح، كه براى هر كدام از اينها جايگاههايى ذكر شده است.

دار التقيّة: يعنى خانه يا مركز و سرزمينى كه بخاطر وجود شرايط تقيّه بايد در آن تقيّه كرد.

(دايرة المعارف تشيّع- ج 5، ص 39- 38، معارف و معاريف- حسينى دشتى، ج 3، ص 643)

دار الحجرة:

به موجب قانون شرع، هر كافرى كه دين اسلام را قبول كند بايد از كشور خود به قلمرو اسلام هجرت نمايد به همين سبب قلمرو اسلام را دار الحجرة ناميده اند.

(فرهنگ علوم سياسى، ج 1، ص 263)

دولت حَق (حقّه):

دولت در لغت بمعنى ثروت و مال و بمعنى سلطنت، حكومت و زمامدارى آمده است. دولتى كه بر مبناى حق و عدل عمل كند در مقابل دولت باطل آن را دولت حقه گويند، از نظر شيعه دولتى كه مورد تأييد ائمه معصومين عليهم السلام باشد را دولت حقه گويند.

(معارف و معاريف، ج 5، ص 482)

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 418

دلالت اقتضاء:

آن است كه مدلول با صراحت كلام نيامده اما صحت كلام بر آن متكى است. دلالت اقتضاء يكى از اقسام دلالت التزام است كه به صورت «لازم اهم» بر موضوع خود دلالت دارد، و داراى حجيت عقلى است.

(مبانى فقهى- ج 3، ص 170)

دليل اثباتى و ثبوتى

: (در مقام اثبات و ثبوت) ثبوت در لغت مصدر از باب ثَبَتَ- يَثْبُتُ- به معنى استقرار و استوارى يافتن و پابرجاى بودن و وجود و دوام است.

ثبوت در فقه و اصول اماميه اصطلاحاً اشاره به نخستين مرحلۀ وجود يك امر اعتبارى است. بدين گونه كه هر وجود اعتبارى از دو مرحله تشكيل شده است:

نخستين آن، مرحلۀ ثبوت يا واقع كه عبارت است از وجود هر چيز در واقع و نفس الامر، صرف نظر از علم و جهل مكلفين به آن و اعم از آنكه دليلى براى اثبات آن واقع اعتبارى وجود داشته باشد يا نه.

دومين مرحله، مرحلۀ اثبات آن واقع اعتبارى با دليل علم يا علمى در خارج است، كه آنچه را كه در واقع مفروض الوجود دانستيم اينك با دليل عقلى يا شرعى در خارج و وجود خارجى اثبات مى كنيم.

بنا بر تقسيم اصوليين يك حكم ممكن است مطابق با مرحلۀ ثبوت بوده و در واقع و نفس الامر بتوان حقيقت آن را تعقل و تصور كرد و در همان حال دليل اثباتى نيز موافق با آن بوده و در اين گونه احكام مرحلۀ ثبوت با اثبات تطابق دارد، و گاهى نيز ممكن است دليل ثبوتى به گونه اى باشد ليكن دليل اثباتى حكم را بر خلاف ثبوت و واقع به اثبات برساند كه در اين فرض حكم مخالف ثبوت بوده و

مخالفت مقام اثبات با ثبوت لازم مى آيد. همۀ واجبات در اين اصل كلى مشترك اند كه خداوند و شرع تكاليف را از مكلفين در مرحلۀ اثبات مى خواهد و كارى به مرحلۀ ثبوت و واقع و آنچه كه در علم الله واجب است ندارد.

(دايرة المعارف تشيّع- ج 5، ص 208- 207)

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 419

دليل انسداد:

(اصطلاح اصولى) يكى از مباحث مهم اصول، بحث دليل انسداد است در باب ادله عقليه آمده است كه آيا در زمان غيبت راه و طريق علم به احكام مُنسدّ است يا مفتوح، عدۀ اى از اصوليان بر آنند كه راه علم منسدّ است و بدين جهت واجب است به ظن و شك و وهم عمل كنيم و ادله آنها اين است كه اولًا ما مكلف به احكامى مى باشيم و مانند مجانين و بهائم بلاحكم نمى باشيم و ثانياً ترك احكام و اهمال آنها جايز نيست و ثالثاً قرآن و اخبار متواتره كه مفيد علمند تمام احكام را بيان نمى كند پس بايد به ظن عمل نمائيم و اگر وافى نبود به شك و اگر نبود به و هم و اين مسأله يعنى حجيت ظن منوط به تماميت دليل انسداد است و اگر گفته شود احكام ما بوسيلۀ اخبار متواتره و محفوف بقرائن علمى ثابت مى شود و دليل انسداد مردود شناخته شد، ظن حجت نيست.

(فرهنگ معارف اسلامى ج 2 ص 404)

دليل لبّى:

دليل غير لفظى را گويند، مانند اجماع، عقل، سيره و ضرورت.

دليل لبّى: اعم از دليل عقلى است، يعنى دليل لبّى هم شامل جايى مى شود كه دليل عقل. از امور عقلى ضرورى (بديهى) باشد، و هم شامل جايى مى شود كه دليل عقل، از امور عقلى نظرى يا اجماع باشد، ولى دليل عقلى شامل ضروريات نمى شود.

(فرهنگ اصطلاحات اصول- ص 329)

دلالت:

در علم منطق دلالت به سه نوع تقسيم شده است. 1- دلالت مطابقت آنجا كه يك لفظ به تمام معنى و مفهوم موضوع خود دلالت كند. 2- دلالت تضمن آنجا كه لفظ به قسمتى از معناى موضوع خود دلالت كند. 3- دلالت التزام آنجا كه لفظ به مفهومى كه لازمۀ موضوع خود است دلالت كند نظير آيۀ شريفه «عهد من به ستمكاران نمى رسد» كه لازمۀ مفهوم آن ضرورت مبارزه با كسانى است كه بر خلاف مقررات الهى و بر اساس ستم بر مردم حكومت مى كنند. (مبانى ج 2 ص 390)

دولت جائر:

يعنى سلطنت و حكومتى كه بر پايه ظلم و ستم باشد، و از

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 420

رسول خدا (ص) روايت شده كه فرمود: زمانى بيايد كه مردم آنچنان از علماء بگريزند كه گوسفند از گرگ گريزد، در آن هنگام خداوند آنها را به سه بلا دچار سازد: 1. آنكه بركت را از اموالشان بر دارد 2. سلطانى ستمگر بر آنها مسلط سازد 3. بى ايمان از دينا بروند

(معارف و معاريف، ج 4، ص 34 و ج 5، ص 482)

ديوان عالى:

عاليترين مرجع قضائى ايران كه مقر آن در تهران و داراى شعب مختلف است كه به دعاوى حقوقى، جزائى، استخدامى رسيدگى مى كند. مهمترين وظيفۀ آن رسيدگى به شكايت از احكام دادگاههاى استيناف و احكامى است كه به مرحلۀ قطعيت رسيده است در اين موارد ديوان عالى به ماهيت دعوى وارد نمى شود، بلكه فقط حكم را از نظر موافقت يا مخالفت با قانون بررسى مى كند، رسيدگى در ديوان عالى را رسيدگى فرجامى نامند.

(لغت نامه دهخدا ج 24 ص 596)

ديوان عدالت:

به منظور رسيدگى به شكايات، تظلمات و اعتراضات مردم نسبت به مأمورين يا واحدها يا آئين نامه هاى دولتى و احقاق حقوق آنها ديوانى به نام ديوان عدالت ادارى زير نظر قوۀ قضائيه تأسيس مى گردد.

(قانون اساسى جمهورى اسلامى ايران)

دية:

(اصطلاح فقهى) خون بها و آن نوعى كيفر مالى، يا نقدى است كه شخص آزاد هرگاه كسى را كشته، يا زخمى كرده باشد، بايد طبق شرائطى آن را به اولياى مجنى عليه، يا خود او بپردازد و فرق نمى كند كه از طرف قانونگذار ميزان آن تعين شده يا نشده باشد. گاهى ديه را به آنچه معين شده اطلاق مى كنند و ارش و حكومت را بر آنچه معين است.

(مبادى فقه و اصول على رضا فيض ص 295)

حرف (ر- ز)
راوى:

نگهبان اسبان، آب دهنده حيوانات آب آورنده- نقل كننده سخن، جمع آن

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 421

رواة و راوون است.

(معارف و معاريف ج 5 ص 606)

رجم:

در اصل به معناى سنگ، قبر، پرتاب كردن سنگ و قتل بوده است.

لكن در اصطلاح فقهى سنگسار نمودن زن و مرد زناكار محصنه (متأهلى كه همسرش در سفر نباشد) را گويند لذا رجم مرادف با سنگسار است.

(مبانى- ج 4، ص 38)

ردع:

كسى را از چيزى بازداشتن و منع نمودن «فرض اللّه الايمان تطهيراً من الشرك و النهى عن المنكر ردعاً للسفهاءِ.

(معارف و معاريف ج 5 ص 648)

رقبه:

گردن، بنده، غلام، عبد. در فقه برده را گويند خواه مؤمن باشد خواه كافر، خواه مذكر و كبير باشد خواه مؤنث و صغير.

(اصطلاحات فقهى ص 249)

رهط:

گروه، جماعت مردان «و لو لا رهطك لرجمناك» (هود 91) «و كان فى المدينة تسعة رهط يفسدون فى الارض» (نمل 48) رهط در اصطلاح درايه حديث عدۀ كه مافوق سه نفر و كمتر از 10 نفر باشند را گويند.

(فرهنگ معارف اسلامى ج 2 ص 472)

زمين موات:

1- زمين موات بالاصالة، زمينى كه سابقه آبادانى نداشته باشد چنين زمينى از آن امام (ع) است به اجماع شيعه و نصوص متواتره. آرى خود ائمه (ع) اجازه فرموده اند كه اگر كسى آن را احياء كند مالك آن مى شود. و چنين زمينى از انفال است.

2- زمين موات بالعرض: زمينى كه پس از آبادانى مرده باشد و ملك امام است.

(معارف و معاريف- ج 6، ص 63)

زيديه:

زيديه يكى از فرق بنام شيعه هستند كه خود به سه فرقه تقسيم مى شوند: 1

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 422

-/ جاروديه-/ 2- سليمانيه- 3- بتريّه

بتريّه-/ ياران بترى قومى مى باشند كه گفته اند امامت بايد در بين خلق به طريق شورى صورت گيرد و عقد امامت بر دو مرد از خيار مسلمانان بايد منعقد شود.

و امامت مفضول بر فاضل صحيح و درست باشد. و أبو بكر و عمر هر دو امام بوده اند هر چند امت در بيعت با آن دو با وجود امير مؤمنان خطايى را مرتكب شده اند، اما نظر به آنكه اين خطا به فسق منجر نشده خطاى آنان قابل عفو و چشم پوشى است.

(معارف و معاريف- ج 6، ص 127)

حرف (س- ش)
سبق- پيش افتادن:

در فقه شرطبندى بر روى سبقت گرفتن اسب، شتر، فيل، استر و الاغ كه به منظور شناخت بهترين آنها ترتيب يافته است را گويند.

(اصطلاحات فقهى- ص 269- 268)

سُحق:

در لغت سهل آسان كردن، در هاون سخت كوبيدن و نرم كردن است. (مجمع البحرين)

در فقه: عبارت است از اين كه زن آلتش را به آلت زن ديگرى بمالد. حد سحق يك صد ضربه شلاق است.

(اصطلاحات فقهى- ص 271)

سعايه:

در لغت بد گويى و سخن چينى است. در فقه برده اى كه به طور قهرى آزاد گردد و قادر به پرداخت قيمت خود نيست از دستمزد او قيمتش پرداخت مى شود، به اين نوع پرداخت سعايه گفته مى شود.

(اصطلاحات فقهى- ص 273)

سبط:

فرزند زاده، خواه اولاد از پسر باشد خواه از دختر، جمع آن اسباط است بيشتر موارد استعمال آن در مورد فرزند دختر است، چنان كه به امام حسن و امام حسين (ع)

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 423

سبطا رسول اللّه (ص) گويند.

(معارف و معاريف- ج 6، ص 189)

«سريّه»:

در لغت به معناى دسته، فوج، گروهان و ستون نظامى است. مؤلف كتاب آداب الحرب و الشجاعة، از دانشمند سدۀ هفتم هجرى مى نويسد: سريّه لشكرى اندك باشد كه به كارى مهمّ به تعجيل بفرستند. لكن سريّه در اصطلاح تاريخ و سيره نويسان اسلامى به جنگهايى گفته مى شود كه شخص رسول خدا (ص) در ميان سربازان و رزمندگان حضور نداشته است. سريّه ستونهاى نظامى گشتى تجسسى و اكتشافى، مهاجم و شبيخون زننده همه را شامل مى گردد. هر يك از غزوات و سريه ها به نام يا محلّ خاصى ناميده شده اند كه به عنوان نمونه سريّه عبد الله بن جحش به نام اين شخص است.

(مبانى- ج 4، ص 322)

سواد عراق:

سرزمين عراق را گويند كه در عهد عمر فتح شد، سواد ناميده شده چون داراى درختان و مزارع سرسبز بوده كه از دور سياه به نظر مى رسيده است.

(مبانى- ج 6، ص 119)

سيرۀ متشرعه:

سيرۀ متشرعه يعنى عادت و روش اهل شرع در انجام يا ترك كارى.

هرگاه سيرۀ متشرعه كشف از رضايت شارع از طريق قول، فعل يا تقرير معصوم كند، حجّت خواهد بود.

(فرهنگ اصطلاحات اصول، ج 1، ص 350)

شافعيه، شافعيان:

پيروان مذهب شافعى يكى از پنج فرقۀ اصحاب حديث. مذهب شافعى از بغداد و مصر دو مركز عمدۀ تعليم امام شافعى نشر يافت و در قرون سوم و چهارم هجرى پيروان بسيارى پيدا كرد هر چند در بغداد كه مركز اهل رأى بود از همان ابتدا با وضع دشوارى روبه رو شد. در قرن چهارم مكه و مدينه مانند مصر از مراكز مهم شافعى به شمار مى رفت.

(معارف و معاريف ج 6 ص 423- 422)

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 424

شرط علمى:

آن است كه اگر كشف خلاف شد و به هنگام عمل، فرد دسترسى به واقع نداشت عمل وى صحيح است، نظير شرط عدالت در امام جماعت كه در صورت علم به خلاف لزومى ندارد نماز اعاده شود، بر خلاف شرط طهارت از حدث در نماز كه شرط واقعى است و بدون آن نماز باطل است. ظاهر شرط بودن، واقعى بودن آن است مگر اينكه طبق ادله خلاف آن ثابت شود.

(مبانى ج 2 ص 338)

شرط وجوب:

آن است كه تا هنگامى كه شرط محقق نگردد حكم وجوب بر موضوع مترتب نمى شود نظير شرط استطاعت براى حج و يا وجوب جهاد ابتدايى كه مشروط به وجود امام عادل [و طبق نظر برخى به امام معصوم] است.

(مبانى- ج 1، ص 237)

شرط وجود:

وجوب آن مشروط به چيزى نيست اما عملًا بدون وجود شرط موضوع امكان تحقق خارجى ندارد نظير وضو براى نماز و يا در برخى مراحل وجود امام براى جهاد دفاعى كه وجوب جهاد مشروط به وجود امام نيست اما بدون امام هم امكان عملى دفاع ثمربخش نيست.

(مبانى، ج 1، ص 237)

شهرت:

شهرت در اصطلاح عبارت است از مشهور شدن يك امر دينى در ميان همه يا گروهى از مسلمانان به گونه اى كه به حد اجماع نرسد.

(فرهنگ اصطلاحات اصول ج 1 ص 355)

شهرت فتوايى:

وقتى است كه فتوايى بين فقها شيوع و رواج پيدا كند ولى به حد اجماع نرسد و آن فتوىٰ مستند به دليل مشخصى نيز باشد اين قسم از شهرت در مباحث حجيت امارات مورد بحث است.

شهرت روايى:

هرگاه روايتى ميان راويان نزديك به زمان معصوم انتشار يابد و افراد

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 425

متعددى آن را نقل كنند ولى به حد تواتر نرسد آن را مشهور گويند شهرت يكى از مرجحات شمرده شده است.

(فرهنگ اصطلاحات اصول ج 1 ص 355)

حرف (ص- ض- ط- ظ)
صابئين:

قومى كه حد وسط بين يهود و نصارا مى باشند. آنان خدا را مى پرستند و به زعم خود به دين نوح زندگى مى كنند. آنها تا زمان خلفاى عباسى در بغداد و حرّان به مليت خود باقى بودند. خود مدّعيند كه به دين صابئ بن شيث بن آدم (ع) مى باشند.

صاحب قاموس گويد: صابئين بر اين عقيده اند كه به دين نوح باقى مانده اند و قبله آنها وزشگاه باد شمال است. در كشاف آمده كه آنان از كيش يهود و نصارىٰ برگشتند و به پرستش ملائكه گرويدند.

قتاده گفته: صابئون ملائكه پرستند و به سوى قبلۀ (خود) نماز گزارند و زبور خوانند (مجمع البحرين)

صابئين به دو فرقۀ كاملًا مشخص تقسيم مى شوند 1- ماندائى ها يا صبّه، فرقه يهودى و مسيحى بين النهرين- 2- صابئين حران، فرقۀ مشرك كه مدتها در دورۀ اسلام وجود داشتند. صابئين كه در قرآن ذكر آنها آمده، فرقۀ واسطۀ بين يهوديان و مسيحيان اند و از اهل كتاب بشمار مى روند.

(معارف و معاريف، ج 6، ص 617)

صحابى:

در اصطلاح حديث شناسى و تاريخ اسلام به كسانى كه حضور پيامبر اسلام را درك كرده و در آن زمان مسلمان بوده اند «صحابى» صحابه و اصحاب گفته مى شود. و به كسانى كه پيامبر را درك و ديدار نكرده و نسل دوم مى باشند، فقط كسانى را ديده اند كه آنان پيامبر را ديده بودند «تابعى» و تابعين گفته مى شود.

(مبانى-/ ج 4، ص 215)

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 426

صحاح:

به كتابهايى گفته مى شود كه روايات گردآورى شده در آنها از جهت سند در نظر مؤلفين آنها صحيح و درست باشد. در ميان كتابهاى سنت شش كتاب به عنوان صحاح مشهور و معروف است. 1- صحيح بخارى تأليف محمد بن اسماعيل جعفى بخارى متوفاى 256. 2- صحيح مسلم تأليف مسلم بن حجاج قشيرى متوفاى 261.

3- صحيح ابن ماجه تأليف محمد بن يزير بن ماجه قزوينى متوفاى 273. 4- صحيح ابو داود تأليف ابو داود سليمان بن اشعث سجستانى متوفاى 275. 5- صحيح ترمذى تأليف احمد بن شعيب نسائى متوفاى 303 البته گاهى موطاء مالك تأليف مالك بن انس رهبر شاخه مذهبى فقه مالكى را جزءِ صحاح به شمار آورده اند.

(مبانى فقهى، ج 1، ص 149)

صغرى و كبرىٰ:

مؤنث اكبر و اصغر، هر يك از اين دو در اصطلاح منطق: يكى از دو مقدمۀ قياس اقترانى است. هر قياس ناچار از دو مقدمه است. مقدمۀ اول كه آن را صغرى مى گويند و مقدمۀ دوم كه كبرايش گويند. مثلًا؛ در قضيّه جهان «متغير است» و «هر متغيرى حادث است» پس «جهان حادث است». جملۀ «جهان متغير است» صغرى و «هر متغيرى حادث است» كبرىٰ است.

(معارف و معاريف- ج 8، ص 684)

صوافى مُلُوك:

اموال شخصى (منقول و غير منقول) پادشاهان و رؤساى ممالك است كه در جنگ با مسلمانان، مغلوب شده اند. و صوافى ملوك متعلق به شخص امام است.

(معارف و معاريف- ج 6، ص 694)

طاغوت:

اسم مصدر است از «طغى» اصل آن «طغيوت» بوده، سپس لام الفعل بجاى عين الفعل آمده سپس ياء ما قبل مفتوح قلب به الف شده. جمع آن طواغيت و طواغت و طواغ است به معنى هر سركش و متعدى، هر سردار ضلالت و هر چه جزء خدا پرستيده شود.

(معارف و معاريف- ج 7، ص 42)

________________________________________

نجف آبادى، حسين على منتظرى - مترجم: صلواتى، محمود و شكورى، ابو ال، مبانى فقهى حكومت اسلامى، 8 جلد، مؤسسه كيهان، قم - ايران، اول، 1409 ه ق

مبانى فقهى حكومت اسلامى؛ ج 8، ص: 427

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 427

طبقات اجتماع:

يا نظام طبقاتى كه در ميان برخى ملل معهود بوده و هر صنفى از صنوف جامعه جايگاهى ويژه داشته كه حق نداشته از رتبه خويش پا فراتر نهد.

مقريزى در رساله اغاثة الامة ... در دولت ساسانيان طبقات اجتماع را به قرار ذيل نام برده است: 1- روحانيان. 2- جنگيان. 3- مستخدمين ادارات. 4- توده ملت. ولى اسلام چنين روشى را مردود مى شمارد.

(معارف و معاريف- ج 7، ص 61)

طريقيت:

از بحث هاى مطرح شده در «اماره» اينكه آيا «اماره» از باب سببيّت حجت است يا طريقيّت؟ معناى طريقيّت اماره اين است كه اماره تشريع شده تا مكلّف را به واقع برساند كه در صورت اصابه به واقع «منجّز» خواهد بود، و در صورت تخلّف از واقع و به خطا رفتن «معذّر» است. به ديگر سخن، كار «اماره» بنابر طريقت «منجّزيت و معذريّت» است و مجعول در اين فرض حكم وصفى است، نه تكليفى و منظور از سببيّت اماره اين است كه وقتى اماره بر امرى اقامه شده خود اماره موجب حدوث مصلحتى در مؤدّى «اماره» مى شود، به گونه اى كه در صورت خطاء شارع براى چنين شخصى طبق «اماره» حكم ظاهرى جعل مى كند و مجعول در اين فرض حكم تكليفى ظاهرى است.

مثال: وقتى در خبر آمده «نماز جمعه واجب است» اگر در واقع نماز جمعه واجب نباشد، بر فرض چنين اماره اى و بنابر سببيّت، شارع حكم ظاهرى به عنوان وجوب نماز جمعه براى فردى كه اماره براى او اقامه شد، جعل خواهد كرد، اما بنابر طريقيّت اگر مكلّف در روز جمعه به جاى نماز ظهر جمعه بخواند، معذور است.

(فرهنگ تشريحى اصطلاحات اصول-/ ص 192)

طلايه:

جاسوس لشكر كه پيش و پس را نگه دارد. گروهى كه پيش فرستند تا از دشمن واقف شود. پيش قراول.

(معارف و معاريف- ج 7، ص 87)

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 428

ظواهر شرع:

در كتب اصولى بحثى وجود دارد به نام اصالة الظهور، كه حاصل آن اين است كه آيا ظهور حجت است يا نه؟

اصل ظهور در جائى به كار مى رود كه لفظ در معنى ظاهر باشد و ظهور در معنى آن است كه احتمال خلاف آن نيز داده شود. ظاهر در برابر نص است، و در نص احتمال خلاف داده نمى شود. اين اصل لفظى و عقلى به ما حكم مى كند، تا هنگامى كه بر معنى خلاف ظاهر دليلى اقامه نشده است، بايد همان معنى ظاهر كلام را اخذ كنيم و بدان پايبند باشيم و اين نيز بر گوينده و شنونده حجت است. دليل حجيت ظواهر بناى عقلاء است.

(مبانى فقه و اصول- ص 89)

ظهار:

اگر همسر ارتباط و همبستر شدن با زوجۀ خود را با گفتن جمله انت على كظهر امّى (تو بر من مثل پشت مادرم هستى) بر اساس شرايطى كه در كتب فقهى ذكر شده است تحريم نمود اصطلاحاً ظهار گفته مى شود و تا قبل از پرداختن كفاره (آزاد كردن يك بنده يا شصت روز، روزه و يا سير كردن شصت نفر گرسنه) همبستر شدن با همسرش بر او حرام است.

(مبانى- ج 1، ص 248)

ضمان:

ضَمْانْ عقد لازم است و طرفين آن يكى ضامن و ديگرى مضمون له است.

ضمان، مال را از ذمۀ مضمون عنه (بدهكار) به ذمۀ ضامن كه بدهكارى ندارد، منتقل مى كند. و به عبارت ديگر ضمان اين است كه: كسى كه بدهكار نيست، مالى را كه بر ذمۀ ديگرى است بعهده بگيرد در اين صورت مضمون عنه ذمه اش برى مى شود و آنچه در ذمه اش بود، به ذمۀ ضامن منتقل مى گردد و اين را «نقل ذمه به ذمه» گويند.

(مبادى فقه و اصول- ص 311).

حرف (ع- غ)
عام استغراقى:

و آن بدين معنى است كه حكم شامل فرد فرد افراد عام مى شود به

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 429

گونه اى كه هر فرد به تنهائى موضوع براى حكم مزبور باشد، و براى هر حكم متعلق به هر فرد موضوع، امتثال و عصيان خاصى باشد، مثل اكرم كل عالم يعنى هر عالمى را اكرم كن، كه امتثال حكم هر فرد، خود اطاعتى است و پاداش دارد، چنانچه عصيان حكم هر فرد در خور كيفر است.

(مبادى فقه و اصول، ص 198)

عام بدلى:

و آن در موردى است كه حكم براى يكى از افراد عام، به طور بدلى، ثابت باشد، در اين نوع، فقط يك فرد، پخش در ميان همۀ افراد موضوع حكم است؛ مثل، اعتق اىّ رقبة شئت. هر بنده اى را بخواهى آزاد كن، كه هرگاه يك فرد از ميان همۀ افراد امتثال شود، حكم، ساقط مى شود.

(مبادى فقه و اصول- ص 198)

عاقله:

در اصطلاح فقهى عاقله به مجموع خويشان پدرى قاتل مى گويند كه در موارد خاص بايد با هميارى يكديگر ديۀ مقتول را بپردازند.

(مبانى فقهى- ج 1، ص 265)

عام مجموعى:

مجموع من حيث هو مجموع موضوع عام بوده بطورى كه در مثال معهود اگر گفت اكرم العلماء اگر نسبت به اكرام فردى اخلال كند اصلًا مطيع نخواهد بود.

(كفاية الاصول به صورت پرسش و پاسخ نويسنده حسينى، ص 57)

عزم:

(اصطلاح عرفانى) عزم بمعنى ارادۀ جازم و تصميم است و در اصطلاح بناء حال و تحقيق و قصد است در انجام عبادات و رياضات و حمل نفس بر آنها و تحمل سختيهاى سلوك راه حق و استغراق در لوائح مشاهدات و استجماع قواى و استقامت بحكم «فاذا عزمت فتو كل على الله».

(فرهنگ معارف اسلامى ج 3 ص 286)

عُشْر:

در لغت بمعنى ده يك- عشر زكاة غلات است اگر به آب باران يا آبهاى جارى

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 430

طبيعى آبيارى شده باشند.

(معارف و معاريف- حسينى دشتى ج 7 ص 366)

عَقَبه:

نام محلى است در ميان شهر مكه و منىٰ اكنون مسجدى به همين نام در آنجا بنا شده. در سال دوازدهم بعثت رسول خدا (ص) در آنجا با دوازده نفر از اهالى يثرب (مدينه) پيمان بيعت بستند در سال سيزدهم بعثت نيز در همان محل (عقبه) هفتاد و سه تن از مسلمانان يثرب (مدينه) بعد از انجام مراسم حج و به طور پنهانى در وسط شب با رسول خدا (ص) بيعت كرده و پيمان بستند كه مانند زن و فرزندشان از پيامبر اسلام دفاع كنند از اين ميان هفتاد و يك نفر مرد و دو نفر زن بودند، اولى را پيمان عقبه اول و دومى را پيمان عقبه دوم مى نامند.

(مبانى فقهى- ج 4، ص 362)

عُقود:

جمع عقد، عهدها و پيمانها و در اصطلاح شرع، آن بخش از معاملات كه به ايجاب و قبول نيازمند باشد عقد ناميده مى شود در مقابل ايقاعات، مانند طلاق و ابراء كه به ايجاب تنها انجام مى گيرد.

(معارف و معاريف- ج 7، ص 414)

عقد جايز:

اصطلاحاً به عقدى گفته مى شود كه طرفين يا يكى از آن دو هر وقت بخواهد تا وقتى عين باقى است بتوانند عقد را به هم بزنند، و آن را فسخ كنند.

(مبادى فقه و اصول دكتر فيض، ص 280)

عقد لازم:

لزوم به معنى ثبوت، پيوسته ماندن، چسبيدن بچيزى وجدا نشدن از آن است و عقد لازم به عقدى گفته مى شود كه طرفين آن هر وقت بخواهند نمى توانند عقد را بهم بزنند و قدرت بر فسخ ندارند مگر اينكه شارع از خارج عاملى را مشخص كند كه بوسيلۀ آن بطور موقت، جلوى لزوم را بگيرد مانند قانون خيار در بيع.

(مبادى فقه و اصول- ص 337)

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 431

علم اجمالى و علم تفصيلى:

اصطلاحى است اصولى، علم اجمالى به چيزى گفته مى شود (اعم از حكم يا موضوع) كه مردد بين دو يا چند چيز باشد، چنان كه مكلف در ظهر جمعه علم داشته باشد بوجوب نمازى مردد بين ظهر و جمعه، يا اينكه بداند يكى از دو ظرف حاضر نجس است. در مقابل علم تفصيلى كه بداند فلان شيئى بخصوص واجب يا فلان شيئى بخصوص حرام است.

(معارف و معاريف- ج 7، ص 439)

عموم و خصوص من وجه:

دو مفهومى كه در بعضى از قلمروها با هم اشتراك و در بعضى قلمروها جدا باشند به آن «عام و خاص من وجه» گويند. همانند «انسان» و «سفيد». زيرا بعضى از انسان ها سفيد نيستند مثل سياه پوستان، و بعضى از سفيدها انسان نيستند مثل برف.

(فرهنگ تشريحى اصطلاحات اصول- ص 218)

غارمين:

بدهكاران، يكى از اقسام مستحقين زكاة بدهكارانند- إِنَّمَا الصَّدَقٰاتُ لِلْفُقَرٰاءِ وَ الْمَسٰاكِينِ ... وَ الْغٰارِمِينَ وَ فِي سَبِيلِ اللّٰهِ .. (توبه آيه 60) محمد قسرى گويد از امام صادق (ع) راجع به صدقه (زكاة واجب) پرسيدم فرمود، اقسام مستحقين آن را خداوند در قرآن بيان داشته ولى سهم غارمين را نبايد يكسان داد زيرا برخى مردان در مهر زنان (متعدد) خود را بدهكار نموده اند و همچنين كسانى هستند كه با اموال مردم هر چه خواهند مى كنند و باكى ندارند (كه از هر كس هر چه بخواهند وام بستانند)

(معارف و معاريف- ج 7، ص 574)

غُرْم:

غرامت، تاوان، زيان و مشقت. طبرسى گفته: غرم و مغرم حادثه اى است كه بر مال وارد شود بى آن كه صاحبش خيانتى كرده باشد، و اصل آن بمعنى لزوم است.

(معارف و معاريف- ج 7، ص 595)

غش:

(اصطلاح فقهى) تقلب در طعام و فروختن آنست بنحوى كه خريدار متوجه

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 432

ردائت و پستى آن نشود يا مخلوط كردن متاع خوب و بد كه عملى حرام است.

(فرهنگ معارف و اسلامى- ج 3، ص 405)

غصب:

استيلاء بر مال ديگرى است بناحق، تسلط يافتن كسى است بر مال ديگرى بدون اذن او با قهر و غلبه.

در عرف فقيهان، غصب به طريق ظلم مال غير را در اختيار خود قرار دادن، به نحوى كه مال به طور كامل از اختيار صاحب آن خارج شود و غصب موجب ضمان مى شود.

(اصطلاحات فقهى- ج 7، ص 374)

غُلوُل:

خيانت در غنيمت جنگى و ربودن بخشى از آن به پنهانى است.

در حديث آمده كه پيغمبر (ص) در حالى كه كنار غنائم حنين ايستاده بود فرمود اى مردم غلول و خيانت باموال غنيمت در اين جهان عار و در آخرت آتش دوزخ و خشم خداوند است.

(معارف و معاريف- ج 7، ص 627)

غلات:

كسانى بوده اند كه نسبت به ائمه (ع) غلو كرده و آنان را گاهى تا حد خدايى بالا برده اند.

(مبانى- ج 2، ص 215)

غنيمت:

مالى است اعم از منقول و غير منقول كه مسلمين در جنگ با كفار به اذن پيغمبر (ص) يا امام (ع) به دست آورند بى آنكه از دزدى و چپاول باشد.

در باب فقه، اماميه غنيمت را به هر چه بدون سختى به دست آيد معنى كرده اند و آن را اعم از غنائم جنگى دانسته اند.

(مبادى فقه اصول- دكتر فيض، ص 345)

غيبت صغرى و غيبت كبرى:

غيبت صغرى: دوران پنهان شدن امام دوازدهم

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 433

حضرت بقية اللّه (عجل الله تعالى فرجه الشريف) از چشم عموم مردم است كه شصت و نه سال طول كشيد و از سال 260 آغاز و به سال 329 كه آغاز غيبت كبرىٰ است منتهى گشت.

غيبت كبرى:

دوران پنهان شدن امام عصر (عج) بطور مطلق، كه از سال 329 يعنى سال وفات چهارمين نائب خاص آن حضرت، على بن محمد سمرى آغاز و تا هنگام ظهور حضرت ادامه دارد.

(معارف و معاريف- ج 7، ص 649- 650)

حرف (ف- ق)
فحوى:

در اصطلاح اصول: «فحواى خطاب»، «لحن خطاب»، «مفهوم موافقت» به يك معنى آمده اند كه بدان دلالت نص هم گويند مانند «لا تقل لهما اف» كه دال بر حرمت ضرب و شتم و جرح هم هست.

(فرهنگ معارف و اسلامى- ج 3، ص 427)

فديه:

به معنى بدل كه انسان به دادن آن از امرى مكروه رهائى يابد. در اصطلاح فقه به عوض دم گويند كه بعضى از اسراء را با گرفتن مال از قتلشان صرف نظر مى كردند و نيز به طعامى گويند كه در قبال ترك روزه در بعضى موارد تأخير آن، تا رمضان آتى دهند.

(معارف و معاريف- ج 7، ص 757)

فَرٰاشْ:

در لغت، بستر است، و در اصطلاح فقه، زوج است: الولد للفراش و للعاهر الحجر، فرزند از شوهر است و براى زناكار سنگ است (يعنى سنگسار مى شود) يعنى اگر چه فاجرى با زن زنا كرده باشد و اگر چه فرزند شباهت به زناكار داشته باشد، به شوهر زن ملحق مى شود در صورتى كه از آميزش شوهر با زن شش ماه گذشته باشد، و از اكثر مدت حمل كه از يك سال بيشتر نمى شود نگذشته باشد.

(مبادى فقه و اصول- ص 324)

فَي ء:

سايه اى است كه پس از زوال آفتاب ظاهر مى شود. و در اصطلاح فقهى:

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 434

اموالى است كه از كفار بدون جنگ و قتال گرفته شود. مال في ء به امام (ع) اختصاص دارد و امام مى تواند هر گونه تصرفى در آن داشته باشد و ساير مردم را در آن حقى نيست

(مبادى فقه اصول- ص 325)

قاضى تحكيم:

آن قاضى است كه طرفين دعوىٰ به داورى و حكميت او در ميان خود رضايت دهند، تا خلاف را فيصله دهد. مشهور بر آنند كه قاضى تحكيم، تمام صفات و شرائط قاضى منصوب را بايد داشته باشد بجز توليت از ناحيه امام.

(مبادى فقه و اصول- ج 2، ص 325)

قرينۀ لفظى متصله:

قرينه اى را گويند كه متصل به كلام باشد و موجب انصراف كلمه يا جمله از معناى ظاهرى اش شود. مثلًا گوينده اى مى گويد «عالمان دينى، الگوهاى عملى مسلمانان هستند ولى عالمانى كه علم را با عمل در هم آميخته اند» در اين عبارت، جمله ى «عالمانى كه علم را با عمل در هم آميخته اند» قرينه ى متصلى است كه عالم بدون عمل را از الگو بودن خارج مى كند.

(فرهنگ اصطلاحات اصول- ج 2، ص 67)

قدر متيقن:

(اصطلاح فقهى) اگر در موردى حكمى بر خلاف قاعده باشد بايد اقتصار بهمان مورد نموده و آن را به موارد مشابه سرايت نداد. بلكه اشباه و نظائر آن، تابع حكم قاعده خواهد بود؛ مثلًا ثبوت شفعه حكمى است مخالف با قاعدۀ سلطنت پس بايد به مورد حكم كه عبارتست از عدم تعدد شركاء اكتفا كرد.

پس اگر بموجب دليل، حكمى براى موضوعى ثابت شود، خواه موافق قياس باشد يا مخالف بايد اقتصار بهمان موضوع كرده و تعدى بغير آن ننمود.

(فرهنگ معارف اسلامى-/ ج 3، ص 501)

قذف:

سنگ انداختن. در عرف فقها، نسبت زنا و لواط به كسى دادن است. حدّ القذف هشتاد تازيانه است.

(اصطلاحات فقهى- ص 399)

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 435

قَسٰامَهْ:

سوگند خوردن است و در اصطلاح پنجاه سوگند است كه مدعى قتل و اولياى مقتول در صورتى كه بيّنه نداشته باشند، بايد به كيفيتى مخصوص، و برابر با شرائطى ياد كنند. قسامه يكى از راه هاى ثبوت قتل است.

(اصطلاحات فقهى- ص 402)

قضيه شخصيه، خارجيه، حقيقيّه:

قضيه شخصيه: (اصطلاح منطقى) هرگاه موضوع در قضيۀ حمليه شخص بود قضيه را شخصيه نامند (مانند احمد عالم است).

قضيۀ خارجيه: (اصطلاح منطقى) قضيه اى است كه محكوم عليه و موضوع آن قطعى و مقدرة الوجود در خارج و حكم آن بر مبناى موضوع خارجى باشد چنانچه گويند هر آتشى سوزان است.

قضيه حقيقيه (اصطلاح منطقى): قضيه اى است كه موضوع و محكوم عليه آن حقيقى باشد اعم از آنكه در خارج بالفعل موجود باشد يا نباشد.

(فرهنگ معارف اسلامى- ج 3، ص 533- 532)

قطيعه:

آنچه از زمين خراج بريده و جدا گردد، زمينهاى بدون مالك و غير معمور كه خليفه و حاكم اسلامى يا دولت به كسى مى بخشد تا در آن آبادى و آبادانى به وجود آورد، جمع آن قطايع است.

(معارف و معاريف- ج 8، ص 352)

قوّاد:

(قيادت) كسى را گويند كه بين زن و مرد براى زنا و بين دو نفر مرد را جهت لواط جمع نمايد. حد قواد هفتاد و پنج ضربه شلاق است.

(اصطلاحات فقهى- ص 408)

قوس:

قوس صعود اصطلاحى است فلسفى و توضيح آن اين است كه در نظام وجود فلاسفه چهار عالم را به شكل طولى براى نظام وجود بيان نموده اند كه سير نزولى آن از بالا به پايين را قوس نزول و سير صعودى آن از پايين به بالا را قوس صعود

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 436

مى نامند. اين عوالم عوالمى واقعى تكوينى مستقل از ذهن و اعتبارند و عالم بالاتر منطوى عوالم پايين تر است عالم اول از اين عوالم، «عالم لاهوت» يا عالم ذات بى مثال واجب الوجود خداوند تبارك و تعالى است، عالم دوم «عالم جبروت» يا عالم عقول مجرده است كه نور پاك پيامبر اكرم (ص) را هم به عنوان اول ما خلق اللّه در همين مرتبه مى دانند، عالم سوم: عالم ملكوت يا عالم امر و فرشتگان است، عالم چهارم: عالم ناسوت است، عالم ناسوت عالم ماده و عالم تضاد و اختلاف است و انسان از نظر وجودى در اين عالم قرار دارد، اما در اثر عبوديت و رشد عقلى از اين عالم به طرف عوالم بالا سير صعودى و تكاملى را طى مى كند ذات پاك پيامبر اكرم (ص) در اين سير صعودى عالى ترين مقام و مرتبه را داراست تا جايى كه به مقام سدرة المنتهىٰ و قاب قوسين او ادنى دست مى يابد.

(مبانى فقهى- ج 1، ص 173- 172)

قياس اوليت (قياس به طريق اولى):

هرگاه عليت جامع در فرع، اقوىٰ از اصل باشد در اين صورت قياس فرع بر اصل را قياس به طريق اولى گويند: مثلًا در آيۀ «و لا تقل لهما اف» كه تأفيف بر والدين تحريم گرديده است علت حرمت تأفيف قبح آزار آنهاست، يعنى چون آزار

والدين قبيح است لذا تأفيف آنها حرام مى باشد، پس هرگاه ضرب و شتم شديدتر از تأفيف آنها باشد حكم حرمت بر آنها نيز بار مى شود. اين قياس، قياس به طريق اولىٰ خواهد بود چه آن كه قبح آزار والدين (علت حكم) در ضرب و شتم (فرع) بيشتر از تأفيف (اصل) موجود است. يعنى ضرب و شتم براى قبول حكم حرمت ناشى از قبح آزار انسب و اولى از تأفيف مى باشد.

قياس:

(اصطلاح منطقى و اصولى) در منطق قياس گفتارى است مركب از دو يا چند قضيه كه تسليم به آن موجب تسليم و پذيرش قول ديگر مى باشد كه نتيجۀ آن است.

(فرهنگ معارف اسلامى 3/ 568)

قياس مستنبط العله:

قياسى است كه علت آن در لسان دليل ذكر نشده و به وسيله

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 437

خود مجتهد به دست آيد.

(مبانى ج 6 ص 41)

قاعدۀ سلطنت (الناس مسلطون على اموالهم):

يك قاعدۀ فقهى مورد قبول فريقين (شيعه و سنى) است ... بله اين يك قاعدۀ فقهى است كه مبناى آن روايت است ...

(مبانى فقهى- ج 2، ص 286)

حرف (ك- ل)
كارتلها و تراستها:

كارتل: kartel (اتحاديه شركتها) اجتماعى از صاحبان شركتها و مؤسسات تجارى غير دولتى را گويند كه بوسيلۀ قراردادهايى با يكديگر همبستگى مى يابند و دربارۀ نوع و مقدار مصنوعات و فروش آنها توافق مى كنند و بدين وسيله بهاى ثابتى براى اجناس خود در جهان در نظر مى گيرند.

(فرهنگ معين- ج 3، ص 2802)

تراست:

كلمه تراست داراى دو معنى عام و خاص است در معناى عام آن به هر بنگاه صنعتى يا تجارتى كه توسعه و اهميت زيادى دارد و نفوذ انكارناپذيرى پيدا مى نمايد اطلاق مى گردد. تراست به معناى اخص عبارتست از اتحاد مالى چند بنگاه كه تحت مديريت واحد اداره مى شوند و بنگاههاى عضو، شخصيت مالى و استقلال عمل حقوقى خود را به نفع اتحاديه از دست مى دهند. تراست ها و كارتل ها سواى نقش عظيمى كه در اقتصاده سرمايه دارى بازى مى كنند به صورت يك وسيله سياسى مناسب براى مقاصد متعدد سياسى، اقتصادى و نظامى قدرتهاى غربى در جهان سوم در آمده اند و در برخى موارد نيز سبب ساز كودتاها و تحولات عمده بوده و هستند.

بين تراست و كارتل از جهات زير اختلاف است.

1- كارتل اتحاد چند بنگاه مستقل است. در حالى كه تراست بنگاه مستقلى محسوب مى شود به عبارت ديگر در كارتل بنگاههاى عضو، آزادى و شخصيت حقوقى خود را از دست نمى دهند اما در تراست كارتلها از شخصيت خود صرف نظر

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 438

مى نمايند و ادارۀ آنها به عهدۀ هيئت مديره تراست است.

2- در تراست مركز اقتصادى به صورت فنى و تجارتى است. در كارتل اصولًا تمركز اقتصادى وجود ندارد و اگر هم باشد (در كارتل هاى ساده) فقط از نظر تجارتى است.

3- اساس

كارتل انحصار است در حالى كه اصولًا چنين اصلى در ايجاد تراست وجود ندارد.

نقش سياسى كارتل ها و تراست ها: اين اتحاديه ها در تحولات سياسى مهمى در خاور ميانه و كلًا جهان سوم دست داشته اند كه از جمله مى توان به كودتاى 28 مرداد 1332 در ايران، سرنگونى رژيم عبد الكريم قاسم در عراق 1963 سرنگونى رژيم آلنده در شيلى و عملياتى از اين دست اشاره كرد.

(فرهنگ علوم سياسى- ص 172-/ 171)

كُتب اربعه:

چهار منبع اصلى احاديث و روايات معصومين عليهم السلام كه مورد توجه تمام فقهاى شيعه در طول هزار سال گذشته بوده و هست و مأخذ مهم استنباط ايشان قرار داشته و دارد را كتب اربعه مى نامند اين چهار كتاب عبارتند از: 1- كتاب كافى (محمد يعقوب كلينى) 2- من لا يحضره الفقيه (محمد بن حسين بن بابويه قمى) 3- تهذيب الاحكام (أبو جعفر محمد بن طوسى معروف به شيخ طوسى) 4- الاستبصار (شيخ طوسى)

(فرهنگ اصطلاحات اصول- ج 2، ص 93- 92)

كفالت:

(اصطلاح فقهى) نوعى از ضمانت است و آن ضمانت بدنى است، كه هرگاه محاكم بخواهند بايد مكفول را حاضر كند و يا ضم ذمه است به ذمّه ديگر در دين، اعم از آنكه كفالت بنفس باشد و يا بمال و يا تعهد به نفس باشد يعنى كفالت التزام احضار مكفول است هرگاه مكفول له بخواهد و شرط آن رضايت كفيل و مكفول له است و كفيل به منزلۀ وكيل است كه پس از تسليم مكفول برى الذمه مى شود.

(فرهنگ معارف اسلامى- ج 4، ص 26)

لَقطَة:

آنچه برداشته شده يا چيده شده. در فقه يك مرتبه چيدن سبزيجات را گويند.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 439

بيع خضر (مانند خيار، بادنجان خربزه و غيره) پس از ظهور به طور لقطۀ واحده يا لقطات معلوم جايز است.

(اصطلاحات فقهى ص 427)

لُقطَه:

اصطلاح فقهى است و در لغت به معناى اخذ باشد و در شرع مال مطروح و بدون صاحب است كه مالكش شناخته نشده باشد اعم از حيوان پول و متاع ديگر و همين طور انسانى كه رها شده باشد و كسى را براى قوت و روزى خود نداشته باشد و خود نتواند براى روزى خود تلاش كند و از موذيات دفاع كند لقطه محسوب مى شود.

(فرهنگ معارف اسلامى ج 4 ص 88)

حرف (م)
متجاهر به فسق:

تجاهَرَ در لغت به معنى آشكار كرد. علنى كرد و انجام داد.

فَسَقَ در لغت يعنى بيراهه رفت- گمراه شد- هرزگى كرد- زنا كرد- و فاسق يعنى گناهكار- هرزه- زناكار

در فقه: كسى است كه با اعتراف به قبح عملى، مرتكب آن مى گردد مثلًا، با اعتراف به قبح و حرمت شرب خمر مرتكب آن مى گردد بصورت آشكارا- كه به چنين شخصى متجاهر به فسق اطلاق مى شود

(شرح مكاسب محرم مه ج 6، ص 16)

مذهب جعفرى:

جعفرى منسوب به امام جعفر صادق (ع) پيروان مذهب اماميه را گويند و از اين رو بدين مرسوم گشتند كه در آن عصر فقه اسلامى دستخوش افكار و آراء و تصرفات نظرى اشخاص شد و هر مذهب به پيشواى آن مكتب منتسب شد، مانند حنفى، مالكى، شافعى ... و شيعه اماميه از مكتب امام صادق (ع) پيروى كردند و آنها را جعفرى مى خواندند.

امام (ع) فرمود جعفرى كسى است كه كاملًا پرهيز كار بوده و هر عملى كه انجام مى دهد تنها براى خدا باشد.

(معارف و معاريف- ج 4، ص 165)

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 440

مِراء:

در لغت بمعنى ستيزه و جدل آمده- رسول خدا (ص) فرمودند- «اورع الناس من ترك المراء و ان كان محقاً» (بحار- 2/ 127)

(معارف و معاريف- ج 9، ص 254)

مشايخ سه گانه:

مؤلفين كتب اربعه هستند كه عبارتند از محدثين و فقهاء بزرگوار:

شيخ صدوق، محمد بن يعقوب كلينى و شيخ طوسى.

(مبانى فقهى- ج 4، ص 197)

مصادَرَة:

مطالبه كردن چيزى را از كسى، تاوان گيرى. ضبط كردن اموال و دارايى كسى به سبب جرمى كه مرتكب شده يا آن كه آن مال به دزدى و سلوك در طريق نادرست به دست آمده باشد.

(معارف و معاريف- ج 9، ص 406)

مصالحه:

(اصطلاح فقهى) عقدى كه به موجب آن طرفين تراضى و تسالم كنند بر تمليك چيزى بر كسى اعم از عين يا منفعت يا اسقاط دين از كسى يا اسقاط حقى از كسى.

(دهخدا ج 44، ص 564)

مصالح عامه (عمومى):

در كليات حقوق آمده است: تصرف در امور عامه به هر عنوان باشد منوط بر رعايت مصلحت عمومى است و براى حاكم يا متصدى امور عامّه سلطه اى است بر افراد لكن در دائره محدودى كه مرجع آن رعايت شئون مصالح عمومى است و ولايت خاصّه مثل ولايت شخص بر مال و عيال و اولاد و ساير شئونى كه اختصاص به او دارد، اقوىٰ است از ولايت عامه مثل ولايت حاكم.

(فرهنگ معارف اسلام- ج 4، ص 247)

مظالم:

جمع مظلمه و ظلامه است كه از فعل ظلم ظلماً گرفته شده است آنچه از كارى ستمگرانه بدست آيد و به تعبير ديگر- ستم مايه را مظلمه مى گويند كه در اصطلاح حقوق اسلامى حق مظالم نام مى گيرد. اگر دارنده اصلى و واقعى چنين مالى

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 441

شناخته نشود بايستى آن را به بيت المال (حاكم شرع) پس داد.

(لسان العرب- ج 12، ص 373- 374/ مبانى- ج 3، ص 321)

معروف:

شناخته شده، مقابل منكر، كار خير. كار خيرى كه به ديگران برسانى، در اصطلاح شرع: هر آنچه خوبى آن به وسيله عقل يا شرع شناخته شود و به تعبير ديگر، آنچه كه مردم با ذوق مكتسب از حيات اجتماعى متداول آن را خوب مى دانند.

(معارف و معاريف- ج 9، ص 493)

مغالطه:

(اصطلاح منطقى) مغالطه در اصطلاح منطقيين قياس فاسدى است كه منتج به نتيجه صحيح نباشد و فساد آن يا از جهت ماده است يا از جهت صورت يا از جهت هر دو. فساد قياس از جهت صورت، عدم رعايت شرائط لازم در هيئت و شكل و از جهت ماده اثبات مطلوب با مقدمات قياسى است كه مطلوب با طرفين قياس يكى باشد كه از نوع مصادره بر مطلوب است.

مغالطۀ عام الورود:

عبارت از قياسى است كه به وسيلۀ آن هم اثبات مطلوب و هم نقيض آن ممكن باشد.

(فرهنگ معارف اسلامى 4/ 302)

مفسد فى الارض:

آن كه در زمين ايجاد فساد و تباهى كند. فساد در زمين را به سه معنى دانسته اند: 1- دعوت مردم به كفر 2- راهزنى و ايجاد ناامنى (هرج و مرج) 3- پيمان شكنى. برخى نيز اين سه را با هم در مفسد فى الارض لازم دانسته اند 1- آنان كه مردم را از پذيرش اسلام جلوگير شوند 2- مردم را وادار به مخالف مى كردند و بعضى از مردم ضعيف را مى ترساندند و ميان مسلمانان نمامى مى كردند 3- راهزنى مى كردند و مردم را مسخره كرده و دين اسلام را به زشتى معرفى مى كردند. كلمۀ مفسد يعنى تباه كننده طبق اصطلاح قرآن نقطه مقابل مصلح يعنى اصلاح كننده به كار رفته است و چون مقدار صلاح و فساد از اين دو كلمه معلوم نمى شود پس مى توان گفت: اين دو كلمه

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 442

شامل كوچكترين اصلاح و افساد مى شود.

(دانش نامه قرآن و قرآن پژوهشى- ج 2- ص 2130)

مفلَّس:

چيزى كه بر روى آن خالها و نشانه هايى همانند پولك ماهى باشد. در فقه كسى است كه به علت كثرت بدهى از تصرف در اموال خود ممنوع است.

شرط صدور اين حكم آن است كه ديون او نزد حاكم ثابت شده باشد و اموال و مطالبات وى كمتر از ديون باشد و لااقل يكى از بستانكاران تقاضاى حجر او را كرده باشد.

(معارف و معاريف-/ ج 9، ص 529)

مفهوم حصر:

(اصطلاح اصولى) مراد اين است كه وصفى بر موصوف خاصى مقدم شده باشد مثل الامير زيد و الشجاع عمرو كه از آن حصر استفاده مى شود، زيرا ترتيب طبيعى خلاف آن است و عدول از ترتيب طبيعى نيز براى افاده همين معنى است و اصولًا علما عربيت مى گويند تقديم ما حقه التأخير يفيد الحصر و مثلًا جملۀ انما الاعمال با النيات مفيد اين است كه اعمال بدون نيست اعمال نسبت يا مفيد فائده نمى باشند

(فرهنگ معارف اسلامى- ج 4، ص 321)

مقام بيان:

متكلم در مقام بيان حكم است، يعنى در مقامى است كه مى خواهند همۀ مقصود خود را در آن حكم بيان كند (هرگاه شرائط مقدمات حكمت كامل شود، كلام بدون قيد، در اطلاق ظهور پيدا مى كند) اما زمانى هم تنها در صدد توضيح اصل شريعت است و مايل نيست خصوصيات و جزئيات آن را بيان كند و به اصطلاح اصوليين گويند. در مقام بيان نبوده بلكه در مقام اهمال و اجمال است، مثلًا خداوند مى فرمايد. «بر مردم واجب است حج خانه خدا» يقيناً خداوند در مقام بيان كليۀ آداب حج نيست پس بى ترديد نمى توان به اطلاق آيه استناد كرد.

هرگاه كسى مطلبى را بيان كند و مشخص نباشد آيا گوينده در مقام بيان است يا در مقام اهمال و اجمال در چنين موقعى بناى عقلا و سيره اهل محاوره بر اين است كه

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 443

مى گويند گوينده در مقام بيان و تفهيم است. (همان گونه كه عقلا مى گويند وى توجه داشته و ناهوشيار نيست) پس كلام مفيد اطلاق است مگر خلافش ثابت شود.

(فرهنگ تشريحى اصطلاحات- ص ...)

مقام ثبوت،

بحث از امكان وجود چيزى است كه آيا به طور كلى چنين مسئله اى در عالم تصور امكان و يا صحت وجود دارد يا نه و پس از ثبوت، در مرحلۀ اثبات از اين بحث مى شود كه براى اين مسأله آيا دليلى وجود دارد يا نه؟

(مبانى فقهى- ج 2، ص 195)

مقدمات حكمت:

يك اصطلاح اصولى است و بيشتر علماى اصول آن را سه چيز مى دانند.

يك: احراز اين معنى كه مولى در مقام بيان بوده، دوم: عدم وجود چيزى كه دلالت داشته باشد كه اين كلام مقيد است، سوم: قدر متيقنى در بين نباشد، كه در اين صورت با احراز اين سه مقدمه نتيجه مى گيريم كه چون مولى حكيم است بايد از كلام او مطلق اراده شود.

(مبانى فقهى- ج 2، ص 241)

مقيّد:

بسته شده و بند شده و به زنجير كشيده شده، با قيد و شرط، مقابل مطلق.

اطلاق و تقييد دو صفت نسبى معنا هستند كه به اعتبار اتحاد لفظ و معنا به لفظ نسبت داده مى شوند، نسبى بودن آنها به خاطر اين است كه لفظ ممكن است از جهتى مطلق و از جهت ديگر مقيد باشد مثلًا هرگاه لفظ بنده را به قيد ايمان به كار ببريم از جهت ايمان مقيّد است ولى از جهت زن يا مرد بودن يا سياه و سفيد بودن و غيره مطلق است.

(فرهنگ اصطلاحات اصول ج 9 ص 140)

ملاكات احكام:

ملاك يعنى علّت و منشأ، ملاك يا تنصيصى است يا ترديدى يا تشبيهى.

1- ملاك تنصيصى: وقتى كه ملاك و علّت قطعى حكم از طرف شارع مشخص شده

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 444

باشد. مثل عدم نجس شدن آب چاه در ملاقات با نجاست كه در روايتى دليل آن آمده است.

2- ملاك ترديدى: وقتى كه شارع تصريح بر ملاك و علت قطعى حكم نكرده باشد و اين ملاك مردّد بين چند چيز باشد.

3- ملاك تشبيهى همان قياس مستنبط العله است كه از نظر شيعه فاقد اعتبار مى باشد.

(فرهنگ اصطلاحات اصول ج 2 ص 182)

ملكه:

عبارت است از صفتى وجودى كه عارض بر موضوعى مى شود و در آن موضوع راسخ مى گردد به گونه اى كه به راحتى و يا اصلًا از بين نمى رود و در مقابل حالت يا عدم قرار دارد.

(فرهنگ اصطلاحات اصول ج 2 ص 182)

ملكيت:

(اصطلاح حقوقى) رابطه ايست حقوقى بين شخص و چيز مادى (جاندار يا بى جان يا منقول و يا غير منقول) يا توابع چيز مادى مانند (منافع خانه يا اتومبيل) كه به موجب اين رابطه على الاصول حق همه گونه بهره بردارى از آن چيز را دارد مگر امورى كه قانون استثناء كرده باشد.

ملكيت داراى انواعى است:

1- ملكيت حقيقى: همان ملكيتى كه خداوند متعال دارا مى باشد و آن مالكيت جميع اشياء و اموال و انفاس و ارواح است.

2- ملكيت اعتبارى: همان مالكيت انسان است كه مالك فكر و عقل و قواى جسمانى اش مى باشد و در طول مالكيت خداوند است

3- ملكيت مشروط:

4- ملكيت مطلق (استبدادى)

(نظام الحكم فى الاسلام- ص 491)

مناط:

در اصطلاح اصوليين عبارت است از علت، هرگاه گفته شود «مناط حكم» مقصود علّت حكم است. نظر و اجتهاد گاهى در تحقيق مناط (تحقيق علت) است و

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 445

گاهى در تنقيح مناط (تنقيح علت) و گاهى در تخريج مناط (تخريج علت).

منصوصاً عليه (منصوص):

به تحقيق رسانيده شده، آنچه را آيه صريح غير محتاج به تأويل يا حديث صريح، به ثبوت رسانيده باشد.

(معارف و معاريف- ج 9، ص 641)

موصول:

در اصطلاح ادب كلمات رابطه را گويند و آن بر دو قسم است «اسمى» و «حرفى»، اسمى نيز بر دو نوع است «مختص» و «مشترك» مختص مانند «الذي»، «الذان»، «الذين» براى مفرد، مثنى و جمع و ... موصول مشترك مانند «من» و «ما» و موصولات حرفى مانند «ان و كى» كه با صله خود به تأويل مصدر روند معادل اين كلمات در فارسى كلماتى مانند «كه» و «چه» مى باشند.

(معارف و معاريف 9/ 692)

مهر السنه:

مهرى است كه پيامبر اسلام براى همسران خود قرار داده بود و مقدار مهر السنه پانصد درهم بود. و بيشتر از مهر السنه مكروه است.

(اصطلاحات فقهى- ص 519)

مهر المثل:

مهرى كه مردم از روى عادت براى همانند اين زن قرار مى دهند

(اصطلاحات فقهى- ص 520)

ميسور:

آسان، ممكن و ميسّر، ميسور از جمله قواعد فقهيه است. مفاد اين قاعده اين است امورى كه براى مكلف ميسور و ممكن است باستناد آنكه برخى آنها ميسور نيست نتواند ترك كند. «و گفته اند: الميسور لا يسقط بالمعسور»، «و ما لا يدرك كله لا يترك كلّه و اذا امرتكم بشي ء فأتوا منه ما استطعتم»

(معارف و معاريف- ج 9، ص 755)

حرف (ن، و)
نسخ:

در لغت عرب به معنى نوشتن و نسخه بردارى و نيز به معناى نقل و تحويل و

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 446

دگرگونى است، اصطلاح تناسخ مواريث و دهور نيز از همين باب درست شده است همچنين نسخ در لغت به معناى «زايل كردن» نيز آمده است چنانچه گفته مى شود نسخت الشمس الظل يعنى آفتاب سايه را زايل و نسخ كرد. اما نسخ در اصطلاح تفسير قرآن عبارتست از اينكه چيزى كه در شريعت اسلام بواسطۀ آيه حكمش ثابت بوده است بواسطۀ نزول آيۀ ديگرى از جانب خداوند برداشته شود اعم از اينكه از احكام تكليفى باشد مانند حرمت و وجوب و ... و يا از احكام وضعى مانند ضمان و ملكيت و ... و همچنين به متروك شدن يك دين آسمانى توسط دين آسمانى بعدى نسخ مى گويند مانند منسوخ و متروك شدن اديان پيشين توسط دين اسلام. مسأله نسخ شدن حكم قبلى توسط بعدى يعنى ناسخ و منسوخ چنانچه در قرآن وجود دارد، در احاديث نبوى (ص) نيز وجود دارد براى آگاهى بيشتر ر. ك شرح كتاب ناسخ و منسوخ ص 18 به بعد نوشته ابن المتوح و حسين قارى، ترجمۀ دكتر محمد اسلامى- بنياد علوم قرآن

(مبانى فقهى- ج 5، ص

38)

نصاب:

اندازه اى از مال را گويند كه شارع آن را به عنوان علامت و معيارى نصب كرده كه هر وقت مال به آن مقدار رسيد زكات در آن واجب مى شود.

(مبانى فقهى- ج 6، ص 31)

نفقه:

تأمين هزينۀ زندگى كسى آن گونه كه عادتاً بدان نيازمند است، از خوراك و پوشاك و مسكن و ساير نيازمندى هاى زندگى

نفقه دادن به سه دسته واجب است، به تعبير ديگر، اسباب وجوب نفقه سه چيز است:

1- زوجيّت. يعنى نفقۀ زن دائمى بر شوهر. 2- خويشاوندى. يعنى تأمين هزينۀ زندگى پدر و مادر تنگدست، بر فرزند و تأمين هزينۀ زندگى فرزندان تنگدست بر پدر و سپس مادر. 3- ملك. يعنى نفقه دادن به بردگان و چهار پايان بطور متداول و معمول عرف مردم.

(مبادى فقه و اصول- ص 378)

نوّاب اربعه:

عنوان چهار تن نايب خاص حضرت بقية الله، امام عصر كه در دوران

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 447

غيبت صغرى از سال 260 تا 329 هجرى قمرى واسطه بين امام زمان (ع) و شيعيان بودند و آنها عبارتند از:

1- ابو عمر و عثمان بن سعيد عمروى. 2- أبو جعفر محمد بن عثمان بن سعيد اسدى عمروى

3- أبو القاسم حسين بن روح نوبختى. 4- أبو الحسن على بن محمد سمرى.

(معارف و معاريف- ج 10، ص 229)

واقفيه:

فرقه اى از شيعه كه امام موسى بن جعفر (ع) را آخرين امام دانند و گويند او زنده است و هم او مهدى منتظر باشد، بنيانگذار اين مذهب نمايندگان خود حضرت در كوفه و مصر و خراسان و جاهاى ديگر از قبيل على بن حمزه بطائنى و زياد قندى و عثمان بن عيسى رواسى و احمد بن ابى بشر سرّاج بودند كه در دورانى كه امام در زندان هارون بود اموال فراوانى از خمس برگرد آنها گرد آمده بود و چون امام وفات يافت نزد خود گفتند: اگر به امامت على بن موسى (ع) اعتراف كنند بايستى همۀ اموال را به آن حضرت تسليم كنند، طمع به مال دنيا آنها را بر اين داشت كه منكر امامت وى شده دست از دين خود بكشند و خود و گروهى را به الحاد و زندقه سوق دهند.

(معارف و معاريف- ج 10، ص 298)

واجب عَينْى:

و آن واجبى است كه انجام آن را از همۀ مكلفين خواسته باشند به گونه اى كه با انجام دادن عده اى تكليف از ديگران ساقط نمى گردد. مثل نماز و روزه كه بر هر مكلّفى جداگانه واجب است.

(فرهنگ اصطلاحات اصول- ص 336)

واجب كفايى:

و آن هر واجبى است كه هرگاه عده اى بر آن اقدام كنند تكليف از ديگران ساقط مى شود.

مثال: انسانى در حال غرق شدن است افرادى كه در آنجا حضور دارند قدرت نجات

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 448

او را دارند. اما يك نفر خود را به آب مى اندازد و او را نجات مى دهد، در اين صورت تكليف از ديگران ساقط مى گردد. اما اگر هيچ كدام اقدام به نجات وى نكردند، همگى داراى مسئوليت شرعى مى شوند و مورد بازخواست الهٰى قرار مى گيرند.

(فرهنگ تشريحى اصطلاحات اصول، ص 337)

واجب موسّع:

اگر زمان مشخص شده زيادتر از وقت مورد نياز جهت انجام دادن عملى باشد به آن «واجب موسّع» گويند، مثل نماز ظهر كه از ابتداى زوال تا به اندازۀ به جا آوردن 8 ركعت نماز (براى حاضر) به غروب آفتاب وسعت دارد. يعنى حدود ده دقيقه وقت براى هشت ركعت نماز ظهر و عصر كافى است. اما شارع چندين ساعت اضافى براى انجام آن در نظر گرفته است.

(فرهنگ تشريحى اصطلاحات اصول- ص 337)

واجب مضيّق:

انجام دادن هر عملى محتاج به زمانى است. بنابراين اگر وقت و زمان مورد نظر شارع در واجب موقّت برابر باشد با زمان انجام دادن آن عمل، به چنين واجبى «واجب مضيّق» گويند. مثل: روزه كه زمان آن از ابتداى طلوع فجر تا غروب آفتاب است.

(فرهنگ تشريحى اصطلاحات اصول، ص 338)

واجب نفسى:

آن است كه مصلحت وجوب در خود آن است چون نماز و روزه و غيره.

(مبادى فقه و اصول- ص 238)

واجب تعيينى:

آن است كه مأمور به، بعينه واجب است مثل بيشتر واجبات از نماز و روزه و غيره.

(مبادى فقه و اصول- ص 238)

وزارت تنفيذ:

تنفيذ در لغت بمعنى اجرا كردن- پياده كردن- عملى كردن است و آن يعنى كارى را به كسى مى سپارند تا دستوراتى كه به او محوّل شده را عملى سازد- كه

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 449

بايد هفت شرط را داشته باشد 1- امانتدارى- 2- راستگوئى- 3- كمى طمع- 4- نداشتن كينه و دشمنى با مردم- 5- از حافظه خوبى برخوردار باشد- 6- هوش و زيركى- 7-/ گرفتار نبودن در بند هوى و هوس پس اگر اين وزير (وزير تنفيذ) در تصميم گيرى نيز شركت داشته باشد ويژگى هشمتى نيز بايد داشته باشد و آن سابقه و تجربه اى است كه به نظر صحيح و تدبير درست منتهى شود چون (عاقبت انديشى در تجربه است).

(مبانى فقهى- ج 3، ص 195- 196)

وزارت تفويض:

تفويض در لغت بمعنى واگذارى- محوّل كردن- اختيار دادن- مأموريت دادن است.

وزارت تفويض آن است كه حكومت شخصى را براى اداره امور بگمارد و تصميم گيرى را به خود وى واگذار كند و اجتهاد و نظر وى را به هر شكل باشد مورد امضاء قرار دهد ...

(مبانى فقهى- ج 3، ص 195)

وقف عام و خاص:

(اصطلاح فقهى) وقف در لغت بمعنى ايستادن و ايستانيدن كه هم لازم و هم متعدى است استعمال شده است و در اصطلاح شرع عبارت است از تحبيس اصل مال و تسبيل منفعت بدين معنى كه مالى از اموال خود را از بيع و شراء و هر گونه معامله ناقله متوقف سازد تا منافع آن به افراد خاص يا به مصالح عامه برسد.

وقف خاص: مانند آنكه چيزى را براى اولاد خود وقف نمايد. وقف عام: كه اختصاص به افراد خاص ندارد، مانند آنكه چيزى را براى مسجد يا حسينيه و يا فقرا وقف كند

(معارف و معاريف، ج 10- ص 390)

وكالت:

نايب گرفتن كسى است ديگرى را براى تصرف در زمان حيات خود، نايب گيرنده را موكل، و نايب شده را وكيل گويند.

وكالت عقد است و از طرفين جايز است. هرگاه كسى، ديگرى را نيابت دهد كه عليه

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 450

شخص ثالث دعوائى را اقامه و اثبات كند شخص اول را موكل، شخص دوم را وكيل، و شخص سوم را موكل عليه نامند.

قبول وكالت به هر دو صورت قولى و فعلى جايز است مراد از نائب گرفتن اين است كه، مالك ديگرى را در تصرف كردن در مال خود جانشين خويش گرداند. جايز نيست وكالت در هر امرى كه آن را شارع از خود مكلف بمباشرت، خواسته باشد، مثل طهارت، از غسل و وضو و تيمم و مثل نماز و روزه.

(مبادى فقه و اصول، ص 360)

ولايت تكوينى و ولايت تشريعى:

ولايت تكوينى: قدرت تصرف در عالم كون و نظام طبيعت است كه اعمال آن معجزه ناميده مى شود، ولايت تشريعى: قدرت قانون گذارى، صدور فرمان و تشريع احكام است.

(مبانى فقهى- ج 1، ص 171)

حرف (ه)
هيبت:

(اصطلاح عرفانى) هيبت عبارت از مشاهدۀ جلال خدا در قلب است چون شاهد جلال به دلِ بنده تجلى كند نصيب دل، هيبت بود و هيبت درجۀ عارفانست.

(فرهنگ معارف اسلامى- ج 4، ص 632)

فهارس:

اشاره

* فهرست آيات

* فهرست روايات

* فهرست منابع و مأخذ

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 453

فهرست آيات

شماره آيه/ جلد/ صفحه

بقره (2)

3 ... و مما رزقناهم ينفقون: 6/ 63

29 ... خلق لكم ما فى الأرض جميعا ...: 7/ 411،

437

30 و اذ قال ربك لملائكة ... 2/ 255

30 ... انى جاعل فى الأرض خليفة ...: 2/ 255، 293،

295، 7/ 57

30 ... أ تجعل فيها من يفسد فيها ... 2/ 295

31 و علّم آدم الأسماء ...: 2/ 255

43 و أقيموا الصلاة و آتوا الزكاة: 8/ 222

44 أ تأمرون الناس بالبرّ ...: 3/ 400؛ 463

45 ... إنّها لكبيرة الّا على الخاشعين: 3/ 303

54 ... فاقتلوا أنفسكم ...: 1/ 125

62 ان الذين آمنوا ...: 7/ 150

83 ... و قولوا للناس حسنا ...: 7/ 101

105 ما يود الذين كفروا ...: 5/ 237

110 و أقيموا الصلاة و آتوا الزكاة: 8/ 222

124 و اذ ابتلى ابراهيم ربه ...: 1/ 130، 2/ 29؛

2/ 37

124 انى جاعلك للناس اماما ...: 1/ 120، 1/ 11،

1/ 121

124 ... لا ينال عهدى الظالمين: 2/ 51؛ 2/ 164؛

289، 323، 335، 390

159 انّ الذين يكتمون ...: 3/ 158

177 ... و آتى المال على حبه ...: 6/ 194

179 و لكم فى القصاص حياة ...: 1/ 299، 4/ 60

188 ... و تدلوا بها الى الحكام ...: 2/ 222؛ 2/ 223؛

2/ 237

189 ... و أتوا البيوت من أبوابها ...: 4/ 298

190 و قاتلوا فى سبيل اللّٰه ...: 2/ 291؛ 7/ 172

193 و قاتلوهم حتى لا تكون

...: 1/ 225

194 ... فمن اعتدى عليكم ...: 3/ 565

205 و اذا تولّى سعى فى الأرض ... 3/ 38

206 و اذا قيل له اتق اللّٰه ...: 3/ 38

208 يا أيها الذين آمنوا ادخلوا ...: 1/ 305

216 و عسى ان تكرهوا شيئاً ...: 1/ 363

219 ... و يسألونك ما ذا ينفقون ...: 6/ 84؛ 8/ 231

226 للذين يؤلون من نسائهم ...: 7/ 59، 73

226 ... فان فاؤوا ...: 7/ 51

228 ... و لهن مثل الذي عليهن ...: 2/ 32؛ 2/ 118

232 ... ذلكم أزكى لكم ...: 6/ 30

235 ... و لا تعزموا عقدة النكاح ...: 1/ 347

246 ... قالوا لنبى لهم ابعث لنا ...: 1/ 236

247 و قال لهم نبيهم ...: 1/ 236؛ 1/ 284؛ 2/ 31

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 454

247 ... إِنَّ اللّٰهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ ...: 1/ 236؛ 2/ 31

247 ... إِنَّ اللّٰهَ قَدْ بَعَثَ لَكُمْ ...: 1/ 236؛ 2/ 31

247 ... إِنَّ اللّٰهَ اصْطَفٰاهُ عَلَيْكُمْ وَ زٰادَهُ ...: 2/ 31؛ 2/ 56؛

2/ 81

247 ... وَ زٰادَهُ بَسْطَةً فِي الْعِلْمِ وَ الْجِسْمِ ...: 2/ 31؛

2/ 58

251 فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللّٰهِ ..: 2/ 391

251 ... وَ قَتَلَ دٰاوُدُ جٰالُوتَ ..: 1/ 284

251 .. وَ لَوْ لٰا دَفْعُ اللّٰهِ النّٰاسَ ..: 1/ 231

256 لٰا إِكْرٰاهَ فِي الدِّينِ ..: 1/ 224؛ 8/ 335

257 اللّٰهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا ..: 1/ 147؛ 2/ 27

260 ... فَخُذْ أَرْبَعَةً مِنَ الطَّيْرِ ...: 1/ 171

261 مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوٰالَهُمْ ...: 6/ 82

267 يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ

آمَنُوا أَنْفِقُوا ...: 6/ 40؛ 63، 83،

8/ 222

270 وَ مٰا أَنْفَقْتُمْ مِنْ نَفَقَةٍ ...: 6/ 83

273 لِلْفُقَرٰاءِ الَّذِينَ أُحْصِرُوا ...: 6/ 79

276 يَمْحَقُ اللّٰهُ الرِّبٰا وَ يُرْبِي الصَّدَقٰاتِ ...: 6/ 83؛

280 وَ إِنْ كٰانَ ذُو عُسْرَةٍ 1/ 202؛ 4/ 173

282 ... فَإِنْ كٰانَ الَّذِي عَلَيْهِ الْحَقُّ ...: 2/ 19

282 ... أَنْ تَضِلَّ إِحْدٰاهُمٰا ...: 2/ 102

283 .... وَ لٰا تَكْتُمُوا الشَّهٰادَةَ ...: 3/ 588

286 لٰا يُكَلِّفُ اللّٰهُ نَفْساً ...: 7/ 156

آل عمران (3)

28 لٰا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكٰافِرِينَ ...: 2/ 26؛ 2/ 35

49 ... أَنِّي قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ ...: 1/ 172

64 قُلْ يٰا أَهْلَ الْكِتٰابِ تَعٰالَوْا ...: 5/ 215، 216

85 وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلٰامِ ...: 7/ 122

92 لَنْ تَنٰالُوا الْبِرَّ حَتّٰى ...: 6/ 84

100 يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تُطِيعُوا ...: 2/ 27

101 ... وَ مَنْ يَعْتَصِمْ بِاللّٰهِ ...: 2/ 158

103 وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّٰهِ ...: 1/ 305

104 وَ لْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ ...: 2/ 291؛ 3/ 355؛

424؛ 8/ 328

110 كُنْتُمْ خَيْرَ أُمَّةٍ أُخْرِجَتْ ...: 3/ 354

118 يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لٰا تَتَّخِذُوا ...: 3/ 57؛ 5/ 239

119 هٰا أَنْتُمْ أُولٰاءِ تُحِبُّونَهُمْ ...: 5/ 239

120 إِنْ تَمْسَسْكُمْ حَسَنَةٌ ...: 5/ 237

134 ... وَ الْكٰاظِمِينَ الْغَيْظَ ...: 3/ 604

144 وَ مٰا مُحَمَّدٌ إِلّٰا رَسُولٌ ...: 1/ 135

149 يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تُطِيعُوا ...: 5/ 241

150 بَلِ اللّٰهُ مَوْلٰاكُمْ وَ هُوَ ...: 5/ 241

159 فَبِمٰا رَحْمَةٍ مِنَ اللّٰهِ لِنْتَ لَهُمْ ...: 1/ 94، 1/ 160؛

5/ 354؛ 8/ 345

159

... وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ ...: 3/ 460

159 ... وَ شٰاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ ...: 1/ 160؛ 2/ 202،

290؛ 3/ 78، 88

200 يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا ...: 1/ 305

النساء (4)

5 وَ لٰا تُؤْتُوا السُّفَهٰاءَ أَمْوٰالَكُمُ ...: 1/ 212؛ 2/ 30؛

2/ 33؛ 3/ 198

6 ... وَ كَفىٰ بِاللّٰهِ حَسِيباً: 3/ 404

11 ... وَ وَرِثَهُ أَبَوٰاهُ فَلِأُمِّهِ ...: 6/ 475

12 وَ إِنْ كٰانَ رَجُلٌ يُورَثُ كَلٰالَةً ...: 3/ 144

13 تِلْكَ حُدُودُ اللّٰهِ ...: 3/ 502

14 وَ مَنْ يَعْصِ اللّٰهَ وَ رَسُولَهُ ...: 3/ 502

15 وَ اللّٰاتِي يَأْتِينَ الْفٰاحِشَةَ ...: 4/ 37

23 ... وَ رَبٰائِبُكُمُ اللّٰاتِي فِي حُجُورِكُمْ ...: 7/ 363

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 455

29 ... وَ لٰا تَقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ ...: 3/ 378

31 إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبٰائِرَ ...: 3/ 484

34 الرِّجٰالُ قَوّٰامُونَ عَلَى النِّسٰاءِ ...: 2/ 32؛ 2/ 114؛

2/ 116

34 ... فَضَّلَ اللّٰهُ بَعْضَهُمْ ...: 2/ 116

34 ... وَ اللّٰاتِي تَخٰافُونَ نُشُوزَهُنَّ ...: 2/ 114

35 ... فَابْعَثُوا حَكَماً مِنْ أَهْلِهِ ...: 2/ 222

54 ... فَقَدْ آتَيْنٰا آلَ إِبْرٰاهِيمَ ...: 1/ 284

58 إِنَّ اللّٰهَ يَأْمُرُكُمْ ....: 2/ 219؛ 2/ 220؛ 2/ 221؛

2/ 266؛ 3/ 237؛ 3/ 292

59 ... وَ إِذٰا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النّٰاسِ ...: 2/ 219؛ 2/ 222؛

2/ 223؛ 2/ 237؛ 3/ 292

59 يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللّٰهَ ...: 1/ 11، 156،

160، 186؛ 2/ 219، 221، 368؛ 5/ 325؛ 8/ 256

59 ... أَطِيعُوا اللّٰهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ ...: 2/ 157؛ 2/ 226؛ 2/ 227

59 فَإِنْ تَنٰازَعْتُمْ فِي شَيْ ءٍ

...: 2/ 219؛ 2/ 227

60 أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ يَزْعُمُونَ ...: 2/ 27؛ 2/ 219،

2/ 228، 392

60 ... يُرِيدُونَ أَنْ يَتَحٰاكَمُوا ...: 2/ 219؛ 2/ 224؛

2/ 232

65 فَلٰا وَ رَبِّكَ لٰا يُؤْمِنُونَ ...: 1/ 165؛ 3/ 228؛ 231؛

5/ 329

75 وَ مٰا لَكُمْ لٰا تُقٰاتِلُونَ فِي ...: 1/ 225؛ 1/ 344؛

5/ 222

80 و مَنْ يُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ ...: 1/ 312

83 ... لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ ...: 3/ 137

90 إِلَّا الَّذِينَ يَصِلُونَ إِلىٰ قَوْمٍ ...: 5/ 243

102 وَ إِذٰا كُنْتَ فِيهِمْ فَأَقَمْتَ ...: 1/ 193

105 إِنّٰا أَنْزَلْنٰا إِلَيْكَ الْكِتٰابَ ...: 3/ 32، 528؛ 8/ 234

114 لٰا خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِنْ نَجْوٰاهُمْ ...: 3/ 404

115 وَ مَنْ يُشٰاقِقِ الرَّسُولَ ...: 2/ 27، 350، 385؛

3/ 128

135 يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا ...: 3/ 255، 290

141 ... وَ لَنْ يَجْعَلَ اللّٰهُ لِلْكٰافِرِينَ عَلَى ...: 2/ 19؛

2/ 26؛ 2/ 35، 335؛ 3/ 58، 197، 239

144 يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لٰا تَتَّخِذُوا ...: 5/ 240

175 يَسْتَفْتُونَكَ قُلِ اللّٰهُ يُفْتِيكُمْ 3/ 144

المائدة (5)

1 يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ ...: 2/ 287، 367،

368؛ 5/ 258

2 ... لٰا تُحِلُّوا شَعٰائِرَ اللّٰهِ ...: 1/ 347

2 ... وَ إِذٰا حَلَلْتُمْ فَاصْطٰادُوا ...: 1/ 347

2 ... تَعٰاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوىٰ ...: 2/ 19، 384

3 ... الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ ...: 1/ 11؛/ 314؛

3/ 134

5 ... وَ طَعٰامُ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتٰابَ ...: 5/ 76

5 ... وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ مِنَ الْخٰاسِرِينَ: 7/ 125

7 وَ اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللّٰهِ عَلَيْكُمْ ...: 5/ 259

8 يٰا

أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُونُوا ...: 3/ 255، 290

________________________________________

نجف آبادى، حسين على منتظرى - مترجم: صلواتى، محمود و شكورى، ابو ال، مبانى فقهى حكومت اسلامى، 8 جلد، مؤسسه كيهان، قم - ايران، اول، 1409 ه ق

مبانى فقهى حكومت اسلامى؛ ج 8، ص: 455

8 ... وَ لٰا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ ...: 3/ 255، 290

12 وَ لَقَدْ أَخَذَ اللّٰهُ مِيثٰاقَ ...: 4/ 364؛

12 ... وَ بَعَثْنٰا مِنْهُمُ اثْنَيْ عَشَرَ نَقِيباً ...: 4/ 372

12 ... وَ عَزَّرْتُمُوهُمْ ...: 3/ 486

13 فَبِمٰا نَقْضِهِمْ مِيثٰاقَهُمْ ...: 5/ 238، 259

13 ... وَ لٰا تَزٰالُ تَطَّلِعُ عَلىٰ خٰائِنَةٍ ...: 3/ 605؛

5/ 238؛ 8/ 344

14 وَ مِنَ الَّذِينَ قٰالُوا إِنّٰا نَصٰارىٰ ...: 5/ 259

20 وَ إِذْ قٰالَ مُوسىٰ لِقَوْمِهِ ...: 1/ 285

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 456

24 ... فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ ...: 3/ 95

33 إِنَّمٰا جَزٰاءُ الَّذِينَ يُحٰارِبُونَ ...: 1/ 258؛ 1/ 281؛

2/ 292، 412؛ 4/ 31، 237؛ 6/ 451

33 ... أَوْ يُنْفَوْا مِنَ الْأَرْضِ ...: 2/ 412؛ 6/ 451

33 ... ذٰلِكَ لَهُمْ خِزْيٌ فِي ...: 2/ 412

34 إِلَّا الَّذِينَ تٰابُوا ...: 2/ 412

38 وَ السّٰارِقُ وَ السّٰارِقَةُ فَاقْطَعُوا ...: 8/ 281؛ 2/ 292،

363؛ 4/ 193

42 ... فَإِنْ جٰاؤُكَ فَاحْكُمْ ...: 7/ 253

42 ... وَ إِنْ حَكَمْتَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ ...: 3/ 290

44 ... فَلٰا تَخْشَوُا النّٰاسَ وَ ...: 1/ 114، 2/ 61

44 ... وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمٰا أَنْزَلَ اللّٰهُ ...: 1/ 114؛

2/ 334؛ 3/ 248، 255

45 وَ كَتَبْنٰا عَلَيْهِمْ فِيهٰا أَنَّ النَّفْسَ ...: 1/ 114

45 ... وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمٰا أَنْزَلَ

...: 1/ 114؛ 2/ 334؛

3/ 255؛ 299

47 ... وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِمٰا أَنْزَلَ اللّٰهُ ...: 1/ 114؛

2/ 334؛ 3/ 255

48 وَ أَنْزَلْنٰا إِلَيْكَ الْكِتٰابَ ...: 2/ 334؛ 3/ 32، 292،

528، 8/ 234

49 وَ أَنِ احْكُمْ بَيْنَهُمْ بِمٰا أَنْزَلَ اللّٰهُ. 2/ 334، 3/ 32،

120

50 أَ فَحُكْمَ الْجٰاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ .. 2/ 32

50 ... وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللّٰهِ .. 3/ 256

51 يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لٰا تَتَّخِذُوا .. 2/ 26، 2/ 35،

3/ 57، 5/ 241

54 ... ذٰلِكَ فَضْلُ اللّٰهِ يُؤْتِيهِ. 2/ 173

55 إِنَّمٰا وَلِيُّكُمُ اللّٰهُ وَ رَسُولُهُ وَ ... 1/ 155؛ 1/ 156؛

6/ 32

56 فَإِنَّ حِزْبَ اللّٰهِ هُمُ الْغٰالِبُونَ: 8/ 328

57 يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لٰا تَتَّخِذُوا ...: 5/ 240

63 لَوْ لٰا يَنْهٰاهُمُ الرَّبّٰانِيُّونَ وَ ...: 2/ 68

67 يٰا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مٰا أُنْزِلَ ...: 1/ 130؛ 1/ 138؛

1/ 139؛ 1/ 290؛ 5/ 221

69 إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ ...: 7/ 151

78 لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِي إِسْرٰائِيلَ ...: 2/ 68،

400؛ 3/ 368

79 ... لَبِئْسَ مٰا كٰانُوا يَفْعَلُونَ: 2/ 68

90 يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ ...: 3/ 516

95 ... لٰا تَقْتُلُوا الصَّيْدَ وَ أَنْتُمْ حُرُمٌ ...: 1/ 347

97 جَعَلَ اللّٰهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرٰامَ ...: 1/ 212

103 ... وَ لٰكِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا ...: 2/ 361

105 يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ ...: 3/ 376؛

2/ 400

105 ... لٰا يَضُرُّكُمْ مَنْ ضَلَّ ...: 3/ 425

106 يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا شَهٰادَةُ ...: 4/ 39

106 ... تَحْبِسُونَهُمٰا مِنْ بَعْدِ الصَّلٰاةِ ...: 4/ 26

117 ... وَ كُنْتُ

عَلَيْهِمْ شَهِيداً ...: 1/ 136

انعام (6)

38 ... مٰا فَرَّطْنٰا فِي الْكِتٰابِ ...: 3/ 134

50 قُلْ لٰا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدِي ...: 2/ 30

57 ... إِنِ الْحُكْمُ إِلّٰا لِلّٰهِ ...: 1/ 113؛ 2/ 333؛ 3/ 29؛

120، 229؛ 6/ 193

62 ثُمَّ رُدُّوا إِلَى اللّٰهِ ...: 1/ 113

62 ... أَلٰا لَهُ الْحُكْمُ ...: 1/ 113؛ 2/ 333؛ 3/ 29، 120

89 أُولٰئِكَ الَّذِينَ آتَيْنٰاهُمُ ...: 7/ 133

114 أَ فَغَيْرَ اللّٰهِ أَبْتَغِي حَكَماً ...: 2/ 222

133 ... إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَ يَسْتَخْلِفْ ...: 2/ 294

141 ... وَ لٰا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لٰا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ: 6/ 87؛

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 457

8/ 237

146 ... وَ مِنَ الْبَقَرِ وَ الْغَنَمِ حَرَّمْنٰا ...: 6/ 96، 233

152 ... وَ أَوْفُوا الْكَيْلَ وَ الْمِيزٰانَ ...: 3/ 291

164 ... وَ لٰا تَزِرُ وٰازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرىٰ ...: 3/ 371

اعراف (7)

3 اتَّبِعُوا مٰا أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ ...: 2/ 27؛

12 ... خَلَقْتَنِي مِنْ نٰارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ: 3/ 133

28 وَ إِذٰا فَعَلُوا فٰاحِشَةً ...: 2/ 46؛ 2/ 47

29 قُلْ أَمَرَ رَبِّي بِالْقِسْطِ ...: 3/ 291؛ 5/ 221

31 ... وَ كُلُوا وَ اشْرَبُوا ...:

31 ... وَ لٰا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لٰا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ: 7/ 237؛ 6/ 87

32 ... قُلْ هِيَ لِلَّذِينَ آمَنُوا ...: 6/ 380

73 وَ إِلىٰ ثَمُودَ أَخٰاهُمْ صٰالِحاً ...: 5/ 401

85 وَ إِلىٰ مَدْيَنَ أَخٰاهُمْ شُعَيْباً ...: 5/ 401، 402

107 فَأَلْقىٰ عَصٰاهُ فَإِذٰا هِيَ ...: 1/ 171

108 وَ نَزَعَ يَدَهُ فَإِذٰا هِيَ ...: 1/ 171

128 قٰالَ مُوسىٰ لِقَوْمِهِ اسْتَعِينُوا بِاللّٰهِ ...: 2/ 294

128 ... إِنَّ الْأَرْضَ

لِلّٰهِ يُورِثُهٰا ...: 5/ 272

157 الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ ...: 3/ 36، 356

158 قُلْ يٰا أَيُّهَا النّٰاسُ إِنِّي رَسُولُ اللّٰهِ ...: 5/ 209

159 وَ مِنْ قَوْمِ مُوسىٰ أُمَّةٌ ...: 3/ 357

169 فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ ...: 2/ 295

187 ... قُلْ إِنَّمٰا عِلْمُهٰا عِنْدَ اللّٰهِ وَ لٰكِنَّ ...: 2/ 361

199 خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ ...: 3/ 605؛ 5/ 356؛

7/ 240؛ 8/ 231، 344

200 وَ إِمّٰا يَنْزَغَنَّكَ مِنَ الشَّيْطٰانِ ...: 5/ 356

انفال (8)

1 يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفٰالِ ...: 3/ 228؛ 7/ 297؛

6/ 264، 240، 241، 242، 243، 244، 263، 264، 279

1 ... قُلِ الْأَنْفٰالُ لِلّٰهِ وَ الرَّسُولِ فَاتَّقُوا اللّٰهَ وَ أَصْلِحُوا ذٰاتَ بَيْنِكُمْ ...: 7/ 304

5 ... وَ إِنَّ فَرِيقاً مِنَ ...: 6/ 481

6 يُجٰادِلُونَكَ فِي الْحَقِّ ...: 6/ 481

24 يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَجِيبُوا ...: 1/ 299

38 قُلْ لِلَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ يَنْتَهُوا ...: 7/ 218

39 وَ قٰاتِلُوهُمْ حَتّٰى لٰا تَكُونَ فِتْنَةٌ ...: 1/ 225؛

1/ 281؛ 5/ 224؛ 7/ 98

41 وَ اعْلَمُوا أَنَّمٰا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلّٰهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبىٰ وَ الْيَتٰامىٰ وَ الْمَسٰاكِينِ ...:

1/ 205؛ 6/ 94؛ 7/ 386؛ 6/ 233، 234، 264، 265، 241، 244، 263، 123، 135، 136، 153، 188، 192، 193، 194، 199، 203، 207

41 ... وَ مٰا أَنْزَلْنٰا عَلىٰ عَبْدِنٰا ...: 6/ 192

56 الَّذِينَ عٰاهَدْتَ مِنْهُمْ ...: 5/ 270

57 فَإِمّٰا تَثْقَفَنَّهُمْ فِي الْحَرْبِ ...: 5/ 270؛ 6/ 443

58 وَ إِمّٰا تَخٰافَنَّ مِنْ قَوْمٍ ...: 5/ 270؛ 6/ 443

60 وَ أَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ ...: 1/ 236؛ 5/ 239؛

1/ 281؛

2/ 291؛ 363؛ 4/ 321؛ 5/ 302، 305، 306

60 ... وَ آخَرِينَ مِنْ دُونِهِمْ ...: 5/ 303، 304

60 ... وَ مٰا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْ ءٍ ...: 5/ 303، 304

61 وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهٰا ...: 3/ 59؛ 5/ 243،

254؛ 7/ 120؛ 5/ 257

65 يٰا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ ...: 1/ 220

67 مٰا كٰانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَكُونَ لَهُ أَسْرىٰ ...: 6/ 441، 459،

446، 454، 459، 461

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 458

69 فَكُلُوا مِمّٰا غَنِمْتُمْ حَلٰالًا ...: 7/ 386؛ 6/ 233

70 يٰا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِمَنْ فِي ...: 6/ 427

توبه (9)

1 بَرٰاءَةٌ مِنَ اللّٰهِ وَ رَسُولِهِ ...: 5/ 256

2 فَسِيحُوا فِي الْأَرْضِ أَرْبَعَةَ ...: 1/ 347؛ 5/ 255

4 إِلَّا الَّذِينَ عٰاهَدْتُمْ مِنَ الْمُشْرِكِينَ ...: 5/ 254، 260

5 فَإِذَا انْسَلَخَ الْأَشْهُرُ الْحُرُمُ ...: 1/ 347، 4/ 41؛ 7/ 98

5 ... فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ ...: 1/ 220؛ 4/ 42؛

6/ 443؛ 7/ 102

6 وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجٰارَكَ ...: 5/ 244،

250

7 كَيْفَ يَكُونُ لِلْمُشْرِكِينَ عَهْدٌ ...: 4/ 260

7 ... إِلَّا الَّذِينَ عٰاهَدْتُمْ ...: 5/ 254

8 كَيْفَ وَ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ ...: 5/ 238

11 فَإِنْ تٰابُوا وَ أَقٰامُوا الصَّلٰاةَ ...: 5/ 227

12 وَ إِنْ نَكَثُوا أَيْمٰانَهُمْ مِنْ بَعْدِ ...: 1/ 220

12 ... فَقٰاتِلُوا أَئِمَّةَ الْكُفْرِ ...: 1/ 179، 1/ 322

13 أَ لٰا تُقٰاتِلُونَ قَوْماً نَكَثُوا ...: 1/ 220

29 قٰاتِلُوا الَّذِينَ لٰا يُؤْمِنُونَ ...: 1/ 222؛ 7/ 85، 99،

244؛ 5/ 217

29 .. مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتٰابَ حَتّٰى يُعْطُوا الْجِزْيَةَ:

7/ 170

31 اتَّخَذُوا أَحْبٰارَهُمْ وَ رُهْبٰانَهُمْ ...: 2/

386

33 هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ ...: 1/ 224؛ 5/ 210

34 ... وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ ...: 6/ 63

34 ... فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ ...: 4/ 42

36 ... وَ قٰاتِلُوا الْمُشْرِكِينَ كَافَّةً ...: 1/ 221، 363

38 يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مٰا لَكُمْ ...: 1/ 220

41 انْفِرُوا خِفٰافاً وَ ثِقٰالًا ...: 1/ 220

55 فَلٰا تُعْجِبْكَ أَمْوٰالُهُمْ وَ لٰا ...: 5/ 421

58 وَ مِنْهُمْ مَنْ يَلْمِزُكَ فِي الصَّدَقٰاتِ ...: 6/ 35

60 إِنَّمَا الصَّدَقٰاتُ لِلْفُقَرٰاءِ وَ الْمَسٰاكِينِ وَ ...: 1/ 199؛

6/ 34؛ 35؛ 74؛ 79

61 وَ مِنْهُمُ الَّذِينَ يُؤْذُونَ النَّبِيَّ ...: 5/ 357

71 وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ الْمُؤْمِنٰاتُ: 1/ 147؛ 1/ 174؛ 2/ 69؛ 3/ 352؛ 424؛ 8/ 323

73 يٰا أَيُّهَا النَّبِيُّ جٰاهِدِ الْكُفّٰارَ ...: 1/ 220

103 خُذْ مِنْ أَمْوٰالِهِمْ صَدَقَةً تُطَهِّرُهُمْ وَ تُزَكِّيهِمْ بِهٰا ...:

1/ 199؛ 6/ 29، 31، 34، 40، 53، 62، 73، 216؛ 8/ 222

111 إِنَّ اللّٰهَ اشْتَرىٰ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ ...: 1/ 122؛

1/ 227؛ 1/ 228

112 التّٰائِبُونَ الْعٰابِدُونَ ...: 3/ 354

122 وَ مٰا كٰانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا ...: 3/ 158

123 يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قٰاتِلُوا ...: 1/ 220

128 لَقَدْ جٰاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ ...: 1/ 137؛

5/ 399

128 ... حَرِيصٌ عَلَيْكُمْ بِالْمُؤْمِنِينَ رَؤُفٌ رَحِيمٌ:

1/ 137؛ 5/ 358

يونس (10)

35 ... أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ ... فَمٰا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ: 2/ 31؛ 5/ 55؛ 2/ 58

هود (11)

18 ... أَلٰا لَعْنَةُ اللّٰهِ عَلَى الظّٰالِمِينَ: 3/ 43

61 وَ إِلىٰ ثَمُودَ أَخٰاهُمْ صٰالِحاً ...: 5/ 401؛ 402

61 ... هُوَ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَ اسْتَعْمَرَكُمْ فِيهٰا ...:

2/ 293؛ 8/ 22

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 459

84 وَ إِلىٰ مَدْيَنَ أَخٰاهُمْ شُعَيْباً ...: 5/ 401

85 ... وَ لٰا تَبْخَسُوا النّٰاسَ أَشْيٰاءَهُمْ ...: 4/ 262، 283

113 وَ لٰا تَرْكَنُوا إِلَى الَّذِينَ ظَلَمُوا ...: 2/ 28؛ 2/ 38؛

2/ 51، 390

114 وَ أَقِمِ الصَّلٰاةَ طَرَفَيِ النَّهٰارِ ...: 3/ 611

114 ... إِنَّ الْحَسَنٰاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئٰاتِ ...: 3/ 481

يوسف (12)

33 قٰالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ ...: 4/ 25

35 ... لَيَسْجُنُنَّهُ حَتّٰى حِينٍ: 4/ 25

36 وَ دَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيٰانِ ...: 4/ 25

53 وَ مٰا أُبَرِّئُ نَفْسِي إِنَّ النَّفْسَ ...: 8/ 250

55 قٰالَ اجْعَلْنِي عَلىٰ خَزٰائِنِ الْأَرْضِ ...: 2/ 31؛

2/ 81؛ 2/ 96، 336؛ 3/ 198

72 نَفْقِدُ صُوٰاعَ الْمَلِكِ وَ ...: 4/ 180

75 قٰالُوا جَزٰاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِي رَحْلِهِ فَهُوَ ...: 3/ 525

104 أَ لَمْ يَعْلَمُوا أَنَّ اللّٰهَ هُوَ يَقْبَلُ التَّوْبَةَ ...: 4/ 85

88 تَصَدَّقْ عَلَيْنٰا ...: 6/ 32

92 ... لٰا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ ...: 6/ 254

101 رَبِّ قَدْ آتَيْتَنِي مِنَ الْمُلْكِ ...: 1/ 284

108 قُلْ هٰذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا ...: 5/ 222

رعد (13)

11 ... إِنَّ اللّٰهَ لٰا يُغَيِّرُ مٰا بِقَوْمٍ ...: 3/ 39؛ 7/ 242

21 وَ الَّذِينَ يَصِلُونَ مٰا أَمَرَ اللّٰهُ بِهِ ...: 4/ 291

39 يَمْحُوا اللّٰهُ مٰا يَشٰاءُ وَ يُثْبِتُ ...: 1/ 360

ابراهيم (14)

33 وَ آتٰاكُمْ مِنْ كُلِّ مٰا سَأَلْتُمُوهُ ...: 3/ 48؛ 8/ 22

حجر (15)

85 ... فَاصْفَحِ الصَّفْحَ الْجَمِيلَ: 3/ 605

نحل (16)

43 وَ مٰا أَرْسَلْنٰا مِنْ قَبْلِكَ إِلّٰا ...: 3/ 157

44 ... لِتُبَيِّنَ لِلنّٰاسِ مٰا نُزِّلَ إِلَيْهِمْ ...: 3/ 134

48 ... يَتَفَيَّؤُا ظِلٰالُهُ عَنِ

الْيَمِينِ ...: 3/ 134

75 ضَرَبَ اللّٰهُ مَثَلًا عَبْداً مَمْلُوكاً ...: 2/ 30؛ 2/ 145

75 .. فَهُوَ يُنْفِقُ مِنْهُ سِرًّا وَ جَهْراً ...: 2/ 30

76 وَ ضَرَبَ اللّٰهُ مَثَلًا رَجُلَيْنِ أَحَدُهُمٰا ...: 2/ 30؛

2/ 82؛ 2/ 146

89 ... تِبْيٰاناً لِكُلِّ شَيْ ءٍ ...: 3/ 134

90 إِنَّ اللّٰهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسٰانِ ...: 3/ 292؛

5/ 220

91 وَ أَوْفُوا بِعَهْدِ اللّٰهِ إِذٰا عٰاهَدْتُمْ ...: 5/ 260؛ 269

120 إِنَّ إِبْرٰاهِيمَ كٰانَ أُمَّةً ...: 3/ 357

125 ادْعُ إِلىٰ سَبِيلِ رَبِّكَ ...: 5/ 221

اسراء (17)

5 فَإِذٰا جٰاءَ وَعْدُ أُولٰاهُمٰا بَعَثْنٰا ...: 1/ 379؛ 1/ 380

15 وَ لٰا تَزِرُ وٰازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرىٰ ...: 3/ 371

26 وَ آتِ ذَا الْقُرْبىٰ حَقَّهُ ...: 7/ 33، 37، 38، 3/ 329،

332، 333

26 ... وَ لٰا تُبَذِّرْ تَبْذِيراً: 8/ 237

27 إِنَّ الْمُبَذِّرِينَ كٰانُوا ...: 8/ 237

33 ... وَ مَنْ قُتِلَ مَظْلُوماً فَقَدْ ...: 4/ 213، 214

34 ... وَ أَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ ...: 5/ 260، 269

38 كُلُّ ذٰلِكَ كٰانَ سَيِّئُهُ عِنْدَ رَبِّكَ مَكْرُوهاً: 5/ 85

60 ... وَ مٰا جَعَلْنَا الرُّؤْيَا الَّتِي ...: 1/ 361

71 يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُنٰاسٍ بِإِمٰامِهِمْ ...: 1/ 327؛ 1/ 385

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 460

79 وَ مِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ ...:

كهف (18)

19 ... فَلْيَنْظُرْ أَيُّهٰا أَزْكىٰ طَعٰاماً ...: 6/ 30

26 مٰا لَهُمْ مِنْ دُونِهِ مِنْ وَلِيٍّ ...: 1/ 113

28 ... وَ لٰا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنٰا قَلْبَهُ ...: 2/ 28؛ 2/ 38،

393؛ 5/ 348

29 ... فَمَنْ شٰاءَ فَلْيُؤْمِنْ وَ مَنْ شٰاءَ فَلْيَكْفُرْ ...: 6/ 45،

56

مريم (19)

12 يٰا يَحْيىٰ خُذِ الْكِتٰابَ

بِقُوَّةٍ ...: 7/ 133

31 ... وَ أَوْصٰانِي بِالصَّلٰاةِ وَ الزَّكٰاةِ ...: 6/ 34

43 يٰا أَبَتِ إِنِّي قَدْ جٰاءَنِي مِنَ الْعِلْمِ ...: 3/ 159

55 وَ كٰانَ يَأْمُرُ أَهْلَهُ بِالصَّلٰاةِ وَ الزَّكٰاةِ ...: 6/ 34

طه (20)

29 وَ اجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي: 1/ 132؛ 3/ 188

30 هٰارُونَ أَخِي: 1/ 132

31 اشْدُدْ بِهِ أَزْرِي: 1/ 132

32 وَ أَشْرِكْهُ فِي أَمْرِي: 1/ 132

44 فَقُولٰا لَهُ قَوْلًا لَيِّناً ...: 3/ 466

97 ... وَ انْظُرْ إِلىٰ إِلٰهِكَ الَّذِي ظَلْتَ عَلَيْهِ ...: 3/ 513

111 وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ ...: 6/ 339

131 وَ لٰا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلىٰ ...: 5/ 421

أنبياء (21)

22 لَوْ كٰانَ فِيهِمٰا آلِهَةٌ إِلَّا اللّٰهُ ...: 2/ 200

47 وَ نَضَعُ الْمَوٰازِينَ الْقِسْطَ ...: 3/ 291

72 وَ وَهَبْنٰا لَهُ إِسْحٰاقَ وَ يَعْقُوبَ ...:

73 وَ جَعَلْنٰاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنٰا ...: 1/ 179؛ 6/ 34

78 وَ دٰاوُدَ وَ سُلَيْمٰانَ إِذْ يَحْكُمٰانِ فِي ...: 3/ 231

92 إِنَّ هٰذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً وٰاحِدَةً ...: 5/ 227

105 وَ لَقَدْ كَتَبْنٰا فِي الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ ...: 2/ 294

107 وَ مٰا أَرْسَلْنٰاكَ إِلّٰا رَحْمَةً ...: 8/ 345

حج (22)

17 إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هٰادُوا وَ ...: 7/ 151

39 أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقٰاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ...: 1/ 232؛ 1/ 233

40 الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيٰارِهِمْ ...: 1/ 232

40 ... وَ لَوْ لٰا دَفْعُ اللّٰهِ النّٰاسَ بَعْضَهُمْ ...: 1/ 344؛

2/ 391

40 ... وَ لَيَنْصُرَنَّ اللّٰهُ مَنْ يَنْصُرُهُ ...: 2/ 30؛ 3/ 37؛ 356

41 الَّذِينَ إِنْ مَكَّنّٰاهُمْ فِي الْأَرْضِ ...: 1/ 284؛ 2/ 30،

391؛ 3/ 37؛ 8/ 339

77 ... ارْكَعُوا

وَ اسْجُدُوا وَ اعْبُدُوا ...: 1/ 299

78 وَ جٰاهِدُوا فِي اللّٰهِ حَقَّ جِهٰادِهِ ...: 1/ 342

مؤمنون (23)

8 وَ الَّذِينَ هُمْ لِأَمٰانٰاتِهِمْ وَ ...: 5/ 260

52 إِنَّ هٰذِهِ أُمَّتُكُمْ أُمَّةً وٰاحِدَةً ...: 5/ 227

55 أَ يَحْسَبُونَ أَنَّمٰا نُمِدُّهُمْ بِهِ مِنْ ...: 5/ 418

56 نُسٰارِعُ لَهُمْ فِي الْخَيْرٰاتِ ...: 5/ 418

72 أَمْ تَسْأَلُهُمْ خَرْجاً فَخَرٰاجُ ...:

96 ... ادْفَعْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ ...: 3/ 605

نور (24)

2 الزّٰانِيَةُ وَ الزّٰانِي فَاجْلِدُوا كُلَّ ...: 1/ 281؛ 2/ 292،

363

2 ... وَ لٰا تَأْخُذْكُمْ بِهِمٰا رَأْفَةٌ فِي ...: 3/ 622؛

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 461

2 ... وَ لْيَشْهَدْ عَذٰابَهُمٰا طٰائِفَةٌ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ: 3/ 625؛ 6/ 479

19 إِنَّ الَّذِينَ يُحِبُّونَ أَنْ تَشِيعَ ...: 4/ 286،

27 لٰا تَدْخُلُوا بُيُوتاً غَيْرَ بُيُوتِكُمْ ...: 4/ 298

55 وَعَدَ اللّٰهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ ...: 2/ 293؛ 5/ 210

61 ... فَإِذٰا دَخَلْتُمْ بُيُوتاً فَسَلِّمُوا ...: 1/ 125

62 ... إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللّٰهِ ...: 1/ 167

63 لٰا تَجْعَلُوا دُعٰاءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ ...: 1/ 167

63 ... قَدْ يَعْلَمُ اللّٰهُ الَّذِينَ يَتَسَلَّلُونَ ...: 1/ 167

فرقان (25)

18 قٰالُوا سُبْحٰانَكَ مٰا كٰانَ يَنْبَغِي ...: 2/ 41؛

35 وَ لَقَدْ آتَيْنٰا مُوسَى الْكِتٰابَ ...: 3/ 188

63 وَ عِبٰادُ الرَّحْمٰنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ ...: 5/ 358

74 وَ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنٰا هَبْ لَنٰا ...: 5/ 358

شعراء (26)

3 لَعَلَّكَ بٰاخِعٌ نَفْسَكَ أَلّٰا يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ: 1/ 135

94 فَكُبْكِبُوا فِيهٰا هُمْ وَ الْغٰاوُونَ: 3/ 464

151 وَ لٰا تُطِيعُوا أَمْرَ الْمُسْرِفِينَ: 2/ 28؛ 2/ 38؛ 2/ 51، 336، 385، 392؛ 3/ 197؛ 5/ 348

152 الَّذِينَ يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ وَ

لٰا يُصْلِحُونَ:

5/ 348؛ 2/ 28؛ 2/ 51، 336، 385، 392؛ 3/ 197

157 فَعَقَرُوهٰا فَأَصْبَحُوا نٰادِمِينَ: 3/ 370

214 وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ: 1/ 131؛ 5/ 358

215 وَ اخْفِضْ جَنٰاحَكَ لِمَنِ ...: 5/ 358

نمل (27)

34 قٰالَتْ إِنَّ الْمُلُوكَ إِذٰا دَخَلُوا ...: 1/ 87؛ 2/ 28

39 قٰالَ عِفْرِيتٌ مِنَ الْجِنِّ أَنَا ...: 2/ 31؛ 2/ 81

40 قٰالَ الَّذِي عِنْدَهُ عِلْمٌ مِنَ الْكِتٰابِ ...: 1/ 172

62 أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذٰا ...: 2/ 293

قصص (28)

5 وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا ...: 2/ 294؛

4/ 35

24 ... رَبِّ إِنِّي لِمٰا أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ: 5/ 412

26 قٰالَتْ إِحْدٰاهُمٰا يٰا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ ...: 2/ 31؛ 2/ 81؛

3/ 198

41 وَ جَعَلْنٰاهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ ...: 1/ 179

68 وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ مٰا يَشٰاءُ ...: 2/ 161

68 ... مٰا كٰانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ ...: 2/ 173

83 تِلْكَ الدّٰارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهٰا ...: 5/ 397

عنكبوت (29)

46 وَ لٰا تُجٰادِلُوا أَهْلَ الْكِتٰابِ ...: 5/ 244

روم (30)

19 ... يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهٰا ...: 3/ 477؛ 3/ 294

31 ... وَ أَقِيمُوا الصَّلٰاةَ ...: 2/ 363

60 فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللّٰهِ حَقٌّ ...: 1/ 296؛ 5/ 359

لقمان (31)

13 ... إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظِيمٌ: 2/ 164

17 يٰا بُنَيَّ أَقِمِ الصَّلٰاةَ وَ أْمُرْ بِالْمَعْرُوفِ ...: 3/ 426

22 ... وَ مَنْ كَفَرَ فَلٰا يَحْزُنْكَ كُفْرُهُ ...: 4/ 42

سجدة (32)

18 أَ فَمَنْ كٰانَ مُؤْمِناً كَمَنْ كٰانَ فٰاسِقاً لٰا يَسْتَوُونَ:

2/ 29؛ 3/ 197

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 462

أحزاب (33)

4 وَ مٰا جَعَلَ أَدْعِيٰاءَكُمْ أَبْنٰاءَكُمْ ...: 1/ 126

6 النَّبِيُّ أَوْلىٰ بِالْمُؤْمِنِينَ ...:

1/ 11؛ 1/ 91؛ 1/ 93؛

1/ 122؛ 1/ 125؛ 1/ 126؛ 1/ 127؛ 1/ 129؛ 1/ 148؛ 1/ 206؛ 8/ 234

6 ... وَ أُولُوا الْأَرْحٰامِ بَعْضُهُمْ أَوْلىٰ ...: 2/ 55؛ 2/ 57؛

3/ 527؛ 6/ 193

21 لَقَدْ كٰانَ لَكُمْ فِي رَسُولِ اللّٰهِ أُسْوَةٌ ...: 1/ 11؛

2/ 263؛ 3/ 344؛ 5/ 244؛ 5/ 378

32 يٰا نِسٰاءَ النَّبِيِّ لَسْتُنَّ كَأَحَدٍ مِنَ النِّسٰاءِ ...: 2/ 119

33 وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَ ...: 2/ 32؛ 2/ 119

36 وَ مٰا كٰانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لٰا مُؤْمِنَةٍ إِذٰا قَضَى ...: 1/ 11؛

1/ 127؛ 2/ 173؛ 1/ 154؛ 2/ 161؛ 2/ 189؛ 2/ 231؛ 3/ 229

39 ... وَ كَفىٰ بِاللّٰهِ حَسِيباً: 3/ 404

40 مٰا كٰانَ مُحَمَّدٌ أَبٰا أَحَدٍ ...: 5/ 210

47 وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ بِأَنَّ لَهُمْ ...: 5/ 359

48 وَ لٰا تُطِعِ الْكٰافِرِينَ وَ الْمُنٰافِقِينَ ...: 2/ 28؛ 5/ 359

50 ... مِمّٰا أَفٰاءَ اللّٰهُ عَلَيْكَ ...: 7/ 51

67 وَ قٰالُوا رَبَّنٰا إِنّٰا أَطَعْنٰا ...: 2/ 28؛ 2/ 38، 385،

393؛ 5/ 348

سبأ (34)

28 وَ مٰا أَرْسَلْنٰاكَ إِلّٰا كَافَّةً لِلنّٰاسِ ...: 5/ 209

فاطر (35)

18 وَ لٰا تَزِرُ وٰازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرىٰ ...: 3/ 371

28 ... إِنَّمٰا يَخْشَى اللّٰهَ مِنْ عِبٰادِهِ ...: 2/ 74

39 هُوَ الَّذِي جَعَلَكُمْ خَلٰائِفَ ...: 2/ 292

يس (36)

40 لَا الشَّمْسُ يَنْبَغِي لَهٰا أَنْ تُدْرِكَ ...: 2/ 41

ص (38)

3 ... وَ لٰاتَ حِينَ مَنٰاصٍ: 5/ 156

20 وَ شَدَدْنٰا مُلْكَهُ وَ آتَيْنٰاهُ الْحِكْمَةَ ...: 1/ 285

26 يٰا دٰاوُدُ إِنّٰا جَعَلْنٰاكَ خَلِيفَةً ...: 1/ 122؛ 1/ 120؛

2/ 229، 293؛ 3/ 34، 112، 230، 293، 317

35 ... رَبِّ

اغْفِرْ لِي وَ هَبْ لِي مُلْكاً ... 1/ 284

39 هٰذٰا عَطٰاؤُنٰا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسٰابٍ 3/ 601

زمر (39)

7 ... وَ لٰا تَزِرُ وٰازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرىٰ ...: 3/ 371

9 ... قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ ...: 2/ 31؛ 2/ 56؛

3/ 197

17 ... فَبَشِّرْ عِبٰادِ: 2/ 284

18 الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ ...: 2/ 284

65 وَ لَقَدْ أُوحِيَ إِلَيْكَ وَ إِلَى ...: 5/ 392

غافر-/ مؤمن (40)

12 ... فَالْحُكْمُ لِلّٰهِ الْعَلِيِّ الْكَبِيرِ: 1/ 113

20 وَ اللّٰهُ يَقْضِي بِالْحَقِّ وَ الَّذِينَ ...: 3/ 229

35 ... كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللّٰهِ أَنْ تَقُولُوا ...:

43 ... وَ أَنَّ الْمُسْرِفِينَ هُمْ أَصْحٰابُ النّٰارِ: 8/ 237

71 إِذِ الْأَغْلٰالُ فِي أَعْنٰاقِهِمْ ...: 5/ 169

فصلت (41)

34 وَ لٰا تَسْتَوِي الْحَسَنَةُ وَ لَا السَّيِّئَةُ ...: 5/ 359؛

8/ 344

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 463

35 وَ مٰا يُلَقّٰاهٰا إِلَّا الَّذِينَ صَبَرُوا ...: 5/ 359

36 وَ إِمّٰا يَنْزَغَنَّكَ مِنَ الشَّيْطٰانِ ...: 5/ 359

شورى (42)

9 أَمِ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِهِ أَوْلِيٰاءَ ...: 1/ 113

10 وَ مَا اخْتَلَفْتُمْ فِيهِ مِنْ شَيْ ءٍ ...: 1/ 113

15 فَلِذٰلِكَ فَادْعُ وَ اسْتَقِمْ ...: 3/ 29؛ 5/ 221

37 وَ الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبٰائِرَ الْإِثْمِ ...: 3/ 77

38 وَ الَّذِينَ يَجْتَنِبُونَ كَبٰائِرَ الْإِثْمِ ...: 3/ 77

38 وَ الَّذِينَ اسْتَجٰابُوا لِرَبِّهِمْ وَ أَقٰامُوا ...: 1/ 94؛

2/ 288؛ 3/ 77

38 ... وَ أَمْرُهُمْ شُورىٰ بَيْنَهُمْ ...: 1/ 160؛ 2/ 190؛

2/ 288؛ 2/ 290، 356؛ 3/ 77

زخرف (43)

18 أَ وَ مَنْ يُنَشَّؤُا فِي الْحِلْيَةِ ...: 2/ 32؛ 2/ 118

19 وَ جَعَلُوا الْمَلٰائِكَةَ الَّذِينَ هُمْ عِبٰادُ الرَّحْمٰنِ ...

2/ 243؛ 3/ 267

دخان (44)

30 وَ لَقَدْ نَجَّيْنٰا بَنِي إِسْرٰائِيلَ ... 2/ 29

31 مِنْ فِرْعَوْنَ إِنَّهُ كٰانَ عٰالِياً ...: 2/ 29

أحقاف (46)

4 ... أَوْ أَثٰارَةٍ مِنْ عِلْمٍ ...: 2/ 58

محمد «ص» (47)

4 فَإِذٰا لَقِيتُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا فَضَرْبَ الرِّقٰابِ حَتّٰى إِذٰا أَثْخَنْتُمُوهُمْ فَشُدُّوا الْوَثٰاقَ فَإِمّٰا مَنًّا بَعْدُ وَ إِمّٰا فِدٰاءً حَتّٰى تَضَعَ الْحَرْبُ أَوْزٰارَهٰا ...: 6/ 429، 442، 459؛

7/ 98؛ 6/ 444، 445

11 ذٰلِكَ بِأَنَّ اللّٰهَ مَوْلَى الَّذِينَ آمَنُوا ...: 1/ 144

14 أَ فَمَنْ كٰانَ عَلىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ ...: 2/ 30

22 فَهَلْ عَسَيْتُمْ إِنْ تَوَلَّيْتُمْ أَنْ ...: 2/ 29؛ 3/ 38

23 أُولٰئِكَ الَّذِينَ لَعَنَهُمُ اللّٰهُ ...: 2/ 29

28 إِنَّ الَّذِينَ ارْتَدُّوا عَلىٰ أَدْبٰارِهِمْ مِنْ بَعْدِ مٰا تَبَيَّنَ لَهُمُ ... 7/ 118

36 ... وَ لٰا يَسْئَلْكُمْ أَمْوٰالَكُمْ: 6/ 36

فتح (48)

1 إِنّٰا فَتَحْنٰا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً: 6/ 252

9 ... وَ تُعَزِّرُوهُ وَ تُوَقِّرُوهُ ...: 3/ 488

10 إِنَّ الَّذِينَ يُبٰايِعُونَكَ إِنَّمٰا يُبٰايِعُونَ اللّٰهَ يَدُ اللّٰهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّمٰا يَنْكُثُ عَلىٰ نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفىٰ بِمٰا عٰاهَدَ عَلَيْهُ اللّٰهَ ...: 2/ 306، 323

18 لَقَدْ رَضِيَ اللّٰهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ ...: 2/ 306

24 وَ هُوَ الَّذِي كَفَّ أَيْدِيَهُمْ عَنْكُمْ ...: 6/ 252

28 هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدىٰ وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ كَفىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً: 1/ 135

29 مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّٰهِ وَ الَّذِينَ مَعَهُ أَشِدّٰاءُ عَلَى الْكُفّٰارِ رُحَمٰاءُ بَيْنَهُمْ ...: 5/ 374

حجرات (49)

7 ... وَ كَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَ الْفُسُوقَ ...: 5/ 85

9 وَ إِنْ طٰائِفَتٰانِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ اقْتَتَلُوا ... فَقٰاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتّٰى تَفِي ءَ إِلىٰ أَمْرِ اللّٰهِ فَإِنْ فٰاءَتْ فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمٰا

...: 1/ 166؛ 1/ 240؛ 1/ 241؛ 1/ 281؛

2/ 291؛ 412؛ 3/ 291؛ 6/ 478

10 إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ فَأَصْلِحُوا ...: 1/ 305؛

3/ 228؛ 5/ 227

12 يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا ...: 4/ 284، 399

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 464

12 ... وَ لٰا تَجَسَّسُوا ...: 3/ 387، 576؛ 4/ 297

13 يٰا أَيُّهَا النّٰاسُ إِنّٰا خَلَقْنٰاكُمْ ... وَ جَعَلْنٰاكُمْ شُعُوباً وَ ...

إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّٰهِ أَتْقٰاكُمْ ...: 1/ 332؛ 3/ 298؛

5/ 227

ذاريات (51)

56 وَ مٰا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلّٰا لِيَعْبُدُونِ: 1/ 224

نجم (53)

32 ... فَلٰا تُزَكُّوا أَنْفُسَكُمْ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنِ اتَّقىٰ: 6/ 30

رحمن (55)

10 وَ الْأَرْضَ وَضَعَهٰا لِلْأَنٰامِ: 5/ 427؛ 7/ 323، 411

11 فِيهٰا فٰاكِهَةٌ وَ النَّخْلُ ذٰاتُ الْأَكْمٰامِ: 5/ 427

19 مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيٰانِ: 5/ 428

20 بَيْنَهُمٰا بَرْزَخٌ لٰا يَبْغِيٰانِ: 5/ 428

22 يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجٰانُ: 5/ 428

حديد (57)

7 آمِنُوا بِاللّٰهِ وَ رَسُولِهِ وَ أَنْفِقُوا ...: 6/ 85

17 ... يُحْيِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِهٰا ...: 3/ 477

28 لَقَدْ أَرْسَلْنٰا رُسُلَنٰا بِالْبَيِّنٰاتِ ...: 2/ 392؛ 3/ 289،

477؛ 5/ 220؛ 8/ 339

مجادله (58)

22 أَلٰا إِنَّ حِزْبَ اللّٰهِ هُمُ ...: 8/ 328

حشر (59)

وَ مٰا أَفٰاءَ اللّٰهُ عَلىٰ رَسُولِهِ مِنْهُمْ ...: 7/ 19، 27، 61

7 مٰا أَفٰاءَ اللّٰهُ عَلىٰ رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ ... كَيْ لٰا يَكُونَ دُولَةً بَيْنَ الْأَغْنِيٰاءِ مِنْكُمْ وَ مٰا آتٰاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ ...:

1/ 140؛ 5/ 66؛ 6/ 196، 234؛ 7/ 19، 40، 65، 323؛ 6/ 241

8 لِلْفُقَرٰاءِ الْمُهٰاجِرِينَ الَّذِينَ أُخْرِجُوا ...: 7/ 19

9 وَ الَّذِينَ تَبَوَّؤُا الدّٰارَ وَ الْإِيمٰانَ ...: 7/ 19، 32

10 وَ الَّذِينَ

جٰاؤُ مِنْ بَعْدِهِمْ ...: 7/ 19، 32

ممتحنة (60)

1 يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لٰا تَتَّخِذُوا عَدُوِّي وَ ...: 3/ 436،

5/ 240

8 لٰا يَنْهٰاكُمُ اللّٰهُ عَنِ الَّذِينَ لَمْ يُقٰاتِلُوكُمْ ...: 3/ 59،

291؛ 5/ 243؛ 7/ 121

9 إِنَّمٰا يَنْهٰاكُمُ اللّٰهُ عَنِ الَّذِينَ قٰاتَلُوكُمْ ...: 3/ 59؛

5/ 243؛ 7/ 121

12 يٰا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِذٰا جٰاءَكَ الْمُؤْمِنٰاتُ ...: 2/ 307، 357

صف (61)

2 ... لِمَ تَقُولُونَ مٰا لٰا تَفْعَلُونَ: 3/ 400

3 كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللّٰهِ أَنْ تَقُولُوا ...: 3/ 400؛ 8/ 265

9 هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدىٰ: 1/ 135

جمعه (62)

3 وَ آخَرِينَ مِنْهُمْ لَمّٰا يَلْحَقُوا بِهِمْ ...: 5/ 210

منافقون (63)

4 ... هُمُ الْعَدُوُّ فَاحْذَرْهُمْ قٰاتَلَهُمُ اللّٰهُ ...: 4/ 353

8 ... لَئِنْ رَجَعْنٰا إِلَى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ وَ لِلّٰهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ ...: 2/ 29

طلاق (65)

7 ... لٰا يُكَلِّفُ اللّٰهُ نَفْساً إِلّٰا مٰا آتٰاهٰا ...:

تحريم (66)

9 يٰا أَيُّهَا النَّبِيُّ جٰاهِدِ الْكُفّٰارَ وَ الْمُنٰافِقِينَ ...: 5/ 374

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 465

ملك (67)

15 ... فَامْشُوا فِي مَنٰاكِبِهٰا وَ كُلُوا مِنْ رِزْقِهِ ...: 8/ 22

قلم (68)

2 مٰا أَنْتَ بِنِعْمَةِ رَبِّكَ بِمَجْنُونٍ: 5/ 360

3 وَ إِنَّ لَكَ لَأَجْراً غَيْرَ مَمْنُونٍ: 5/ 360

4 وَ إِنَّكَ لَعَلىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ: 5/ 360؛ 8/ 344

35 أَ فَنَجْعَلُ الْمُسْلِمِينَ كَالْمُجْرِمِينَ: 2/ 29؛ 2/ 40؛ 3/ 197

36 مٰا لَكُمْ كَيْفَ تَحْكُمُونَ: 2/ 29؛ 2/ 40؛ 3/ 197

معارج (70)

5 فَاصْبِرْ صَبْراً جَمِيلًا: 5/ 360

مزمل (73)

10 وَ اصْبِرْ عَلىٰ مٰا يَقُولُونَ وَ اهْجُرْهُمْ هَجْراً جَمِيلًا:

3/ 65؛ 5/ 360

11 وَ ذَرْنِي وَ الْمُكَذِّبِينَ أُولِي النَّعْمَةِ ...: 5/ 360

20 ... أَقِيمُوا الصَّلٰاةَ ...: 2/ 363

قيامة (75)

11 كَلّٰا لٰا وَزَرَ: 3/ 191

انسان (76)

24 فَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ وَ لٰا تُطِعْ ...: 2/ 28؛ 2/ 38؛

393

أعلى (87)

4 وَ الَّذِي أَخْرَجَ الْمَرْعىٰ: 3/ 354

شمس (91)

9 قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكّٰاهٰا: 6/ 30

ضحى (93)

9 وَ أَمّٰا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ: 5/ 428

________________________________________

نجف آبادى، حسين على منتظرى - مترجم: صلواتى، محمود و شكورى، ابو ال، مبانى فقهى حكومت اسلامى، 8 جلد، مؤسسه كيهان، قم - ايران، اول، 1409 ه ق

مبانى فقهى حكومت اسلامى؛ ج 8، ص: 465

انشراح (94)

11 إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً: 4/ 176

قدر (97)

1 إِنّٰا أَنْزَلْنٰاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ: 1/ 361

2 وَ مٰا أَدْرٰاكَ مٰا لَيْلَةُ الْقَدْرِ: 1/ 361

3 لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ: 1/ 361

بيّنة (98)

7 إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّٰالِحٰاتِ أُولٰئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ: 1/ 154

عاديات (100)

1 وَ الْعٰادِيٰاتِ ضَبْحاً: 4/ 341

نصر (110)

1 إِذٰا جٰاءَ نَصْرُ اللّٰهِ وَ الْفَتْحُ: 6/ 252

فهرست روايات

حرف الف جلد/ صفحه

آفة الزعماء ضعف السياسة: 3/ 202

آفة العمران جور السلطان: 3/ 202

آفة الوزراء خبث السريرة: 3/ 202

آلة الرئاسة سعة الصدر: 3/ 202

آمركم بأربع و أنهاكم عن أربع: 7/ 379

آمره بتقوى اللّٰه فى سرائر أمره: 5/ 200

... آمرهم بالمعروف و أنهاهم عن المنكر: 3/ 425

آيتان إحداهما لنا و الأخرى لكم: 2/ 220

الأئمة من قريش: 2/ 14،

أبايعكم على أن تمنعونى مما تمنعون: 2/ 310

ابتدر الناس الى قراب سيف رسول اللّٰه: 7/ 289

... أبو العيال أحق بحمله: 5/ 443

أتى رجل عليا «ع» فقال: 6/ 182

أتى النبى «ص» رجل فقال: انّى زنيت: 3/ 592

... أ

تأمرني أن افتح بيت مال المسلمين: 5/ 170

... أ تأمروني أن أطلب النصر بالجور: 3/ 305؛ 5/ 146، 148

... أ تأمروني-/ و يحكم-/ أن أطلب النصر بالجور:

5/ 145

أتت امرأة أمير المؤمنين «ع» فقالت: 4/ 186

اتقوا الحكومة، فانّ الحكومة: 1/ 251؛ 2/ 50؛ 2/ 99؛ 2/ 166؛ 2/ 224؛ 2/ 238؛ 2/ 244؛

3/ 55؛ 230، 240، 241

... أ تخون المسلمين 3/ 301

أ تدري من أين دخل على الناس الزنا: 6/ 149؛ 7/ 486

أ ترى اللّٰه أعطى من أعطى: 6/ 86؛ 8/ 239

أ ترون الأمر الينا نضعه حيث نشاء: 2/ 175

... أتشفع فى حد من حدود اللّٰه: 3/ 300

... أتشهد أن لا اله الا اللّٰه: 5/ 31

أ تعلمون أنى أولى بالمؤمنين من أنفسهم: 1/ 140؛ 1/ 148

... أتم الآية ... اذا رأينا هؤلاء الذين: 1/ 227

أتى أمير المؤمنين «ع» برجل أصاب حدّا: 3/ 617

أتى أمير المؤمنين «ع» برجل قد تكفل: 4/ 47، 177

أتى أمير المؤمنين «ع» برجل نصرانى كان أسلم:

3/ 415

أتى أمير المؤمنين «ع» برجل وجد تحت فراش:

3/ 498

أتى أمير المؤمنين «ع» بطرّار قد طرّ دراهم: 4/ 191

أتى رسول اللّٰه «ص» برجل دميم قصير: 3/ 618

اجعلوا بينكم رجلا ممن قد عرف حلالنا و حرامنا:

3/ 173، 280

اجعلوا لكم رقباء فى صياصى الجبال: 4/ 346

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 467

اجلس فى مسجد المدينة: 3/ 169

... اجلسوا، نعم لا حكم الا للّٰه كلمة حق: 5/ 395

أجلّ الملوك من ملك نفسه و بسط العدل 1/ 325

أجيزوا (أقيلوا خ. ل) لأهل المعروف: 3/ 612

أحب الناس

الى اللّٰه يوم القيامة: 1/ 324؛ 330

... احبس هذا الغلام فلا تحدث فيه حدثا: 4/ 151

احبسوا هذا الأسير و أطعموه: 4/ 109

... احتفظ به ثم غضب و قال ما أقبح بالرجل منكم:

3/ 593

الاحتكار داعية الحرمان: 5/ 68

الاحتكار رذيلة: 5/ 67

الاحتكار شيمة الفجار: 5/ 68

الاحتكار فى عشرة و المحتكر ملعون: 5/ 96

أحرق لى على بن أبى طالب بالسواد: 3/ 413؛ 5/ 74

احفظونى فى ذمتى: 7/ 91

... احلف لهم ... احلف لهم: 7/ 187

... احلت؟ يا أبا محمد!: 6/ 117

أحل لى الخمس لم يحل لأحد قبلى: 6/ 263

احمدوا اللّٰه اذا رفع عنكم العشور: 8/ 202

... أخبروه أنه ان أتانى مسلما رددت عليه: 5/ 373

اختار محمداً و أهل بيته: 2/ 175

... اختاروا احدى الطائفتين: 6/ 268

أخذ اللّٰه على العلماء أن لا يقارّوا: 2/ 167

أخذ ميراثه فجعل فى بيت مال المسلمين: 7/ 321

... أخذت بجريرة حلفائك: 6/ 471

أخذته و اللّٰه من بين يديه و من خلفه: 1/ 343

اخرج فى آثار القوم فانظر ما ذا: 4/ 330

... أخرجوا الىّ منكم اثنى عشر نقيبا: 2/ 310، 4/ 363

... أخرجوهم من بيوتكم: 3/ 497

... اخّروهن من حيث أخرهن اللّٰه: 2/ 100

اخلاص العمل و النصيحة لولىّ الأمر: 5/ 331

... ادخلوا اثنين اثنين ... أنت فى حلّ: 7/ 466

أدوا الخيط و المخيط: 6/ 297

ادرءوا الحدود بالشبهات: 3/ 483، 596

ادرءوا الحدود عن المسلمين: 1/ 259؛ 3/ 244، 596

... ادركا المرأة: 5/ 275

... ادع لى قومك: 7/ 23

ادفعوا الحدود ما وجدتم له مدفعا: 3/

596

أدّقوا أقلامكم و قاربوا بين سطوركم: 8/ 238

أدنى الانكار أن تلقى أقل المعاصى بوجوه مكفهرّة:

3/ 374

اذا آوى الى منزله جزّأ دخوله: 5/ 405

اذا اجتمع العدّة على قتل رجل واحد: 1/ 260؛ 4/ 214

اذا اختلط الذكىّ و الميته: 7/ 211

اذا أخذ السارق قطعت يده من وسط: 4/ 231

اذا أخذت أسيرا فعجز: 1/ 243؛ 6/ 453

اذا أخذت الجزية من أهل الكتاب: 7/ 201

اذا أدرك الصغار و طلبوا: 1/ 246؛ 3/ 318

اذا أراد اللّٰه بالأمير خيرا: 3/ 189

اذا أراد اللّٰه-/ عزّ و جلّ-/ برعية خيرا: 3/ 190

اذا أراد اللّٰه بعبد خيرا فقّهه فى الدين: 1/ 104

اذا أراد اللّٰه بقوم خيرا ولّى عليهم: 1/ 330؛ 2/ 34؛ 3/ 246

اذا ارتدت المرأة عن الاسلام: 4/ 240

اذا ارتدت المرأة فالحكم فيها: 4/ 243

اذا استولى اللئام اصطهد الكرام: 3/ 203

اذا أمر الرجل عبده أن يقتل رجلا: 4/ 259

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 468

اذا أمسك الرجل و قتله الآخر: 4/ 253؛ 4/ 256

اذا أنزلت بكم حادثة: 1/ 103

... اذا بلغ قيمته دينارا: 6/ 132

اذا بنى الملك على قواعد: 1/ 326

اذا بويع لخليفتين فاقتلوا الآخر منها: 2/ 199

اذا كان الاكابر من ولده معه ...: 3/ 319

اذا تحمل الرجل بوجه الرجل: 4/ 179

اذا جئت قالوا قد جاء المرد شكنبه: 3/ 417

اذا حكم الحاكم فاجتهد: 3/ 143

اذا خرج ثلاثة فى سفر: 1/ 310؛ 2/ 302

اذ خرج القائم «ع» قتل ذرارى قتلة الحسين «ع»:

3/ 371

اذا رأيت العالم يخاط: 2/ 422

... اذا رأيتم الجنازة فقوموا: 5/

247

اذا رأيتم من ولاتكم شيئا: 2/ 54

اذا سرق السارق فى البيدر: 1/ 258

... اذا سمعتم مؤذنا أو رأيتم: 7/ 100

اذا شهد عند الامام شاهدان: 1/ 197؛ 5/ 26، 35

... اذا صدقاكم ضربتموهما و اذا كذباكم: 3/ 589؛ 4/ 326

اذا ضرب أحدكم فليتق الوجه: 3/ 623

... اذا عجز اربابها عنها: 6/ 347

... اذا علمت أن من ذلك شيئا واحدا: 6/ 389

اذا غزا قوم بغير اذن الامام: 6/ 266، 406؛ 7/ 383

اذا قدم الخليفه مصرا من الأمصار: 2/ 51

اذا قامت البينة فليس للامام: 1/ 256

اذا قرأت كتابى فنح ابن هرمة: 4/ 92، 194

اذا قطع الطريق اللصوص: 4/ 264

اذا كان الاكابر من ولده معه ...: 3/ 319

... اذ كان عند غيرك فلا بأس: 5/ 103

اذا كان فى الحد لعلّ أو عسى فالحد معطل: 3/ 596

... اذا كان القيم به مثلك و مثل عبد الحميد فلا بأس:

3/ 319

... اذا كان كذا فبعه و تصدق بثمنه: 6/ 224

اذا كان مع الرجل أفراس فى الغرو: 6/ 286

اذا كان يعرف صاحبها فليودَّ: 8/ 162

اذا كان يوم القيامة نادى: 2/ 49، 416

... اذا كانت الأرض فلا بأس: 8/ 49

... اذا كانت الضيعة له فلا بأس: 8/ 49

اذا كانت أمراؤكم خياركم: 2/ 123؛ 2/ 288؛ 3/ 81

... اذا كانوا أصابوه قبل أن يحوزوا: 7/ 67

اذا كفل الرجل حبس الى أن يأتى صاحبه: 4/ 178

اذا لقيت عدوك: 7/ 115

اذا لقيتم عشّارا فاقتلوه: 8/ 181

اذا مات المؤمن بكت عليه الملائكة: 2/ 261

اذا مات المؤمن الفقيه ثلم

فى الاسلام ثلمة: 2/ 262

اذا مشى يتقلع كأنما يمشى: 5/ 365

اذا ملك الأراذل هلك الأفاضل: 3/ 202

اذا نابكم فى الصلاة شى ء: 2/ 101

اذا نظرت فى كتابى هذا فامض: 4/ 322

اذا وجدتم الرجل قد غل فأحرقوا متاعه: 3/ 518

اذا ولد المولود فى أرض الحرب: 6/ 290

اذا لا يكذب علينا: 2/ 217

... اذهب فاطرحهما عنك: 3/ 517

... أرى أن لا يقتل به و لا يغرم ديته: 1/ 262

... أرى أن يحبس الذين خلصوا: 1/ 260؛ 4/ 262

أرى تراثى نهبا: 2/ 260

... أ رأيت ان جعلت لكم ثلث: 3/ 99

أ رأيت ان هم أبوا الجزية: 6/ 291

أربعة أخماس الغنيمة: 6/ 283

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 469

أربع لا قطع عليهم المختلس: 4/ 188

أربع من كنّ فيه فهو منافق: 5/ 262

... ارث ما له: 7/ 424

الأرض كلها لنا: 7/ 474

... ارفع ازارك فانه أنقى لثوبك: 3/ 419

اركبوا و ارموا و أن ترموا: 5/ 308

استرشدوا العاقل و لا تعصوه: 3/ 81

استشر العاقل من الرجال الورع: 3/ 89

استشر فى أمرك الذين يخشون: 3/ 89

استعمل رسول اللّٰه (ص) سعيد بن سعيد: 3/ 412

استعمل العدل و احذر العسف: 3/ 294

استعملتموه حتى اذا كبر و عجز منعتموه: 5/ 245

استعملنى أمير المؤمنين على بن أبى طالب «ع»:

7/ 181

أسد حطوم خير من سلطان ظلوم: 1/ 298؛ 7/ 449

... أ سرقت؟ قل لا ان شئت: 3/ 578

... اسق أنت يا زبير: 3/ 322

... اسكنوا ما سكنت السماء و الأرض: 1/ 390

... اسلامه اسلام لنفسه:

7/ 68

الاسلام و السلطان أخوان توأمان: 1/ 317

الاسلام يجبّ ما قبله: 7/ 213

الاسلام يعلو و لا يعلى عليه: 1/ 36؛ 3/ 239

... أسلمت بلالا نادى ثلاثا؟: 6/ 279

اسمعوا و اطيعوا، فانما عليهم: 2/ 374

اسمعوا و أطيعوا لمن ولّاه: 1/ 308؛ 4/ 304؛ 5/ 340

اسمه اسمى و اسم أبيه اسم أبى: 1/ 354

الأسير اذا أسلم فقد حقن دمه: 6/ 471

اشترى علىّ قميصين سنبالنيّين: 5/ 443

... اشترى حقه فيها: 6/ 343

... اشتر لنا شعيرا فاخلطه: 5/ 117

... اشترها فان لك من الحق: 6/ 346، 381، 402؛ 7/ 230، 281

... أشد الجلد ... بل تخلع ثيابه: 3/ 620

... أشد الجلد ... بل يجرد: 3/ 620

... أشر علىّ برجل به فضل و أمانة: 3/ 83

... أشركتك فى أمانتى و جعلتك: 5/ 153

اشفعوا الى و يقضى اللّٰه: 3/ 613

أشهد أن رسول اللّٰه «ص» قضى: 8/ 42

أشهد أنك قد أقمت الصلاة 1/ 313؛ 2/ 73؛ 3/ 356، 396

أشيروا علىّ أيها الناس: 3/ 95

... أشيروا علىّ، أ ترون أن نميل: 3/ 95

أصلح وزيرك، فانه الذي يقودك: 3/ 207

... أصليت معنا؟ ... ان الحسنات: 3/ 481

... اضرب و أعط كل عضو حقه: 3/ 623

... اضربه و أعط كل عضو حقه: 3/ 623

اضمم آراء الرجال بعضها الى بعض: 3/ 84

... اطلبوه فاقتلوه: 5/ 278

اطلعت فى النار فرأيت واديا: 5/ 64

... أطلقوا ثمامة: 6/ 446

... أظهروا من ردىّ بيعكم ما تظهرون من جيّده:

3/ 418

... أعاذك اللّٰه من امارة السفهاء: 2/ 414

اعتبروا أيها الناس

بما وعظ اللّٰه: 2/ 71

... أعجبك يا أبا وهب! هذا الشعب؟: 6/ 259

أعرف الناس باللّٰه أعذرهم للناس: 3/ 609

اعرفوا اللّٰه باللّٰه و الرسول بالرسالة: 1/ 65؛ 2/ 326

اعرفوا منازل الرجال منّا على قدر رواياتهم: 2/ 272

أعصوهن فى المعروف ...: 2/ 128

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 470

أعطى رسول اللّٰه «ص» خيبر: 6/ 119؛ 351

أعطى النبى «ص» بلال بن الحارث المزنى: 7/ 409

أعطانى رسول اللّٰه «ص» سهمين: 6/ 284

... أعط المال همشاريجه: 7/ 426

أعطوا لقيصر ما ليقيصر و ما للّٰه للّٰه: 3/ 66

... أعطوا ميراثه رجلا من أهل قريته: 7/ 427

أعطيت خمسا ... و احلّ لى: 7/ 299

اعلم أن مقدمة القوم عيونهم: 4/ 346

اعلم يا رفاعة، انّ هذه الامارة أمانة: 3/ 206

... اغد علىّ بها: 6/ 515

... أف أف، ما أنا لهؤلاء بامام: 1/ 368

... أ فتّان أنت؟ يا معاذ!: 3/ 455

افتتح رسول اللّٰه خيبر: 6/ 351

أفتخر يوم القيامة بعلماء أمتى: 2/ 259

أفضل الجهاد الأمر بالمعروف و النهى عن المنكر:

3/ 425

أفضل شهداء أمتى رجل قام الى امام: 3/ 426

أفضل الشهداء حمزة بن عبد المطّلب: 2/ 382

أفضل الملوك من أعطى ثلاث خصال: 5/ 400

أفضل الملوك من حسن فعله و نيّته: 1/ 325

أفضل ما منّ اللّٰه سبحانه به على عباده: 1/ 285؛ 1/ 326

... أفضل ما يتقرّب به العباد الى اللّٰه؛ 5/ 339

أفضل من شاورت ذو التجارب: 3/ 91

أفضل الناس رأياً من لا يستغنى عن رأى مشير:

3/ 84

... أفلحت يا قُديم، ان متّ: 4/ 370

... أ فيك

خير تبايع: 6/ 498

أ فينبغي أن يكون الخليفة على الأمة: 2/ 58

اقامة الحدود الى من اليه الحكم: 1/ 253؛ 3/ 319، 345

... اقامه الحدود. ان وجد الزانى: 3/ 622

اقبل. عذار الناس تستمتع باخائهم: 3/ 609

اقتدوا باللذين من بعدى: 4/ 235

اقتلوا المشركين و استحيوا شيوخهم: 7/ 169

... اقتلوه ... اقطعوه ... اقتلوه: 4/ 235

أقرب ما يكون العبد الى الكفر: 4/ 291

... اقض على هذا كما وصفت لك: 3/ 274

أقضاهم علىّ بن أبى طالب (ع): 3/ 282

... اقضوا يوما فان الشهر تسعة و عشرون: 5/ 34

... أقطع رسول اللّٰه «ص» فاطمة فدك: 7/ 33

أقل العثرة و ادرأ الحدّ و تجاوز: 3/ 609

أقم الناس لى سنتهم: 4/ 359

أقيلوا ذوى المروءات عثراتهم: 3/ 483، 607

اقيلوا ذوى الهناة عثراتهم 3/ 484

أقيموا دوى الهناة عثراتهم، 3/ 483، 493، 614

... اكس عمك ... أو ليس هذا: 5/ 169

... ألا ان كل قطيعة أقطعها عثمان: 5/ 18

ألا انّ مثل أهل بيتى فيكم: 1/ 152؛ 3/ 153

أ لا تبايعونى على الاسلام: 2/ 320

أ لا ترون أن الحق لا يعمل به: 2/ 404؛ 3/ 395

... أ لا تسخطون و تنقمون: 2/ 64

ألا فالحذر الحذر من طاعة: 2/ 394؛ 5/ 348

ألا لا يتبع مولٍّ و لا يجهّز على جريح: 3/ 607

ألا لا يذافّ على جريح: 6/ 500

ألا من ظلم معاهدا: 5/ 244؛ 7/ 205

الا و ان امامكم قد اكتفى من دنياكم ...: 3/ 226

ألا و انّ هؤلاء قد لزموا طاعة الشيطان: 7/ 72

ألا و كل قطعة

اقطعها عثمان: 5/ 181

ألا و من علّق سوطا بين يدى سلطان: 2/ 416

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 471

الزم الأرض و لا تحرّك يدا و لا رجلا: 1/ 392

... الزمه ... يا أخا بنى تميم ما تريد: 4/ 28

الزموا الأرض و اصبروا على البلاء: 1/ 391

ألزموهم بما ألزموا به أنفسهم: 7/ 498

أ لست أولى بالمؤمنين من أنفسهم: 1/ 134

... أ لك حاجة؟: 5/ 371

ألّا أن أقيم حقا أو أدفع باطلا: 3/ 64

ألّا أن تروا كفرا: 2/ 374

اللّٰه أجلّ و أكرم من أن يترك: 2/ 209

اللّٰه اللّٰه فى الأيتام فلا تغبّوا أفواههم: 5/ 201

اما و الهّٰل لو لا ان الرسل لا تقتل ...: 5/ 272

اللّٰه اللّٰه فى الطبقه السفلى ...: 8/ 347

اللّٰه مع القاضى ما لم يجز: 3/ 295

اللهم ارحم خلفائى: 2/ 252؛ 3/ 184

اللهم انّك تعلم أنه لم يكن: 3/ 46

اللهم انّ هذا المقام لخلفائك: 1/ 178

اللهم خذ العيون و الأخبار عن قريش: 5/ 275

اللهم صل على محمد و آل محمد: 8/ 237

اللهم فاهدنا لما اختلف فيه من الحق ...: 1/ 142

الهوا و العبوا: فانّى أكره أن يرى: 5/ 307

... أ ليست نفسا: 7/ 235

أما ترضى أن تكون منى بمنزلة هارون: 1/ 133

... أما الرطبة فليس عليك: 6/ 47

أما لكم من مفزع: 3/ 166

أما و الذي فلق الحبّة: 1/ 316

أما و اللّٰه ان الرسل لا تقتل ...: 5/ 272

الا و انّ امامكم قد اكتفى من دنياكم ... 3/ 226

امام عادل خير من مطر و ابل:

1/ 285؛ 1/ 326

الامام الجائر خير من الفتنة: 1/ 297

الامام منّا لا يكون الا معصوما: 2/ 158؛ 2/ 174

الامام يأخذ الجارية الروقة: 7/ 378

الامام يجرى و ينفل: 6/ 246؛ 7/ 69

الامام يقضى عن المؤمنين الديون: 1/ 202

... امامهم الذي بين أظهرهم: 1/ 327؛ 1/ 385

الامامة نظام الأمة: 1/ 307؛ 2/ 196

... أمر الناس أن يصوموا: 5/ 34

... الأمر الى اللّٰه يضعه حيث يشاء: 2/ 309

أمر رسول اللّٰه «ص» الزبير بن العوام أن يعذب:

3/ 588

أمر علىّ «ع» بهدم دار حنظلة: 5/ 371

أمر علىّ «ع» مناديه فنادى: 6/ 500، 518

أمرت أن أقاتل الناس: 5/ 224؛ 6/ 472؛ 7/ 99

... أمرنى أن أقسّمها: 1/ 338

... أ مسلمان أنتما ... فامر: 5/ 33

... أمّا الذي قتل فيقتل و امّا: 4/ 252

... امّا أن ترجع الى المناكحة و إمّا: 3/ 591

أمّا بعد فاستخلف على عملك: 4/ 319

أمّا بعد فأقم للناس الحج: 3/ 170؛ 5/ 407

أمّا بعد فان بيعتى بالمدينة: 2/ 350

أمّا بعد ان الجهاد باب من أبواب الجنة: 1/ 223؛ 5/ 314

أمّا بعد فانّ حقا على الوالى: 5/ 335؛ 384

أمّا بعد فانّ دهاقين أهل بلادك 5/ 386

أمّا بعد فانّ صلاح أبيك غرّنى منك: 4/ 317؛ 5/ 183

أمّا بعد فانّ عينى بالمغرب كتب: 4/ 345

أمّا بعد فانّك دسست الرجال 5/ 280

أمّا بعد فانّى كنت أشركتك: 5/ 155

... أمّا بعد فتبّا لكم أيتها الجماعة: 2/ 405

أمّا بعد فالعجب كل العجب: 5/ 158

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 472

أمّا بعد فقد بعثت

اليكم عبدا: 2/ 88؛ 5/ 336

أمّا بعد فقد بلغنى عنك أمر: 4/ 314؛ 5/ 153

أمّا بعد فقد بلغنى موجدتك: 4/ 317

أمّا بعد فقد جعل اللّٰه سبحانه-/ لى عليكم: 3/ 306؛ 5/ 333

أمّا بعد فقد علمتما-/ و ان كتمتما-/ أنّى: 2/ 314

أمّا بعد يا بن حنيف، فقد بلغنى: 4/ 314؛ 5/ 433

أمّا ما سألت عنه أرشدك اللّٰه و ثبتك: 2/ 268

... أمناء الرسل: 2/ 267

... الأمناء على حلاله: 2/ 72

أمير الجيش زيد بن حارثة فان قتل: 2/ 302

... أمن عليك حتى ترجع: 6/ 446

أنا أعلم الناس بالمجوس: 7/ 110

... أنا أفعله: 5/ 94

أنا أولى برسول اللّٰه «ص»: 2/ 62؛ 2/ 83

أنا أولى بكل مؤمن من نفسه: 1/ 128؛ 5/ 195

... انا نقيبكم: 4/ 364، 7/ 417

أنا وارث من لا وارث له: 7/ 409؛ 424

ان أتاكم آتٍ منّا فانظروا: 2/ 405

ان أعطيتم الخمس و سهم النبى: 7/ 370

... أن أقم الحد فيهم على المسلم: 7/ 117، 251

ان أمّر عليكم عبد مجدّع: 2/ 147؛ 5/ 346

... ان تاب فما عليه شى ء: 1/ 255

ان تولّوها عليّا تجدوه هاديا مهديّا: 2/ 298

... ان شاء أولياؤه قتلوهم جميعا: 1/ 260؛ 4/ 90، 211

ان شئتم فآجروه و ان شئتم: 4/ 173

انفع الناس للناس ...: 3/ 312

... ان قاتلوا عليها مع أمير: 1/ 242؛ 6/ 277؛ 7/ 346، 384

... ان قسمتها اليوم لم يكن لمن يجي ء: 6/ 329

ان كان الرجل الميت يوالى: 7/ 415

ان كان الطعام كثيرا يسع الناس: 5/ 84، 102

... ان

كان غير معروف بالقتل ضرب ضربا شديدا:

3/ 524

... ان كان المجنون أراده فدفعه عن نفسه: 1/ 261

... ان كان له مال أخذت الدية: 1/ 265؛ 4/ 212

... ان كان المملوك له أدب و حبس: 4/ 93؛ 4/ 220

... ان كنت كاذبا فلا أماتك اللّٰه: 6/ 527

ان لا تجهزوا على جريح: 6/ 532

... أن لا تحدث شيئا حتى تأتينى: 4/ 334

... أن لا يقتل مقبل و لا مدبر: 6/ 513

ان لقيتم عاشرا فاقتلوه: 8/ 181

... ان نزلتم بقوم فامروا: 7/ 198

ان وجد قتيل بأرض فلاة أدّيت: 1/ 264

... ان وهبوا دمه ضمنوا ديته: 1/ 203

... ان يؤخذ من العسل: 6/ 50

... ان يثبت عليه الجرم باقرار أو بينه 3/ 581

أنبئت بسرا قد اطلع اليمن: 5/ 335

... أ نبرز لهم من المدينة أم نكون: 3/ 99

الأنبياء و اوصيائهم لا ذنوب لهم: 2/ 158

... أنت رسولى اليهم فى هذا: 2/ 217

... أنت سرق، فباعنى بأربعة أبعرة: 4/ 175

... أنت فى حلّ ... أحدهم يثب على أموال: 6/ 159

انت فى حلّ مما كان من ذلك: 7/ 471

أنت منى بمنزلة هارون من موسى: 1/ 134

أنتم وفيتم سبعين أمة أنتم خيرها: 3/ 354

الأنصار أعفّة صبر و الناس تبع لقريش: 2/ 150

الانصاف زين الامرة: 3/ 202

انصر أخاك ظالما أو مظلوما: 4/ 686

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 473

... انطلق الى بنى قريظة فانظر: 4/ 334

... انطلق فادخل فى الناس: 4/ 340

... انطلقا الى هذا المسجد الظالم اهله: 3/ 514

... انظر الى أهل

المَعْك و المطل: 3/ 312

انظر خراجك فجدّ فيه و لا تترك منه درهما:

5/ 389؛ 7/ 285

انظروا الى رجل منكم يعلم شيئا: 3/ 256؛ 279

انظروا أهل بيت نبيّكم: 1/ 153

... انظروا فى القرآن فما كان: 7/ 416

انظروا لأنفسكم فو اللّٰه ان الرجل: 3/ 199

... انظروا هل من وارث: 7/ 423

الأنفال للّٰه و للرسول «ص» و هى كل أرض: 7/ 342

الأنفال ما لم يوجف عليه بخيل و لا ركاب: 7/ 319، 341

... انكر رسول اللّٰه «ص» قتل النساء و الصبيان:

6/ 439

انّه عن الحكرة فمن ركب النهى فأوجعه: 5/ 67

انّ الأئمة فى كتاب اللّٰه-/ عزّ و جلّ-/ امامان: 1/ 179

انّ الأئمة من قريش غرسوا: 2/ 148

انّا اهل بيت اختار اللّٰه لنا الآخره ...: 1/ 378

... انّ أبا اليقظان كان رجلا: 6/ 502؛ 520

انّ أحب الناس الى اللّٰه يوم القيامة: 3/ 295

انّ أحق الناس بهذا الأمر أقواهم عليه: 1/ 159

انّ أداء الصلاة و الزكاة و الصوم: 2/ 220

انّ أرض الجزية لا ترفع: 7/ 227

انّ الأرض كلها لنا فما أخرج: 7/ 395

انّ الأرض للّٰه-/ تعالى-/ جعلها وقفا: 7/ 323، 438؛ 8/ 83، 114، 163

انّ أشد ما فيه الناس يوم القيامة: 6/ 151؛ 7/ 469

انّ الأشلّ اذا سرق قطعت: 4/ 232

انّ أفضل الجهاد كلمة عدل عند امام جائر: 3/ 358

انّ اللّٰه أجلّ و أعظم من أن يترك الأرض: 1/ 326

انّ اللّٰه بعث محمدا «ص»: 7/ 102

انّ اللّٰه-/ تبارك و تعالى-/ اتخذ ابراهيم عبدا: 1/ 121

انّ اللّٰه-/ تبارك و تعالى-/ أنزل فى القرآن: 1/ 288

... انّ اللّٰه-/ تبارك و تعالى-/ بعث جبرئيل: 6/ 380؛ 480

انّ اللّٰه-/ تبارك و تعالى-/ سيؤيّد هذا الدين: 6/ 374

انّ اللّٰه-/ تبارك و تعالى-/ قد حرّم دماءكم: 4/ 295

انّ اللّٰه-/ تبارك و تعالى-/ لم يدع شيئا: 1/ 288

انّ اللّٰه-/ تبارك و تعالى-/ جعل الاسلام: 5/ 231

انّ اللّٰه-/ تبارك و تعالى-/ هو القابض و الباسط:

3/ 439

انّ اللّٰه جعل لنا أهل البيت سهاما: 6/ 153؛ 7/ 73، 483

انّ اللّٰه جعل لكل شى ء حدّا: 3/ 474

انّ اللّٰه جعلنى اماما لخلقه: 5/ 423

انّ اللّٰه حد حدودا فلا تعتدوها: 3/ 502، 3/ 564

انّ اللّٰه حرم من المسلم دمه و عرضه: 4/ 287

انّ اللّٰه خلق آدم من طين كيف يشاء: 2/ 176

انّ اللّٰه رفيق يحب كل رفيق: 3/ 466

انّ اللّٰه-/ سبحانه-/ فرض فى أموال الأغنياء: 3/ 49

انّ اللّٰه-/ عزّ و جلّ-/ تطوّل على عباده: 5/ 74

انّ اللّٰه-/ عزّ و جلّ-/ خلق الجنة طاهرة: 2/ 139

انّ اللّٰه-/ عزّ و جلّ-/ فرض الزكاة: 6/ 67

انّ اللّٰه-/ عزّ و جلّ-/ فرض على الأغنياء: 6/ 68

انّ اللّٰه-/ عزّ و جلّ-/ فرض للفقراء: 6/ 66

انّ اللّٰه-/ عزّ و جلّ-/ لا يعذب العامة: 2/ 398؛ 3/ 368

انّ اللّٰه-/ عزّ و جلّ-/ و كلّ بالسعر: 5/ 128؛ 129

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 474

انّ اللّٰه-/ عزّ و جلّ-/ يؤيّد هذا الدين: 6/ 374

انّ اللّٰه-/ عزّ و جلّ-/ يمتحن الأوصياء: 6/ 410

انّ اللّٰه فرض الجهاد و عظّمه: 1/ 222؛ 5/ 223

انّ اللّٰه فرض طاعتنا فى كتابه: 7/ 379

انّ اللّٰه فرض على أئمة العدل:

2/ 93؛ 5/ 117

انّ اللّٰه قد جعل لكل شى ء حدّا و جعل: 3/ 474؛ 478، 485

انّ اللّٰه لا يجمع أمتى ... على الضلالة: 2/ 348؛ 3/ 128

انّ اللّٰه لا يجعل لعجلة العباد: 1/ 272

انّ اللّٰه لا ينتزع العلم انتزاعا و لكن: 2/ 276

انّ اللّٰه لما فتح على نبيه: 7/ 34

انّ اللّٰه ليؤيّد هذا الدين بقوم: 1/ 298؛

انّ اللّٰه ليدخل بالسهم: 5/ 309

... انّ اللّٰه هو المسعّر القابض: 5/ 129

انّ اللّٰه و كلّ بالأسعار ملكا: 5/ 129

انّ اللّٰه يعذب الذين يعذبون الناس فى الدنيا: 3/ 575؛ 7/ 287

انّ اللّٰه ينصر هذا الدين: 6/ 374

انّ التى أمر بها رسول اللّٰه: 3/ 516

انّ الذين يعذبون الناس: 7/ 288

انّ الامام أبو اليتامى و انّما: 5/ 201

... انّ الامام يعطى هؤلاء جميعا: 1/ 200؛ 6/ 74

انّ الامامة زمام الدين و نظام المسلمين: 1/ 308؛ 2/ 396؛ 3/ 53؛ 4/ 304

انّ الامامة فيهم ...: 2/ 19

انّ امرأة استعدت على زوجها: 4/ 176

انّ امرأة استعدت عليا «ع» على زوجها: 4/ 130؛ 175

انّ امتى لا تجتمع على ضلالة: 3/ 128

انّ الأمير اذا ابتغى الريبة فى الناس أفسدهم:

3/ 576؛ 4/ 294

انّ أمير المؤمنين «ع» أتى برجل اختلس: 3/ 499؛ 4/ 85، 187

انّ أمير المؤمنين «ع» ألقى صبيان الكتّاب: 3/ 415؛ 551

انّ أمير المؤمنين «ع» أمر قنبرا أن يضرب: 3/ 564

انّ أمير المؤمنين «ع» حللهم من الخمس: 8/ 468

انّ أمير المؤمنين «ع» رأى قاصّا فى المسجد: 3/ 414

انّ أمير المؤمنين «ع» رفع اليه رجل عذب عبده:

3/ 524؛ 4/ 94؛

4/ 220

انّ أمير المؤمنين «ع» صاحب رجلا: 5/ 390

انّ أمير المؤمنين «ع» قال: من أقر عند تجريد: 4/ 389

... انّ أمير المؤمنين «ع» قد سار: 6/ 408؛ 7/ 226

انّ أمير المؤمنين «ع» كان لا يرى الحبس: 4/ 160

انّ أمير المؤمنين «ع» كان يأمر: 4/ 170

انّ أمير المؤمنين «ع» كان يحبس ثلاثة: 4/ 101

انّ أناسا كانوا على عهد رسول اللّٰه «ص»: 1/ 311

انّ الأنبياء لم يورثوا دينارا و لا درهما: 2/ 261

انّ الأنفال ما كان من أرض: 7/ 63، 319، 342

انّ أهل الطائف أسلموا: 6/ 254

انّ أولى الناس بالأنبياء 2/ 259

انّ أول ما استحل الأمراء العذاب: 3/ 581

________________________________________

نجف آبادى، حسين على منتظرى - مترجم: صلواتى، محمود و شكورى، ابو ال، مبانى فقهى حكومت اسلامى، 8 جلد، مؤسسه كيهان، قم - ايران، اول، 1409 ه ق

مبانى فقهى حكومت اسلامى؛ ج 8، ص: 474

انّ أول ما دخل النقض على بنى اسرائيل: 2/ 400

انّ بنى تغلب أنفوا من الجزية: 6/ 179، 187

انّ بنى قريظة نزلوا من حصنهم: 6/ 437

انّ التقية جنّة المؤمن 1/ 318؛ 1/ 372

انّ ثلاثة نفر رفعوا الى أمير المؤمنين «ع»: 4/ 250

انّ جبرئيل كرى برجله: 7/ 436

انّ الحجاج طلبه و قال: تلعن أبا تراب: 3/ 398

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 475

انّ الحكومة انّما هى للامام العالم بالقضاء: 2/ 233

انّ الحلم بمنزلة الظل، فان شئت: 3/ 418

انّ خليلى أوصانى أن أسمع و أطيع: 5/ 345

انّ الخمس و الفى ء و الأنفال للامام: 7/ 325

انّ دار الشرك يحل ما فيها: 6/ 521

... انّ

الدية على ورثته فان لم يكن له: 1/ 265

انّ ربى-/ تبارك و تعالى-/ استشار: 3/ 101

انّ رحى الاسلام ستدور: 2/ 402؛ 3/ 396

انّ رجلا أتى أمير المؤمنين «ع»: 6/ 182

انّ رجلا استعدى عليا «ع» على رجل: 3/ 597

انّ رجلا كفى لرجل بنفس رجل: 4/ 178

انّ رجلا نزل بأمير المؤمنين «ع»: 3/ 310

انّ رسول اللّٰه «ص» أتى باليهودية: 3/ 606؛ 5/ 371

انّ رسول اللّٰه «ص» افتتح خيبر: 7/ 70

انّ رسول اللّٰه «ص» أمر بالنزول: 7/ 199

انّ رسول اللّٰه «ص» بعث جيشا: 2/ 53؛ 386

انّ رسول اللّٰه «ص» بعث خالد: 7/ 108

انّ رسول اللّٰه «ص» بعثه: 7/ 178

انّ رسول اللّٰه «ص» خرج بالنساء: 6/ 290؛ 7/ 67

انّ رسول اللّٰه «ص» سجن فى المدينة: 3/ 582؛ 4/ 149

انّ رسول اللّٰه «ص» ضرب فى الخمر ثمانين: 3/ 557

انّ رسول اللّٰه «ص» عامل أهل خيبر: 6/ 351

انّ رسول اللّٰه «ص» عرضهم: 6/ 437

انّ رسول اللّٰه «ص» قال لأبى ذر ... و إخراج الخمس:

6/ 143، 167

انّ رسول اللّٰه «ص» قال: ثلاث لا يغلّ: 1/ 306

انّ رسول اللّٰه «ص» قال: من ضرب الناس: 1/ 353

انّ رسول اللّٰه «ص» قال: يا فلان، انّ المسلمين:

3/ 409

انّ رسول اللّٰه «ص» قبل الجزية: 7/ 250

انّ رسول اللّٰه «ص» قضى انّ الأرض: 8/ 28

انّ رسول اللّٰه «ص» كان اذ أتاه: 7/ 76

انّ رسول اللّٰه «ص» كان اذا بعث: 6/ 436

انّ رسول اللّٰه «ص» كان يستشير ...: 3/ 82

انّ رسول اللّٰه «ص» لم يورث: 5/ 420

انّ رسول اللّٰه «ص» لما

أفاء: 6/ 340، 353

انّ رسول اللّٰه «ص» لما ظهر: 6/ 352

انّ رسول اللّٰه «ص» لما فرغ: 7/ 35

انّ رسول اللّٰه «ص» مر بالمحتكرين فأمر بحكرتهم:

3/ 409

انّ رسول اللّٰه «ص» نهى عن احداث الكنائس:

7/ 254

انّ رسول اللّٰه «ص» و أبا بكر و عمر: 3/ 518

انّ رسول اللّٰه «ص» يأكل اكل العبد و يجلس ...:

5/ 422

انّ السلطان لأمين اللّٰه فى الأرض: 1/ 324

انّ السلطان العادل ...: 1/ 331

انّ السلطان ظل اللّٰه ...: 1/ 331

انّ سمره بن جندب كان له عذق: 3/ 71

انّ السنة لا تقاس: 3/ 133

انّ شرّ وزرائك من كان للاشرار: 3/ 201

انّ صاحب المكس فى النار: 8/ 183

انّ عادىّ الأرض للّٰه و لرسوله: 8/ 30

انّ عبد الله ابن سبا كان يدعى النبوة: 4/ 225

انّ العرافة حق و لا بد للناس: 4/ 365

انّ على الامام ان يخرج المحبسين: 1/ 196

انّ على كل انسان منكم: 7/ 179

انّ العلماء ورثة الانبياء و ذاك: 2/ 258

انّ على ابن أبى طالب «ع» ... أحرق طعاما: 3/ 413؛

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 476

512؛ 5/ 74

انّ على ابن أبى طالب «ع» كان يلبس: 5/ 426

انّ على ابن أبى طالب «ع» لما قتله: 4/ 183

انّ عليا أتى برجل عبث بذكره: 3/ 414

انّ عليا «ع» أتى برجل كفى برجل: 4/ 177

انّ عليا «ع» أتى بسارق فقطع يده: 4/ 238

انّ عليا «ع» أجاز أمان عبد مملوك: 5/ 251

انّ عليا «ع» حبس متهما بالقتل: 4/ 100

انّ عليا «ع» رفع اليه أن رجلا اختلس: 4/ 188

انّ

عليا «ع» قال: اذا ولد المولود: 6/ 290؛ 7/ 67

انّ عليا «ع» قال: انما الحبس: 4/ 150

انّ عليا «ع» قال: لا يصلح الحكم: 1/ 254

انّ عليا «ع» قضى فى أربعة تباعجوا: 4/ 102

انّ عليا «ع» قضى فى الدين ان يحبس: 4/ 100

انّ عليا «ع» كان اذا أخذ شاهد زور: 3/ 499؛ 4/ 91؛ 4/ 195

انّ عليا «ع» قال: كان لى أن أقتل المولى: 6/ 504

انّ عليا «ع» كان يجعل للفارس: 6/ 285

انّ عليا «ع» كان يحبس فى الدين: 1/ 245؛ 4/ 47؛ 165

انّ عليا «ع» كان يخرج أهل السجون: 4/ 137

انّ عليا كان يخرج الفساق: 4/ 139

انّ عليا «ع» كان يسهم للفارس: 6/ 285

انّ عليا «ع» كان يطعم من خلد: 4/ 110

انّ عليا «ع» كان يفلس الرجل: 1/ 245

انّ عليا «ع» كان يقول لا أجير فى الهلال: 5/ 24

انّ عليا «ع» كان يقول لا قطع على أحد يخوف:

3/ 577

انّ عليا «ع» لم يكن ينسب احدا 5/ 396

انّ عليا «ع» لما مضى لسبيله: 1/ 159؛ 2/ 298

انّ عليا «ع» هدم دار جرير و دار قوم: 3/ 519

انّ عليا «ع» وظف على الفقير دينارا: 7/ 172

... انّ عمد الأعمى مثل الخطأ: 1/ 262

... انّ عملك ليس لك بطعمة: 1/ 177، 2/ 109

... انّ عمّى كان رجلا لدنيانا و آخرتنا: 1/ 339؛ 2/ 406

انّ الغادر ينصب له لواء يوم القيامة: 5/ 264

انّ غلاء السعر و رخصه بيد اللّٰه: 5/ 130

انّ الفتنة اذا أقبلت شبهت: 1/ 394

انّ فى أيدى الناس حقا: 2/ 422

انّ فى كتاب على «ع» أن كان يضرب: 3/ 479

... انّ قائما «ع» لو قد قام: 6/ 401

انّ القرآن أنزل على النبى «ص»: 7/ 61

انّ القصد أمر يحبه اللّٰه: 8/ 238

انّ القوة الرمى: 5/ 305

انّ قوما لا يحضرون الصلاة معنا فى مساجدنا:

1/ 311

انّ كل عسكر أو فرقة غذت بغير أمر الامام: 6/ 406

انّ للّٰه-/ تعالى-/ مع السلطان ...: 2/ 167

انّ للام ثلثى البر و للأب الثلث: 2/ 111

انّ للحرب حكمين: اذا كانت الحرب قائمة ...:

6/ 541

انّ لصاحب المال أن يعمل بماله: 2/ 285

انّ لقائم بأمور المسلمين بعد ذلك: 1/ 207؛ 7/ 324

انّ لكل شى ء حدا و من تعدى: 3/ 564

انّ ما أخطأت القضاة فى دم أو قطع: 1/ 250؛ 3/ 560

انّ محمد بن أبى بكر كتب: 7/ 252

انّ المشورة لا تكون الا بحدودها: 3/ 90

... انّ معى من ترون: 4/ 365

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 477

... انّ مقامك بمكة خير: 4/ 331

انّ الملائكة تخصر الرهان: 5/ 308

انّ الملائكة لتنفر عند الرهان: 5/ 307

انّ مما استحقت به الامامة التطهير: 2/ 163

انّ من أسلم من المسلمين: 7/ 163

انّ من أشد الناس عذابا: 3/ 464

انّ من أعظم الناس حسرة: 3/ 464

انّ من عرف شيئا فليأخذه: 6/ 540

انّ من مات و ليس له وارث: 7/ 427

... انّ منكم رجالا نكلهم الى ايمانهم: 5/ 280

... انّ موسى و هارون «ع» كانا نبيين: 2/ 176

انّ النبى «ص» استخلف ابن أم مكتوم: 2/ 144

انّ النبى «ص» باع حرا أفلس فى دينه:

4/ 174

انّ النبى «ص» بعث خالدا: 7/ 108

انّ النبى «ص» بعثه ... فقال: انّ الناس: 3/ 309

انّ النبى «ص» حبس رجل فى تهمة: 3/ 582؛ 4/ 149

انّ النبى «ص» حبس فى تهمة رجلا: 4/ 46

انّ النبى «ص» حجر على معاذ و باع: 4/ 170

انّ النبى «ص» دفع الى يهود خيبر نخل خيبر:

6/ 351

انّ النبى «ص» ضرب على نصرانى بمكة: 7/ 179

انّ النبى «ص» ضرب على نصارى: 7/ 179؛ 197

انّ النبى «ص» ضرب فى الخمر ثمانين: 3/ 557

انّ النبى «ص» فادى جماعة من كفار: 6/ 446

انّ النبى «ص» قال: اقتلوا: 6/ 436

انّ النبى «ص» قال: أنّا أولى بكل مؤمن: 5/ 194

انّ النبى «ص» قال مخاطبا لعشيرته: 3/ 110

انّ النبى «ص» قسم يوم خيبر: 6/ 284

انّ النبى «ص» كان اذا بعث أميرا: 7/ 113

انّ النبى «ص» كان قوته العشير: 5/ 421

انّ النبى «ص» كان يحبس فى التهمة: 4/ 147

انّ النبى «ص» كان يحبس فى تهمة الدم: 3/ 582؛ 4/ 390

انّ النبى «ص» كان يخطب: 6/ 479

انّ النبى «ص» لما بعث الى ابن أبى الحقيق: 6/ 440

انّ النبى «ص» لما دخل المدينة: 7/ 21

انّ الناس اذا رأوا الظالم: 2/ 401

انّ الناس سيتقاضون اليك فاذا اتاك: 3/ 310

انّ الناس مسلطون على أموالهم: 2/ 285

انّ النفس اذا احرزت قوتها: 5/ 93

انّ النفى هو الحبس سنة أو يتوب: 4/ 223

انّ نوحا حمل فى السفينة: 2/ 138

انّ هؤلاء قد تمالئوا: 1/ 307؛ 4/ 303

انّ هذا الأمر فى قريش لا يعاديهم: 2/ 155

انّ

هذا الأمر لا ينقضى حتى يمضى: 2/ 151

... انّ هذا المال ليس لى و لا لك: 5/ 151؛ 6/ 262؛ 7/ 30؛ 66، 325

انّ الوالى اذا اجتهد: 3/ 145

انّ الوفاء توأم الصدق: 5/ 262

انّ يهوديا كان له على رسول اللّٰه: 5/ 366

انّ يهود بنى النضير: 6/ 438

انّ يهودية كانت تشتم، 7/ 254

انّا أهل بيت اختار اللّٰه لنا الآخرة: 1/ 377

... انّا لا نستعمل على عملنا من يريده: 2/ 95

انّا لا نمنعهم الفى ء و لا نحول بينهم: 5/ 394

... انّا لو فعلنا هذا لكل من نتهمه: 3/ 584؛ 4/ 153

... انّا و اللّٰه لا نولى على هذا العمل: 2/ 95؛ 3/ 208

انّك ان اتبعت عورات الناس: 3/ 576؛ 4/ 295

... انّك تسمع ما أسمع و ترى: 3/ 188

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 478

... انّك تقتل و تصلب كما قتل كما قتل أبوك و صلب: 1/ 359

... انّك طيّب الريح حسن اللون: 5/ 445

انّكم لعلكم تقاتلون قوما: 7/ 204

... انّما ارض الخراج للمسلمين: 6/ 342

... انّما البس هذين الثوبين: 5/ 445

انّما أمر الناس أن يأتوا هذه الأحجار: 1/ 219

انّما أمروا بالحج لعلة الوفادة الى اللّٰه: 1/ 213

انّما انّا بشر و انكم تختصمون الى: 3/ 232

انّما أنت فينا رجل واحد: 4/ 332

انّما جعلت الجماعة لئلا يكون الاخلاص: 1/ 194

انّما الحبس حتى يتبين للامام: 3/ 483

... انّما حرم اللّٰه الجزية من مشركى العرب: 7/ 112

انّما الحكرة أن تشترى طعاما: 5/ 86، 113

انّما الحكرة أن يشترى طعاما: 5/ 87

انّما حضّ

على المشاورة: 3/ 85

انّما الخليفة من سار بكتاب اللّٰه: 2/ 43؛ 336

انّما السعر الى اللّٰه يرفعه: 5/ 127

انّما سنّ رسول اللّٰه «ص» الزكاة: 6/ 61

انّما الطاعة للّٰه-/ عزّ و جلّ-/ و لرسوله: 2/ 164

... انّما العشور على اليهود و النصارى: 8/ 199، 200

انّما علينا أن نلقى اليكم الأصول: 3/ 138، 157

انّما قال اللّٰه-/ تعالى-/ انما جزاء الذين: 4/ 237

انّما للمرإ ما طابت به نفس امامه: 8/ 41

... انّما له الثمن فلا بأس: 7/ 210

انّما المؤمنون اخوة بنو أب: 5/ 232

انّما مثلى فى الأنبياء كمثل رجل: 5/ 211

انّما الناس تبع المهاجرين: 2/ 352

... انّما هو على القوى المطاع العالم: 3/ 357، 3/ 399

انّما وضعت الزكاة اختيارا للأغنياء: 6/ 67

انّما يأمر بالمعروف و ينهى عن المنكر: 3/ 400، 466

انّما يؤمر بالمعروف و ينهى عن المنكر: 3/ 384، 391

انّما يجمع الناس الرضا و السخط: 3/ 369

انّما يعنى: أولى بكم أى أحق بكم: 1/ 156

أنّه أتى برجل قد كفل بنفس: 4/ 178

أنّه أتى برجل كبير البطن: 3/ 618

أنّه أتى بسارق فقطع يده: 4/ 94، 114

أنّه أحرق طعاما محتكرا بالنار: 3/ 509

... انّه اذا كان ذلك: 6/ 346، 402

... انّه استقطع النبى «ص» الملح: 7/ 405

... انّه ان لم يكن للزوج ولى طلقها الوالى: 1/ 246

انّه بايعنى القوم الذين بايعوا أبا بكر: 2/ 314، 350

أنّه بنى حظيرة من قصب: 4/ 249

أنّه بنى سجنا و سماه نافعا: 4/ 54

أنّه جعل على أغنيائهم: 7/ 182

أنّه خمّس ما حواه عسكر أهل النهروان: 6/

536

انّه رأى بعثة العيون: 4/ 348

انّه رخص فى أخذ الجزية: 7/ 209

انّه رفع الى أمير المؤمنين «ع» رجل: 3/ 498

انّه «ص» عامل أهل خيبر على النصف: 7/ 77

انّه «ع» قبض ما وجد فى عسكر الجمل: 6/ 536

انّه قد حق لى أن آخذ البرى ء: 3/ 375

انّه قسم فى النفل للفارس سهمين: 6/ 283

انّه قضى أن الخراج بالضمان: 7/ 267

انّه قضى ان يحجر على الغلام: 4/ 114

... أنّه قضى بذلك: 4/ 253

أنّه قضى فى أربعة نفر شربوا الخمر: 4/ 201، 203

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 479

أنّه «ص» كان اذا بايع النساء: 2/ 308

أنّه كان اذا سرق الرجل اولا: 4/ 114

أنّه كان يحبس فى النفقة: 4/ 86، 182

أنّه كان يمشى فى الأسواق وحده: 5/ 397

أنّه كره سؤر ولد الزنا و سؤر اليهودى: 2/ 137

أنّه لا قدست أمة لا يأخذ: 1/ 316؛ 2/ 411

أنّه لا يقطع الطرار، و هو الذي يقطع: 4/ 85، 4/ 188

انّه لا يضرب احد فى شى ء ...: 3/ 615

انّه لم يكن قبلى نبى الا قد أعطى: 3/ 189

أنّه لما نزلت الآية سأل رسول اللّٰه «ص»: 5/ 357

أنّه لما هزم أهل الجمل جمع كل ما أصابه: 6/ 530

... انّه ليس للامام أن يعفو: 1/ 263؛ 7/ 328، 423

أنّه ليس على الامام الا ما حمل من أمر ربه: 3/ 50

أنّه «ص» مرّ بالمحتكرين فأمر بحكرتهم: 3/ 70

انّه نهى عن الحكرة: 5/ 51

انّه نهى عن قتل النساء و الولدان: 4/ 245

انّه نهى عن قتل المرتدّه: 4/ 245

انّه

«ع» ورد رى و شهريار و فى المراجعة ورد قم:

6/ 408

انّه يضاعف عليه اليمين ... و الوالى: 1/ 266

... انّه يضرب ضربا جميعاً و تؤخذ: 3/ 524

... انّه يقتل السيد و يستودع العبد: 4/ 258

... إنّها تسترق: 4/ 245

... إنّها لكبيرة الاعلى الخاشعين يا أخا بنى نهد:

3/ 303

... أنّها نزلت فى الامرة: 1/ 125

انّهما لن يفترقا ...: 1/ 81

... انّهم حجتى: 2/ 269

... انّهم صبوا الى تعطيل: 7/ 137

انّهم قد سمعوا رسول اللّٰه «ص» يقول عودا: 2/ 62

... انّى أحلف باللّٰه ما كذب رسول اللّٰه: 3/ 590

انّى أنا الذي سمّانى اللّٰه فى التوراة 5/ 364

انّى اوشك ان ادعى فاجيب ...: 3/ 549

انّ تارك فيكم الثقلين: 1/ 150

انّى تارك فيكم ما ان تمسكتم: 1/ 150؛ 3/ 135

... انّى رأيت العرب رمتكم عن قوس واحدة: 3/ 99

انّى قد رأيت و اللّٰه خيرا: 3/ 96

انّى لآخذ على التهمة: 3/ 583؛ 4/ 153

انّى لآخذ من أحدكم الدرهم: 6/ 157؛ 7/ 484، 493

انّى لا أخيس بالعهد: 5/ 273

... انّى لارجو أن أفارقكم و لا يطلبنى: 5/ 130

... انّى لاستحى أن يغلب جهله علمى: 5/ 392

... انّى لست أخذ الجزية: 7/ 105، 114

انّى لم ابعث باليهودية و لا بالنصرانية: 3/ 37

انّى مننت على أهل البصرة: 6/ 512

انّى نظرت فى كتاب اللّٰه فلم أجد: 5/ 143

... انّى و اللّٰه لا أجد لنبى اسماعيل فى هذا الفى ء:

5/ 179

... اهرق الخمر و اكسر الدنان: 3/ 515

أهل الاسلام هم أبناء الاسلام: 5/ 150

أهل المدائن الحُبساء

فى سبيل اللّٰه: 5/ 75

أوحى اللّٰه الى شعيب النبى (ع): 3/ 360

أوصى الخليفة من بعدى بتقوى اللّٰه: 5/ 381

... أولئك رفقائى فى الجنة: 2/ 253

أولى الناس بالعفو أقدرهم على العقوبة: 3/ 607

أوّلها الصلاة ثم الزكاة ثم الصيام: 2/ 395

... أو ليضربن اللّٰه بقلوب بعضكم: 2/ 400

... و ما لنا من الأرض و ما أخرج اللّٰه منها: 6/ 377؛ 7/ 477؛ 8/ 98

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 480

... اى و اللّٰه لا أرزأ من أموالكم: 5/ 441

... ايت فقيه البلد فاستفته: 3/ 172

... ايتمروا بالمعروف و تناهوا: 3/ 377

... ايتنى خمسه ... هو لك: 6/ 184

... ايتنى عشية لأدفع اليك شيئا: 5/ 168

... أ يعجز أحدكم اذا قارف هذه السيئة: 4/ 294

الايلاء هو أن يحلف الرجل: 4/ 248

... اى شى ء بلغنى عنكم: 3/ 271

... ايّاك أن تدفع فتكسر فتعزم: 3/ 414

ايّاك أن تطمع نفسك الى من فوقك: 5/ 421

ايّاك و مشاورة النساء: 2/ 125؛ 3/ 92

ايّاكم اذا وقعت بينكم خصومة: 2/ 218

ايّاكم أن يحاكم بعضكم بعضا: 2/ 130؛ 2/ 218؛ 3/ 253

ايّاكم و الاقراد. يكون أحدكم ميراً، 3/ 305

ايّاكم و صحبة العاصين: 2/ 414

ايّاكم و الظن، فان الظن أكذب الحديث: 4/ 287، 399

ايّانا عنى، أن يؤدى الأول الى الامام: 2/ 221

ايّانا عنى خاصة؛ أمر جميع المؤمنين: 1/ 161؛ 2/ 221؛ 5/ 327

... ايّكما قتله؟ ... مسحتما سيفيكما؟: 6/ 301

... أيّكم يأخذ أمّ المؤمنين فى سهمه؟: 6/ 515، 516

... أيّكم يأخذ عائشة فى سهمه؟: 6/ 510؛ 515

أيّما امرأة نكحت بغير اذن مولاها: 1/ 144؛ 1/ 145

أيّما امرأة نكحت بغير اذن وليها: 1/ 246؛ 146

أيّما ذمى اشترى من مسلم أرضا: 6/ 172؛ 175

أيّما رجل أتى خربة بائرة: 8/ 154

أيّما رجل استعمل رجلا على عشرة: 2/ 66؛ 3/ 209

أيّما قوم أحيوا شيئا من الأرض: 8/ 24؛ 7/ 127؛ 163

أيّما وال احتجب عن حوائج الناس: 5/ 408؛ 309

... أيّها الاعرابى، انّما ألبس هذين الثوبين: 5/ 443

أيّها المؤمنون، انه من رأى عدوانا يعمل به: 2/ 398؛ 3/ 359

أيّها الناس، احفظوا لا تحتكروا: 5/ 72

أيّها الناس، اسمعوا قولى: 5/ 230

أيّها الناس، ألا ان ربكم واحد: 3/ 298؛ 5/ 228

أيّها الناس، ان آدم لم يلد عبدا و لا أمة: 1/ 112؛ 5/ 143

أيّها الناس، ان أحق الناس بهذا الأمر: 2/ 57؛ 2/ 83

أيّها الناس، ان اللّٰه-/ تعالى-/ حرّم عليكم: 3/ 624

أيّها الناس، ان رسول اللّٰه «ص» قال: من رأى:

1/ 234؛ 2/ 403؛ 3/ 395

أيّها الناس، انّ لى عليكم حقا: 3/ 51؛ 5/ 334؛ 8/ 348

أيّها الناس، انكم بايعتمونى على ما بويع: 2/ 312

أيّها الناس، انّما هلك الذين قبلكم ...: 3/ 300

أيّها الناس، انّما يجمع الناس: 3/ 370

أيّها الناس، انى تارك فيكم أمرين: 1/ 128؛ 3/ 136؛ 3/ 135

أيّها الناس، ان ربكم واحد: 5/ 229

أيّها الناس، قد آن لكم: 3/ 389؛ 594

... أيّها الناس-/ عن ملأ و أذن-/ ان هذا: 2/ 297

أيّها الناس، فانّما أنا بشر يوشك أن يأتى رسول ربى:

1/ 150

أيّها الناس، لا تستوحشوا فى طريق الهدى: 3/ 377

أيّها الناس، لا

تشكوا عليّا: 5/ 173

... أيّها الناس و اللّٰه ما لى من فيئكم: 6/ 256؛ 7/ 69

حرف باء

باسمك اللهم، هذا ما صالح: 5/ 293

بالامام تمام الصلاة و الزكاة: 1/ 314؛ 3/ 106

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 481

... بخ بخ، تيك أفضل: 6/ 371

... بخصال أولها نص من اللّٰه-/ تبارك و تعالى:

2/ 174

... البر و الشعير و الذرّة: 6/ 46، 47

البر و الصدقة ينفيان: 6/ 86

بسم اللّٰه الرحمن الرحيم. ان اللّٰه واسع كريم: 6/ 157

بسم اللّٰه الرحمن الرحيم. من عبد الله على «ع»:

4/ 356

بسم اللّٰه الرحمن الرحيم. من محمد رسول اللّٰه «ص»:

5/ 214؛ 215، 219، 272

بسم اللّٰه الرحمن الرحيم. من محمد عبد الله «ص»:

5/ 216؛ 218

بسم اللّٰه الرحمن الرحيم. من محمد النبى «ص»:

5/ 296

بسم اللّٰه الرحمن الرحيم. هذا بيان من اللّٰه: 3/ 44

بسم اللّٰه الرحمن الرحيم. هذا كتاب من محمد «ص» 5/ 215، 286، 294

بسم اللّٰه الرحمن الرحيم. هذا ما أمر به عبد الله:

6/ 249

بسم اللّٰه الرحمن الرحيم. هذا ما كتب محمد:

5/ 297، 7/ 202

بسم اللّٰه الرحمن الرحيم. هذه أمنة من اللّٰه: 3/ 59؛ 5/ 295

بسم اللّٰه الرحمن الرحيم ... و اعلم أنى سأشير: 5/ 399

بشّر المخبتين بالجنة: 3/ 168

... بضعة عشر سوطا مابين العشرة الى العشرين:

3/ 542

... بطون الأودية و رءوس الجبال: 7/ 351، 365، 399

بعث رسول اللّٰه بُسيسة عينا: 4/ 327

بعث رسول اللّٰه «ص» خالد بن الوليد: 7/ 89

بعث رسول اللّٰه «ص» سرية و استعمل: 5/ 349

بعث رسول اللّٰه «ص» عمر و بن حزم: 3/ 170

بعث على

«ع» محمد بن أبى بكر أميرا على مصر:

7/ 118، 253

بعثنى رسول اللّٰه «ص» الى اليمن: 3/ 233؛ 5/ 224؛ 7/ 108، 160

... بعد ما قسم أو قبل؟: 7/ 69

بكم فتح اللّٰه و بكم يختم و بكم ينزل: 1/ 173

... بل أدعو ... بل اللّٰه يخفض و يرفع: (يرفع و يخفض): 5/ 129

... بل أدعو خلقت حواء من آدم: 2/ 129

... بل للناس كافة: 3/ 612

بلى كانت فى أيدينا: 7/ 36

بلغنى أنك تقعد فى الجامع: 3/ 169

بلغنى عنك أمر إن كنت فعلته: 4/ 315؛ 5/ 152؛ 7/ 66، 67

... بما تقضى: 3/ 263

... بالمن و العفو كما سار: 6/ 503

... بنى سجنا من قصب فسماه نافعا: 4/ 55

... بالنص و الدلائل: 2/ 174

بُنى الاسلام عليا الخمسة أشياء: 1/ 95، 1/ 312، 7/ 450، 8/ 221

بالوصية الظاهرة و بالفضل: 2/ 44

البيّعان بالخيار ما لم يفترقا: 8/ 64

... بيعوا و لا تحلفوا، فانّ اليمين تنفق السلعة:

3/ 419

حرف تاء

تاركوا التُّرك: 7/ 120

تاركوا الحبشة: 7/ 120

... تؤخذ ديته فتجعل فى بيت مال المسلمين:

7/ 329

... تؤخذ فتجعل فى بيت مال المسلمين: 7/ 420

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 482

... تؤدون الأمانة اليهم و تقيمون: 5/ 401

... تبيع فى سوقنا بسعر: 5/ 70

تتّبع العورات من أعظم السوءات: 4/ 292

تتّبع العيوب من أقبح العيوب: 4/ 292

تجاوز عن الزّلل و أقل العثرات: 3/ 609

تجب الجمعة على سبعة نفر من المسلمين: 5/ 137

... تجهز حتى تخرج الى مصر، فان عيالى: 5/ 137

ترد على أحدهم القضية:

3/ 143

تسمع و تطيع للامير و ان ضرب ...: 2/ 373

تصدق بخمس مالك: 6/ 185

تعرفون أنّها حرام ... فأمر بنا: 4/ 227

تعافوا الحدود فيما بينكم، فما بلغنى من حد:

3/ 479

تفترق أمتى على بضع و سبعين: 3/ 134

تقطع رجل السارق بعد قطع اليد: 4/ 112

... تقطع رجله بعد يده: 4/ 144

تقطع اليد و الرجل ثمّ لا يقطع: 4/ 113، 231

... تقوم الجارية و تدفع اليه: 7/ 68

التقية ترس المؤمن: 1/ 318؛

... تقيم الى يوم الجمعة: 5/ 171

تكون شيعتنا فى دولة القائم «ع» سنام: 2/ 225

تمام الحج لقاء الامام: 1/ 219

... تنظرون الى أئمتكم الذين تقتدون: 5/ 400

... توقف ردءاً للمسلمين: 6/ 381

تولى الأراذل و الأحداث الدول: 3/ 203

حرف ثاء

ثلاثة تجب على السلطان خاصة: 3/ 608

ثلاثة من كن فيه من الأئمة صلح؛ 5/ 409

ثلاثة يدخلهم اللّٰه الجنة بغير حساب: 1/ 328

ثلاثة يعذّبون يوم القيامة: 1/ 328

ثلاث خصال تجب للملوك 5/ 341

ثلاث موبقات نكث الصفقة و ترك السنة: 2/ 318؛ 325

ثمّ اختر للحكم بين الناس: 2/ 224؛ 3/ 246؛ 284

ثمّ أكثر تعاهد قضائه و افسح له: 3/ 308

ثمّ اللّٰه اللّٰه فى الطبقة السفلى: 5/ 198؛ 7/ 280

ثمّ انظر فى أمور عمّا لك فاستعملهم: 2/ 88

ثمّ ان للوالى خاصة و بطانه فيهم: 3/ 331

ثمّ ان هذا الاسلام دين اللّٰه: 5/ 212

ثمّ تفقّد أعمالهم و ابعث العيون: 3/ 109؛ 4/ 311

... ثمّ سارع «ع» الى داره فهدمها: 3/ 519

ثمّ لا تدع أن يكون لك عليهم: 4/ 313

ثمّ للوالى بعد

أدبه حبسه: 4/ 90

حرف جيم

جاء رجل الى أمير المؤمنين «ع» فأقرّ بالسرقة:

3/ 600

جاء رجل الى رسول اللّٰه «ص» فقال انّ أمّى: 4/ 46، 4/ 199

جاء رجل الى النبىّ «ص» فقال يا رسول اللّٰه: 3/ 409

جاءنى كتابك تذكر أنّ بعض أهل القبلة: 4/ 62

جازِ بالحسنة و تجاوز عن السيئة: 3/ 611

جرت السنة ان لا تؤخذ: 7/ 162

... جزية الأرض و الرقبة: 7/ 230

الجزية عطاء المجاهدين: 7/ 227

... جعلته عليكم حاكما: 2/ 242

جمال السياسة العدل فى الامرة: 3/ 610، 5/ 374

الجنة تحت أقدام الأمهات: 2/ 111

الجنود باذن اللّٰه حصون الرعية: 2/ 264

جهاد المرأة حسن التبعّل: 2/ 111

الجهاد واجب عليكم مع كل أمير: 1/ 229؛ 2/ 387

جهل المشير هلاك المستشير: 3/ 91

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 483

حرف حاء

... حاكما: 2/ 238، 2/ 250

حبس الامام بعد الحد ظلم: 3/ 498

حبس رسول اللّٰه «ص» ناسا من قومى فى تهمة بدم:

3/ 582، 150

حبك الشى ء يعمى و يصم: 3/ 196

... حتى يكون للرعية كالأب الرحيم: 3/ 55

حد الزانى أشد من حد القاذف: 3/ 621

حد الزانى كأشد ما يكون من الحدود: 3/ 620

حديثى حديث أبى و حديث أبى: 3/ 136

حسن التدبير و تجنب التبذير: 3/ 203

حسن السياسة قوام الرعية: 3/ 203

حسن السياسة يستديم الرئاسة: 3/ 203

حسن العدل نظام البرية: 3/ 203

... الحصون: 2/ 265

... حصون الاسلام: 2/ 263

حفّت الجنة بالمكاره: 2/ 47

حق الضيافة ثلاثة: 7/ 198

حق على الامام أن يحكم بما أنزل اللّٰه: 2/ 221؛ 5/ 344

حق على العاقل أن ضيف الى رأيه:

3/ 85

... حقه عليهم أن يسمعوا له: 5/ 337

حق الولد على الولد أن يعلمه الكتابة: 5/ 310

حقا لولد على والده أن يعلمه: 5/ 310

الحكام: القضاة: 2/ 238؛

الحكرة فى الخصب أربعون يوما: 5/ 77

الحكرة فى ستة أشياء: فى الحنطة و الشعير و التمر:

5/ 95

... حكم اللّٰه أنتظر فيكم: 1/ 295

الحكم حكمان: حكم اللّٰه و حكم الجاهليّة: 3/ 256

... حكمت بحكم الملك: 2/ 234؛ 3/ 285

حلال محمد حلال الى يوم القيامة: 5/ 212

الحمد للّٰه الذى جعلنا من زرع ابراهيم: 2/ 225

الحمد للّٰه الذى لم يخرجنى من الدنيا: 3/ 123

... الحمد للّٰه الذى هذا من رياشه: 5/ 442

حملة القرآن عرفاء أهل الجنة: 4/ 369

حرف خاء

... خذ عَنْ يونس ابن عبد الرحمن: 3/ 167

خذ من كل حالم دينارا: 7/ 172

________________________________________

نجف آبادى، حسين على منتظرى - مترجم: صلواتى، محمود و شكورى، ابو ال، مبانى فقهى حكومت اسلامى، 8 جلد، مؤسسه كيهان، قم - ايران، اول، 1409 ه ق

مبانى فقهى حكومت اسلامى؛ ج 8، ص: 483

خذ من مال الناصب حيثما: 7/ 493

... خذها: 7/ 211

... خذ هذه الغنم بالذى أصابك: 6/ 258

خذوا عنّى قد جعل اللّٰه لهن سبيلا: 4/ 493

الخراج بالضمان: 7/ 271

... الخراج، و ان أخذ من رءوسهم الجزية: 7/ 74، 185، 231، 265

... خرج رسول اللّٰه «ص» فقعد: 3/ 516

خرج على «ع» الى دار جرير فشعّث منها: 3/ 518

خطب رسول اللّٰه «ص» فى حجة الوداع: 1/ 288

... خلقه اللّٰه فى الأرض يوم خلقت: 6/ 124

... الخمس (فى جواب السؤال عن الكنز): 6/ 130

خمس

اللّٰه للامام و خمس: 6/ 199

... الخمس بعد المؤونة: 6/ 138

... الخمس فى ذلك: 6/ 139، 165

... الخمس فى ذلك ... أما ما أكل فلا: 6/ 139

الخمس للّٰه و الرسول و هو لنا: 6/ 206

الخمس من خمسة أشياء: 1/ 210؛ 6/ 110؛ 198؛ 277

... الخمس ... يؤخذ منها: 6/ 121

خمس علامات قبل قيام القائم «ع»: 1/ 385

... خمسة أو ستة و أرفق: 3/ 550

خمسة لا يؤمّون الناس على كل حال: 2/ 136

خور السلطان أشد على الرعية: 3/ 203

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 484

خيار أئمتكم الين تحبونهم و يحبونكم: 2/ 375

خيار خصال النساء شرار خصال الرجال: 2/ 107

خير الرفقاء اربعة و خير ...: 4/ 347

خير السياسات العدل: 3/ 203

الخير كله فى السيف و تحت ظل السيف: 1/ 231؛ 1/ 282؛ 5/ 223

خيركم من تعلم القرآن و علمه: 3/ 453

خير الملوك من أمات الجور: 1/ 325

خير من شاورت ذوو النهى و العلم: 3/ 91

خير من مشى على الأرض المعلّمون: 3/ 453

حرف دال

دار عن المؤمنين ما استطعت: 3/ 599

داووا مرضاكم بالصدقة: 6/ 86

دخل رجلان على أمير المؤمنين «ع» فألقى: 5/ 391

دخل رجل على على بن الحسين «ع» فقال: 4/ 357

دخلت على أبى العباس بالحيرة فقال: 1/ 198، 5/ 36، 5/ 35

دخلت على مروان ابن الحكم: 6/ 500

دع له يديه يتّق بهما: 3/ 623

دع ما يريبك الى ما لا يريبك: 3/ 432

دعا رسول اللّٰه «ص» فاطمة: 7/ 33

... الدعاء الى طاعة اللّٰه من طاعة العباد: 6/ 426

...

دعها عدّة للمسلمين: 6/ 321؛ 408

... دعهم يكونوا مادّة للمسلمين: 6/ 328

دعونى و التمسوا غيرى ... و اعلموا: 2/ 295

دولة الأوغاد مبنية على الجور و الفساد: 3/ 204

دولة العادل من الواجبات: 1/ 325؛ 3/ 203

دولة الفجار مذلة الأبرار: 3/ 203

دولة اللئام مذلة الكرام: 3/ 203

دولة اللئام من نوائب الايام: 3/ 203

... دون الحد ... لا و لكن دون أربعين: 3/ 541

دية ولد الزنا دية الذمى: 2/ 138

الدين النصيحة ... للّٰه و: 2/ 389؛ 5/ 343

الدين و السلطان أخوان توأمان: 1/ 317

حرف ذال

... ذاك الى الامام: 5/ 35

... ذلك الى الامام، يأخذ من كل انسان: 1/ 242؛ 7/ 177

... ذلك الى الامام يفعل ما شاء: 1/ 258

ذلك بأن مجارى الأمور: 3/ 184

... ذلك للامام و المسلمين حلال: 1/ 242؛ 7/ 208

... الذرّة و العدس و السلت: 6/ 48

... ذروة الأمر و سنامه و مفتاحه: 1/ 309؛ 5/ 339

ذكرت الحروريّة عند على «ع» فقال: 1/ 241

ذكر رسول اللّٰه «ص» النساء: 2/ 128

الذمى اذا اشترى من مسلم أرضا: 6/ 172

حرف راء

رأيت رسول اللّٰه «ص» يرمى جمرة يوم النحر على:

جمل: 3/ 427

رأيت ليلة اسرىٰ بى رجالا تقرض شفاههم: 3/ 463

الراضى بفعل قوم كالداخل فيه معهم: 3/ 370

ربّ ذنب مقدار العقوبة عليه: 3/ 498، 611

... ربّ العيال أحق بحمله: 5/ 440

رجل من أهل قم يدعو الناس الى الحق: 1/ 379

رحم اللّٰه خلفائى، فقيل يا رسول اللّٰه «ص»: 2/ 253

رحم اللّٰه عبدا أحيا أمرنا: 3/ 160

رحمة اللّٰه على خلفائى. قيل و من خلفاؤك؟: 2/ 253

ردّوا عليهم نساءهم: 7/ 70

رغبوا عن اختيار اللّٰه و اختيار رسول اللّٰه «ص»:

2/ 177

رفع القلم عن ثلاثة ... الصبى حتى يحتلم: 2/ 19؛

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 485

الركاز: الذهب الذي ينبت فى الأرض: 6/ 125

... الرمى: 5/ 305

الرمى سهم من سهام الاسلام: 5/ 305

الرهن لمن رهنه له: 6/ 96

... روحوا: 6/ 338

روى أنه فاء و هو أن يراجع: 4/ 248

روينا عن على «ع» أنه لما هزم أهل الجمل جمع:

6/ 538

حرف زاء

الزانى أشد ضربا من شارب الخمر: 3/ 621

الزكاة فى كل ما كيل: 6/ 57

زوال الدول باصطناع اسفل: 3/ 204

حرف سين

السائبة ليس لأحد عليها سبيل: 7/ 418

... سار و اللّٰه فيهم بسيرة رسول اللّٰه «ص»: 6/ 494

ساعة امام عادل أفضل من عبادة سبعين سنة: 2/ 50؛ 3/ 245، 294

ساعة امام عدل أفضل من عبادة: 1/ 254؛ 1/ 285؛ 1/ 323؛ 2/ 294

الساعى قاتل ثلاثة: قاتل نفسه: 3/ 371

سألت خالى هند بن أبى هالة: 5/ 361

سألته عن الفطرة لمن هى قال: للامام: 1/ 202

سبحان اللّٰه فى مثل هذا الوقت يضرب: 3/ 615

سبحان اللّٰه ما ينبغى هذا: 3/ 616

سبعة يظلّهم اللّٰه فى ظله: 1/ 328

ستكون أمراء فتعرفون و تنكرون: 2/ 375

سَبُع أكول حطوم خير من وال ظلوم غشوم: 2/ 48؛

سدير عصيدة بكلّ لون: 1/ 366

... سر الى موضع مقتل أبيك فأوطئهم: 4/ 343

... سر، فان الامام لا يقف: 1/ 179؛ 1/ 216؛ 1/ 322؛ 5/ 30

سع الناس بوجهك و مجلسك و حكمك: 5/ 383

... السلاح: 5/ 305

سلبونى سلطان ابن أمى: 1/ 178

السلطان ظلّ اللّٰه: 1/ 328

السلطان وزعة اللّٰه: 1/ 325

سلونى قبل أن تفقدونى: 7/ 106

... سمعت أبى يقول أتى على «ع» فى زمانه برجل:

4/ 110، 231

سمعت أنين عمى العباس فى وثاقه: 4/ 218

سمعت رسول اللّٰه يقول: 1/ 316؛ 2/ 411؛ 5/ 176

السنة ما سن و البدعة: 2/ 325

سنوا بهم سنة أهل الكتاب: 7/ 106؛ 107؛ 110

سوء الظن يفسد الأمور: 4/ 293

سيرة على «ع» فى اهل البصرة كانت خيرا لشيعة

...: 6/ 519

... سيروا على بركة اللّٰه فان اللّٰه: 3/ 96

... سيف و ترس: 5/ 305

سيكون بعدى أمراء: 2/ 375، 414

سيكون عليكم أئمة يملكوا أرزاقكم: 2/ 402؛ 3/ 397

حرف شين

شاور فى حديثك الذين يخافون: 3/ 89

شرّ الأمراء من ظلم رعيته: 3/ 204

شرّ الأمراء من كان الهوى عليه أميرا: 3/ 204

شرّ الملوك من خالف العدل: 3/ 204

شرّ الناس من لا يعفو عن الزلّة: 3/ 610؛ 4/ 83؛ 4/ 292

شرّ الناس من لا يقبل العذر: 3/ 609

شرّ الناس من يظلم الناس: 3/ 204

شرّ الوزراء من كان للأشرار وزيرا: 3/ 204

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 486

شرّ الولاة من يخافه البرى ء: 3/ 204

الشركة فى الملك تؤدّى الى الاضطراب: 2/ 196؛ 2/ 202؛ 3/ 88

... شيئاً من قضائنا: 2/ 218

حرف صاد

صالح رسول اللّٰه «ص» أهل نجران: 7/ 109، 180، 255

صالح رسول اللّٰه «ص» عبدة الأوثان على الجزية:

7/ 117

صالحه على أن يسلم اليه ولاية أمر المسلمين:

2/ 299

... صدق سليم-/ رحمة اللّٰه عليه-/ هذا حديث نعرفه: 1/ 300

... الصدقة ... فليؤد اليه حقه: 8/ 150

صعد رسول اللّٰه «ص» المنبر يوم فتح مكه فقال:

5/ 229

صعد النبى «ص» المنبر فقال: من ترك: 5/ 195

الصلاة جماعة و لو على رأس زجّ: 1/ 194

صلاح ذات البين أفضل: 3/ 228

صنفان من أمتى اذا صلحا: 1/ 326

الصوم فى الشتاء الغنيمة الباردة: 6/ 96

الصوم يوم تصومون و الفطر يوم تفطرون: 5/ 39

حرف ضاد

ضرب رسول اللّٰه «ص» على نصارى بمكة دينارا:

7/ 179

حرف طاء

طوبى لمن كانت امّة عفيفة: 2/ 139، 138

حرف ظاء

ظفر الكرام عفو و احسان: 3/ 610؛ 5/ 375

ظلم المستشير ظلم و خيانة: 3/ 94

ظهر المؤمن حمى اللّٰه الّا من حدّ: 3/ 598

حرف عين

عادىّ الأرض للّٰه و لرسوله: 7/ 352؛ 8/ 30، 31

عادىّ الأرض للّٰه و للرسول: 7/ 440؛ 8/ 84

العالم بزمانه لا تهجم عليه اللوابس: 3/ 199

العالم حديقة سيّاحها الشريعة: 5/ 343

العامل بالظلم و المعين له و الراضى به: 2/ 415؛ 3/ 371

العامل على الصدقة بالحق كالغازى: 8/ 185

العامل على غير بصيرة كالسائر على: 2/ 86، 3/ 199

العباد عباد اللّٰه و البلاد بلاد اللّٰه: 8/ 28

العجماء جُبار و المعدن جبار: 6/ 124

العدل أحلى من الشهد: 3/ 294

عدل الامام أن يدفع ما عنده الى الامام الذي:

3/ 260

العدل نظام الامرة: 3/ 202

... عذّبه حتى تستأصل ما عنده: 3/ 588

العرافة حق و العرفاء فى النار: 4/ 373

العسل فى كل عشرة أزقاق زقّ: 6/ 50

عشر خصال من صفات الامام: 2/ 163؛ 2/ 174

... العشر و نصف العشر على من أسلم طوعا:

1/ 244؛ 6/ 337؛ 7/ 275

... عطاء المجاهدين: 7/ 226

عظّم العلماء اعرف فضلهم: 2/ 276

العفو زكاة القدرة: 3/ 608

العفو عند القدرة من سنن المرسلين: 3/ 608

العقل دليل المؤمن: 3/ 126

... على الامام أن يجيز شهادتها: 1/ 253

على الامام أن يخرج المحبسين: 4/ 135

... على الامام أن يعرض على قرابته: 1/ 262؛

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 487

7/ 328، 424

على الامام أن يعلّم أهل ولايته: 3/ 51

... على أن لا تهدم لهم بيعة: 8/ 254

على العشّار كل يوم

و ليلة لعنة اللّٰه: 8/ 180

على المرء المسلم السمع و الطاعة: 1/ 163؛ 2/ 52؛ 386، 5/ 346

على المشير الاجتهاد فى الرأى: 3/ 94

على الوالى خمس خصال: جمع الفى ء: 3/ 56، 209

علة جعل الامام المنع عن الفساد: 2/ 395

علماء أمتى كأنبياء بنى اسرائيل: 2/ 259

العلماء اذا صلحوا ...: 2/ 272

العلماء حكّام على الناس: 1/ 325؛ 2/ 67؛ 2/ 272

العلم حاكم و المال محكوم عليه: 2/ 67؛ 2/ 213

علّموا أبناءكم السباحة و الرمى: 5/ 310

... عليك بالأسدى: 3/ 166

عليك السمع و الطاعة فى عسرك: 5/ 345

... عليكم: 2/ 237

عليكم بتقوى اللّٰه وحده لا شريك له: 1/ 333

علينا القاء الأصول و عليكم التفريع: 1/ 11؛ 2/ 344؛ 3/ 139

... عليه الخمس: 6/ 133

... عليه الديه ... الإمام، هذا للّٰه: 1/ 264

... عليها الحدّ فيما قذفت به: 1/ 257

... عليها الخمس جميعاً: 6/ 121

... عليهم الجزيه فى أموالهم: 7/ 208

على قدر ما يراه الوالى من ذنب الرجل: 3/ 548

على كلّ امرى غنم أو اكتسب الخمس: 6/ 140، 165، 208

على كل حالم أو حالمة ديناراً: 7/ 164

... علىّ بعاصم بن زياد: 5/ 428

علىّ بعاصم بن زياد: 5/ 428

علىّ (ع) و الأئمة من ولده معصومون: 2/ 158

... العمرى ثقتى فما أدّى إليك عنّى: 3/ 164

... العمرى و ابنه ثقتان: 3/ 164

... عندك قميص سنبلانى: 5/ 442

عند كمال القدرة تظهر فضيلة العفو:/ 610

عنى به ان الامامه لا تصلح ...: 2/ 165

عونك للضعيف من افضل الصدقه: 6/ 186

حرف غين

الغبرة على

من أثارها، هلك المحاضير: 1/ 371

... غلبتم عليه من منازل العلماء: 2/ 74

الغنيمة يقسم على خمسة أخماس: 6/ 278

... غيّب وجهك عنّى: 5/ 372

حرف فاء

... الفائدة مما يفيد إليك: 6/ 166

فأبد لهم العزّ مكان الذلّ: 2/ 224

... فاحذروهم على أديانكم: 2/ 266

... فاحذروهم على دينكم: 2/ 267

... فاحلف لهم فهو أحلّ: 8/ 186

فأخبرهم أن اللّٰه قد فرض عليهم: 3/ 42؛ 8/ 218

فأخذ الناس بأربع و تركوا: 1/ 315

... فأخذها رجل من المسلمين: 8/ 124

فاخفض لهم جناحك و ألن لهم جانبك: 5/ 382

فادعهم الى الجزية فان أجابوك: 8/ 189

... فاذا حكم بحكمنا: 5/ 44

فاذا كانت الهزيمة باذن اللّٰه ...: 6/ 501

فاذا حكم بحكمنا فلم يقبله منه: 5/ 25

... فاذهب فالتمس رجلا أزديا: 7/ 423

فاربع يا أبا العباس رحمك اللّٰه: 3/ 111

فارجعوا الى رواة احاديثنا: 3/ 270

... فأرسل فأت به: 5/ 184

... فاستخففتم بحق الأئمة: 2/ 72، 77

فاستعن باللّٰه على ما أهمّك: 5/ 382

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 488

... فاصبر، انّ وعد اللّٰه حق: 5/ 392

فأعطى الفارس سهمين: 6/ 283

فأعطانا منها: 6/ 289

فأعلم أن أفضل عباد اللّٰه عند الله: 1/ 323؛ 2/ 42؛ 3/ 50؛ 295

فأقبلتم الىّ اقبال العوذ المطافيل: 2/ 313

... فاللّٰه الحاكم: 2/ 77

... فأمر «ع» أخا المقتول أن يضرب عنق القاتل:

4/ 251

... فأمر أخاه أن يضرب عنق القاتل: 4/ 89

... فأمر رسول اللّٰه «ص» بالخزية فحفرت: 3/ 588

... فأمر رسول اللّٰه «ص» الناس: 5/ 32

فأمر نبيّنا رسول ربنا «ص»:

7/ 111

... فأمر أن ينفروا الى رسول اللّٰه: 3/ 176

... فأمرهم رسول اللّٰه (ص) أن يفطروا و أن يخرجوا:

5/ 33

... فأمّا حقّ الضعفاء: 2/ 72

فأمّا حقّ سائسك بالسلطان: 5/ 340

فأمّا حقكم علىّ فالنصيحة لكم: 7/ 70

فأمّا السيوف الثلاثة المشهورة: 7/ 101

فأمّا الغنائم و الفوائد فهى واجبة عليهم: 6/ 100، 136

فأمّا من تأنس به و تستريح إليه: 3/ 207

فأمّا من كان من الفقهاء صائناً لنفسه: 2/ 94؛ 3/ 162

فأمّا وجه الامارة فقوله: 1/ 205

فامنع من الاحتكار فانّ رسول اللّٰه (ص): 5/ 135

فأنصفوا الناس من أنفسكم: 7/ 284

فأنكروا بقلوبكم و الفظوا بألسنتكم: 1/ 268؛ 2/ 396؛ 3/ 342، 369، 473

... فان أبى قوتل: 2/ 58

فان تزوجت و هى بكر فزعمت: 1/ 247

فان حَزَبك أمر تحتاج فيه: 8/ 230

فان صحّ عندك أنّ أحدا: 4/ 195

... فان عجز المكاتب فلا عاقلة له: 1/ 266

فان قال: فلم جعل أولى الأمر: 1/ 292؛ 3/ 54

فان قال: فلم لا يجوز أن يكون الأرض: 2/ 197

فان قيل فلم جعلت الخطبة؟: 1/ 196

فان كان فى المصر طعام أو متاع: 5/ 113

... فان كان يقدر على أن يعتق: 1/ 249

فان كانوا أخافوا السبيل فقط: 3/ 502؛ 4/ 34

... فان لم يسلم أحد من قرابته فان ميراثه للامام:

1/ 250

... فأنتم المسلوبون تلك المنزلة: 2/ 74

فان الأرض للّٰه و لمن عمّرها: 8/ 158

فان أولى الناس بأمر هذه الأمة: 2/ 63؛ 2/ 83

فان الحكومة انّما هى للامام العالم بالقضاء: 2/ 229؛ 3/ 254

فانّا صنائع ربنا و الناس بعد

صنائع لنا: 1/ 173

فانكم خزّان الرعيّة و وكلاء الامّة: 2/ 285، 386

فانّما تحاكم الى الطاغوت: 2/ 233

... فانّهم حجّتى عليكم: 2/ 270

... فانّى قد جعلته عليكم حاكما: 2/ 218؛ 2/ 233؛ 3/ 267؛ 318

... فانّى قد جعلته عليكم قاضيا: 2/ 218؛ 2/ 231؛ 3/ 318

فأين أنت من ذلك: 5/ 257

فأيّكم يؤازرنى على هذا المر ...: 3/ 188

فبدأ اللّٰه بالأمر بالمعروف و النهى عن المنكر: 3/ 365

... فبناه علىٌّ بالجص و الآجر: 4/ 55

... فتحاكما الى السلطان أو الى القضاة: 2/ 229

فتقرّبوا الى أئمة الضلال: 2/ 224

فجعل عليهم قيّما يمنعهم من الفساد: 3/ 107

فجرت السنة فى الحد أنه اذا رفع: 1/ 258

... فجلده ثمانين جلدة: 4/ 184

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 489

فالجنود-/ باذن اللّٰه-/ حصون الرعية: 5/ 317، 320

... فحبس أحد الغفاريين و قال: 4/ 152

... فحبسه رسول اللّٰه «ص» حتى باع: 4/ 221

فحقوق أئمتك ثلاثة: أوجبها: 1/ 180

... فخرجت فى آثارهم أنظر: 4/ 330

فخمّس رسول اللّٰه «ص» الغنيمة: 6/ 196

فدعائم الاسلام و هى خمس: 1/ 312؟

فدنوت فأكلت و قلت الصوم معك: 5/ 36

فرض اللّٰه الايمان تطهيرا من الشرك: 1/ 307؛ 4/ 303، 304

فرض اللّٰه-/ عزّ و جلّ-/ الزكاة مع الصلاة: 6/ 42، 8/ 223

فرض رسول اللّٰه «ص» فى أموال المسلمين: 8/ 202

فصاروا ملوكا و حكّاما و أئمة أعلاما: 2/ 238

... فصام و أمر الناس بصيامه: 5/ 32

... فضربه ثمانين ثم حبسه: 4/ 184

فضل العالم على الناس كفضلى: 2/ 276

فضل كافل يتيم آل محمد المنقطع

عن مواليه:

2/ 277

فضلّت بأربع ... و أحلّت لأمتى الغنائم: 7/ 299

الفطر يوم يفطر الناس و الأضحى: 5/ 38

فعند ذلك يكون السلطان: 2/ 143

فالغنائم و الفوائد يرحمك اللّٰه فهى: 6/ 164

... ففرّقهم أمير المؤمنين «ع» و سأل: 4/ 151

... فقال أمير المؤمنين «ع»: تصدق بخمس مالك:

6/ 182

فقال له رسول اللّٰه «ص» خلّ عنه و لك: 3/ 72

فقبحاً لكم و ترحاً حين صرتم: 1/ 392

فقدان الرؤساء أهون من رياسة السفل: 3/ 204

فقدّموا أمر اللّٰه و طاعته و طاعة من أوجب اللّٰه:

5/ 342

فقدّموا على عاملى بها و خزّان: 5/ 376

الفقراء هم الذين لا يسألون: 6/ 80

فقسّم رسول اللّٰه «ص» ما أفاء اللّٰه عليه: 7/ 23

... فقسّمها رسول اللّٰه «ص» بين المهاجرين: 7/ 24

... فقسّمها رسول اللّٰه «ص» على المهاجرين الأولين:

7/ 22

... فقسّمها النبى «ص» بين المهاجرين: 7/ 24

... فقضى بأن يقتل القاتل: 4/ 253

... فقضى بقتل القاتل و قلع عين: 4/ 253

الفقهاء أمنا الرسل ما لم يدخلوا: 2/ 265

فقيه واحد أشدّ على ابليس: 2/ 276

فقيه واحد ينقذ يتيما من أيتامنا: 2/ 278

... فكان ينفق منها على أهله: 7/ 46

فكل أسير أخذ فى تلك الحال: 1/ 243

فلا بأس أن تلتمس بسلعتك: 3/ 83

فلا تكلّمونى بما تكلم به: 3/ 83

فلا تقدموهما لتهلكوا و لا تعلموهما: 1/ 152

فلا يثقلن عليك شى ء خففت به عنهم: 8/ 230

... فلعمرى ما الامام الا الحاكم بالكتاب: 2/ 43، 336

... فلكم فىّ أسوة: 1/ 341

... فلم أحللنا اذا لشيعتنا: 6/ 151؛ 7/ 487

فلمّا انتهى رسول

اللّٰه «ص» الى تبوك: 7/ 107

فلما قدم رسول اللّٰه «ص»: 6/ 104

فلما مضى «ص» تنازع المسلمون الأمر: 1/ 140

فلما نهضت بالأمر نكثت طائفة: 1/ 159؛ 2/ 93؛ 2/ 288؛ 3/ 78

فلمّا هزمهم اللّٰه أمرت أن لا يتبع مدبر: 6/ 495

فلو رخّص اللّٰه فى الكبر لأحد: 5/ 419

... فليؤدّ اليه حقّه: 8/ 150

... فليرد اليه حقه: 8/ 150، 168

فليرضوا به حكما ... فانى قد جعلته: 2/ 231؛ 230، 235

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 490

فليس ينبغى لك أن تنقض: 2/ 41

... فليفعل ... فليرابط و لا يقاتل: 1/ 235؛ 1/ 381

فما سقت أو استقت فهو لنا: 7/ 504

... فما كان يعطيكما رسول اللّٰه «ص»: 5/ 174

فمن أحيا أرضا من المسلمين: 8/ 124

فمن أخذ بشى ء منها فقد أخذ: 2/ 260

فمن قارف حكرة بعد نهيك ايّاه: 5/ 65

... فمن كان عنده منهن شى ء: 6/ 269

... فمن وصلهم بشى ء مما يدعون له: 7/ 50

فمنهم المنكر للمنكر بقلبه و لسانه: 3/ 343، 360

فالموت فى حياتكم مقهورين: 1/ 363

فنظرت فاذا ليس لى معين: 2/ 410

فهل رأيت أحدا زعم انّ اللّٰه: 2/ 47

فهمت ما ذكرتما فاصمدا: 3/ 163

فهو فى الذروة من قريش: 2/ 149

فهو معصوم مؤيد: 2/ 177

... فهى له: 8/ 86، 103، 107

... فهى لهم: 8/ 103

فو اللّٰه لقد قرب هذا الأمر ثلاث: 1/ 384

فو اللّٰه لكانّى أنظر اليه بين الركن و المقام: 2/ 317

فو اللّٰه لو لم يصيبوا من المسلمين: 3/ 370؛ 6/ 503

فو اللّٰه لو لم يصيبوا من

المسلمين: 3/ 370؛ 6/ 503

فو اللّٰه ما زلت مدفوعا عن حقى: 1/ 140

فو اللّٰه يا معشر المهاجرين لنحن أحق: 2/ 63؛ 2/ 84

فوجه الحلال من الولاية ولاية الوالى: 1/ 324؛ 2/ 45

... فولّ من جنودك أنصحهم من أموال لم يكن فيها هراقة دم: 7/ 64

الفى ء ما كان من أموال لم يكن فيها هراقة دم: 7/ 64

الفى ء و الانفال ما كان من أرض لم يكن فيها: 7/ 64

... الفى ء و الأنفال و الخمس و كل ما دخل منه فى ء:

7/ 50، 72

... فيبعث عليهم من يمنعهم: 3/ 411

... فيخلّى سبيله حتى يستفيد مالا: 4/ 172

فيظهر عند ذلك صاحب الأمر: 2/ 317

... فيعلّمونها الناس من بعدى: 2/ 257

فيكون بعد ذلك أرزاق: 7/ 77

فى الابل صدقتها و فى الغنم صدقتها: 6/ 50

فى تسعة أشياء: الذهب و الفضة: 6/ 43

... فى حق غير مسلم فهى له: 7/ 77

فى خلاف النساء بركة ...: 2/ 128

فى الخيل السائمة فى كل فرس دينار: 8/ 225

فى رجل عدا على رجل و جعل ينادى: 4/ 252

فى الركاز الخمس: 6/ 123

فى غير حق مسلم: 8/ 145

فى كتاب على «ع» أن نبيا من الأنبياء: 3/ 231

... فى كل ما أفاد الناس من قليل أو كثير: 6/ 135، 164

فى المرتد يستتاب، فان تاب و الّا: 4/ 241

فيما أوصى به رسول اللّٰه «ص» عليا «ع»: 3/ 81

فيما سقت السماء و البعل و السيل العشر: 6/ 46

فيما يخرج من المعادن و البحر: 6/ 181

فيوشك قوم يدعون الصلاة ...: 3/ 514

حرف القاف

... قاضيا:

2/ 231

قال ابن عباس: فنوديت: 2/ 129

قال اللّٰه-/ عزّ و جلّ-/ قد نابذنى من اذل: 4/ 83

قال اللّٰه عزّ و جلّ لاعذبن كل رعية فى الاسلام دانت بولاية ...: 2/ 44

قال امير المؤمنين «ع» أعط المال همشاريجه:

7/ 321

قال امير المؤمنين «ع» أمرنا رسول اللّٰه «ص»: 3/ 374

قال امير المؤمنين «ع»: ان اللّٰه: 2/ 397؛ 3/ 368

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 491

قال امير المؤمنين «ع» ان اللّٰه لا يعذب العامة: 3/ 367، 395

قال امير المؤمنين «ع»: الحمد للّٰه: 1/ 288

قال امير المؤمنين على بن أبى طالب «ع»: هلك الناس: 6/ 153؛ 7/ 468

قال امير المؤمنين «ع»: فى رجل أمر عبده: 4/ 258

قال امير المؤمنين «ع»: فى خلاف النساء البركة:

2/ 128

قال امير المؤمنين «ع»: كل امرئ تدبّره: 2/ 128

قال امير المؤمنين «ع»: لا تختانوا: 5/ 338

قال امير المؤمنين «ع»: لا يخرج المسلم: 1/ 227؛ 7/ 74

قال امير المؤمنين «ع»: لا يشفعنّ أحد فى حدّ:

3/ 597

قال امير المؤمنين «ع»: لا يصلين: 2/ 137

قال امير المؤمنين «ع» لشريح: يا شريح: 1/ 251

قال امير المؤمنين «ع»: لعمر بن الخطاب: 3/ 301

قال امير المؤمنين «ع» لفاطمة: أحلّي نصيبك: 7/ 73

قال امير المؤمنين «ع»: من ابتلى بالقضاء: 3/ 310

قال رسول اللّٰه «ص» إذا تقاضى اليك: 3/ 309

قال رسول اللّٰه «ص» اذا كان يوم القيامة: 1/ 49، 415

قال رسول اللّٰه «ص» اللّهمّ ارحم خلفائى: 2/ 252؛ 3/ 159

قال رسول اللّٰه «ص» أ لم تسمع قول اللّٰه: 1/ 154

قال رسول اللّٰه «ص»: انّ أعتى الناس على اللّٰه:

3/

573؛ 7/ 288

قال رسول اللّٰه «ص»: ان أبغض الناس الى اللّٰه:

3/ 574، 598

قال رسول اللّٰه «ص»: ان اللّٰه عزّ و جلّ جعل: 3/ 474

قال رسول اللّٰه «ص»: انّ المعصية اذا عمل بها:

3/ 367

قال رسول اللّٰه «ص»: انّما أقضى بينكم بالبينات:

3/ 232

قال رسول اللّٰه «ص»: أيّما رجل اشترى طعاما: 5/ 79

قال رسول اللّٰه «ص»: أيّما مؤمن أو مسلم: 1/ 203؛ 5/ 196؛ 6/ 76

قال رسول اللّٰه «ص»: أيّما وال احتجب: 5/ 409

قال رسول اللّٰه «ص»: تصدّقوا: 6/ 85

قال رسول الهّٰه «ص»: التوحيد: 6/ 85

قال رسول اللّٰه «ص»: الجالب مرزوق و المحتكر ملعون: 5/ 63

قال رسول اللّٰه «ص»: خمس لا أدعهن حتى الممات:

5/ 367

قال رسول اللّٰه «ص» خمس لست بتاركهن: 5/ 367

قال رسول اللّٰه «ص»: خير مال المرء و ذخائره ...:

6/ 86

قال رسول اللّٰه «ص»: الخير كله فى السيف: 1/ 221؛ 2/ 399

قال رسول اللّٰه «ص»: داووا: 6/ 86

قال رسول اللّٰه «ص»: الصدقة: 6/ 85

قال رسول اللّٰه «ص»: صنفان من أمتى: 1/ 310

قال رسول اللّٰه «ص» طرق طائفة من بنى اسرائيل:

5/ 74

قال رسول اللّٰه «ص»: عليكم بالعفو: 3/ 605

قال رسول اللّٰه «ص»: الفقهاء امناء الرسل: 2/ 265

قال رسول اللّٰه «ص»: قال اللّٰه عزّ و جلّ: لأعذّبن: 2/ 43

قال رسول اللّٰه «ص»: كل معروف صدقة: 6/ 88

قال رسول اللّٰه «ص»: لا تصلح الامامة: 2/ 39؛ 3/ 55؛ 379

قال رسول اللّٰه «ص»: لا تطلبوا عثرات: 3/ 389؛ 4/ 290

قال رسول اللّٰه «ص»: لا قطع فى ثمر و لا كثر: 3/ 467

قال رسول اللّٰه

«ص»: لا يحلّ لأحد يؤمن باللّٰه: 3/ 543

قال رسول اللّٰه «ص»: لا يقتل الرسل: 5/ 271

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 492

قال رسول اللّٰه «ص»: لعن اللّٰه من قتل غير قاتله:

3/ 574؛ 7/ 288

قال رسول اللّٰه «ص»: للجنة باب يقال: 1/ 222

قال رسول اللّٰه «ص»: للحسين «ع»: يا حسين «ع»، يخرج: 10/ 340

قال رسول اللّٰه «ص»: لىّ الواجد بالدين يحلّ: 3/ 591

قال رسول اللّٰه «ص»: ما نظر-/ عزّ و جلّ-/ الى ولىّ:

5/ 337

قال رسول اللّٰه «ص»: ما ولّت: 2/ 59

قال رسول اللّٰه «ص»: من ابتلى بالقضاء: 3/ 310

قال رسول اللّٰه «ص»: من أحيا أرضا مواتا: 8/ 24

قال رسول اللّٰه «ص»: من أرضى: 2/ 386

قال رسول اللّٰه «ص»: من بلغ حدّا فى غير حد:

3/ 549؛ 564

قال رسول اللّٰه «ص»: من تولى عرافة قوم: 4/ 366

قال رسول اللّٰه «ص» من سلك طريقا يطلب: 2/ 257

قال رسول اللّٰه «ص»: من شهد أمرا: 3/ 369

قال رسول اللّٰه «ص»: من عمل على غير علم: 2/ 86؛ 3/ 199

قال رسول اللّٰه «ص»: من غرس شجرا: 8/ 26

________________________________________

نجف آبادى، حسين على منتظرى - مترجم: صلواتى، محمود و شكورى، ابو ال، مبانى فقهى حكومت اسلامى، 8 جلد، مؤسسه كيهان، قم - ايران، اول، 1409 ه ق

مبانى فقهى حكومت اسلامى؛ ج 8، ص: 492

قال رسول اللّٰه «ص»: من فارق جماعة المسلمين:

2/ 325

قال رسول اللّٰه يأتى على الناس: 3/ 372

قال رسول اللّٰه «ص»: يا على، أربعة من قواصم الظهر:

2/ 393

قال رسول اللّٰه «ص»: يا معشر من أسلم بلسانه:

4/ 289، 290

قال رسول اللّٰه «ص»: يوم

بدر: من استطعتم: 6/ 506

قال على (ع): ان اللّٰه لا يعذّب العامة بذنب الخاصة:

3/ 368

قال على «ع»: العامل بالظلم و الراضى به: 3/ 370

قال على «ع»: الوصية بالخمس: 6/ 204

قال على «ع»: يجب على الامام أن: 1/ 250

قال لهم على «ع» فأخبرونى: 6/ 535

قال لى رسول اللّٰه «ص»: أ لم تسمع قول اللّٰه: 1/ 154

قال النبى «ص» الأئمة من قريش: 2/ 148

قال النبى «ص»: خير مال المرء: 6/ 86، 85

قال النبى «ص»: كيف بكم اذا فسدت نساؤكم:

3/ 365

قال النبى «ص» لما وجهنى الى اليمن: اذا تحوكم:

3/ 309

قبول عذر المجرم من مواجب الكرام: 3/ 609

القتال قتالان: قتال: 7/ 117

قد أخذ رسول اللّٰه «ص» الجزية: 7/ 109

قد بعثت لكم قيس بن سعد الأنصارى: 4/ 359

قد بلغتمانى ما أرسلكما به معاوية فاسمعا منى:

1/ 297

قد رأيت النبى «ص» يقص من نفسه: 7/ 289

... قد رضى من المال: 6/ 182

... قد شهد بدراً و ما يدريك: 3/ 613؛ 5/ 276

قد ظهر رسول اللّٰه «ص» على أهل خيبر: 6/ 350

قد ظهر رسول اللّٰه «ص» على خيبر: 8/ 25

قد علمت يا رسول اللّٰه انّه سيكون: 7/ 387؛ 470

... قد كان شتم أمّى و تفل فى وجهى: 3/ 599

قدّموا قريشا و لا تقدموها: 2/ 17

قريش ولاة الناس فى الخير و الشر: 2/ 154

قسّم رسول اللّٰه «ص» خيبر: 6/ 352؛ 7/ 277، 445

قسّم رسول اللّٰه «ص» الفى ء: 6/ 89؛ 7/ 76

قضى أمير المؤمنين «ع»: أن ما أخطأت: 1/ 252

قضى أمير المؤمنين «ع»: أن يجلد: 7/ 251

قضى أمير المؤمنين «ع» فى أربعة شربوا: 4/ 203

قضى أمير المؤمنين «ع» فى رجل: 1/ 264؛ 4/ 177؛ 7/ 329؛ 423

قضى أمير المؤمنين «ع» فى السارق اذا سرق: 4/ 230

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 493

قضى أمير المؤمنين «ع» فى من أعتق: 7/ 416

قضى أمير المؤمنين «ع» فى وليدة كانت: 4/ 185

قضى رسول اللّٰه «ص» أنّ الخصمين: 3/ 313

قضى على «ع» فى رجلين أمسك أحدهما و قتل الأخر: 1/ 260

قضى النبى «ص» فى من سرق الثمار: 3/ 521

القضاة أربعة، ثلاثه فى النار: 3/ 241

القضاة ثلاثة، واحد فى الجنة: 3/ 241

قضاء من اللّٰه و رسوله: 8/ 42

قطائع الملوك كلها للامام: 7/ 372

... قل أستغفر اللّٰه و أتوب اليه ثلاث: 5/ 393

قل لهم ايّاكم اذا وقعت بينكم: 2/ 217؛ 3/ 253

قلت يا رسول اللّٰه، ان عرض لى أمر: 3/ 234

... قم عنّى و تب الى اللّٰه: 3/ 515

... قم فتعشّ مع الحسن و الحسين: 5/ 431

قوله-/ عزّ و جلّ-/ «لا ينال عهدى الظالمين» عنى به:

2/ 164

قيل يا رسول اللّٰه، ما الحزم: 3/ 82

حرف كاف

كاتبا على «ع» لم يكتبا عليه ذنبا: 2/ 158

كان آخر ما تكلم به النبى «ص» أن قال احفظونى فى ذمتى: 7/ 91

كان أبو جعفر و أبو عبد الله «ع» لا يشتريان: 5/ 94

كان أبى «ع» يقول: انّ للحرب: 6/ 450

كان أمير المؤمنين «ع» عندكم بالكوفة يغتدى: 3/ 416

كان أمير المؤمنين «ع» يجعل له حظيرة: 3/ 591؛ 4/ 87

كان أمير المؤمنين «ع» يجلد الحرّ و العبد: 7/ 251

كان

أمير المؤمنين «ع» يحبس الرجل: 4/ 164

... كان امير المؤمنين «ع» يقول: من أحيا 1/ 244؛ 7/ 479؛ 8/ 97

... كان رأيه فيه رأى: 6/ 189

كان رسول اللّٰه «ص» اذا أتاه: 6/ 112؛ 200، 276؛ 377

كان رسول اللّٰه «ص» اذا أراد: 6/ 435

كان رسول اللّٰه «ص» اذا أصاب: 6/ 279

كان رسول اللّٰه «ص» اذا فقد الرجل من اخوانه:

5/ 368

كان رسول اللّٰه «ص» اذا وجّه جيشا: 4/ 310

كان رسول اللّٰه «ص» اذا بعث: 6/ 435

كان رسول اللّٰه «ص» يأكل اكل العبد: 5/ 422

كان رسول اللّٰه «ص» يجعل: 6/ 284

كان رسول اللّٰه «ص» يجلس على الأرض: 5/ 367

كان رسول اللّٰه «ص» يقسم ما افتتح: 6/ 200

كان رسول اللّٰه «ص» يقسم لحظاته بين أصحابه:

5/ 368

كان رسول اللّٰه «ص» يقول: اذا أمتى تواكلت: 3/ 364

كان رسول اللّٰه «ص» يقول: أنا أولى: 1/ 129

... كان زيته من بيت المال: 5/ 172

... كان عالما و كان صدوقا: 1/ 333

... كان عقله لا توازن به العقول: 3/ 84

... كان عليهم ما أجازوا: 6/ 179؛ 7/ 186

كان على بن ابى طالب «ع» اذا كان فى القبيلة:

4/ 119؛ 189

كان على بن ابى طالب «ع» يمتنع: 5/ 436

كان على «ع» لا يحبس فى الدين الّا ثلاثة: 4/ 159

كان على «ع» ولّى المنذر بن الجارود: 4/ 168

كان على «ع» يجعل له حظيرة: 4/ 249

كان على «ع» يضرب فى الخمر: 7/ 251

كان على «ع» يقول فى الرجل يموت و يترك مالا:

7/ 425

كان فراش رسول اللّٰه «ص» عباءة: 5/ 420

كان

قوم يشربون فيسكرون: 4/ 200

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 494

كان لأم سلمة زوج النبى «ص» أمة فسرقت: 3/ 301

كان لداود نبى اللّٰه (ع) من الليل ساعة: 8/ 181

كان لهم كتاب أحرقوه: 7/ 89

... كان لهم نبى قتلوه و كتاب: 7/ 106

كان لى شارف من نصيبى من المغنم: 6/ 104

كان المسيح «ع» يقول: ان التارك: 3/ 384

كان و اللّٰه فينا كأحدنا: 5/ 437

كان «ص» يخزن لسانه الّا عما يعنيه: 5/ 363

كان يزيد بن حجيّة ... فحسبه: 4/ 168

كان «ص» يسأل الناس عما فى الناس: 4/ 376

كانت بنو اسرائيل تسوسهم الانبياء: 1/ 87

كانت فى ذؤابة سيف رسول اللّٰه «ص» صحيفة:

7/ 289

كأنّى بقوم قد خرجوا بالمشرق يطلبون: 1/ 378

كتب رسول اللّٰه «ص» الى مجوس: 7/ 111

كتب رسول اللّٰه «ص» الى معاذ 7/ 163

... كذلك فلتكن: 3/ 497

... كرهت ما كرهت 3/ 431

كفى بالظفر شافعا للمذنب: 6/ 610

... كل أرض خربة أو شى ء: 7/ 30، 320، 343، 350: 364، 372، 373

... كل أرض دفعها اليك السلطان: 6/ 399

كل بلدة فتحت بالسيف الّا: 6/ 253

كل راية ترفع قبل راية القائم «ع» فصاحبها طاغوت:

1/ 376

كل سائس امام: 1/ 322

كل شى ء قوتل عليه على شهادة: 6/ 110

... كل قرية يهلك أهلها: 7/ 362؛ 433

... كل ما كان ركازا فقيه الخمس: 6/ 121، 125

كل ما دخل القفيز يجرى الحنطة: 6/ 52

كل ما كيل بالصاع فبلغ الأوساق: 6/ 47

كل مرتد مقتول ذكرا كان أو أنثى: 4/ 245

كل مسلم بين مسلمين ارتد عن

الاسلام: 1/ 259

كل معروف صدقة: 6/ 186

... كل من بايعنا بايع بفسخ البيعة غير هذا: 2/ 316

كل من دان اللّٰه-/ عزّ و جلّ-/ بعبادة: 1/ 321

كان لهو باطل الّا فى ثلاث: 5/ 307

كلكم راع و كلكم مسئول عن رعيته: 1/ 175؛ 1/ 329؛ 3/ 35، 112، 366؛ 4/ 352

... كلمة حق أريد بها باطل: 6/ 483

كلمة حق تقال لامام جائر: 2/ 388

... كلمة حق يراد بها الباطل: 1/ 295؛ 6/ 481

... كلمة عادلة يراد بها جور: 1/ 295

... كم عندنا من طعام ... أخرجه: 5/ 117

كنتم خير أمة أخرجت للناس، قال: أهل بيت النبى:

3/ 345

كونوا كاصحاب عيسى (ع) نشيروا بالمناشير ...:

3/ 397

كيف أنت و أئمة من بعدى: 7/ 76

كيف أنتم و زمان قد أظلّكم: 7/ 402

كيف بكم اذا فسدت نسائكم و فسق ...: 3/ 365

... كيف تبيع؟: 3/ 410

... كيف تقضى اذا عرض لك قضاء: 3/ 138، 233

كيف يا رب و الغضب: 5/ 357

كيف يعدل فى غيره من يظلم نفسه: 3/ 204

حرف اللام

لآخذنّ البرى ء منكم بذنب القسيم: 3/ 374

... لا: 2/ 136؛ 6/ 65؛ 516، 537؛ 7/ 201؛ 8/ 219، 225

... لا آخذها الّا بحدودها: 7/ 38

... لا أجعل شيئا جعله اللّٰه: 7/ 42

لا أجيز فى رؤية الهلال الّا شهادة: 5/ 20

لا آذن لك بالخروج من ...: 2/ 168

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 495

... لا اعتكاف إلّا في مسجد جماعة: 1/ 198

... لا أفعل، لأنى سمعت أبى يقول: النصيحة خشنة:

3/ 384

... لا امامان الّا أحد

هما صامت لا يتكلم: 2/ 198

... لا، الّا أن لا يقدر على شى ء: 6/ 184

... لا الّا و أحدهما صامت: 2/ 198

... لا انّما العشور على اليهود و النصارى: 8/ 201

... لا بأس 7/ 211

... لا بأس أن تشتريها: 6/ 345

لا بأس بأن يتقبل: 6/ 386، 398

... لا بأس بأن يشتريها منهم: 8/ 25، 129

... لا بأس بشرائها: 6/ 368، 455

... لا بأس ... بعه كيف شئت: 5/ 134

... لا بأس به، أمّا للمقتضى: 7/ 210

... لا بأس به، كذلك: 6/ 390

... لا بأس بها فتكون اذا كان ذلك: 6/ 345

لا بد للأمة من امام يقوم بأمرهم: 3/ 52، 107

لا بد للناس من امارة برّة أو فاجرة: 1/ 329

لا بد من امارة و رزق للأمير: 1/ 321؛ 4/ 368

... لا، بل مروا بالمعروف و ان لم تعملوا به: 3/ 401

لا تأخذا فى الصدقة: 6/ 50

لا تؤمّ المرأة الرجال: 2/ 131

... لا تبتع حرّا، فانه لا يصلح لك: 6/ 456

لا تبطل حقوق المسلمين: 2/ 358

لا تبطل حق امرى مسلم ...: 2/ 358

لا تبك يا عمرو، نأكل أكثر الطيب: 5/ 426

... لا تبيعوا الّا طيّبا، و ايّاكم و ما طفا: 3/ 418

لا تتبعوا عثرات المسلمين: 4/ 82

... لا تتبعوا مولّيا و لا تجيزوا: 6/ 492

لا تتركوا الأمر بالمعروف و النهى عن المنكر: 2/ 73؛ 3/ 363

لا تجتمع أمتى على ضلالة: 3/ 128

لا تجلدوا أحدا فوق عشرة (عشرين): 3/ 537

لا تجلدوا فوق عشرة أسواط الّا فى حد: 3/ 543

... لا تجوز شهادة ولد الزنا: 2/ 136

... لا تجيزوا على جريح: 6/ 495

... لا تخبرنى بين أحد من المسلمين: 4/ 330

لا تدعن لهم درهما من الخراج: 7/ 287

لا تزال أمتى بخير ما أمروا بالمعروف: 3/ 363

لا تزال طائفة من أمتى قوامة: 2/ 401

لا تزال طائفة من أمتى يقاتلون: 2/ 399

لا تسّبوا الولاة، فانّهم ان أحسنوا: 1/ 380؛ 2/ 378

... لا تشاور (تسارّ) أحدا فى مجلسك: 3/ 311

لا تشتر من أرض السواد: 6/ 341؛ 7/ 68

لا تشتر من عقار أهل الذمة: 6/ 347

لا تصلح الامامة الّا لرجل فيه ثلاث خصال: 2/ 82، 336

لا تضربن رجلا سوطا: 7/ 268

... لا تطعنوا فى غير مقبل: 6/ 532

لا تعاجل الذنب بالعقوبه: 3/ 609، 611

لا تعذّبوا الناس، فان الذين يعذّبون الناس: 7/ 288

لا تعلّموا قريشا و تعلّموا منها: 2/ 156

لا تغتسل من البئر التى يجتمع فيه غسالة الحمام:

2/ 137

... لا تفعلوا، فان هذا الأمر لم يأت بعد: 1/ 353

... لا تفعلوا فانى أكون وزيرا خير: 2/ 296

لا تقاتلوا الخوارج من بعدى: 2/ 384

لا تقاتلوا القوم حتى يبدءوكم: 6/ 529

لا تقبلنّ فى استعمال عمّالك و أمرائك: 3/ 206

... لا تقتل، و تستخدم خدمة شديدة: 4/ 85، 244

... لا تقتلوا الأسراء: 6/ 496

لا تقتلوا امرأة: 4/ 246

لا تقتلوا الولدان و لا أصحاب الصوامع: 7/ 172

... لا تقضينّ و لا تفصلنّ الّا بما تعلم: 3/ 234

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 496

لا تقطع يد النباش الا أن يؤخذ: 4/ 86، 189

... لا

تقف، فان الامام اذا دفع بالناس: 1/ 216

لا تقوم الساعة حتى يؤكل: 7/ 203

لا تكن عبد غيرك: 1/ 113

لا تكون المرأة حكما تقضى: 2/ 129

لا جزية على العبد: 7/ 166

لا جزية على العبيد: 7/ 158

لا جزية على مسلم: 7/ 213

... لا حاجة لنا فى أجور المومسات: 8/ 216

لا حبس فى تهمة الّا فى دم: 3/ 583؛ 4/ 151

لا حبس على معسر، قال اللّٰه: 4/ 169

لا حدّ على معترف بعد بلاء، انه من قيّدت: 3/ 577

... لا حكم الّا للّٰه انّ وعد اللّٰه حق: 1/ 296

لاحمى الّا لِلّٰه و لرسوله: 8/ 57

لا خير فى ولد الزنا و لا فى بشره: 2/ 138

لا زال أنا و شيعتى بخير ما خرج الخارجى: 1/ 388

... لا سوط دون هذا: 3/ 264

لا صلاة فى العيدين الّا مع الامام: 1/ 197

لا صلاة لجار المسجد الّا فى المسجد: 2/ 149؛ 3/ 454

لا صلاة لمن لم يصل فى المسجد: 1/ 194

لا ضرر: 6/ 523

لا ضرر و لا ضرار: 3/ 442؛ 6/ 306؛ 8/ 42؛ 44

لا طاعة فى معصية اللّٰه: 1/ 331

لا طاعة لمخلوق فى معصية الخالق: 2/ 52، 385؛ 5/ 347، 348، 349

لا طاعة لمن لم يطع اللّٰه: 1/ 331؛ 2/ 52، 387

لا عقوبة فوق عشر ضربات الّا فى حد: 3/ 543

لا قطع فى ثمر حتى يؤويه الجرين: 3/ 475، 476

لا قطع على احد يخوف من ضرب ...: 3/ 577

... لا ... كيف يحل لكم: 6/ 537

... لا لأنهم تحرموا بحرمة؛ 6/ 509، 516

...

لا ما أكل رسول اللّٰه خبز برّ قط: 5/ 420

لا مظاهرة أوثق من المشاورة: 3/ 82

... لا و اللّٰه ما أجد لك شيئا: 5/ 178

لا يأمر بالمعروف و لا ينهى عن المنكر: 3/ 425

لا يبطل حق امرى مسلم: 2/ 358

لا يبطل دم امرى مسلم: 3/ 563

لا يتبع مدبر و لا يذفّف: 6/ 499

لا يجرد فى حدّ و لا يشنّج: 3/ 621

لا يجلد أحد فوق عشرة أسواط الّا فى حدّ: 3/ 534؛ 3/ 543

لا يجمع اللّٰه أمر أمتى على ضلالة: 2/ 348

لا يجوز على رجل قود و لا حد باقرار: 3/ 579

لا يحتكر الّا خاطئ: 5/ 69

لا يحتكر الطعام الّا خاطئ: 5/ 73

لا يحتكر الا خوّانون: 5/ 71

لا يحضرنّ أحدكم رجلا يضربه سلطان: 3/ 598

لا يحل الفتيا لمن لا يستفتى: 3/ 271

لا يحل (لا يجوز) قتل أحد من النصاب: 7/ 119

لا يحل لأحد أن يتصرّف: 8/ 41

لا يحل لأحد أن يشترى: 6/ 151؛ 7/ 489

لا يحل لثلاثة نفر يكونون: 1/ 310؛ 2/ 302

لا يحلّ للخليفة من مال اللّٰه الّا: 5/ 175

لا يحل لوال يؤمن باللّٰه و اليوم الآخر: 1/ 256؛ 3/ 542

لا يحل مال امرى مسلم: 6/ 511

لا يخرج المسلم فى الجهاد مع من لا يؤمن: 1/ 229؛ 2/ 46

لا يخلد فى السجن الّا ثلاثة: 4/ 48، 240، 5/ 264

لا يدخل الجنة صاحب مكس: 8/ 182

لا يدخل الجنة مدمن خمر: 8/ 180

... لا يذفّف على جريح و لا يتبع مدبر: 6/ 504

لا يزال الاسلام عزيرا: 2/ 151

مبانى

فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 497

لا يزال هذا الدين قائما حتى تقوم الساعة: 2/ 152

لا يزال أمر الناس ماضيا: 2/ 151

لا يزال أمرنا صالحا حتى يصير اثنا عشر: 2/ 153

لا يزال هذا الأمر عزيزا: 2/ 152

لا يزال هذا الأمر فى قريش: 2/ 153

لا يزال هذا الامر فى قريش ما بقى منهم ...: 2/ 153

لا يزال هذا الدين عزيزا منيعا: 2/ 152

لا يسأل اللّٰه عبدا عن صلاة: 8/ 218

لا يستغنى أهل كل بلد عن ثلاثة: 1/ 321

... لا يستقيم الا أن يكون السلطان قد قسّم: 1/ 246

لا يستقيم الناس على الفرائض و الطلاق الّا بالسيف:

1/ 250

لا يشفع فى حد ...: 3/ 597

لا يصلح الناس الّا أمير بر أو فاجر: 1/ 296

لا يصلح الناس فى الطلاق الّا بالسيف: 1/ 247

لا يصلين احدكم خلف المجنون ...: 2/ 137

لا يضيفن ذو سلطان خصماً: 3/ 314

لا يطمعنّ ذو الكبر فى الثناء الحسن: 3/ 207

لا يطمعنّ القليل التجربة: 3/ 81

لا يعذر عبد اشترى من الخمس: 7/ 490

لا يعفى عن الحدود التى للّٰه دون الامام: 3/ 599

لا يفتن يهودى عن يهوديته: 7/ 108

لا يفرض اللّٰه-/ تعالى-/ طاعة من يعلم: 2/ 164

لا يفلح قوم أسندوا أمرهم الى امرأة: 2/ 19

لا يفلح قوم وليتهم امرأة: 2/ 120

لا يقابل مسنئ قط بأفضل: 3/ 611

لا يقبل من عربىّ جزية: 7/ 104، 115

لا يقبل من مشركى العرب: 7/ 116

... لا يقتلن مدبر و لا يجهز: 6/ 534

لا يقدّس اللّٰه أمة قادتهم امرأة: 2/ 121

لا يقضى القاضى بين

اثنين: 3/ 314

... لا يقطع و لكنه يضرب و يسجن: 4/ 188

لا يقف أحدكم موقفا يضرب: 3/ 460

لا يقيم أمر اللّٰه-/ سبحانه-/ الّا من لا يصانع: 2/ 92؛ 3/ 202

لا يكون السفيه امام التقى: 2/ 34

لا يكون عمران حيث يجور السلطان: 3/ 205

لا ينبغى أن يكون الوالى على الفروج و الدماء:

2/ 336

لا ينبغى للامام أن يصلى الظهر يوم: 1/ 218

لا ينبغى للمؤمن أن يذلّ نفسه: 3/ 385، 391

لا ينبغى للمسلم أن يؤدّى خراجا: 7/ 218

لأحملن ذنوب سفهائكم الى علمائكم: 3/ 375

لأخرجنّ اليهود و النصارى من جزيرة العرب:

3/ 436

لأستحى من اللّٰه أن لا أدع له: 4/ 236

لألقيت حبلها على غاربها و لسقيت: 1/ 177

... لئن بلغنى أنك تنظر فى النجوم: 4/ 267

لئن تفرغت لبنى تغلب: 7/ 193، 192

لئن كانت الامامة لا تنعقد: 2/ 356

... لأنّ البغال لا تلقح و الخيل: 6/ 65، 8/ 224

... لأنّ رسول اللّٰه «ص» نهى: 6/ 436؛ 7/ 161

... لأنّها بيعة واحدة لا يثنى: 2/ 315

... لأنّها مفتاحهنّ و الوالى هو الدليل عليهن: 1/ 309

لبن اليهودية و النصرانية و المجوسية: 2/ 138

لتأمرنّ بالمعروف و لتنهنّ عن المنكر: 3/ 364

... لتقتصّ من زوجها: 2/ 114

... لرسول اللّٰه «ص» و ما كان: 6/ 207

لسان القاضى بين جمرتين: 3/ 244، 295

لسيرة على «ع» فى أهل البصرة كانت خيرا: 6/ 519

لعمل الامام العادل فى رعيته: 1/ 331

لعن اللّٰه الراشى و المرتشى: 3/ 465

لعن رسول اللّٰه «ص» الراشى و المرتشى: 3/ 313

... لقد حكم اليوم فيهم بحكم

اللّٰه: 6/ 438؛ 464

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 498

... لقد شهدت فى دار عبد الله بن جدعان: 3/ 324

لقد هممت أن آمر أصحابى أن يجمعوا: 3/ 429

... لك أن تشير علىّ و أرى: 3/ 87؛ 5/ 347

... للامام ... نعم، من أردت أن تطهره منهم: 1/ 203؛ 6/ 77

... للفارس سهمان و للراجل سهم: 6/ 283

للمملوك طعامه و كسوته بالمعروف: 3/ 430

... للّٰه خمسها و أربعة أخماس للجيش: 6/ 279

لم تحلّ الغنائم لأحد: 7/ 298

لِمَ تكن الصدقة فى عهد رسول اللّٰه «ص»: 6/ 49

... لِمَ عملت هذا ... نور زوالنا فى كل يوم: 5/ 167

... لم يجئ تأويل هذه الآية بعد: 6/ 103

لم يخمّس رسول اللّٰه «ص» بدرا: 6/ 103

لم يسبِ على «ع» يوم الجمل: 6/ 518

لم يقتل رسول اللّٰه «ص» صبرا: 6/ 464

... لما ظفر بها اكرمها و بعث معها: 5/ 393

لما ظهر أمير المؤمنين «ع» على أهل البصرة: 5/ 393

لما فتح رسول اللّٰه «ص» مكة بايع الرجال: 2/ 308

لما نزلت آية الزكاة: 6/ 54

لما نزلت هذه الآية على رسول اللّٰه و أنذر عشيرتك:

1/ 131

لمّا نزلت رسول اللّٰه «ص» بمرّ الظهران: 6/ 254

لمّا هزمنا على «ع» بالبصرة: 6/ 515؛ 7/ 66

لمّا ولىّ أمير المؤمنين «ع» شريحا: 3/ 276

لمّا ولىّ على «ع» صعد المنبر فحمد الهّٰر: 5/ 142؛ 7/ 75

... لمن عمل بها من أمتى: 3/ 611

لن تقدّس أمة لا يؤخذ للضعيف: 3/ 299

لن تستعمل (لا نستعمل) على عملنا: 2/ 95

لن يبرح هذا الدين قائماً: 1/

380؛ 2/ 399

لن يزال هذا الأمر قائماً؛ 2/ 153

لن يفترقا حتى يردا علىّ الحوض: 2/ 154

لن يفلح قوم ولّوا أمرهم امرأة: 1/ 159؛ 2/ 100؛ 2/ 101؛ 120؛ 288؛ 300؛ 3/ 78

لن يفلح قوم أسندوا أمرهم الى امرأة: 2/ 120

لنا الأنفال ... منها المعادن: 7/ 361؛ 365، 398

... له أن ينفل قبل القتال: 6/ 267

لهم مالنا و عليهم ما علينا: 7/ 241

لو أتيت برجل قذف عبداً مسلماً: 3/ 545

لو استعمل عليكم عبد يقودكم بكتاب اللّٰه: 1/ 163؛ 1/ 328؛ 2/ 147

... لو أن امرأ مسلماً مات من بعد هذا اسفا: 1/ 233

لو أنّ أهل السماوات و الأرض: 3/ 372

لو دخلتموها لم تزالوا فيها الى يوم القيامة ...: 2/ 387

لو أن رجلا أخذ حزمة من قضبان: 3/ 618

لو أن رجلا ضرب رجلا: 3/ 574؛ 7/ 290

لو أنّ قوما حاصروا مدينة فسألوهم: 5/ 251

لو أنّ الناس تركوا الحج لكان على الوالى: 1/ 215

لو أنّكم اذا بلغكم عن الرجل: 3/ 375

لو خليتم أسيرها و رددتم مالها: 6/ 447

لو علم ابو ذر ما فى قلب ...: 2/ 85

لو عطّل الناس الحج لوجب على الامام: 1/ 215

لو أن جيشا من المسلمين حاصروا ...: 5/ 261

... لو قتلت الأحبة لقتلت من فى هذه الحجرة:

6/ 498

لو كان الايمان فى الثريا: 5/ 211

... لو كان ذلك لم يقتصّ من أحد: 3/ 560

لو كان المطعم بن عدى حيّا: 6/ 445؛ 447؛ 458

... لو كان لى شيعة بعدد هذه الجداء: 1/ 368؛ 2/ 265؛

لو لا أن عليا «ع» سار:

6/ 520، 538

لو لا أنّك رسول لضربت عنقك: 5/ 272

لو لا حضور الحاضر و قيام الحجة: 2/ 264، 411؛ 3/ 47

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 499

لولاك ما خلقت الأفلاك: 1/ 173؛ 7/ 338

لو لا من يبقى بعد غيبة قائمكم: 2/ 287

لو لم يبقِ فى الارض الّا اثنان: 1/ 283

لو لم يكن فى الأرض الّا اثنان لكان: 2/ 154

... لو وجدت أربعين ذوى عزم: 2/ 410

لو وليت الناس لعلّمتهم كيف ينبغى: 1/ 247

لو يعلم الناس ما فى طلب العلم: 1/ 105

لوددت أنّ أصحابى ضربت رءوسهم: 1/ 104

... لى منه الخمس مما يفضل من مئونته: 1/ 205؛ 206؛ 6/ 138، 205

ليس أحد أقيم عليه الحد فيموت فأجد: 3/ 556

ليس بالعاجز و لا باللئيم: 5/ 361

... ليس به بأس قد ظهر رسول اللّٰه: 6/ 344؛ 8/ 25، 104، 128

ليس ثواب عند اللّٰه-/ سبحانه-/ أعظم: 1/ 285؛ 325

ليس الحكرة الّا فى الحنطة و الشعير: 5/ 94، 95، 96

ليس الخمس الّا فى الغنائم خاصة: 6/ 101، 109؛ 7/ 51

... ليس ذلك اليكم؛ انّما: 2/ 353

ليس شى ء مما حرم اللّٰه الّا: 3/ 278

ليس على النساء أذان و لا اقامة: 2/ 121

ليس على مؤمن جزية: 7/ 218

ليس على مسلم جزية: 7/ 218

ليس على المسلمين جزية: 8/ 200

ليس على المسلمين عشور: 8/ 199، 201

... ليس عليها شى ء فيما بينها و بين اللّٰه: 1/ 261

... ليس عليهم سبى، انّما: 6/ 518

ليس فى الاسلام كنيسة: 7/ 254

ليس فى الحدود نظر ساعة: 3/ 596

ليس فى

الخضر و القبول صدقة: 6/ 50

ليس فى العسل زكاة: 6/ 51

ليس من نبى كان قبلى الّا قد اعطى ...: 3/ 189

ليس فى المال حق سوى الزكاة: 6/ 32

ليس فيما بين أهل الذمة معاقلة فيما يجنون: 1/ 265

ليس لأحدكم الا ما طابت به نفس امامة: 7/ 345، 8/ 39، 92

... ليس لأهل العدل أن يتعبوا مدبرا: 6/ 491

ليس للبعيد من الغنيمة شى ء: 6/ 292

... ليس لكتابك جواب؛ اخرج عنّا: 1/ 373

... ليس لكم ذلك: 6/ 517، 530

ليس للمرإ الّا ما طابت به نفس امامة: 8/ 41

... ليس لنفسه من ذلك: 6/ 339

ليس منّا أهل البيت أحد يدفع: 1/ 365

ليس منّا من غشّنا و دحس: 3/ 412

ليس فى مال الخمس زكاة ...: 6/ 116

... ليس هذا لى و لا لك: 6/ 240، 7/ 301

... ليس هو ذاك: 3/ 257

ليس يتبع الرجل بعد موته: 6/ 88

... ليس يحييها بالقطر و لكن: 3/ 294؛ 478

ليكن أبغض الناس اليك و أبعدهم منك: 3/ 205

ليكن أحب الناس اليك و أحظاهم لديك: 3/ 205

ليكن أحظى الناس منك أحوطهم: 3/ 205

ليكن أحظى الناس عندك أعملهم بالرفق: 3/ 205

ليلة الضيف حق على كل مسلم: 7/ 198

لينتهين أقوام لا يشهدون الصلاة: 3/ 514، 591

لىّ الواجد يحلّ عرضه و عقوبته (عقوبته عرضه):

4/ 161، 162

حرف ميم

... ما الابل الّا مثل الحنطة و الشعير: 6/ 391

... ما أتى فيه على يديه فلا شى ء: 3/ 551

ما أجد أحدا أحيا ذكرنا: 3/ 168

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 500

ما أجلب

به أهل البغى 6/ 531

... ما أحب أنّى عقدت لهم: 2/ 415

ما أحتطم عليه فهو لكم: 8/ 29

ما أخذ بالسيف فذلك الى الامام: 6/ 359

... ما أرى عليهم من سبيل: 6/ 533

ما استحسنه المسلمون فهو حسن: 3/ 405

ما أسكر كثيره فقليله حرام: 3/ 634

ما أطعم اللّٰه النبى طعمة: 7/ 376

... ما أعرفك لمن هو: 7/ 416، 8/ 169

ما أفلح قوم ولّوا أمرهم امرأة: 2/ 101

ما اقبح بالرجل منكم ان يأتى بعض هذا الفواحش ...:

3/ 593

ما أقبح العقوبة مع الاعتذار: 3/ 610

ما أقرّ قوم بالمنكر: 2/ 397؛ 3/ 368

... ما أمحل هذا؟: 6/ 158

... ما أنا هؤلاء بامام، أما يعلمون: 1/ 369

ما أنزل اللّٰه داء الّا و أنزل له دواء: 3/ 452

... ما أنصفناكم ان كلّفناكم: 6/ 151؛ 7/ 486

... ما أنصفناهم ان و اخذناهم: 7/ 452

... ما بال أقوام جاوز: 6/ 440

... ما بال عامل أبعثه فيقول: هذا لكم: 2/ 97؛ 8/ 184

... ما بال هذه؟ ... انى نهيت: 3/ 324

... ما بال هذه؟ ... أمرت بها أن ترجم؟: 3/ 579

... ما بقى منهم اثنان: 2/ 153

ما بنى على آجرة على آجرة: 5/ 176، 441

... ما ترون فى هذا؟ ... قتلته اذاً: 4/ 236

... ما ترونى صانعا بكم؟: 4/ 253

ما تريدون من على «ع»؟: 1/ 133؛ 148؛ 290؛ 2/ 199

... ما تقول؟ ان كان ذلك كذلك: 2/ 139

... ما تقولان أنتما: 5/ 271

ما تنفقون علىّ يا أهل البصرة؟: 5/ 177

ما جعل اللّٰه بسط اللسان و

كفّ اليد: 1/ 268؛ 1/ 318؛ 2/ 397؛ 3/ 343، 437

ما حق امرى مسلم أن يبيت ليلة: 1/ 138؛ 1/ 290

... ما حملك على ترك اجابتى؟: 5/ 391

... ما حملك على ما صنعت؟: 3/ 411، 606

... ما حملكم على ذلك؟: 2/ 53؛ 5/ 350

ما خلق اللّٰه حلالًا و لا حراماً الّا: 1/ 289

ما ذا يمنعكم اذا بلغكم من الرجل: 3/ 385

ما رأيت من ناقصات عقل: 2/ 127

... ما سكتت عنه و صبرت فخلّ عنها: 1/ 248

________________________________________

نجف آبادى، حسين على منتظرى - مترجم: صلواتى، محمود و شكورى، ابو ال، مبانى فقهى حكومت اسلامى، 8 جلد، مؤسسه كيهان، قم - ايران، اول، 1409 ه ق

مبانى فقهى حكومت اسلامى؛ ج 8، ص: 500

... ما صلحت دنيا و لا دين الّا به: 1/ 231

ما صومى الّا بصومك و لا افطارى: 5/ 36

... ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان: 3/ 127

... ما عماد الدين ... فما آفته؟: 3/ 456

ما عملك ... فما يقول من قبلك فيه: 5/ 81

... ما عندك؟ يا ثمامة: 4/ 45؛ 217، 6/ 445

ما قدّست امة لم يؤخذ: 2/ 411

... ما قيمة هذه النعل؟: 3/ 47

ما كان عبد ليحبس نفسه على اللّٰه: 1/ 389

... ما كان فراشى الليلة: 5/ 184

ما كان فيهم الأطفال: 3/ 373

... ما كان لأبى بسبب الامامة فهو لى: 1/ 205؛ 6/ 208؛ 7/ 327

... ما كان للّٰه فهو لرسوله: 6/ 205

ما كان للملوك فهو للامام: 7/ 373

... ما كان من الأرضين باد: 7/ 345

ما كفل لنا يتيما قطعته

عنا محبتنا: 2/ 278

... ما كنت تصنع بسعه هذه الدار: 5/ 429

... ما كنت لألقى اللّٰه ببدعة لم يحدث: 5/ 127

... ما له؟: 5/ 430

... ما له ترحه اللّٰه فعل فِعل: 4/ 167

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 501

ما لى ممّا أفاء اللّٰه عليكم: 6/ 190

ما من أحد أفضل منزلة من امام: 1/ 329

ما من أحد ولى شيئا: 3/ 190

ما من امام أو وال يغلق بابه: 5/ 408

ما من أمر يختلفيه اثنان: 1/ 289؛ 3/ 123

ما من أمير يؤمر على عشرة الّا و هو يأتى: 3/ 459

ما من أمير يلى أمر المسلمين و لا يجهد: 3/ 459

ما من رجل أمن رجلا على ذمة: 5/ 261

ما من رجل يكون فى قوم: 2/ 401

ما من شى ء الّا و فيه كتاب أو سنة: 1/ 289؛ 3/ 123

ما من عين رأت منكرا و معصية للّٰه: 3/ 426

ما من قوم يعمل فيهم: 2/ 401

ما من مسلم يغرس غرسا: 8/ 23

ما من مولود يولد الّا على الفطرة: 7/ 250

... ما نصحتنى يا أصبغ: 3/ 418

... ما هذا الذي صنعتموه: 2/ 94؛ 5/ 388

... ما هذا ... سبحان اللّٰه فى هذه الساعة؟!: 3/ 615

ما هذه النيران؟ على اىّ شى ء توقدون: 3/ 517

ما ولّت أمة قط أمرها رجلا: 1/ 159؛ 2/ 59؛ 299

... ما يجب الزكاة فى مثله ففيه الخمس: 6/ 130

... ما يحلّ لنا دمه و لكنا نحبسه: 4/ 154

... ما يرى الامام، و لا يقدر له شى ء: 1/ 200؛

ما يمنع ابن أبى سمّاك: 6/

402

مات رجل على عهد أمير المؤمنين «ع»: 7/ 426، 434

ما يعطى المصدق؟: 1/ 199

ما يمنع أحدكم اذا ورد: 3/ 90

... ما يمنعك من محمد بن مسلم؟: 3/ 166

... ما ينبغى لنبى اذا لبس لأمته: 3/ 97

المال تنقصه النفقة و العلم يزكو على الانفاق: 6/ 30

المؤذّنون أمنا و الأمنا ضمناء: 3/ 455

المؤمن أخو المؤمن كالجسد الواحد: 5/ 232

المؤمن أخو المؤمن عينه و دليله: 5/ 232

المؤمن للمؤمن كالبنيان يشدّ بعضه بعضا: 1/ 307

المؤمنون اخوة تتكافئ دماؤهم: 5/ 230

المبادرة الى العفو من أخلاق الكرام: 3/ 609

مثل المؤمنين فى توادهم و تعاطفهم و تراحمهم:

3/ 56؛ 5/ 231

مجارى الأمور و الأحكام على أيدى العلماء باللّٰه:

2/ 68

المجوس انّما الحقوا باليهود و النصارى فى الجزيه:

7/ 107؛ 127

المجوس تؤخذ منهم الجزية: 7/ 106

المحتكر آثم عاص: 5/ 67

المحتكر البخيل جامع لمن لا يشكره: 5/ 68

المحتكر محروم من نعمته: 5/ 68

المحتكر ملعون: 5/ 70

المرتد يستتاب؛ فان تاب و الّا قتل: 4/ 241

مرّ النبى «ص» فى سوق المدينة بطعام: 3/ 409

مروا بالمعروف و ان لم تعملوا به: 3/ 401

المروءة العدل فى الامرة: 3/ 610

المستشار مؤتمن: 3/ 93

المسلم أخو المسلم: 5/ 233؛ 6/ 508

المسلمون اخوة تتكافئ دماؤهم: 5/ 230؛ 250

المسلمون عند شروطهم الّا كلّ شرط: 2/ 287

مشاورة العاقل الناصح رشد: 3/ 89

... مصلح أو مفسد؟ ... هل يجوز أن: 2/ 175

المضعف أمير الرفقة: 5/ 318

... مع أمير أمّره الامام: 7/ 380؛ 381

معاشر الناس، انّ النساء نواقص: 2/ 126

المعصوم هو الممتنع باللّٰه من جميع:

2/ 158

المغرم اذا تدين أو استدان فى حق: 1/ 203؛ 5/ 196

الملوك حكّام على الناس: 1/ 326؛ 2/ 67؛ 2/ 225؛ 2/ 238؛ 2/ 273

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 502

... ممن قد روى حديثنا؛ 3/ 270

من آذى ذميّا: 7/ 240

من ائتمن رجلا على دمه ثمّ: 5/ 261

من ابتلى بالقضاء بين المسلمين: 3/ 310؛ 313، 314

من أتى حزّاراً فصدّقه فى مقالة: 3/ 457

من أتاكم و أمركم جميع على رجل واحد: 1/ 241؛ 1/ 307

من أتى محمدا من قريش بغير اذن: 5/ 267

من أتى من هذه القاذورات شيئا: 3/ 435

من أحاط حائطا على أرض فهى له: 8/ 29؛ 70، 78، 72، 92، 118

من أحاط على شى ء فهو أحق به: 8/ 29، 70، 78

من أحب بقاء الظالمين: 2/ 418

من احتكر طعاما أربعين ليلة: 5/ 80

من احتكر طعاما أربعين يوما: 3/ 440

من احتكر طعاما على أمتى أربعين: 5/ 80

من احتكر فهو خاطى: 5/ 69

من احتكر طعاما فهو كذا: 5/ 52؛ 51

من احتكر على المسلمين طعاما: 5/ 73

من احتكر فوق أربعين يوما فانّ الجنة: 5/ 79

من احتكر يريد أن يتغالى بها: 5/ 69، 116

من أحسن الكفاية استحق الولاية: 2/ 85؛ 3/ 204

من أحيا أرضا فهى له: 8/ 64

من أحيا أرضا فى غير حق: 8/ 172

من أحيا أرضا مواتا: 8/ 24؛ 8/ 172

من أحيا أرضا ميته فله: 8/ 23

من أحيا أرضا ميته فهى له: 7/ 440؛ 8/ 26، 40، 92، 118، 123، 130، 132، 133، 145

من أحيا أرضا ميته فى غير

حق: 8/ 143

من أحيا أرضا ميتة لم تكن لأحد: 8/ 28؛ 149

من أحيا أرضا ميته ليست لأحد: 8/ 77؛ 145

من أحيا مواتا أحق به: 7/ 352

من أحيا مواتا من الارض: 8/ 28، 48، 8/ 149

من أحيا ميتا من موتان الأرض: 8/ 30

من أخذ سارقا فعفا عنه: 1/ 255

من أخذت سارقا منه أرض ثم مكث: 7/ 439؛ 8/ 83

من أرضى اللّٰه بسخط الناس: 3/ 465

من ارضى سلطانا بما اسخط اللّٰه ...: 2/ 386

من استاكل بعلمه افتقر: 3/ 171

من استبدّ برأيه هلك: 3/ 82

من استشار أخاه فلم يمحضه: 3/ 94

من استطاع منكم أن لا ينام: 1/ 330

من استعمل رجلا من عصابة: 3/ 66؛ 2/ 109؛ 3/ 209؛ 297

من استعمل عاملا من المسلمين: 2/ 65؛ 3/ 209

من استقبل قبلتنا و أكل ذبيحتنا: 5/ 231

من استقبل وجوه الآراء عرف: 3/ 83

... من أسلم طوعا تركت أرضه: 1/ 243؛ 6/ 113؛ 333

من أسلم منهم و أقام: 6/ 144

من اشترى شيئا من الخمس: 6/ 150؛ 7/ 490

... من أصاب بفيه من ذى حاجة: 3/ 522

من أصاب من هذه القاذورات ...: 4/ 294

من أصبح لا يهتمّ بأمور المسلمين: 5/ 233

من أطاعنى فقد أطاع اللّٰه و من عصانى: 1/ 163؛ 5/ 345

من اعتق سائبة فليتوال: 7/ 419

من أعطاها مؤتجراً بها: 3/ 510

من أعمر أرضا ليست لأحد: 8/ 27

من أعود الغنائم دولة الأكارم: 1/ 326

... من أعوزه شى ء من حقى: 6/ 148؛ 8/ 487

من أفتى الناس بغير علم: 3/ 171

مبانى فقهى حكومت اسلامى،

ج 8، ص: 503

من افترى على مملوك عزّر لحرمة الاسلام: 3/ 545

من أقرّ بحد على تخويف أو حبس أو ضرب:

3/ 577؛ 578

من أقرّ على نفسه عند الامام بحق: 1/ 256

من أقمنا عليه حدّاً من حدود اللّٰه: 3/ 555

من أقيم عليه حدّ فمات فلا دية له و لا قود: 3/ 561

... من أكل بفمه و لم يتخذ خبنة فليس عليه شى ء:

3/ 522

... من ألقى سلاحه فهو آمن: 6/ 252

من امتنع من دفع الحق: 4/ 163

من أمر بالمعروف و نهى عن المنكر فهو خليفة اللّٰه:

3/ 424

من أمّ قوما و فيهم أعلم منه أو أفقه منه: 2/ 59؛

من أنكره بالسيف لتكون كلمة اللّٰه: 3/ 473

من بحث عن أسرار غيره: 4/ 292

من بدّل دينه فاقتلوه: 4/ 246؛ 7/ 123؛ 124، 125

من بلغ ما ليس بحد فهو من التعزير: 3/ 536

من بنى مسجدا كمفحص: 6/ 371

... من ترك مالا فلو رثته و من ترك: 1/ 205

... من تحاكم اليهم فى حق أو باطل: 2/ 214؛ 3/ 251

من ترك الجهاد ألبسه اللّٰه: 5/ 314

من تطبّب و لم يعلم منه طبّ: 3/ 452

من تعلّم علما ليمارى به السفهاء: 2/ 61

من تقدم على قوم من المسلمين: 2/ 66

من تمنى من أمتى الغلاء: 5/ 71

من تولى أمر الناس فعدل: 5/ 408

من تولى أمرا من أمور الناس: 1/ 328؛ 2/ 168؛ 5/ 407

من تولى عرافة قوم (و لم يحسن فيهم خ. ل):

4/ 367

... من جاء بكذا فله كذا: 6/ 239؛ 7/ 300

من جاءكم يريد أن يفرق الجماعة: 2/ 288؛ 300؛

3/ 80

من جعل قاضيا فقد ذبح: 3/ 243

من حبس طعاما يتربص به الغلاء: 5/ 80

من الحدود ثلث جلد و من تعدى: 3/ 564

من حسنت سياسته وجبت طاعته: 1/ 325؛ 2/ 85؛ 3/ 204

من حكم فى در همين بغير ما أنزل اللّٰه: 3/ 296

من خرج يدعو الناس و فيهم من: 2/ 61؛

من خلد فى السجن رزق من بيت المال: 4/ 115؛ 242

من خلع يدا من طاعة لقى: 1/ 328؛ 2/ 376

من خير خلق اللّٰه بعد أئمة الهدى: 2/ 272

... من دخل دار أبى سفيان فهو آمن: 2/ 375

من دخل فى شى ء من أسعار المسلمين: 5/ 70

من دعا الناس الى نفسه و فيهم: 2/ 61

من الدين التجاوز عن الجرم: 3/ 610

من رأى رجلا يصطاد بالمدينة فله سلبه: 3/ 509

من رأى منكرا فليغيّره بيده: 3/ 426

من رأى منكم منكرا فلينكر: 2/ 399؛ 343، 473

من رأيتموه يصيد فيه شيئا فله سلبه: 3/ 511

... من رجل يقوم فينظر لنا: 4/ 334

من زرع زرعا أو غرس غرسا: 8/ 23

... من زكريا بن آدم القمى: 3/ 167

من سبق الى ما لم يسبقه اليه مسلم: 8/ 31، 78، 77

من سلك طريقا يطلب فيه علما: 2/ 257

من سوّد اسمه فى ديوان الجبارين: 2/ 416

... من الشرك فروا ... ان المنافقين: 5/ 396

من شهر السلاح فى مصر ... فجزاؤه: 1/ 258

من ضربناه حدّا من حدود اللّٰه: 3/ 562

من طبائع الاغمار اتعاب النفوس: 5/ 68

من طلب هذا الرزق من حلّه: 1/ 202؛ 5/ 196

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8،

ص: 504

من ظلم معاهدا و كلّفه فوق طاقته: 5/ 245؛ 7/ 287

من عذّب الناس عذّبه اللّٰه: 7/ 288

... من عرف شيئا من ماله: 6/ 514

من عفا عن الجرائم فقد أخذ: 3/ 610

من علامات المأمون على دين اللّٰه: 3/ 206

من عمل عملا ليس عليه أمرنا فهو رد: 2/ 19

من كان على الحق ...: 2/ 325

من غشّ مستشيره سلب تدبيره: 3/ 94

من فاته شى ء فى صلاته فليسبّح: 2/ 100

من فارق جماعة المسلمين: 1/ 306؛ 2/ 318؛ 324، 325، 369؛ 5/ 337

من قال من مؤمن ما رأته عيناه: 4/ 288

... من قتل الرجل ... له سلبه أجمع: 4/ 279

من قتل قتيلا فله سلبه: 3/ 511؛ 6/ 229؛ 300،

... من قتل كافرا فله سلبه: 6/ 301، 305، 308

من قتل معاهدا فى غير كنهه حرم اللّٰه: 5/ 263

من قتله الحد فلا دية له ...: 3/ 560

من قتله القصاص أو الحد لم يكن له دية: 3/ 560

من قتله القصاص بأمر الامام: 1/ 261

... من قطع منه شيئا فلمن أخذه سلبه: 3/ 511

من كان بينه و بين قوم عهد: 5/ 263

من عمل على غير علم ...: 2/ 86

من كان لم يصم فليصم و من كان أكل: 5/ 32

من كان شيعتنا عالما بشريعتنا: 2/ 277

... من كان منكم ... روى حديثنا ... نظر فى حلالنا:

2/ 234

من كان يؤمن باللّٰه و باليوم الآخر: 7/ 76

من كانت عنده امرأة فلم يكسها: 1/ 247

من كره من أمير شيئا: 2/ 376

من كشف حجاب أخيه انكشف: 4/ 83، 293

من كنت

مولاه فعلى مولاه: 1/ 120؛ 129؛ 144؛ 148؛ 156؛ 2/ 273

من لزم المشاورة لم يعدم: 3/ 85

من لطم خدّ امرى مسلم أو وجهه: 7/ 29

من لقى صاحب عشور فليضرب عنقه: 8/ 181

... من لم يأكل فليصم و من أكل فليمسك: 5/ 33

من لم يصلح نفسه لم يصلح غيره: 3/ 205

من مات بغير امام مات ميتة جاهلية: 1/ 330

من مات بغير وصية مات ميتة جاهلية: 1/ 138؛ 290؛ 322

من مات من حد أو قصاص فهو قتيل القرآن: 3/ 561

من مات و ترك دينا: 7/ 415

من مات و لم يدع وارثا: 7/ 421

من مات و ليس عليه امام: 1/ 321؛ 322

من مات و ليس فى عنقه: 1/ 327

... من مات و ليس له مولى: 7/ 414

من مات و ليس له مولى: 7/ 414

من مات و ليس له وارث: 7/ 414

من محمد رسول اللّٰه الى أساقفة نجران: 5/ 295

من محمد رسول اللّٰه الى أهل اليمن: 7/ 107

من محمد رسول اللّٰه الى صاحب الروم: 5/ 217

من محمد رسول اللّٰه الى صاحب مصر: 5/ 218

من محمد رسول اللّٰه «ص» الى الهرمزان: 5/ 219

من مشى الى سلطان جائر: 3/ 394

من مشى الى ظالم ليعينه: 2/ 416

من نصب نفسه للقياس: 3/ 133

من نصب نفسه للناس: 2/ 43

من وجد برد حبّنا فى كبده: 7/ 467

... من وجد رجلا يصيد فيه فليسلبه: 3/ 511

... من وجد ما له فليأخذه: 6/ 516

من وكّل رجلا على امضاء: 3/ 274

من ولىّ لنا شيئا فلم تكن له: 7/ 281

من ولىّ من أمر المسلمين شيئا فاحتجب: 5/ 409

من ولّاه اللّٰه-/ عزّ و جلّ-/ من أمر المسلمين شيئا:

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 505

3/ 189

من ولّاه شيئا من أمور المسلمين: 5/ 408

... من يحمل وزرى يوم القيامة: 5/ 202

... من يشترى منى سيفى هذا: 5/ 176، 441، 444

منزلة الفقيه فى هذا الوقت كمنزلة الأنبياء: 2/ 259

... منكم ... عليكم: 2/ 240

... منكم (فى خبر أبى خديجة): 3/ 239

منها أن الخلق لمّا وقفوا على حد محدود: 2/ 267

موتان الأرض للّٰه و لرسوله: 7/ 352؛ 8/ 30، 118، 123

موسع على شيعتنا أن ينفقوا: 8/ 231

المؤلي اذا أبى أن يطلق 3/ 591؛ 4/ 88

المؤمن وحده جماعة: 3/ 357

... ميراثه بين المسلمين عامة: 7/ 420

حرف نون

النائحه و من حولها فى النار: 3/ 438

... نابيت قومك و داهنت وضيعت: 3/ 499

الناس تبع لقريش فى الخير و الشر: 2/ 150

الناس تبع لقريش فى هذا الشأن: 2/ 149

الناس عبيد الدنيا و الدين لعق على ألسنتهم:

2/ 372، 404

الناس كأسنان المشط سواء: 3/ 299

الناس كلهم يعيشون فى فضل مظلمتنا: 7/ 481

النبى «ص» فادى بالرجل الذي أسلم: 6/ 474

النجوم أمان لأهل الأرض من الغرق: 1/ 152؛ 3/ 153

نحن العلماء و شيعتنا المتعلمون: 2/ 76؛ 260

نحن قوم فرض اللّٰه-/ تعالى-/ طاعتنا: 7/ 378، 379

نحن و اللّٰه الذين عنى اللّٰه: 7/ 31

الندامة على العفو أفضل: 3/ 605

نصر اللّٰه عبدا سمع مقالتى فوعاها: 5/ 330

نصر اللّٰه عبدا سمع مقالتى هذه: 5/ 331

... نظام المسلمين ...: 1/ 166

نعم:

2/ 94؛ 6/ 289؛ 8/ 186

... نعم أخبرنى أبى عن جدى: 7/ 434

... نعم ... اذا أدرك الصغار: 3/ 318

... نعم، اذا حفر لهم: 6/ 388

نعم اذا كان فى البرد ضرب فى ...: 3/ 616

... نعم، أما بلغك كتاب: 7/ 104

... نعم، ان الوكيل اذا وكل: 3/ 274

نعم، ان المدينة لم تكن يومئذ: 6/ 48

... نعم، انا للّٰه و انا اليه راجعون: 2/ 408

نعم، أين ما قال اللّٰه و الذين: 8/ 228

... نعم، خمس و عشرون سوطا ربع حد الزانى:

3/ 510

نعم الشى ء الامارة لمن أخذها بحقها: 1/ 330

... نعم، لا بأس به: 6/ 386

... نعم ... ليس حيث تذهب، انّما هو: 4/ 83

... نعم ... ليس حيث تذهب، انّما هى اذاعة سره:

4/ 291

... نعم ... نعم، انّما هو ماله: 7/ 167

... نعم، و ذلك أن عليا: 6/ 520

... نعم، و لكن لو اعترف و لم يجئ بالسرقة: 3/ 578

... نعم ... يكون بعدى أئمة: 2/ 373

... نعم، ينتظر بقدر ما ينتهى خبره الى الامام:

1/ 202

... قال نعم ينبغى لمن يجد فى الشتاء ...: 3/ 616

نعيت الى النبى «ص» نفسه و هو صحيح: 5/ 380

نفد الطعام على عهد رسول اللّٰه «ص» فأتاه: 3/ 71؛ 5/ 83، 126

نكحت ابنة رسول اللّٰه «ص» و ليس لنا فراش الّا:

5/ 444

نهى رسول اللّٰه «ص» أن يحتكر الطعام: 5/ 73

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 506

نهى رسول اللّٰه «ص» عن الأدب عند الغضب:

3/ 598

نهى عن الحكرة بالبلد: 5/ 71

حرف هاء

هؤلاء يقولون: لا امرة

الّا للّٰه: 1/ 85؛ 2/ 341؛ 3/ 49؛ 7/ 449

... هؤلاء المحرومون: 6/ 289

... هذا ابن عم رسول اللّٰه «ص» فى علمه: 5/ 158

... هذا امين هذه الأمة: 3/ 224

هذا الدين متين فأوغلوا فيه برفق: 5/ 319

هذا على أن يأمره بعد معرفته: 3/ 383

... هذا لتجرئك على شرب الخمر: 4/ 184

... هذا لشيعتنا حلال: 6/ 150؛ 7/ 469؛

... هذا نفى المحارب غير هذا النفى: 1/ 259

هذه الآية نزلت حين أمر رسول اللّٰه «ص»: 7/ 85

هذه الكتب ابتداء منهم أو جواب ما كتبت: 1/ 348

... هاهنا أحد من أهل قريته: 7/ 428

... هل تعرف الناسخ و المنسوخ: 3/ 270

هلمّوا أكتب لكم كتابا لا تضلوا بعده: 1/ 151

هم عيش العلم و موت الجهل: 3/ 152

... هم قرابة الرسول «ص»: 6/ 207

... هم من آبائهم: 6/ 440

... هم منهم: 6/ 441

هم موضع سرة و لجأ أمره: 1/ 153؛ 3/ 152

... هم و اللّٰه أهل قم: 1/ 380

همّ رسول اللّٰه «ص» باحراق قوم فى منازلهم: 1/ 194

هو أنت و شيعتك يوم القيامة: 1/ 154

... هو بينهما ما لم يحكم الوالى فى المجروح الأول:

1/ 261

... هو حسن ان لم يكن جزية: 8/ 225

... هو حقك ان عفوك عنه فحسن: 1/ 255

هو الرجل يأتى السلطان: 2/ 418

... هو صلة الامام فى كل سنة: 8/ 228

... هو كذلك ... صدق اللّٰه: 3/ 371

... هو كذلك، هو كذلك: 1/ 226

... هو لجميع المسلمين: 6/ 341

... هو لك يا مالك، فاذا: 6/ 496

... هو

له، هو له: 6/ 396

... هو المعتصم بحبل اللّٰه: 2/ 157

... هو من الفى ء و الأنفال: 7/ 72، 373

... هوّن عليك، فانى لست: 5/ 378

... هى الزكاة: 6/ 35

... هى الزكاة المفروضة: 6/ 35

... هى القرى التى قد جلا أهلها: 7/ 351

... هى القرى التى قد خربت: 7/ 351، 360، 372، 398

... هى له و له أجر بيوتها، 6/ 28، 106

... هى و اللّٰه الافادة يوما: 6/ 100

... هى و مثلها و النكال و ليس فى شى ء من الماشية:

3/ 523

... هيهات يا معلّى، أما و اللّٰه: 2/ 110؛ 3/ 108؛ 5/ 423

حرف واو

و آتيتم الزكاة و أعطيتم: 6/ 144

... و آخر ينظر لهما: 4/ 251

و الآية الخامسة قول اللّٰه: 7/ 34

الواجب على الامام اذا نظر الى رجل: 1/ 256

و اجعل لذوى الحاجات منك قسما: 3/ 330؛ 8/ 348

و اجعل لهم قسما من بيت مالك: 7/ 371

و أخذ رسول اللّٰه «ص» الجزية: 7/ 89، 108

... و اخراج الخمس من كل ما يملكه: 6/ 168

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 507

و اذا حاصرت أهل حصن: 4/ 143

... و اذا لقيتم عدوّا: 7/ 113

... و اذا وصلتم الى رحال القوم: 6/ 529

و الأرضون التى أخذت عنوة: 6/ 77؛ 7/ 275

و أشدّ من يتم هذا اليتيم يتيم ينقطع: 2/ 277

و الاستشارة عين الهداية: 3/ 82

و أشعر قلبك الرحمة للرعية و المحبة: 3/ 606؛ 5/ 245؛ 385؛ 7/ 235

و أعجب من ذلك طارق طرقنا: 2/ 98

و أعدّوا لهم ما استطعتم من

قوة ألا ان القوة ...:

5/ 306

و أعظم ما افترض اللّٰه-/ سبحانه-/ من تلك الحقوق:

1/ 309

و اعلم-/ مع ذلك-/ إنّ فى كثير منهم: 5/ 65، 104

... و أغنى عن الناس شرّه: 4/ 239

... و أفضلهم حلما و اجمعهم علما و سياسة: 2/ 87

و أقام لهم عليّا «ع» علما و اماما: 2/ 172

وال ظلوم غشوم خير من فتنة تدوم: 1/ 85؛ 1/ 298؛ 2/ 341

و الزموا السواد الأعظم: 1/ 306؛ 2/ 347

و اللّٰه ان كان على «ع» ليأكل: 5/ 435

و اللّٰه لأن أبيت على حسك السعدان: 5/ 166

... و اللّٰه لا أجد لبنى اسماعيل فى هذا الفى ء: 7/ 75

و اللّٰه لا يخرج أحد منا قبل خروج القائم: 1/ 356

... و اللّٰه لهى أحب الىّ من امرتكم: 1/ 177؛ 3/ 495

و اللّٰه لو أن الحسن و الحسين فعلا: 3/ 302؛ 331

و اللّٰه لو وجدته قد تروّج به النساء: 3/ 49؛ 293؛ 330؛ 5/ 179

و اللّٰه ما صلّوا لهم و لا صاموا و لكن: 2/ 386

و اللّٰه ما كانت لى فى الخلافة رغبة: 1/ 177؛ 314؛ 2/ 96

و اللّٰه مالى من فيئكم و لا هذه الوبرة: 6/ 262

و اللّٰه ما معاويه بأدهى منّى و لكنه يغدر: 2/ 340؛ 5/ 266

و اللّٰه يا سدير لو كان لى شيعة بعدد هذه الجداء:

2/ 326

و اللّٰه يا محمد من أصبح من هذه الأمة: 2/ 39

و الذي نفسى بيده ان هذا و شيعته: 1/ 154

و الامامة نظاماً للأمة: 1/ 307

و الامام عالم لا يجهل و راع لا ينكل: 2/ 60؛ 2/

84

و الأمر بالمعروف و النهى عن المنكر: 3/ 390

و الأمر و النهى وجه واحد لا يكون: 1/ 269

و أمر أمير المؤمنين «ع» مالكا: 3/ 413

و أمر «ع» رفاعة قاضيه عليا لأهواز: 3/ 413

و أمره أن يأخذ من المغانم: 6/ 143

... و أمره أن يقرئهم: 3/ 170

و أمرهم بما يكون من أمر الطاعة: 1/ 214

و أمروا بالمعروف و ائتمروا به: 3/ 400

و أما بعد فلا تطولن احتجابك: 5/ 406

و أما حق المستشير فان حضرك: 3/ 93

و أما حق رعيتك بالسلطان: 3/ 608؛ 5/ 341

و أما حقى عليكم فالوفاء بالبيعة: 2/ 369

و أما الحنّاط فانه يحتكر الطعام على أمتى: 5/ 79

و أما الحوادث الواقعة فارجعوا فيها الى رواة حديثنا:

2/ 12؛ 3/ 161؛ 184؛ 254؛ 5/ 25

و أما الخمس فقد أبيح: 7/ 487

و أما الرجل الذي اعترف باللواط: 3/ 601

و أما الرشا فى الحكم فهو الكفر: 3/ 313

و أما السيف المكفوف: 6/ 494

و أما فلانة فأدركها رأى النساء: 2/ 128

... و أما قولك: انّ عليّا «ع» قتل: 6/ 493

و أما قولك: ان قومى كان لهم عريف: 4/ 368

و أما قولك لا تبايع حتى يبايع أهل الأمصار:

2/ 353

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 508

و أما قوله: و ما أفاء اللّٰه: 7/ 27

و أما اللواتى فى صفات ذاته فانّه: 2/ 59؛ 2/ 84

و أما ما جاء فى القرآن: 6/ 203

... و أما المتلبّسون بأموالنا: 6/ 154

و أما المغانم فانه لما كان يوم بدر: 6/ 242

و الأموال أربعة: أموال المسلمين: 7/ 72

و انّ أبوا انّ يهاجروا: 7/ 75

و ان تركها أو أخر بها فأخذها: 8/ 79

و ان تعطوا من المغنم الخمس: 6/ 143

و ان استطعت ان لا يعرفن ...: 2/ 113

و أن حارب اللّٰه و سعى فى الأرض: 4/ 264

... و ان سرق فاقطعوا يده: 4/ 235

و ان عقدت بينك و بين عدوك: 5/ 265

و ان كان الميت لم يتوال الى أحد: 1/ 257

و ان كانت امرأة حسبت حتى تموت: 4/ 243

و ان كانت امرأة فحلق رجل رأسها: 4/ 198

و أن لا تنازع الأمر فحلق رجل رأسها: 4/ 198

و أن لا تنازع الأمر أهله: 2/ 419

... و ان لم يكن له ولىّ طلّقها السلطان: 1/ 248

و ان ليس عليكم أمير الّا من أنفسكم: 2/ 303

... و أنا وارث من لا وارث له: 7/ 417

... و انتم أعظم الناس مصيبة: 2/ 274

و انظروا لأنفسكم، فو اللّٰه ان الرجل: 2/ 24؛ 2/ 65

و انّ الأمر بالمعروف و النهى عن المنكر: 3/ 394

... و انّ عملك ليس لك بطعمة: 2/ 222

و انّ فى سلطان اللّٰه عصمة: 5/ 334

و انّ لك نصيبا فى بيت المال: 6/ 375

و انّ من أسخف حالات الولاة: 5/ 387

و انّ يهود بنى عوف امة مع المؤمنين: 3/ 60

و انّما الشورى للمهاجرين و الأنصار: 2/ 297، 343، 362

و انّما عاب اللّٰه ذلك عليهم: 3/ 394

و انّما هلك الناس حين ساووا: 2/ 40

و انّه لا بد للناس من أمير: 1/ 71

و انّه لو لم يجعل لهم اماما ...: 2/ 395

و انّه ليس من أحد يدعو الى أن يخرج: 1/ 377

و انّى أقسم باللّٰه قسما صادقا: 4/ 317؛ 5/ 151؛ 7/ 71

... و انّى باعث اليكم أخى و ابن عمى: 2/ 301؛ 354

... و أوّل ذلك الدعا الى طاعة اللّٰه: 1/ 224؛ 5/ 225

و ايّاك أن تشتم مسلما أو تطيع 6 5/ 342

و ايّاك و الغدر بعهد اللّٰه و الاخفار: 5/ 265

و ايّاك و مشاورة النساء فان رأيهن: 2/ 123

و ايّاكم أن يخاصم بعضكم بعضا: 2/ 231

و أيم اللّٰه لأنصفنّ المظلوم: 3/ 296

و أيّما قرية عصمت اللّٰه و رسوله: 6/ 120

... و أيّما قوم أحيوا: 6/ 345

و أيّما قوم أحيوا شيئا من الأرض: 8/ 105

... و بحجة هذه الآية يقاتل مؤمنو كل زمان: 1/ 233

و بسطتم يدى فكففتها و مددتموها: 2/ 313

و بطون الاودية و رءوس الجبال: 7/ 351؛ 364

و التأديب ما بين ثلاثة الى عشرة: 3/ 552

و تفقد أمر الخراج بما يصلح أهله: 7/ 283

و الجاسوس و العين اذا ظفر بهما: 5/ 278

وجد فى قائم سيف رسول اللّٰه «ص»: 7/ 288

وجدت امرأة مقتوله: 6/ 439

وجدنا فى كتاب على «ع» أن الأرض: 7/ 362؛ 8/ 95،

... وجّه رسول اللّٰه «ص» الصدقة فى كل: 6/ 58

و جعلوهم حكّاما على رقاب الناس: 2/ 238

و الجهاد واجب مع الامام: 1/ 226

و الحكم لا يصحّ الا باذن من اللّٰه و برهانه: 3/ 230

و الخمس من جميع المال مرة واحدة: 6/ 167

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 509

... وددت أنّى أقدر على أن أجيز:

8/ 186

و دفن على «ع» الأطراف: 6/ 540

و ذلك أن جميع ما بين السماء و الأرض: 7/ 74

ورثت عن رسول اللّٰه «ص»: 7/ 289

... ورثة الأنبياء: 2/ 260

________________________________________

نجف آبادى، حسين على منتظرى - مترجم: صلواتى، محمود و شكورى، ابو ال، مبانى فقهى حكومت اسلامى، 8 جلد، مؤسسه كيهان، قم - ايران، اول، 1409 ه ق

مبانى فقهى حكومت اسلامى؛ ج 8، ص: 509

و رجل قمش جهلا موضع فى جهال الأمّة: 3/ 242

وزراء السوء أعوان الظلمة و إخوان الأئمة: 3/ 205

و الزكاة نسخت كل صدقة: 8/ 218

و سأجهد فى أن أطهّر الأرض من هذا: 5/ 340

و صل اللّٰه طاعة ولىّ أمره بطاعة رسوله: 5/ 340

وضع أمير المؤمنين «ع» على الخيل: 6/ 64، 8/ 224

وضع رسول اللّٰه «ص» الزكاة على تسعة: 5/ 107، 6/ 42، 43، 45، 52، 8/ 224

و طاعتنا نظاما للملّة: 1/ 308

و طاعة ولاة العدل تمام العزّ: 5/ 341

و العالم بزمانه لا تهجم عليه اللوابس: 1/ 382

و العشر فى التمر و الزبيب و الحنطة: 6/ 61

و علة ضرب الزانى على جسده: 3/ 621

و الغارمين قوم قد وقعت عليهم ديون: 1/ 201؛ 6/ 75

و فعل النبى «ص» ذلك و أخذ الجزية: 7/ 94

و الفى ء يقسم قسمين: 7/ 58

و فى كل أربعين من الابل السائمة: 3/ 509

و قام معه بنو أبيه يخضمون: 7/ 29؛ 324

و قبض ما كان فى عسكرهم: 6/ 534

و قبض ما كان فى عسكرهم: 6/ 534

و قد اجتمعت الأمّة قاطبة: 3/ 131

و قد روى أصحابنا أن ما يحويه العسكر: 6/

529

و قد عرفت أن معاوية كتب: 4/ 315

و قد علمتم أن رسول اللّٰه «ص» رجم الزانى: 7/ 71

و قد علمتم أنه لا ينبغى أن يكون الوالى: 2/ 40؛ 2/ 86؛ 2/ 92

و قد علمتم موضعى من رسول اللّٰه «ص»: 1/ 134

و قد كان رسول اللّٰه «ص» عهد الىّ: 2/ 298

و قد كان من أبى سفيان فى زمن عمر: 2/ 135

و قد ولّيت أموركم حذيفة بن اليمان: 4/ 359

و قسّم علىّ «ع» ما وجده فى العسكر: 6/ 533

و قضى أن لا ضرر و لا ضرار: 3/ 73

و قول اللّٰه-/ تعالى-/ ما فرطنا: 3/ 134

و كان أمير المؤمنين «ع» اذا سرق السارق: 4/ 94؛ 115

و كان أمير المؤمنين «ع» يعطى ميراث: 7/ 427

و كان رسول اللّٰه «ص» المبين عن اللّٰه: 7/ 180

... و كان رسول اللّٰه «ص» ينفق منها: 7/ 24

و كان على «ع» اذا أتى بالسارق: 4/ 115

... و كان للمسلمين: 6/ 334

و كانت الفريضة تنزل بعد الفريضة: 1/ 314

و كانك انّما كنت تكيد: 7/ 71

و كذلك أخذ رسول اللّٰه «ص» البيعة لعلى «ع»:

2/ 311

و كذلك من عظمت الدنيا فى عينه: 5/ 415

... و كف عن الناس: 4/ 239

... و كلّ أرض خربة و بطون الأودية: 7/ 350، 364

... و كل أرض ميتة قد جلا أهلها: 7/ 374

... و كل أرض ميتة لا ربّ لها: 7/ 358

و كل حكرة تضرّ بالناس: 5/ 67

و كل سائس امام: 5/ 30، 7/ 326

و كل ما دخل منه فى ء: 7/ 61

و كل

ما فى أيدى شيعتنا: 8/ 125

و كل ما كان فى أيدى شيعتنا: 7/ 503

... و كم تضربه؟ ... مائة مائة: 3/ 551

و كيف يأمرهم اللّٰه-/ عزّ و جلّ-/ بطاعة: 2/ 227

... و كيف يختلفان: 3/ 286

و لا تبيعن للناس فى الخراج كسوة: 5/ 247

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 510

و لا تدخلن فى مشورتك بخيلا: 2/ 87؛ 2/ 92؛ 3/ 91

و لا تدفعن صلحا دعاك اليه عدوك: 5/ 255؛ 7/ 120

و لا تقتلوا وليدا: 7/ 172

و لا تقطعوا شجرة: 6/ 295

و لا تكن عبد غيرك: 1/ 112

... و لا تلى امارة: 2/ 121

و لا تهيجوا امرأة بأذى و ان شتمن أعراضكم:

2/ 125

و لا تهيجوا النساء بأذى و ان شتمن أعراضكم:

2/ 125

... و لا تولى القضاء: 2/ 122

... و لا الجاهل فيضلهم بجهله: 2/ 57

... و لا جزية على النساء: 7/ 163

و لا يأمر بالمعروف من قد أمر أن يؤمر به: 3/ 400

... و لا يجاز على جريحهم و: 6/ 499

و لا يحل منع الملح و النار: 7/ 399

... و لا يقتل أسير و لا: 6/ 513

و لا يقسّم فيئهم: 6/ 518

و لا يكونن المحسن و المسي ء: 3/ 297

ولاة الجور شرار الأمة: 2/ 48؛ 3/ 205

و لكن اللّٰه-/ عزّ و جلّ-/ فرض فى أموال: 8/ 227

... و لكن يقتل هاهنا رجل من اهل ...: 2/ 407

و لكننى آسى أن يلى أمر هذه الأمة: 1/ 159؛ 2/ 34؛ 2/ 42

و لكنى أضرب بالمقبل الى الحق: 4/ 360

الولاية أفضل،

لأنها: 2/ 395

ولاية أهل العدل الذين أمر اللّٰه: 1/ 1/ 323؛ 2/ 44، 302،

ولد الزنا شرّ الثلاثة: 2/ 136

و لعلى أسمعكم و أطوعكم لمن ولّيتموه أمركم:

1/ 159

و لعمرى لئن كانت الامامة: 2/ 343

و لقد بلغنى أن الرجل منهم كان يدخل: 5/ 246

و للامام صفو المال: 6/ 145، 246، 7/ 378

ولّ أمر جنودك أفضلهم فى نفسك حلما: 2/ 87

و لانّى المسلمون الأمر بعده: 2/ 289؛ 3/ 78

... و لم أفتوك بثمانية عشر يوما؟: 3/ 172

... و لم يا سدير، ... يا سدير، و كم عسى أن تكونوا؟:

1/ 366، 409

و لما فرغ رسول اللّٰه «ص» من رد سبايا حنين: 7/ 69

و لنا الأنفال ... المعادن منها: 7/ 361، 399

و لنا الصفى ... الصفى من كل: 7/ 379

و النجران و حاشيتها جوار اللّٰه: 3/ 60

و له أن يسدّ بذلك المال: 6/ 262، 297؛ 7/ 229، 7/ 305

و له بعد الخمس الأنفال: 7/ 320، 344، 350

و له رءوس الجبال و بطون الأودية: 7/ 364

و له صوافى الملوك ما كان فى ايديهم: 7/ 371

و لو استعمل عليكم عبد يقودكم: 2/ 147؛ 5/ 345

... و لو صبرتم على الأذى: 2/ 76

و لو قتل على «ع» أهل البصرة جميعا: 6/ 503

و ليس على من يعلم ذلك فى هذه الهدنة: 3/ 391

و ليس فى الرايات راية أهدى من اليمانى: 1/ 378

و ليس فى مال الخمس زكاة: 6/ 206

و ليس لعرق ظالم حق: 8/ 39، 143

و ليس للأعراب من الغنيمة شى ء: 6/ 291

و ليس للامام أكثر من الجزية:

7/ 202

... و ليس لمن قاتل شى ء من الأرضين: 6/ 338

و ليس يحب للملوك أن يفرّطوا: 3/ 207

و ليكن أبعد رعيتك منك و أشنأهم: 4/ 292

و ليكن أحبّ الأمور اليك: 3/ 193

و ليكن نظرك فى عمارة الأرض: 8/ 229

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 511

و ما أخذ بالسيف: 6/ 350، 395، 8/ 105

... و ما أريد أن أخالفكم الى ما أنها كم عنه: 3/ 464

و ما أعمال البر كلّها و الجهاد: 3/ 339

و ما أقرّ قوم بالمنكر: 3/ 368

... و ما أنت و ذاك، انّما كلّف الناس: 5/ 338

... و ما علامة ذلك: 6/ 259

... و ما على من غلائه ان غلا فهو: 5/ 128

و ما كان للّٰه من حق فانّما: 7/ 439

و ما كان من فتح لم يقاتل: 7/ 65، 344

و ما كان من أرض خربة: 7/ 351، 364

و ما لم يعمر منها أخذه: 7/ 326

... و ما لم يعمروه منها: 6/ 335، 334

... و ما الملاحة؟ ... فقال هذا: 6/ 122

... و ما هى؟ ... فى الحبوب كلها: 6/ 52

... و مثل عدو يصطلم فيؤخذ ماله: 7/ 473

و المرأة اذا ارتدت عن الاسلام: 4/ 85

و معه درّة لها سبابتان: 3/ 413

و مكان القيّم بالأمر مكان النظام: 1/ 309؛ 3/ 56؛ 4/ 303

و من استمع الى حديث قوم: 4/ 293

و من أنكره بالسيف لتكون كلمة اللّٰه: 3/ 343، 395، 473

... و من ان على نصرانية أو يهودية: 7/ 164

... و من يبيع ذلك، هى أرض المسلمين:

6/ 343؛ 8/ 103

و من يكن على يهوديته أو نصرانيته: 7/ 164

... و منها أنه لو لم يجعل لهم اماما: 2/ 48

و مهما كان فى كتابك من عيب: 3/ 111

... و الناس يقولون: 6/ 335

و نحن أهل بيت محمد «ص» و أولى بولاية هذا:

1/ 160

... و نسخ ذلك بآية الزكاة: 8/ 232

و نصف الخمس الباقى بين أهل بيته: 6/ 195

و نهى أمير المؤمنين «ع» عن الحكرة فى الامصار:

5/ 64

و نهى رسول اللّٰه «ص» عن التعدى: 7/ 203

و هؤلاء الذين لو ولّوا عليكم: 2/ 64

و هو نسل المطهرة البتول لا مغمز فيه: 2/ 149

و هو وارث من لا وارث له: 7/ 415

و الواجب فى حكم اللّٰه و حكم الاسلام: 1/ 95، 2/ 79، 300، 3/ 52

و يؤخذ الباقى فيكون بعد ذلك: 7/ 231، 276

و اليتامى يتامى الرسول: 6/ 195

و يترك الشاذ الذي ليس بمشهور: 2/ 347

و يترك الناس ليس لهم طعام: 5/ 114

و يجب على الوالى أن يكون كالراعى: 3/ 108

... ويحك! ان العراقين بهما الرجال: 2/ 96

... ويحكم! أبعد الرضا و الميثاق: 5/ 269

... ويحكم! هذا للبدريين دون الصحابة: 2/ 352

... و يستودع العبد فى السجن حتى يموت، 4/ 259

و يقطع من السارق الرجل بعد اليد: 4/ 116

و يكونون حكام الأرض و سنامها: 2/ 225

... ويلك! كيف قطعت على أبى: 5/ 402

... ويلك! لعل رجلا وقع عليك و أنت: 4/ 187

... ويلك! ما هذا ... ويلك: 5/ 173

... وليك! ما وراءك ... و لم أقتلك: 5/ 274

ويل لقوم لا يدينون اللّٰه بالأمر بالمعروف: 3/ 366

ويل للوزراء؛ ليتمنى اقوام يوم القيامة: 3/ 190

ويل لأمراء، ويل للعرفاء، ويل للأمناء: 4/ 369

و يوسع الطريق الأعظم فيصير ستين: 8/ 116

حرف ياء

... يا أبا بصير، انا قد أعطينا هؤلاء: 5/ 268

... يا أبا ثعلبة، مر بالمعروف و انه عن المنكر:

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 512

3/ 425

... يا أبا جندل، اصبر و احتسب فان اللّٰه: 5/ 267

يا أبا حنفية، بلغنى أنك تقيس: 3/ 133

يا أبا ذر، انك ضعيف لا تأمرن: 2/ 19؛ 3/ 208

... يا أبا ذر انك ضعيف و أنها أمانه: 2/ 85؛ 3/ 208

يا أبا ذر انى احب لك ما احب ...: 3/ 208

يا أبا ذر، انى أراك ضعيفا و انى أحب: 3/ 208

يا ابن أم عبد، ما حكم من بغى 6 6/ 486

يا ابن عباس، عليك بتقوى اللّٰه: 5/ 398

... يا ابن عوف، اركب فرسك ثم ناد: 7/ 204

... يا ابن الكوّاء، حفظت المسألة فافهم الجواب:

2/ 326

يا ابن مسعود، أ تدرى ما حكم اللّٰه: 6/ 499

... يا أمير المؤمنين، ما بال مظلمتنا: 7/ 38

يا أم سلمة، هذا حد من حدود اللّٰه: 3/ 478

... يا أمير المؤمنين، لا تقس أخى زيدا: 1/ 342

يا أهل السوق، اتقوا اللّٰه، و ايّاكم و الحلف، 3/ 417

يا أهل الكوفة، اذا أنا خرجت، 5/ 177

يا أيّها الناس-/ عن ملا و اذن-/ ان هذا امركم ليس ...:

2/ 297

يا أيّها الناس، تداووا فان اللّٰه: 3/ 452

يا أيّها الناس، و اللّٰه ما من شى ء: 3/ 122

...

يا ابا بصير، هم قوم و صفوا عدلا، 3/ 464

يا با ذر، انى أحب لك ما أحب لنفسى: 2/ 84

يا بنت على بن ابى طالب لا تذهبن بنفسك ...:

5/ 175

... يا بنى، انظر كيف تحكم فان: 3/ 295

... يا جارية، ما يبكيك؟: 5/ 391

يا حسن، اذا نزلت بك نازلة: 3/ 91

يا حكم، كلنا قائم بأمر اللّٰه: 1/ 384

... يا حكيم بن حزام، ايّاك أن تحتكر، 5/ 133

... يا حمراء، يا بيضاء، احمرىّ: 5/ 441

يا خالد، ما حملك على ما صنعت: 6/ 305

يا دنيا، أبى تشوقت ولى تعرضت؟!: 5/ 437

يا دنيا، أ لي تعرضت أم الىّ تشوقت؟!: 5/ 438

يا دنيا، يا دنيا، اليك عنى: 5/ 439

يا زياد، انك لتعمل: 2/ 417

يا سدير، الزم بيتك و كن حلسا: 1/ 366

... يا سدير لو كان لى شيعة بعدد هذه الجداء:

1/ 318؛ 1/ 344

... يا سعد، انك سألتنى: 6/ 240

... يا سليمان، الدخول فى أعمالهم و العون لهم:

2/ 415

يا سوادة بن قيس، أ تعفو أم تقتص؟: 3/ 300

يا شريح، قد جلست مجلسا لا يجلسه: 2/ 244؛ 3/ 230

يا شحّام، انى طلبت الى إلٰهى فى سدير: 1/ 367

... يا صاحب الطعام، ما هذا؟ 3/ 410

يا صفوان، كل شى ء منك حسن: 2/ 417

يا عائشة، أخّرى هذا، فانى اذا: 5/ 417

... يا عبد العزيز، جهل القوم و خدعوا: 2/ 162

يا على، اخلفنى فى أهلى و اضرب و خذ: 3/ 222

يا على، انّ ازالة الجبال الرواسى أهون: 1/ 386

يا على، انّ عبد المطّلب سنّ فى الجاهلية:

6/ 99

يا على، ليس على النساء جمعة و لا جماعة:

2/ 122؛ 3/ 92

يا عمرو، اتق اللّٰه و أنتم أيّها الرهط: 2/ 61

يا عمرو، أ رأيت لو بايعت: 7/ 103

يا عمر، افتح الأبواب و سهّل الحجاب: 5/ 407

يا عمار، ان كنت تحب أن تستتب: 3/ 92

... يا غلام، اذهب فانظر أ صام السلطان أم لا؟:

1/ 198؛ 5/ 37

... يا غلام، صدّق فوك و وعت أذناك: 4/ 354

يا فضيل، شهدت مع عمى قتال أهل الشام؟: 1/ 340

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 513

... يا قنبر، أظن انّه حدث بهذا الزِّق: 5/ 168

... يا قنبر، خذهم اليك فداء: 4/ 227

يا كعب بن عجرة، أعيذك باللّٰه: 2/ 49

... يا محمد، كذّب سمعك و بصرك عن أخيك:

4/ 288

يا محمد، من عطل حدّاً من حدودى: 3/ 478

يا معاذ، علمهم كتاب اللّٰه: 3/ 40

يا معشر الأنصار، ما قالة بلغتنى: 6/ 257

... يا معشر التجّار، انّ أسواقكم هذه تحضرها:

3/ 418

... يا معشر قريش، ما ترون أنّى فاعل بكم: 3/ 31

يا معشر القصّابين، لا تعجّلوا الأنفس: 3/ 417

يا معشر القصّابين، لا تنفخوا: 3/ 412

يا معشر من آمن بلسانه و لم يدخل: 4/ 290

... يا مفضّل، أما لو كان ذلك: 5/ 425

يا مفضل: من تعرض لسلطان جائر: 3/ 391

يا مفضل، ... و العالم بزمانه لا يهجم عليه اللوابس:

2/ 85

يا متوكل، كيف قال لك يحيى، ان عمى محمد بن على: 1/ 361

... يا موسى، ... قل أستغفر اللّٰه: 6/ 532

... يا نجيّة، سلنى فلا تسألنى: 7/ 482

يا نضر،

اذا انتهيت الى فخ فأعلمنى: 2/ 407

يا نوف، ان داود (ع) قام فى مثل: 4/ 370؛ 8/ 178

يا نوف، اقبل وصيتى؛ لا تكونن: 8/ 179

يا نوف، ايّاك ان تكون عشّارا: 4/ 370؛ 8/ 180

... يا هزّال، لو سترته بردائك لكان خيرا لك: 3/ 389؛ 594

... يا هشام، ان للّٰه على الناس: 3/ 127

يا يهودى، الدرع درعى و لم أبع و لم أهب: 3/ 304

يأتى على الناس زمان يستحلّ: 8/ 215

يأتى على الناس زمان لا يقرّب فيه الّا: 2/ 1222

... يؤدى خمسا و يطيب له: 7/ 472، 493

... يباغ ممن يستحل الميته: 7/ 212

... يبيعه أحد غيرك ... لا بأس: 5/ 82

... يتصدق بثمانين درهما: 3/ 219

... يتولى من شاء و على من: 7/ 420

يجاء برجال من أمتى فيؤخذ بهم: 1/ 136

يجب على الامام أن يحبس الفساق: 1/ 253، 3/ 498، 4/ 47، 158

... يجب عليك فيه الخمس: 6/ 139

... يجب عليه فى استقبال الحيض دينار: 3/ 510

... يجب عليهم الخمس: 1/ 206، 6/ 137، 164، 206

يجبر الرجل على النفقة على امرأته: 4/ 176

... يجرد: 3/ 622

... يجلد ثمانين جلدة لحق المسلم: 3/ 499

... يجلس الامام مستدبر القبلة: 1/ 248

يحتاج الامام الى قلب عقول: 2/ 33، 2/ 85

يحشر الحكارون و قتلة الأنفس: 5/ 71

يحق على الامام أن يحكم بما أنزل اللّٰه: 5/ 344

يحق على المسلمين الاجتهاد: 5/ 234

يختاروا لأنفسهم امام عفيفا: 2/ 48، 3/ 107

يخرج خمس الغنيمة: 6/ 278

يخرج ناس من المشرق فيوطئون للمهدى «ع»:

1/ 379

يخرج

منه الخمس و يقسم مابقى: 6/ 278، 7/ 30، 63، 276

... يخرج منها خمس للّٰه: 6/ 277

... يخشع له القلب و تذلّ به النفس: 5/ 435

يخضمون مال اللّٰه خضمة الابل: 6/ 204

يد اللّٰه على الجماعة: 2/ 348

... يدفع ما ترك أبوهم الى الامام حتى يدركوا:

1/ 249

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 514

... يرثه من يلى جريرته: 7/ 417

... يروون حديثى ... فيعلمونها الناس من بعدى:

2/ 255

يريد به غلاء المسلمين: 5/ 115

... يسأل هل عليك فى افطارك اثم: 1/ 198

... يستودع السجن: 4/ 261

يسّر و لا تعسّر و بشّر و لا تنفر: 26/ 42

يسعى بذمتهم أدناهم: 5/ 251، 73

... يشترى منه ما لم يعلم: 6/ 390

يشيب ابن آدم و يشبّ فيه خصلتان: 3/ 227

يصلى الامام الظهر يوم النفر بمكة: 1/ 219

يضرب الرجل الحد قائما: 3/ 619

... يضرب ضربا وجيعا و يحبس: 4/ 87، 4/ 197

... يضرب ضربة بالسيف: 4/ 267

... يضربه على قدر ذنبه؛ ان زنى: 3/ 552

يضربون على عهد رسول اللّٰه «ص»: 3/ 411

يعمل فى امرته المؤمن و يستمتع: 1/ 295

يفرق الحد على الجسد كله: 3/ 620

يقتل عن بيضة الاسلام: 4/ 305

... يقام عليه حدود المسلمين: 7/ 252

... يقتدى به المؤمن و يخشع به القلب: 5/ 444

... يقتل به الذي قتله: 4/ 258

... يقتل السيد به: 4/ 261

... يقتل القاتل و يبصر الصابر: 4/ 255

يقتل هاهنا رجل من أهل بيتى: 2/ 407

... يقتله الأدنى فالأدنى: 1/ 259

... يقطع بالأخير: 1/ 257

يقطع رجل

السارق بعد قطع اليد: 1/ 257

يقوم محتكر مكتوب بين عينيه: 5/ 72

يكون اثنا عشر أميرا ... كلهم من قريش: 2/ 151

يكون فى آخر الزمان أمراء ظلمة: 3/ 21

يكون فى آخر الزمان قوم يتبع فيهم: 3/ 361، 393

يكون من بعد اثنا عشر أميرا: 2/ 151

يملأ الأرض قسطا و عدلا كما ملئت ظلما: 1/ 354

ينادى باسم القائم «ع» فيؤتى و هو خلف المقام:

2/ 317

ينادى مناد من السماء أول النهار: 1/ 386

ينزل المسلمون على أهل الذمة: 7/ 199

ينظر الى اعدلهما و افقههما ...: 3/ 286

... ينظر الى أفقههما و أعلمهما: 3/ 285

... ينظر ان من كان منكم ممن قد روى حديثنا:

3/ 173

يوم واحد من سلطان عادل خير من مطر: 1/ 255، 1/ 323

«فهرست منابع و مأخذ»

آئين شهردارى: محمد احمد قرشى معروف به ابن اخوة، مركز انتشارات علمى و فرهنگى، چاپ دوم 1360 ه ش.

الآثار الباقيه: ابو ريحان بيرونى، انتشارات ميراث مكتوب، تهران 1380 ه ق.

آثار الحرب فى الفقه الاسلامى: و هبه زحيلى، دار الفكر، دمشق.

ابتغاء الفضيلة فى شرح الوسيله: مرتضى حائري يزدي، مكتبة الطباطبائى قم؛ بى تا.

اثبات الهداة با النصوص و المعجزات: محمد بن حسن حرّ عاملى، دار الكتب الاسلاميه، بى تا؛ چاپ ديگر به طريق افست به سرمايه حاج محمود بغدادچى، 2 جلد.

الاحتجاج: احمد بن على الطبرسى، شريف رضى

احقاق الحق: سيد نور الله شوشتري، مكتبة الاسلاميه 1396 ه ق 13 جلد.

احقاق الحق و ازهاق الباطل: قاضى نور الله بن شريف الدين، كتابخانه آية اللّه العظمى مرعشى نجفى، بى تا. اين كتاب دربردارنده تحقيق و تعليق و الحاقات آية اللّه العظمى مرعشى نجفى مى باشد مؤلف

اين كتاب در سال 1019 به شهادت رسيده است.

ارشاد الساري لشرح صحيح البخاري: ابى العباس شهاب الدين أحمد بن محمد قسطلانى، دار احياء التراث العربى، بيروت، بى تا.

احكام السجون: احمد وائلى، دار الكتيبه للمطبوعات، چاپ سوم 1407 ه ق.

احكام السلطانيه: محمد عبد القادر أبو فارس معروف به فراء، مؤسسة الرسالة 1983 م.

احكام السلطانيه: على بن محمد ماوردي، مكتبة ابن قتيبة 1998 م؛ چاپ ديگر دفتر تبليغات اسلامى قم، بر اساس نسخة مكتبة مصطفى الباقى الحلبى مصر 1386 ه ق.

احكام القرآن: محمد بن عبد الله معروف به ابن عربى، دار الفكر 1996 م 4 جلد.

احكام القرآن: احمد بن على جصاص، دار الكتاب العربى 1986 م، 3 جلد.

احياء علوم الدين: ابى حامد محمد بن محمد الغزالى، انتشارات احسان 1379 ه ش 2 جلد.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 516

اخبار الخلفاء: فخر الدين فخر الدين، دار الحرف العربى 1993 م.

اخبار المدينه: عبد الله محمد بن محمود، مكتبة دار الزمان 2003 م.

الاختصاص: محمد بن محمد بن نعمان عكبري بغدادي معروف به شيخ مفيد، مؤسسه اعلمى، بيروت 1402 ه ق.

الادب: عبد الله بن شيبة العبسى، دار البشائر الاسلاميه 1999 م.

الاربعين: محمد بن حسين معروف به شيخ بهايى، تبريز كتابفروشى صابري 1337 ه ش.

الارشاد: محمد بن محمد شيخ مفيد، مؤسسه الاعلمى للمطبوعات، بيروت 1399 ه ق.

ارشاد القلوب: حسن بن محمد ديلمى، دار الاسوة 1375 ه ق و نيز انتشارات شريف رضى، چاپ دوم 1409 ه ق

ارشاد الاذهان: حسن بن يوسف حلى، انتشارات اسلامى قم، 1424 ه ق، 2 جلد.

الاستبصار: عبد الله بن احمد بن قدامة، دار الفكر، بيروت 1973 م.

الاستبصار: ابى جعفر محمد بن حسن طوسى معروف به شيخ

طوسى، دار الكتب الاسلاميه، نجف، بى تا، 3 جلد؛ چاپ ديگر دار الحديث، قم 1380 ه ش، 4 جلد.

الاستيعاب: يوسف بن عبد الله ابن البر، مكتبة نهضة، مصر 1995 م 4 جلد.

اسد الغابة: على بن محمد معروف به ابن اثير، دار المعرفة 1997 م، 5 جلد؛ چاپ ديگر، كتابفروشى اسلامية تهران، بى تا، 5 جلد.

الاسعاد: احمد عبد الحليم عطيّه، دار الثقافة، بيروت 1991 م.

الاسلام و اصول الحكم: بحث فى الخلافة و الحكومة فى الاسلام، على عبد الرزاق، دار مكتبة الحياة، بيروت 1966 م.

الاصابة فى تمييز الصحابة: شهاب الدين ابى الفضل احمد بن على بن حجر عسقلانى معروف به ابن حجر، بيت الافكار الدوليه، 2002 م؛ چاپ ديگر، دار الاحياء التراث العربى، بيروت 1328 ه ق، 4 جلد.

اصول كافى: محمد بن يعقوب كلينى، دار التعارف للمطبوعات 1990 م، 2 جلد.

إعلام الوري: فضل بن حسن طبرسى، دار الكتب الاسلاميه، 1970 م، 2 جلد.

الاعمال المانعة من الجنة: جعفر ابن الرازي، مجمع البحوث الاسلاميه، 1413 ه ق.

الاقبال: على بن موسى معروف به سيد بن طاوس، بينا، بيتا، بيجا.

الاقتصاد: محمد بن حسن طوسى، دار الاضواء، 1986 م.

اقتصادنا: سيد محمد باقر صدر، مكتب الاعلام الاسلامى، 1375 ه ش.

اقرب الموارد: سعيد شرتونى، انتشارات اسوة، 1374 ه ش.

الاقضيه: محمد بن فرج قرطبى، دار الارقم، 1997 م.

الاكتفاء: سليمان بن موسى كلاعى، عالم الكتب، 1997 م، 4 جلد.

الاكمال: محمد بن عبد الغنى ابن نقطة، جامعة ام القرى، 1987 م، 6 جلد.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 517

الالفين: (الالفين، الفارق بين الصدق و المين) حسن بن يوسف حلى معروف به علامه حلى، اعلمى، 1402 ه ق.

أعلام الدين: حسن بن ابى الحسن ديلمى، آل البيت احياء التراث، بيروت،

1409 ه ش.

اعلام الموقعين: محمد محيى عبد الحميد، مكتبة مصر، 1420 ه ق 2، جلد.

الامالى: محمد بن عباس يزيدي، بى نا، 1948 م.

الامالى: (امالى الطوسى) محمد بن حسن طوسى، دار الكتب الاسلاميه، 1380 ه ش.

الامالى: ابى جعفر محمد بن على بن حسين بن بايويه قمى معروف به صدوق بى تا، 1300 ه ق.

الامالى: محمد بن نعمان عكبري بغدادي معروف به شيخ مفيد، انتشارات جامعه مدرسين، قم/ 1403

الامامة و السياسة: ابى محمد عبد الله بن مسلم قتيبة الدينوري، معروف به ابن قتيبة، مؤسسة الحلبى بيروت، بى تا.

الامّ: ابى عبد الله محمد بن ادريس شافعى، بى تا بى جا، 1388 ه ق، 7 جلد.

الاموال: قاسم بن سلام أبو عبيد، مكتبة الكليات الازهرية، 1976 م.

الانتصار: شريف المرتضى معروف به علم الهدي، انتشارات حيدريه، نجف اشرف 1391 ه ق.

انجيل لوقا، انجيل متى و انجيل مرقس: چاپ شده در كتاب مقدس، كتب عهد جديد و قديم ترجمه شده از لغات اصلى، بيروت 1870 م.

الانجيل: كتاب مقدس عهد جديد، چاپ ايران 1898 م.

انساب الاشرف: عارف احمد عبد الغنى، دار الكنان، 1997 م، 2 جلد.

الاوسط: محمد بن اسماعيل نجاري، دار الصميمى، 1998 م، 2 جلد.

الايضاح: فضل بن شاذان نيشابوري، انتشارات دانشگاه تهران، 13630 ه ش.

بحار الانوار: (الجامعه لدرر اخبار الأئمّة الاطهار) محمد باقر بن محمد تقى معروف به علّامه مجلسى، چاپ بيروت 110 جلد، چاپ ايران با تفاوت در شماره هاى بعضى مجلدات و نيز چاپ قديم، امين الضرب كمپانى، 26 جزء در 17 مجلّد.

بدائع الصنائع: ابى بكر بن مسعود كاشانى حنفى، دار الكتاب العربى، بيروت، چاپ اول 1328 ه ق، 7 جلد.

بداية المجتهد: محمد بن احمد معروف به ابن رشد، مكتبة نزار مصطفى البارز، رياض

1415 ه ق، 2 جلد.

البدر الزاهر فى صلاة الجمعة و المسافر: آيت اللّه حسين على منتظري، دفتر تبليغات اسلامى قم، چاپ دوم 1362 ه ش.

بلغة الفقيه: بحر العلوم، مكتبة الصادق، تهران 1403 ه ق.

البيان: محمد بن جمال الدين مكي عاملى معروف به شهيد اول، مجمع الذخائر الاسلاميه، بى تا.

البيع: روح الله الموسوي الخمينى معروف به امام خمينى، چاپخانه آداب نجف اشرف 1390 ه ق، 4 جلد.

التاج الجامع للاصول: منصور على ناصف، دار الفكر، بيروت، 1421، 5 جلد، چاپ ديگر: مكتبة الاسلاميه

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 518

چاپ سوم 1381 ه ق 5 جلد.

تاريخ بغداد: امام حافظ ابى بكر احمد بن على الخطيب، دار الكتب العلميه، بيروت 1417.

تاريخ الخلفاء: جلال الدين سيوطى، 1403 ه ق، چاپخانه محمدي.

تاريخ دمشق: ابن عساكر محمد مكرم معروف به ابن منظور، دمشق، دار الفكر 2005 م، 6 جلد

تاريخ الطبري: ابى جعفر محمد بن جرير طبري، شركت انتشارات جهان؛ تهران، بى تا 16 جلد؛ گرفته شده از چاپ ليدن، 1897 م.

تاريخ قم: محمد حسين ناصر الشريعه، قم دار الفكر، بى تا، و نيز كتابى ديگر با همين نام تأليف: حسن بن محمد بن حسن قمى، تهران كتابخانه مجلس 1353 ه ش.

تاريخ يعقوبى: احمد بن واضح معروف به يعقوبى، نجف، حيدريه 1394، ه ق 3، جلد در يك مجلد.

التبيان: محمد بن حسن معروف به شيخ طوسى، چاپ اسلاميه تهران 1365 ه ق، 2 جلد.

تحرير الاحكام الشرعية على مذهب الاماميه: حسن بن يوسف معروف به علامه حلى، مؤسسه امام صادق، قم 1420، 6 جلد.

تحرير الوسيله: روح اللّه الموسوي الخمينى معروف به امام خمينى، مكتبة الآداب 1384 ه ق، 2 جلد.

تحف العقول: ابو محمد حسن بن

على معروف به ابن شعبه حرّانى، انتشارات علميّه اسلامى، بى تا.

تحفة الاخوان: مصطفى بن ابراهيم، بى جا، بى نا، 1310 ه ق.

التذكرة: حسن بن يوسف معروف به علامه حلى، مؤسسه آل البيت قم/ 1425.

التراتيب الاداريّة: عبد الحى بن عبد الكبير كتانى، دار الكتب العربى، بيروت، بى تا، 2 جلد.

تشريع الجنايى الاسلامى: مقارنا بالقانون الوضعى: عبد القادر عوده، مؤسسة الرسالة، بيروت 1415، 2 جلد.

تصحيح الاعتقاد: الشيخ محمد بن محمد نعمان عكبري معروف به شيخ مفيد، منشورات الرضى، قم 1363 ه ش.

تفسير روح الجَنان و روح الجِنان: ابو الفتوح رازي، كتابخانه آيت الله مرعشى نجفى 1404 ه ق، 5 جلد.

تنقيح الرائع لمختصر الشرائع: جمال الدين مقداد بن عبد الله سيوري الحلى، چاپ خيام قم 1404 به تحقيق سيد عبد الطيف كوهكمري، 4 جلد.

تنبيه الخواطر و نزهة النواظر: (مجموعة ورّام) الزاهد ابى الحسين ورام بن ابى الفراس، تهران 1302 ه ق.

تفسير زمخشري: أبي القاسم جار اللّه محمود بن عمرو الزمخشري الخوارزمى، انتشارات مصطفى البابى الحلبى، مصر 1385 ه ق، 4 جلد.

تفسير منسوب به امام حسن عسكرى (ع): مؤسسة امام مهدي، قم 1409 ه ق.

تفسير قمى: على بن ابراهيم بن هاشم القمى، بى نا، 1313 ه ق.

تفسير عياشى: محمود بن مسعود بن عياشى سلمى سمرقندي معروف به عياشى، چاپخانه علميه قم بى تا، 2 جلد.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 519

تفسير قرطبى: ابى عبد الله محمد بن احمد انصاري قرطبى، دار احياء التراث العربى بيروت، بى تا، 20 جلد.

تفسير المنار: شيخ محمد عبده، دار المنار، چاپ دوم 1366 ه ق، 12 جلد.

تفسير الكبير: تفسير امام فخر رازي، دار احياء التراث العربى، بيروت 1411 ه ق 32 جلد.

تفسير الميزان: علامه سيد محمد حسين طباطبايى، مؤسسه اعلمى،

بيروت، چاپ سوم 1393 ه ق، 20 جلد.

تفسير نور الثقلين: شيخ عبد على بن جمعة العروسى الهويزي، چاپخانه علميه قم 5 جلد.

تكملة الرجال: شيخ عبد النبى كاظمى، انتشارات آداب نجف اشرف بى تا، 2 جلد.

التمهيد: فى الرد على الملحدة المعطلة و الرافضة و الخوارج و المعتزلة، محمد بن طيب باقلانى، دار الفكر العربى، بيروت 1366 ه ق.

تنبيه الامة: محمد حسين نائينى، شركت سهامى انتشار 1385 ه ق.

التنقيح: جمال الدين مقداد بن عبد الله سيوري الحلى، انتشارات كتابخانه آيت اللّه العظمى نجفى مرعشى 1404 ه ق، 4 جلد.

تنقيح المقال: عبد الله مامقانى، مؤسسة آل البيت، قم 1423 ه ق.

التهذيب: ابى جعفر محمد بن حسن طوسى معروف به شيخ طوسى، مطبعة النعمان، نجف، چاپ دوم 1377 ه ق 9 جلد.

التوحيد: ابى جعفر محمد بن حسين بن بابويه قمى معروف به صدوق، انتشارات اسلامى، قم، بى تا.

ثواب الاعمال: محمد بن على بن حسين صدوق، انتشارات اخلاق 1378 ه ش.

جامع الاصول من احاديث الرسول: ابى السعادات مبارك بن محمد جزري، دار احياء التراث العربى بيروت 1400 ه ق

جامع السعادات فى موجبات النجاة: مولى محمد مهدي بن أبي ذر النراقى، چاپ نجف، سوم 1383 ه ق، 3 جلد.

جامع الاخبار: سيد محمد باقر موحد ابطحى، مؤسسه الامام المهدي، قم، 1411 ه ق.

جامع الاصول: مبارك بن محمد معروف به ابن اثير، دار الفكر، بيروت 1420، ه ق، 15 جلد.

جامع الشرايع: محمد كرمى قم 1416، ه ق.

جامع المدارك فى شرح المختصر النافع: احمد خوانساري، مكتبة الصدوق، 1407 ه ق، 7 جلد.

جامع المقاصد فى شرح القواعد: على بن حسين معروف به: محقق كركي، مؤسسه آل البيت قم، 1408 ه ق، 14 جلد.

جعفريات و اشعثيات: چاپخانه

اسلاميه، تهران، بى تا.

الجَمَل أو النصرة فى حرب البصرة: ابى عبد اللّه محمد عكبري معروف به شيخ مفيد، انتشارات داوري قم، بى تا.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 520

الجواهر: محمد حسن بن باقر معروف به صاحب جواهر، دار الكتب الاسلاميه، 1393 ه ق، 41 جلد.

جوامع الفقهية: چاپ تهران به خط محمد رضا خوانساري و پسرش محمد على، 1276 ه ق؛ چاپ ديگر انتشارات جهان برگرفته از چاپ قبل كه در آن يازده كتاب در فقه از تأليفات متقدمين گردآورى شده كه عبارتند از 1- المقنع فى الفقه: صدوق 2- الهداية: صدوق 3- الانتصار: سيد مرتضى 4- ناصريات: سيد مرتضى 5- الجواهر: ابن براج 6- اشارة السبَق: علاء الدين حلبى 7- المراسم: سلار 8- النهاية: شيخ طوسى 9- نكت النهاية: محقق حلى 10- الغنيه: ابن زهره 11- الوسيله: ابن حمزه.

حافل المزيل: (الحافل فى تكملة الكامل) شيخ ابى العباس احمد بن محمد معروف به ابن الرومية؛ الكامل:

ابى احمد عبد الله بن محمد معروف به ابن عدي الجرجانى، بى نا، بى تا، بى جا.

حاشية الروضة: (حاشيه خوانساري بر شرح لمعة) محمد بن حسين معروف به آقا جمال خوانساري، تهران، بى نا، 1272 ه ق.

حاشية كركي: على بن حسين معروف به كركي، مؤسسه آل البيت قم، 1408 ه ق، 14 جلد.

حاشيه مكاسب: محمد بن حسين بن محمد باقر معروف به كمپانى اصفهانى، ذوي القربى قم 19- 1418، 5 جلد.

حدائق الناظرة: يوسف بن احمد معروف به بحرانى، باقر العلوم قم، 1407 ه ق، 25 جلد؛ چاپ ديگر دار الكتب الاسلاميه نجف، بى تا.

حدود: (كتاب الحدود) ابن فورك، دار الغرب الاسلامى، 1999 م.

حكومت اسلامى: روح اللّه الموسوي معروف به امام خمينى، مؤسسه تنظيم نشر آثار امام

خمينى، تهران،. 1996

حلية الاولياء و طبقات الاصفياء: احمد بن عبد الله نعيم اصفهانى، دار الكتب العربى بيروت 1387 ه ق، 10 جلد در 5 مجلد.

خراج: يعقوب بن ابراهيم ابى يوسف قاضى، مكتبة الازهريه قاهره، 1420 ه ق.

خراج: يحيى بن آدم كوفى، دار المعرفه بيروت بى تا؛ چاپ ديگر المطبعة السلفيه و مكتبتها 1384 ه ق.

خصال: ابى جعفر محمد بن على بن الحسين بابويه قمى، دار التعارف، 1389 ه ق.

خطط مقريزي: احمد بن على بن عبد القادر بن محمد معروف به مقريزي، مكتبة احياء العلوم، لبنان، بى تا، 3 جلد.

خلاصة الاديان: محمد جواد مشكور، تهران، مشرق 1359 ه ش.

خلاصة الاديان: فتاح اسبقى، ميانه، بى نا، 1385 ه ش.

خلاف: ابى جعفر محمد بن حسن طوسى، انتشارات اسلامى قم، 1407 ه ق، 3 جلد.

خلافت و امامت: (الخلافة و الإمامة ديانة و سياسة دراسة مقارنة للحكم و الحكومة فى الاسلام) عبد لكريم محمود خطيب، دار المعرفة، بيروت، 1359 ه ق.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 521

خمس" كتاب خمس": مرتضى بن محمد امين معروف به شيخ انصاري، كنگره شيخ انصاري قم، 1415 ه ق.

در المنثور: (تفسير) جلال الدين عبد الرحمن بن ابى بكر سيوطى، انتشارات جعفري، 1377 ه ق، 6 جلد.

درّ السحابه فى مناقب القرابه و الصحابة: محمد بن على شوكانى، دار الفكر دمشق، 1404 ه ق.

درفش: اسد الله بن عبد الله، مطبوعات مجلس، يادگار غالب لاهور 1961 م.

الدروس: محمد بن مكي معروف به شهيد اول، انتشارات اسلامى، قم 141، ه ق، 3 جلد.

دستور معالم الحكم و مأثور مكارم الشيم: من كلام امير المؤمنين على بن ابى طالب (ع): محمد بن سلامة قطاعى، قم، مفيد، 1332 ه ش.

دعائم الاسلام: نعمان بن

محمد ابن منصور بن احمد بن حيون، دار المعارف، قاهرة 1383 ه ق، 2 جلد.

الذخيرة: محمد باقر بن محمد مؤمن معروف به محقق سبزواري، مؤسسه آل البيت، قم، بى تا.

الذريعة: شيخ آقا بزرگ تهرانى، دار الاضواء، بيروت چاپ سوم 1403 ه ق، 26 جلد.

ربيع الابرار نصوص الاخبار: محمد بن عمرو زمخشري، قم، شريف رضى، 1410 ه ق، 4 جلد.

رجال الشيخ: (اختيار معرفة الرجال) ابى جعفر محمد بن حسن بن على طوسى معروف. به شيخ طوسى، مركز مطالعات دانشگاه مشهد، 1348 ه ش، و چاپ مؤسسه انتشارات اسلامى قم، 1407 ه ق.

رجال النجاشى: احمد بن على بن احمد بن عباس معروف به نجاشى، مركز نشر كتاب، بى جا، بى تا.

رسائل اخوان الصفا و خلّان الوفاء: اخوان الصفا، دفتر تبليغات اسلامى، قم 1405 ه ق 4 جلد.

رسائل علم الهدي: شريف المرتضى، دار القرآن الكريم، قم 1405 ه ق، 3 جلد.

رسائل المحقق الكركي: على بن حسين محقق كركي، كتابخانه آيت الله مرعشى نجفى، 1403 ه ق.

روض الجنان: زين الدين الجبعى العاملى الشامى معروف به شهيد ثانى، مؤسسة آل البيت لاحياء التراث، بى تا.

روضة الواعظين: محمد بن فتّال نيشابوري (شهيد) انتشارات رضى، قم، بى تا.

ردّ المحتار على الدر المختار: حاشيه ابن عابدين، محمد امين بن عمر ابن عابدين، دار الاحياء التراث العربى، بيروت 1407 ه ق، 5 جلد.

رياض المسائل: جعفر بن حسن محقق حلى، مؤسسه آل البيت 1423 ه ق، بى جا، 16 جلد.

رياض العلماء: ميرزا عبد الله افندي اصفهانى، چاپخانه خيام، قم 1401 ه ق، 7 جلد.

زبدة المقال: حاج آقا حسين طباطبايى بروجردي چاپخانه علميه قم، بى تا.

زبدة الحقائق: عين القضاة همدانى، مركز نشر دانشگاهى، 1379 ه ق.

الزكاة: (كتاب الزكاة) حاج آقا رضا

بن آقا محمد هادي معروف به فقيه همدانى، مكتبة المصطفوي قم به خط طاهر خوشنويس، 1364 ه. ق.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 522

السرائر: ابى جعفر محمد بن منصور بن احمد بن ادريس حلى، مؤسسه انتشارات اسلامى قم، چاپ دوم 1410 ه ق، 3 جلد.

سنن ابى داود: ابى داود سليمان بن اشعث بن اسحاق يزدي سجستانى، مكتبة مصطفى البابى الحلبى، چاپ اول 1371 ه ق 2 جلد.

سفينة البحار: حاج شيخ عباس قمى، مكتبة على التبريزي 1362 ه ش 2 جلد.

سنن ابن ماجه: حافظ ابى عبد الله محمد بن يزيد قزوينى معروف به ابن ماجه، دار احياء التراث العربى 1395 ه ق 2 جلد.

سنن بيهقى: ابى بكر احمد بن حسين بن على البيهقى، دار المعرفة بيروت 1344 ه ق 10 جلد.

سنن ترمذي: محمد بن عيسى ترمذي، دار الفكر بيروت 1394 ه ق 5 جلد.

سنن دارمى: ابى محمد عبد الله بن بهرام دارمى، دار الفكر بيروت، بى تا 2 جلد.

سنن سعيد: سعيد بن منصور خراسانى، دار الكتب العلميه بيروت 1405 ه ق 2 جلد.

سنن نسايى: شرح حافظ جلال الدين سيوطى، دار الكتاب العربى، بيروت، بى تا 8 جلد.

سراج الوهاج: محمد الزهري الغراوي، مصر 1352 ه ق.

________________________________________

نجف آبادى، حسين على منتظرى - مترجم: صلواتى، محمود و شكورى، ابو ال، مبانى فقهى حكومت اسلامى، 8 جلد، مؤسسه كيهان، قم - ايران، اول، 1409 ه ق

مبانى فقهى حكومت اسلامى؛ ج 8، ص: 522

سيره ابن اسحاق: محمد بن اسحاق مطلبى، دار الفكر قم، 1410 ه ق.

سيره ابن هشام: عبد السلام محمد هارون، مؤسسه الرسالة، 1406 ه ق، 3 جلد.

سيره حلبيه: على بن برهان الدين حلبى شافعى، دار احياء التراث العربى بيروت 3 جلد.

سيرة

زينى دحلان: (سيرة نبويه و آثار محمديه) احمد بن زين بن احمد دحلان، 1304- 1231 ه ق.

سيرة نبويه و اخبار الخلفاء: محمد بن حبان معروف به ابن حبان، مؤسسه الكتب الثقافية، 1407 ه ق.

شرح صحيح مسلم نووي: محيى الدين ابى زكريا، يحيى النووي؛ دار احياء التراث العربى بيروت، بى تا. اين كتاب ارشاد الساري را نيز دربردارد كه هر دو شرح صحيح مسلم مى باشند.

شرح مواهب: محمد بن عبد الباقى بن يوسف مشهور به زرقانى، دار الكتب العلميه، 1996، 12 جلد.

شرح نهج البلاغة: ابن ابى الحديد، دار الكتب العلميه قم، 1378 ه ق، گرفته شده از دار احياء الكتب العربيه، 20 جلد.

شرح نهج البلاغة: ميثم بن على معروف به ابن ميثم بحرانى، دار احياء التراث العربى، بيروت 1412 ه ق.

شرح نهج البلاغة: محمد عبده، مطبعة الاستقامة، بى تا.

شرح فتح القدير: محمد بن عبد الواحد، دار صادر، بى تا، 8 جلد.

شرح اللمعة: (الروضة البهية) زين الدين الجبعى العاملى، معروف به شهيد ثانى، دفتر تبليغات اسلامى قم چاپ دوم، 1365، 2 جلد.

شرح المقاصد: مسعود بن عمر، 691- 767، عالم الكتب بيروت، 1409 ه ق، 5 جلد.

شرح المواقف: سيد مير شريف جرجانى، بى نا، 1292 ه ق.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 523

شفاء: شيخ الرئيس أبو على سينا معروف به ابن سينا به خط ابن محمد كريم شريف شيرازي، 1303، 2 جلد.

شهاب الثاقب: محمد بن شاه مرتضى، بى تا، بى، بى جا، 1401 ه ق.

شفاء الغليل فى بيان الشبه و المخيل و مسالك التعليل: محمد بن محمد معروف به غزالى طوسى، ديوان الاوقاف إحياء التراث اسلامى، 1390 ه ق.

شمائل: محمد بن عيسى ترمذي، نشر نى، تهران، 1372 ه ش.

الشرائع (شرائع الاسلام فى

مسائل الحلال و الحرام): أبو القاسم نجم الدين جعفر بن حسن معروف به محقق حلى، دار الهدي للطباعة و النشر برگرفته از چاپ بيروت، 1403 ه ق با تعليقات سيد صادق شيرازي در 4 جلد و چاپ ديگر طبعة الآداب النجف به تصحيح و تعليق عبد الحسين محمد على، 1389 ه ق.

شرح الاخبار: قاضى ابى حنيفه نعمان بن محمد التميمى المغربى معروف به صاحب الدعائم، انتشارات اسلامى قم، چاپ اول، 1409، 3 جلد.

شرح التجريد كشف المراد: علامه حلى، دفتر انتشارات اسلامى، قم 1407 ه ق.

صحاح: (تاج اللغة و صحاح العربيه) اسماعيل بن حمّاد جوهري، دار العلم للملايين، بيروت 1990 م، 6 جلد.

صحيح بخاري: محمد بن اسماعيل بخاري، قاهرة مصطفى البابى الحلبى و اخويه، 1320 ه ق، در دو مجلد.

صحيح مسلم: امام ابى الحسين مسلم بن حجاج قشيري نيشابوري، دار الاحياء التراث العربى، بيروت 1374 ه ق.

صحيفة الامام الرضا: امام على بن موسى الرضا، دار الاضواء، بيروت 1406 ه ق.

صحيفه سجاديه: امام سجاد (ع)، انتشارات افراسياب، چاپ دوم 1378 ه ش.

صحيفه نور: مجموعه رهنمودهاي امام خمينى، وزارت ارشاد اسلامى 1361 ه ش 21 جلد.

صواعق محرقه: احمد ابن حجر الهيتمى، مكتبة القاهرة، چاپ دوم 1385 ه ق.

الضعفاء: ابى حاتم محمد بن حبان البُستى معروف به ابن حبان، بى، بى تا، بى جا.

طب النبى: محمد بن عبد الله (ص)، تبريز، بى تا، 1282 ه ق.

طرق الحكمية: ابن قيم جوزيه، دار المدنى، جدة، بى تا.

طبقات: محمد بن سعد كاتب واقدي معروف به ابن سعد، انتشارات مؤسسه نصر، تهران 1332 ه ق، 9 جلد.

عبقات الانوار: مير سيد حامد حسين موسوي، انتشارات نفائس مخطوطات اصفهان 1380 ه ق چاپ ديگر كتابخانه امام

امير المؤمنين (ع) اصفهان.

عجائب احكام امير المؤمنين: محسن بن عبد لكريم عاملى، اعلمى تهران 1394 ه ش.

عدّة الاصول: ابى جعفر محمد بن حسن الطوسى، مؤسسه آل البيت قم، 1403 ه ق.

عروة الوثقى: محمد كاظم طباطبايى يزدي، مكتبة العلمية الاسلاميّه، تهران 2 جلد.

العقد العقد المفصل: حيدر بن سليمان، شركة عراقية، بغداد 1331 ه ق.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 524

عقد الفريد: احمد بن محمد بن عبد ربّه اندلسى، دار الكتب العلمية بيروت چاپ سوم 1407 ه ق 9 جلد.

عقد المنير: سيد موسى حسينى مازندرانى، چاپخانه اسلاميه، چاپ دوم 1300 ه ش، 5 جلد.

على امام المتقين: عبد الرحمن احمد شرقاوي، مكتبة قريب، قاهرة، بى تا، 2 جلد.

علل الشرايع: محمد بن على بن بابويه معروف به ابن بابويه، كتابفروشى داوري قم 1385 ه ق.

عوائد الايام: (فى بيان قواعد الاحكام و مهمات مسائل الحلال و الحرام) احمد بن محمد مهدي نراقى، دفتر تبليغات اسلامى قم، 1375 ه ش.

عوالى اللئالي: محمد بن على بن ابراهيم احسايى، معروف به ابن ابى جمهور مطبعة سيد الشهداء قم چاپ اول، 1403 ه ق، 4 جلد.

عين اللغة: خليل، انتشارات اسلامى، قم 1414 ه ق.

عين اللغة: فراهيدي، مؤسسه دار الهجرة، ايران چاپ دوم، 1409 ه ق، 9 جلد.

عيون اخبار الرضا: محمد بن على معروف به ابن بابويه، انتشارات صدوق، تهران 1372 ه ش. 2 جلد؛ چاپ ديگر: انتشارات علميه اسلاميه، 1364 ه ش.

الغارات: ابى اسحاق ابراهيم بن محمد ثقفى كوفى اصفهانى، انتشارات انجمن آثار ملى، بى تا، 2 جلد.

الغدير: شيخ عبد الحسين احمد امينى معروف به علامه امينى، دار الكتب الاسلامى تهران، 1372 ه ق.

غرر و درر: عبد الواحد بن محمد تميمى آمدي، انتشارات دانشگاه

تهران، 1342 ه ش 7 جلد.

غنية النزوع فى علمى الفروع و الاصول: حمزة بن على معروف به ابن زهرة، شيكاگو، بى تا 1986 م؛ چاپ ديگر: مؤسسه امام صادق، 1418 ه ق، 2 جلد.

غيبه: (غيبة الطوسى) ابى جعفر محمد بن حسن طوسى معروف به شيخ طوسى انتشارات نينوى تهران بى تا؛ با مقدمة آقا بزرگ تهرانى، 1385 ه ق.

غيبة: (كتاب الغيبة) محمد بن ابراهيم نعمانى، انتشارات الصدوق تهران بى تا؛ چاپ انتشارات مؤسسه اعلمى بيروت بى تا.

فتوحات مكيه: ابى عبد الله محمد بن على معروف به ابن عربى، دار صادر بيروت، بى تا 4 جلد.

فتوح البلدان: امام أبي الحسن البلاذري، دار الكتب العلميه، بيروت 1398، ه ق 1978 م

فروع الكافى: محمد بن يعقوب كلينى دار الكتب اسلامى، 1391 ه ق، 5 جلد.

فروق: احمد بن ادريس قراقى، دار الكتب العلميه بيروت، 1418، 4 جلد.

الفِصَل فى الملل و الاهواء و النحل: على بن احمد ابن حزم اندلسى معروف به ابن حزم، دار المعرفة بيروت، 1395، 3 جلد.

فضائل الخمسة من الصحاح السته: سيد مرتضى حسينى فيروزآبادي، دار الكتب الاسلاميه، تهران چاپ دوم، 1366 ه ش، 1408 ه ق.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 525

فقه الاسلامى و ادلته: وهبه زحيلى، انتشارات دار الفكر دمشق، 1481 ه ق، 11 جلد.

فقه الرضا: على بن موسى الرضا، دار الطباعة، 1274 چاپ، سنگى بى تا.

الفقه على المذاهب الاربعه: عبد الرحمن جزايرى، دار الثقلين بيروت، 1419، 5 جلد؛ چاپ ديگر دار الكتب العربى مصر.

الفقيه: (من لا يحضره الفقيه) محمد بن على ابن بابويه معروف به صدوق، تهران، انتشارات صدوق، 1367 ه ش، 6 جلد.

فقيه عاليقدر: مصطفى ايزدي، انتشارات سروش، 1362 ه ش، 2 جلد.

فلسفة التوحيد و الولاية:

محمد جواد مغنيه، مطبعة الحكمية قم، بى تا.

الفهرست: (فوز العلوم) ابى الفرج محمد بن اسحاق معروف به ابن نديم، مطبعة الاستقامة قاهرة، چاپ ديگر تهران 1391 ه ق، چاپ ديگر دار المعرفة بيروت، 1398 ه ق.

فرج المهموم فى تاريخ علماء النجوم: على بن موسى معروف به سيد ابن طاوس، شريف رضى، قم 1363 ه ش. فى النظام السياسى للدولة الاسلامية: دكتر محمد سليم العوا، چاپ مكتب مصر الحديث بالاسكندريه، چاپ ششم، بى تا.

قانون اساسى جمهوري اسلامى ايران: مصوب 1358 ه ش.

قاموس: (القاموس المحيط و القابوس الوسيط) مجد الدين محمد بن يعقوب فيروزآبادي شيرازي، چاپ قديم سنگى، بى تا.

قرب الاسناد: عبد الله بن جعفر معروف به حميري، آل البيت، چاپ اول 1413 ه ق، قم.

قواعد و فوائد: محمد بن مكي عاملى معروف به شهيد اول، انتشارات مكتبة المفيد قم، بى تا، 2 جلد.

قوت القلوب فى معاملة المحبوب و وصف طريق المريد الى مقام التوحيد: محمد بن على ابو طالب مكي، بيروت دار صادر 1310 ه ق، 2 جلد در يك مجلد.

قواعد الاحكام فى مسائل الحلال و الحرام: علامه حلى، انتشارات رضى، قم.

كافى فى الفقه: تقى الدين بن نجم الدين حلبى معروف به ابى الصلاح، كتابخانه عمومى امام امير المؤمنين ايران، 1403 ه ق.

الكافى: محمد بن يعقوب كلينى، تهران اسلاميه، 1382- 88 ه ق؛ اصول و فروع و روضه در 8 جلد.

الكامل فى اللغة و الادب (كامل الانوار): مبرد نحوي ابى العباس محمد بن يزيد، دار العهد الجديد للطباعة بمصر، بى تا، 2 جلد.

الكامل: محمد بن على بن ابى الكرم بن محمد بن عبد الكريم بن عبد الواحد شيبانى معروف به ابن اثير، دار صادر، بيروت، 1385 ه ق،

13 جلد.

كتاب الحسبة و مسئولية الحكومة الاسلامية: احمد بن عبد الحليم تقى الدين بن تيمية، دار الشعب قاهرة، 1396 ه ق، تحقيق صلاح عزام.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 526

كتاب السنة: عبد الله بن احمد الحنبل، دار ابن القيم رياض، 1406 ه ق، تحقيق دكتر محمد بن سعيد القحطانى.

كتاب ابى يوسف ايشع النصر فى الكشف عن مذاهب الحرنانيين.

كتاب البيع: (المكاسب) مرتضى بن محمد امين معروف به شيخ انصاري، 1326 ايران، بى تا.

كتاب زكاة: آيت اللّه العظمى حسين على منتظري، مؤلف كتاب، مركز جهانى علوم اسلامى، چاپ دوم 1409 ه ق، 4 جلد.

كتاب خمس: آيت اللّه العظمى حسين على منتظري، مؤلف كتاب، انتشارات اسلامى، ايران، قم.

كشّاف: جار اللّه محمد بن عمر الزمخشري، نشر بلاغت، قم چاپ اول 1413 ه ق، 4 جلد.

كشف الرموز: حسن بن طالب يوسفى مشهور به فاضل آبى، مؤسسه انتشارات اسلامى، قم 1408، 2 جلد.

كشف الظنون عن اسامى الكتب و الظنون: مصطفى بن عبد اللّه حاجى خليفه، انتشارات اسلاميه و جعفري تبريزي، 1378 ه ق.

كشف الغمّة فى معرفة احوال الائمه (ع): ابى الحسن على بن عيسى بن ابى الفتح الاربلى، دار الكتب الاسلامى، بيروت 1401 ه ق.

كشف الغطاء عن خفيات مبهمات الشريعة الغراء: جعفر بن خضر معروف به كاشف الغطاء، انتشارات مهدوي، اصفهان، بى تا.

كشف اللثام و الابهام عن كتاب قواعد الاحكام: بهاء الدين محمد بن اصفهانى معروف به فاضل هندي، انتشارات اسلامى قم، 1416 ه ق.

كشف المحجة لثمرة المهجة: سيد رضى الدين أبي القاسم على بن موسى بن طاووس، مطبعة الحيدريه نجف، 1370 ه ق.

كشف المراد فى شرح تجريد الاعتقاد: علامه حلى، مؤسسه نشر اسلامى جامعه مدرسين، 1407 ه ق.

كفاية الاحكام سبزواري: محمد

باقر بن محمد مؤمن معرف به محقق سبزواري چاپ سنگى ايران، اصفهان 1269 ه ق.

كفاية الاصول: محمد كاظم خراسانى، مؤسسه آل البيت قم، چاپ اول 1409 ه ق.

كمال الدين: ابى جعفر محمد بن على بن حسين بن موسى بابويه قمى، معروف به صدوق، چاپ قديم، به خط محمد حسن گلپايگانى، سال 1301 ه ق، چاپ ديگر: انتشارات اسلامى تصحيح و تعليق على اكبر غفاري.

كنز العرفان فى فقه القرآن: مقداد بن عبد الله معرف به فاضل مقداد، مكتبة المرتضويه تهران، 1384 ه ق، دو جلد در يك مجلد.

كتاب اسرار آل محمد: سليم بن قيس الهلالى الكوفى العامري صاحب امام امير المؤمنينى (ع)، دار الكتب الاسلاميه، بى تا.

كتاب الطهارة: مرتضى انصاري معروف به شيخ اعظم، ايران تهران به خط على بن الحسن تبريزي، 1303 ه. ق، چاپ ديگر: ايران به خط احمد طباطبائى اردستانى و زين العابدين خوانساري، 1298 ه. ق.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 527

كنز العمّال: علاء الدين على المتقى بن الحسام الدين هندي، مؤسسه الرسالة بيروت، 1399 ه ق، 16 جلد.

كلمات المحققين شامل 30 رسالة از فقهاء و محققين بزرگ: مكتبة المفيد قم 1402 ه ق بر گرفته از چاپ سنگى 1315 ه ق.

كنز الفوائد: محمد بن على كراجكي، ايران بى نا 1322 ه ش، دار الاضواء 1405 ه ق 2 جلد.

كنز الفوائد فى أصول العقائد: حبيب اللّه بن محمد حسين ملكي تبريزي، بى نا 1333 ه ق.

گنزاربّا" كنز الربّ" معروف به صحف آدم. كه به خط صابى در اختيار آية اللّه منتظري قرار گرفته و در كتابخانه ايشان موجود است.

گيتاشناسى: محمود محجوب و فرامرز ياوري، انتشارات گيتاشناسى، چاپ چهارم، 1365 ه ش.

لب اللباب: عبد الرحمن

ابن ابى بكر سيوطى، بيروت، بى تا، دار صادر.

اللوامع الهيّه فى مباحث الكلاميه: فاضل مقداد، مجمع الفكر الاسلامى قم، 1424.

لؤلؤ البحرين: ابن عصفور بحرانى، يوسف بن احمد، نجف اشرف، دار النعمان.

لسان العرب: ابن منظور محمد بن مكرم، چاپ اول دار احياء التراث العربية، بيروت، 1988 م، 18 جلد.

لسان الميزان: شهاب الدين ابى الفضل احمد بن حجر عسقلانى، مؤسسة اعلمى للمطبوعات بيروت، 7 جلد برگرفته از چاپ حيدرآباد دكن، 1331 ه ق.

لمعات الهيه: ملا عبد الله زنوزي؛ مركز مطالعات و تحقيقات فرهنگى تهران 1361 ه ش.

مآثر الإنافة فى معالم الخلافة: قلقشندي؛ عالم الكتب، بيروت، بى تا 3 جلد، (تحقيق عبد الستار حمد فراج)

مبادي نظم الحكم فى الاسلام: دكتر عبد الحميد متولّى، دار المعارف بيروت، چاپ اول، بى تا.

مبسوط: شمس الدين سرخسى، دار المعرفة بيروت 1406، 30 جلد، در 15 مجلّد.

مبسوط: ابى جعفر محمد بن حسن معروف به طوسى، تهران مكتبة المرتضويه 1378، ه ق 8 جلد.

مجازات نبويه: محمد بن الحسين معروف به شريف رضى، بغداد سيد حسن صدر الدين، 1328 ه ق.

مجالس: (مجالس الطوسى، امالى الطوسى) محمد بن حسن طوسى مكتبة الاهلية بغداد، 1384 ه ق، 2 جلد.

مجالس الصدوق أمالي الصدوق: محمد ابن على ابن بابويه معروف به صدوق، كتابفروشى اسلاميه تهران، 1355 ه ش.

مجمع البحرين: شيخ فخر الدين طريحى، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، چاپ دوم، 1408 ه ق، 2 جلد.

مجمع الزوائد و منبع الفوائد: على بن أبو بكر هيثمى، مكتبة القدسى قاهرة، 1353 ه ق 10 جلد در 5 مجلد.

مجمع البيان: شيخ ابى على فضل بن حسن طبرسى، كتابفروشى اسلاميه تهران، 1473 ه ق، 10 جلد.

مجمع الفائدة و البرهان: (مجمع البرهان) مولا احمد اردبيلى، انتشارات اسلامى قم 1403

ه ق، 14 جلد.

محاسن: (محاسن برقى) ابى جعفر احمد بن محمد بن خالد البرقى، تهران، دار الكتب الاسلاميه، 1330 ه ش، 2 جلد.

محاضرات الابرار: (محاضرة الابرار و مسامرة الاخبار فى الادبيات و النوادر و الأخبار) محمد بن عبد الله ابن

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 528

عربى، بيروت دار صادر، بى تا 2 جلد.

محجة البيضاء فى احياء الاحباءِ: ملا محسن فيض كاشانى، مخطوط 1341 ه ق، مطبعه آقا ميرزا على اصغر، چاپ افست.

المحكم و المتشابه: (رساله سيد مرتضى) على بن حسين شريف مرتضى، قم، شبستري به خط محمد تقى ابن محمد حسين قمى، سال 1312 ه ق.

المحصول فى علم الاصول: فخر الدين محمد بن عمر بن الحسين رازي چاپ رياض، به تحقيق طه جابر فياض العلوانى چاپ اول 1399- 1401 ه. ق، 6 جلد و انتشارات جامعه امام محمد بن سعود چاپ اول 1401 ه ق.

المحلى: على بن احمد بن سعيد بن حزم، دار الفكر، بيروت، بى تا 8 جلد.

مختصر الخرقى: (المختصر على مذهب الامام المبجل احمد بن حنبل) عمر بن حسين، مكتبة الاسلامى دمشق 1384 ه ق.

مختصر النافع: أبو القاسم نجم الدين جعفر بن الحسن معروف به حلى دار الكتاب العربى مصر، بى تا.

مختلف: حسن بن يوسف مطهر حلى، معروف به علامه حلّى، دفتر تبليغات اسلامى قم، چاپ اول 1412 ه ق.

مدارك: (مدارك الاحكام) سيد محمد بن سيد على موسوي عاملى، معروف به صاحب مدارك، چاپ ايران، به خط سيد حسن بن محمد حسينى خوانساري، 1322 ه ق.

مدونة الكبرى: مالك بن انس اصبحى، دار الفكر بيروت، چاپ دوم، 1400 ه ق، 4 جلد.

مرآة العقول فى شرح اخبار آل الرسول: محمد باقر بن محمد تقى مجلسى،

دار الكتب الاسلاميه تهران، 1394 1411 ه ق، 26 جلد، چاپ سنگى به خط أبو القاسم نوري، 1317- 1325، 4 جلد.

المراجعات: عبد الحسين شرف الدين، انصاريان قم، چاپ اول 1998.

المراسم: مراسم سلّار حمزة بن عبد العزيز سالمى مشهور به سلار، انتشارات حرمين قم، 1404 ه ق.

مروج الذهب: على بن حسين بن على المسعودي الشافعى، مطبعة بهيه مصر، 1346 ه ق.

مسالك الافهام فى شرح شرائع الاسلام: زين الدين بن على العاملى معروف به شهيد ثانى، مؤسسه معارف اسلامى قم، چاپ اول 1413 ه ق، 16 جلد.

مسالك الافهام الى آيات الاحكام: جواد بن سعيد كاظمى، مكتبة المرتضوية لاحياء آثار الجعفرية تهران بى تا، 4 جلد در دو مجلد.

مستدرك الحاكم: ابو عبد الله محمد نيشابوري معروف به حاكم، مكتبة النصر الحديثه رياض، بى تا، 4 جلد.

مستصفى من علم الاصول: محمد بن محمد غزالى، دار احياء التراث العربى، بيروت بى تا، چاپ اول، 2 جلد و چاپ ديگر دار الفكر بيروت 1997 م.

مستمسك العروة: آية اللّه العظمى سيد محسن طباطبايى حكيم، دار الكتب العلميه، بى تا، قم.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 529

مستند الشيعة فى احكام الشرعية: احمد بن محمد مهدي نراقى، مكتبة المرتضويه، ايران 1325، 2 جلد.

مستدرك الوسائل: ميرزا حسين نوري طبرسى معروف به محدث نوري، مؤسسه آل البيت قم، چاپ اول 1407 ه ق، 18 جلد.

مسند على: يوسف بن على رضا بن عبد الله، دار المأمون للتراث، بى تا، دمشق.

مسند على: عبد الرحمن ابن ابى بكر سيوطى، انوار المعارف حيدرآباد هند بى تا.

مسند احمد: احمد بن محمد بن حنبل، دار الفكر بيروت 1414 ه ق چاپ ديگر: مكة المكرمة المكتبة التجارية مصطفى الباز، 1414 ه ق، 10 جلد، يك جلد فهرست.

مسند عبد

بن حميد: سيد عبد الزهراء خطيب دار الاضوأ، بيروت چاپ سوم، 1405 ه ق 4 جلد. و نيز المنتخب من مسند عبد بن حميد: مكتبة السند قاهره عالم الكتب 1408 ه ق.

مصباح الشريعة و مفتاح الحقيقة: ابوابى در علم اخلاق كه از امام صادق (ع) روايت شده است، مركز نشر كتاب تهران 1379 ه ق، مؤسسة الاعلمى بيروت 1400 ه ق.

مصباح الفقيه: شيخ آقا رضا ابن محمد هادي همدانى معروف به فقيه همدانى، انتشارات اسلامى قم 1416 ه ق 14 جلد.

المنصف فى الحديث: ابى بكر عبد اللّه بن محمد بن ابى شيبة، ادارة القرآن و العلوم الاسلامية، پاكستان 1406 ه ق 16 جلد.

المصنّف: ابى بكر عبد الرزاق بن همام صنعانى، مكتب الاسلامى بيروت چاپ اول 1390 ه ق، 11 جلد.

مصنف النسايى: (سنن نسايى) احمد بن على النسايى، مكتبة المعارف رياض چاپ اول 1419 ه ق، 3 جلد.

معالم الاصول: حسن بن زين الدين، شهيد ثانى، ايران محمد حسين خراسانى 1297 ه ق.

معالم القربه فى احكام الحسبة: محمد بن محمد بن اخوة، چاپ دار الفنون در كمبريج (معروف به چاپ ليدن) چاپ ديگر: الهيئة المصرية العامه للكتاب، قاهرة 1976 م.

معانى الاخبار: ابى جعفر محمد بن على بن حسين بن بابويه قمى معروف به صدوق، مؤسسه انتشارات اسلامى، قم 1361 ه ش.

المعتبر: نجم الدين أبو القاسم جعفر بن حسن معروف به محقق حلى، انتشارات مؤسسه سيد الشهداء قم 1346 ه ش، 2 جلد.

معجم مقاييس اللغه: ابى الحسين احمد بن فارسى بن زكريا چاپ اسماعيليان قم، بى تا 16 جلد.

معجم البلدان المغازي: مغازي واقدي محمد بن عمر بن واقد، مؤسسه الاعلمى، بيروت 1964 م، 3 جلد افست در ايران سال

1405 ه ق.

معجم البلدان: شهاب الدين ابى عبد الله المحمودي الرومى البغدادي، دار صادر و دار بيروت، بى تا 5 جلد.

مغنى و شرح الكبير: مغنى ابن قدامه شرح بر مختصر ابى القاسم خرقى و شرح كبير بر مقنع ابى محمد عبد

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 530

الله بن احمد بن محمد بن قدامه معروف به ابن قدامه حنبلى دار الكتاب العربى بيروت 1392 ه ق، 12 جلد و چاپ دار الكتاب العربى بيروت 1993 م.

مغنى المحتاج: شيخ محمد خطيب معروف به شربينى، دار الفكر بيروت بى تا 4 جلد 1993 م.

مفاتيح: محمد محسن فيض كاشانى، انتشارات مجمع الذخائر الاسلاميه قم 1401 ه ق 3 جلد.

مفتاح الكرامه فى شرح قواعد العلامة: سيد محمد جواد بن محمد حسين عاملى، چاپخانه الشوري، مصر 10 جلد.

مفردات راغب: حسين بن محمد راغب اصفهانى، ذوي القربى، قم، چاپ اول 1378 ه ش.

مطالب السئول فى مناقب آل الرسول: محمد بن طلحه شافعى، مطبع الجعفري، هند 1302 چاپ اول.

مقاتل الطالبين: أبو الفرج اصفهانى، انتشارات رضى، نجف اشرف، چاپ دوم 1385 ه ق.

مقتصر فى شرح المختصر: احمد بن محمد بن فهد حلى، مشهد، آستان قدس رضوي بنياد پژوهشهاى اسلامى 1410 ه ق.

مقدمه ابن خلدون: عبد الرحمن بن محمد بن خلدون الحضر مى، مطبعة البهيه، مصر، چاپ ديگر: دار الكتب العلميه، بيروت 1398 ه ق.

مقنع: (فى الجمع بين المقنع و التنقيح) عبد الله بن احمد بن قدامة معروف به ابن قدامه مكتبة المكيه، مكّه 1997، چاپ اول، 3 جلد.

مقنع: محمد بن على بن بابويه معروف به صدوق مؤسسه امام هادي (ع) قم 1426 ه ق، چاپ دوم.

مقنعه: ابى عبد الله محمد بن محمد بن نعمان

العكبري معروف به شيخ مفيد، مؤسسه انتشارات اسلامى قم 1410 ه ق.

مكارم الاخلاق: امام حسن بن فضل طبرسى، بى تا، بى.

مكاسب: شيخ مرتضى انصاري، انتشارات اسلامى، قم 1375 ه ق.

ملاذ الاخيار: محمد باقر مجلسى، كتابخانه آيت الله مرعشى نجفى 1406 ه ق، 16 جلد.

ملل و نحل: ابى الفتح محمد بن عبد الرحيم بن ابى بكر احمد الشهرستانى معروف به شهرستانى مطبعة مصطفى البابى الحلبى، مصر 1381 ه ق.

مناقب آل ابى طالب: محمد بن على بن شهر آشوب مازندرانى، چاپخانه حيدريه نجف 1376، 3 جلد.

مناقب الخوارزمى: موفق بن احمد بن محمد المكي معروف به خوارزمى، مؤسسه انتشارات اسلامى وابسته به جامعه مدرسين، 1411 ه ق چاپ دوم.

مناقب المرتضويه: محمد صالح حسينى ترمذي، بمبئِى بى تا. 1996

مناقب امام امير المؤمنين: الحافظ محمد بن سليمان الكوفى، مجمع احياء ثقافة الاسلاميه 1412 ه ق، 3 جلد.

منتخب مسند عبد بن حميد: مصطفى بن عدوي شلبايه، دار الارقم كويت 1405 ه ق.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 531

المنجد: لغت و اعلام لويس معلوف، انتشارات اسماعيليان 1362 ه ش.

المنتقى: كتاب المنتقى شرح موطاء: سليمان بن خلف باجى، دار الكتاب العربى بيروت 1332 ه ق، 7 جلد.

المنتقى: المنتقى شرح موطاء الامام مالك: قاضى ابى اوليد سليمان بن خلف بن سعد بن ايوب بن وارث الباجى الاندلسى از علماى بزرگ مالكى طبقه دهم، دار الكتاب العربى بيروت چاپ اول 1332 ه ق، 7 جلد در 4 مجلد.

منتقى الجمان: (المنتقى) شيخ سعيد جمال الدين الحسن بن زين الدين معروف به فرزند شهيد، مؤسسه انتشارات اسلامى جامعه مدرسين 1362 ه ش، 3 جلد.

منتهى الارادات فى جمع المقنع مع التنقيح و زيادات: محمد بن احمد

بن نجار، عالم الكتب بيروت، بى تا 2 جلد.

المنتهى: (منتهى المطالب) حسن بن يوسف بن على بن مطهر حلى معروف به علامه حلى، بنياد پژوهشهاى اسلامى آستان قدس رضوي مشهد 1414 ه ق.

منهاج البراعة: شرح نهج البلاغه علامه حاج ميرزا حبيب الله هاشمى خوئى، مكتبة الاسلاميه، تهران 1396 ه ق، چاپ دوم 21 جلد.

منية الطالب: حجة الاسلام شيخ موسى نجفى خوانساري، (تقريرات درس شرح مكاسب آية اللّه محمد حسين نائينى) كتابخانه محمد على تبريزي غروي چاپ حيدريه تهران 1373 ه ق، 2 جلد.

مواهب: احمد بن عبد الله طبري: مكتبة الامين بيروت 2001، چاپ اول و نيز على بن محمد مطروشى مركز زايد امارات، 2001 م.

الموطأ: ابى عبد الله مالك بن انس، مصر 1370 ه ق دو جلد در يك مجلد.

مكاتيب الرسول: على احمدي، قم محمد مهدي حجتى و قدرت اسكندري 1379 ه ق.

مهذب البارع: جمال الدين احمد بن محمد فهد حلى، انتشارات اسلامى قم 1407 ه ق، 5 جلد.

المهذب فى الفقه الامام الشافعى: ابراهيم بن على ابى اسحاق شيرازي، دار الفكر بيروت و دار المعرفة بيروت، 1379 ه ق، 2 جلد.

المهذب: قاضى عبد العزيز بن براج طرابلسى، مؤسسه انتشارات اسلامى قم 1406 ه ق، 2 جلد.

موسوعة الفقه الاسلامى: محمد بن احمد ابو زهرة، جمعيت الدراسات الاسلاميه قاهرة.

مواقف: قاضى عبد الرحمن بن احمد ايجى، عالم الكتب، بيروت، بى تا.

ميزان الاعتدال محمد بن عثمان ذهبى، دار المعرفة بيروت، (تحقيق على محمد بجاوي).

مدينة البلاغه: شيخ موسى زنجانى، انتشارات كعبه، چاپخانه مروي، 1363 ه ش، 2 جلد.

مشارق الاحكام: محمد بن احمد نراقى، مؤتمر المولى مهدي نراقى 1380 ه ش.

المكاسب و البيع من تقريرات بحث نائينى: شيخ محمد تقى آملى،

انتشارات اسلامى قم 1413 ه ق 2 جلد.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 532

منبع الحياة و حجية قول المجتهد: سيد نعمت الله جزايرى بى جا رؤف جمال الدين، بى تا.

ميزان الاعتدال فى نقد الرجال: ابى عبد الله، محمد بن احمد عثمان ذهبى، دار المعرفه، بيروت 4 جلد.

الناسخ و المنسوخ: احمد بن محمد نحّاس، مؤسسه الرسالة بيروت 1412 ه ق.

نصب الراية لأحاديث الهداية: ابو محمد عبد الله بن يوسف الزيلعى، المكتبة الاسلاميه رياض، 1393 ه ق، 4 جلد.

النص و الاجتهاد: عبد الحسين شرف الدين موسوي، چاپخانه سيد الشهداء قم، چاپ اول 1404 ه ق.

نظم الحكم بمصر فى عصر الفاطميين: عطيه مصطفى مشرفة، دار الفكر العربى، 1367 ه ق.

نظم الحكم و الإرادة فى الشريعة الاسلاميه و القوانين الوضعيه: على منصور على، دار الفتح، بيروت 1391 ه ق.

نضد القواعد الفقهيه على مذهب الاماميه: افضل مقداد بن عبد الله سيوري، انتشارات خيام قم 1403 ه ق، دو جلد در يك مجلد.

نظام الحكم فى الشريعة و التاريخ الاسلامى: ظافر القاسمى، دار النفائس، بيروت 1391 ه ق.

نظام حقوق زن در اسلام: مرتضى مطهري، قم انتشارات صدرا، 1374 ه ش.

نهاية الارَب: ابى العباس احمد بن على بن احمد بن عبد الله القلقشندي، مطبعة النجاح بغداد 1378 ه ق.

نفليه: محمد بن جمال الدين مكي العاملى معروف به شهيد اول، دفتر تبليغات اسلامى قم 1408 ه ق.

نهاية: (النهايه فى غريب الحديث و الاثر) مجد الدين محمد الجزري معروف به ابن اثير، دار احياء الكتب العربى، بيروت 1383 ه ق.

نهايه: (النهايه فى مجرد الفقه و الفتاوي) محمد بن حسن طوسى معروف به شيخ طوسى، دفتر تبليغات اسلامى قم، 1412 ه ق.

نهاية الاصول: تقرير درسهاي اصول

آية اللّه العظمى بروجردي، آيت اللّه العظمى حسين على منتظري مؤلف كتاب، نشر تفكر قم 1415، 2 جلد در يك مجلد.

نهاية التقرير: آيت الله فاضل لنكرانى، انتشارات حكمت قم 1376، 2 جلد.

نهاد دادرسى در اسلام: محمد حسين ساكت، انتشارات آستان قدس رضوي 1365، ه ش.

نهج السعادة فى مستدرك نهج البلاغة: شيخ محمد باقر محمودي، مؤسسه اعلمى بيروت بى تا، 8 جلد.

نهج البلاغة: شامل خطبه ها و نامه ها و كلمات قصار. امير المؤمنين (ع): ترجمه فيض الاسلام، تهران 1372 ه ش. و شيخ محمد عبده، مطبعة الاستقامة مصر، سه جزء در يك جلد، دكتر صبحى صالح بيروت 1387 ه ق، چاپ افست انتشارات هجرت قم 1395.

نهج الصباغة شرح نهج البلاغه علامه حاج شيخ محمد تقى شوشتري انتشارات كتابخانه صدر تهران، بى تا.

نهج الفصاحة: مجموعه كلمات قصار حضرت رسول اكرم (ص)، جمع آورى ابو القاسم پاينده، انتشارات جاويدان، 1364 ه ش.

مبانى فقهى حكومت اسلامى، ج 8، ص: 533

نوادر راوندي: فضل الله بن حسن راوندي، مؤسسه اسلامى كوشان پور قم 1418 ه ق.

نيل الاوطار: محمد بن على محمد شوكانى، دار الكتب العلميه، بيروت، چاپ اول 1403 ه ق، 8 جلد.

وسيلة النجاة: أبو الحسن بن محمد اصفهانى معروف به سيد أبو الحسن اصفهانى، مكتبة دار العلم قم 1385 ه ق، 2 جلد در يك مجلد.

وقعة صفين: نصر بن مزاحم منقري، نشر بصيرتى قم 1382 ه ق.

ولايت فقيه حكومت صالحان: آيت اللّه شيخ نعمت الله صالحى نجف آبادي، مؤسسه خدمات فرهنگى رسا 1363 ه ش.

الاوزان و المقادير: شيخ ابراهيم سليمان عامر بياضى چاپ اول 1381 ه ق.

الهدايه: ابى جعفر محمد بن على بن حسين بن بابويه معروف به صدوق چاپ اول مؤسسه امام الهادي 1418

ه ق.

الوافى: محمد بن مرتضى معروف به فيض كاشانى، كتابخانه امام امير المؤمنين اصفهان 1416- 1406 ه ق، 26 جلد.

وثائق السياسية للعهد النبوي و الخلافة الراشدة: محمد حميد الله، دار النفائس، بيروت، چاپ پنجم 1405 ه ق.

وثاقة السياسة: محمد ماهر حمادة، دار النفائس بيروت، 1403 ه ق، 2 جلد.

الوسائل فى مسامرة الاوائل: عبد الرحمن بن ابى بكر سيوطى، دار الكتب العلميه 1406 ه ق.

وسائل الشيعة: محمد بن حسن بن على معروف به شيخ حر عاملى مؤسسه آل البيت قم 1409 ه ق.

الوسيله الى نيل الفضيلة: ابى جعفر محمد بن على الطوسى معروف به ابن حمزة، كتابخانه آيت الله العظمى مرعشى نجفى قم چاپ اول 1408 ه ق.

يادنامه استاد شهيد مرتضى مطهري: زير نظر دكتر عبد لكريم سروش، سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامى.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109